عزيز دلم، تو ملوس ترين مرد ايرانی ای هستی که ديده ام؛ ملوس و لوس و از خود راضی. بارها نوشته ای و گفته ای که هيچگاه تو را نديده ام و تو برام اصلا وجود نداشته ای و لابد در نگاهت کور بوده ام که پسر به اين خوشگلی و نازی را نديده ام. اما خوشحال باش که نديدمت، چون اگر ديده بودمت، اگر همينگونه که حالا ميبينمت، ديده بودمت، برات خوب نميشد. مردها دوست ندارند اينطوری ديده شوند. ميخواهند هميشه قد بلند و قوی و فعال مايشاء ديده شوند و اگر کسانی پيدا شوند که به قول تو، تو را خوب ببينند و «روانشناس» باشند و يا زندگی، و صخره های زندگی روانشناسشان کرده باشد، تصوير خوبی در برابرت نميگذارند. باور کن تصوير خوبی نيست ديدن مرد خوشگلی مثل تو در آئينه ی دل من، اما چه ميشود کرد؟
برای اين که راحتت کرده باشم و زياد به خودت نپرداخته باشم، از تجربه ی عينی زندگی خودم مينويسم. حتما تو خودت را به نوعی در اين آئينه خواهی ديد و تصويرت را پيدا خواهی کرد. البته اگر عينک «نرينه ی ايرانی» اين امکان را برات بگذارد که اينگونه ديدن را تحمل کنی؟!
مردی که تو در ميان نامه ی عاشقانه ی قشنگت، يکباره مثل جن ظاهرش کردی و نوشتی «...هست، درست مثل مرد زندگی ات که از خانه بيرونش انداختی، هست... هميشه هست...» و من آن زمان نخواستم «ببينم» که اين همدستی و همدلی با آن «جانی» برای چيست؟...
گاه هست که آدم دوست دارد چشمانش را ببندد و خيلی چيزها را نبيند. چيزهايی هستند که به ديدن نمی ارزند. گاه برای آرامش بايد کوری را تحمل کرد. آندره ژيد را يادت هست؟ آه... نه، نه، نويسنده ی کمدی الهی را ميگويم .. آهان دانته... را حتما يادت هست.
بروم سر مردی که «ديدمش» و بدجوری هم ديدمش؛ همان «مرد زندگی ام» که به قول تو «بيرونش انداختم» ولی هست، هميشه هست. داستان «ماشالله قصاب مرا خورد» را خوب خوانده ای، ميدانم.
ما هر دو دانشجو بوديم. نمره های من در درسها از او بهتر بود. وقتی آمد و خواست با من ازدواج کند، من عاشق جوانک ديگری بودم که سربازی رفته بود و نبود. با او دعوا داشتم. شنيده بودم با دختر ديگری دوست شده است و داشتم از حسادت ميسوختم. داشتم براش نامه مينوشتم که تکليفم را يکسره کنم. به اين مرد که بعدها همسر و پدر بچه هام شد، گفتم که دوستش ندارم. گفتم که دلم برای مرد ديگری ميتپد. در خانه ی فرهاد بود که گريه کرد، با صدای نکره ای هق هق کرد و من که در خانه، از سوی پدرم تحت فشار بودم که دارم ميترشم و دير شده است و «دختر که رسيد به بيست، بايد به حالش گريست» و «دخترها يا خوشگلند که شوهر ميکنند، يا زشتند که ميروند دانشگاه» و تازه از عشقم هم دل خوشی نداشتم، با اکراه بله را گفتم و سر سفره ی عقد نشستم.
آنطور که نوشته بودی، تو هم در اين سالها دنبال من ميگشتی. ميخواستی ازدواج کنی و از اين حرفها... البته اگر از نوشته ات درست فهميده باشم؟! «محمد» کمی زودتر واسطه برای خواستگاری فرستاده بود. اما من آن روزها سخت عاشق آن جوانک سربازی رفته بودم و جايی برای او نبود. برای همين هم برات نوشتم: «آن روزها حوصله ی او را هم نداشتم.»
دارم از کسی مينويسم که نوشته ای همان زمانها که تو مرا خواستی، من او را خواسته بودم... ببخش... نميتوانم گذشته را دستکاری کنم. چند صباحی هم او را دوست داشتم، اما اين درست وقتی بود که چهارده ساله بودم و حتا يک کلمه هم با او حرف نزدم. يادم هست چند سال – تقريبا تمام دورانی را که شيراز بودم – گاه روزی چهار بار سر راهم ميايستاد و فقط ميگفت «سلام». اين تنها خاطره ای است که از اين پسرک شيک پوش شيرازی دارم.
بعد از ازدواج، آن هم در آن شرايط اسفناک و با آن ناامنی ای که در خانه ی پدر حس ميکردم، اين «همسر» هيچگاه فراموش نکرد که از من زخمی است، که او را ديده ام که به من التماس کرده است، که او را ديده ام که خودش را کوچک کرده است، که مرا ديده است که ديگری را دوست داشته ام – خودم به او گفته بودم - و حالا وقتش بود جبران کند.
واژه های «تسلط» و «تصرف» و «مهار کردن» که تو هم چند بار در نوشته های عاشقانه ات به کار برده ای، تجربه های عينی من از زندگی هستند. همينقدر برات مينويسم که تا وقتی تنها بوديم، زندگی ميکرديم، سرد و بينمک و اجباری، ولی برای من که در آن سالهای دانشجويی تصوير و تصوری از زندگی ديگری نداشتم، ناچار پذيرفته بودم که همين است که هست. و سرنوشتم همين است و چاره ای نيست و بايد با همان زندگی نکبتی سر کنم، والا پشت سرم حرف درمياورند... بايد سالها ميگذشت تا بتوانم به آن «شوخيها»ی بيمزه بخندم.
يادم هست تا وقتی تنها بوديم، زندگی، سرد و معمولی ميگذشت. گاه ماهها با هم حرف نميزديم، اما وقتی کسی ميآمد، مثلا حتا خواهر کوچک من، تمام کينه ها و انتقامها و تقاصهاش گل ميکردند... حالا مرا مينشاند در جايگاه يک شکنجه گر جلاد و... يادم هست روزی خواهرم از او پرسيد: «آقای موسوی شما با شاه مخالفيد يا با نادره؟» سوال جالبی بود. تمام دشمنی و کينه و انتقام و تقاص را اين مرد از من ميخواست بگيرد و چه تلخ...
دوازده سال بيشتر دوام نياوردم. چهار سالش را در ايران نبود و از دست همان حکومتی که آن همه برای آوردنش «جانفشانی» کرده بود، در رفته و به فرنگ آمده بود... و مرا با دو تا بچه ی کوچک، که يکيشان هنوز شير ميخورد و ديگری هم به شدت بيمار بود، گذاشته و در رفته بود، بدون حق و اجازه ی سفر برای من بر اساس قانون اسلامی...
اين تقاص و اين کينه و اين دشمنی هنوز هست. هنوز هم نميتواند تحملم کند. هنوز هم بچه ها را – بچه های هر دو مان را - که به ديدنش ميروند، برای نوشته های من بازخواست ميکند... هنوز هم نميتواند ببيند زنی که روزی زير دست و پاش له شده بود – لهش کرده بود - حالا سری توی سرها درآورده است... يادت ميآيد وقتی برات نوشتم که زندگی موفقی نداشته ام و کتک خورده ام، هيچ واکنشی نشان ندادی؟ من چه ساده بودم که خيال ميکردم تو که ميگويی دوستم داری و دوستم داشته ای و سالها و سالها دوستم داشته ای، دست کم دلی برای اين زندگی مزخرفم ميسوزانی... حيف... چه اشتباهی... دست کم همدردی ای... انتظار زيادی است؟ ميدانی چرا؟ چون تو هم از همان تباری، تو هم از همان قماشی... تو هم زخمی از من بر دل داری، زخمی که ناخواسته بر تو زده ام و تو نتوانسته ای فراموش کنی که به قول تو «هيچگاه نديدمت و هيچگاه برام نبوده ای و هيچگاه وجود نداشته ای!» باور کن اين طوری خيلی بهتر بود. برای هر دومان بهتر بود.
من تو را هم مردی ايرانی ديدم، منتها شسته/رفته تر... اما پيچيده تر و انتقامجوتر... تو آمدی و آرامشم را به هم زدی و وقتی ديدی که آرامشم را به هم زده ای و حالاست که من هم تو را ميخواهم، بازی درآوردنت شروع شد و آن هم به چه بهانه هايی: «من خيال نميکنم اين داستانها فقط داستان هستند... در داستانهات حتما واقعيتهايی هست...» ... من از اين زخمها زياد بر دلم دارم... از اين رفتارها زياد ديده ام و ديگر قلبم مثل چينی بند زده از هزار جا شکسته و دوباره پيوند خورده است... ولی تجربه ی يافتن تو باز هم اين تجربه ی تلخ را برای من تازه کرد که ديگر نميخواهم مردی را دوست داشته باشم، به ويژه که اين مرد، ايرانی باشد. اما بدبختانه برای دوست داشتن، انسان تصميم نميگيرد. عشق ميآيد و خيمه ميزند و ميسوزاند و ميرود. اين بار هم همينگونه بود. ولی خوشحالم که بيش از اين نشد آزارم بدهی.
من عشق را مهار و فشار و سلطه و تصرف نميبينم. خشونت در رختخواب هم نميبينم که «لباسش را پاره کنی، از بالا تا پائين جر بدهی و محکم روی تختخوابش بياندازی...» و از اين حرفها. عشق برای من عين آزادی است. عشق با تملک و تسلط و «تقاص» فرق دارد. عشق يعنی احترام، يعنی آرامش، يعنی دوستی و يعنی يار را، رفيق و دوست ديدن و خودش و زندگی اش و سابقه اش و حال و آينده اش را پذيرفتن؛ پذيرفتن، همان گونه که هست و همانگونه که مينمايد. راستی اگر من اين نادره ی اين روزها نبودم – دستی به قلم نداشتم – و تو نميتوانستی موزائيکهای زندگی ام را از ميان نوشته هام بيرون بکشی، آيا باز هم مينوشتی: «من آن نادره ی آن سالها را دوست دارم؟ و از حالای تو ميترسم؟» چرا؟ راستی چرا؟ من همان نادره ام. آن زمان غنچه ای بودم و حالا شکفته شده ام – البته اگر در مثل مناقشه نباشد – من همين پتانسيل را همان زمانها هم داشتم و تو نميتوانستی ببينی، چون خودم هم هنوز آن را نميديدم. من هيچگاه نخواستم ونتوانستم زن خوب فرمانبر پارسايی باشم که مردی را پادشاه ميکند. من انسانها را برابر ميبينم. برابر ِ برابر. زن و مرد ندارد. برای زندگی همه ی انسانها و خطاها و گرفتاريها و تجربه هاشان هم تفاهم دارم. اصلا من کی هستم که بتوانم کسی را به دليل اين که دوستش داشته ام، به محاکمه بکشم که چرا اين چنينی و چرا آن گونه نيستی که من ميخواهم، که من از تو انتظار دارم، که من برای خودم خوب ميدانم؟
وقتی در گير و دار همين نامه نگاريها و داستان نويسيها، به همسرم گفتم: «اگر ديگر دوستت نداشته باشم، چه ميکنی؟» نگاهی کرد و گفت: «من کاری نميکنم. ما اگر به اين نقطه برسيم، از هم جدا ميشويم، ولی دوست ميمانيم.»
آن روز که اولين نامه ات آمد، به همين مرد خارجی گفتم: «راستی نامه ای دريافت کرده ام که مردی مرا سالهاست، از همان دوران دانش آموزی دوست دارد...» نگاهی کرد و گفت: «خانم، اين قضيه که تمام شده است... نيست؟» گفتم: «برای من اصلا نبوده است. من اصلا چنين مردی را نميشناسم...» گفت: «او.کی.» و تمام شد. در تمام اين دو ماه هم اين مرد ديد که حال درستی ندارم، اما هيچ نگفت. من از آنها نيستم که بتوانم دو دوزه بازی کنم. همانگونه که دوستانم ميدانند، او هم کمابيش حال و روزم را دريافته بود. حتا يکبار گفت: «تا وقتی دوست مرد ديگری نداری، همه چيز او.کی. است.» همه چيز او.کی. بود. هنوز هم هست. آدم بايد برای احساسات رفيقش، همسرش، دوستش تولرانس داشته باشد. بايد بفهمد که دوران برده داری به سر رسيده است.
من اگر انسانی را خواستم و اگر دوستش داشتم، با تمام عشق و جان و زندگی ام به او ميپيوندم و هيچ زنجيری را هم تحمل نميکنم. هيچ سلطه و مهار کردن و تسلط و تصرفی را هم دوام نميآورم. ميمانم چون ميخواهم و ميروم، وقتی نميخواهم و يا ديگر نميتوانم. به همين سادگی... زندگی زندان نيست. زندگی زنجير و تعهدات اجباری نيست. زندگی دوست داشتن و احترام گذاشتن به يکديگر و به گذشته و حال و آينده ی همديگر است. اين تنها تعهدی است که من ميشناسم. من به حرف ننه قمرها و بابا شملهايی که پاشنه ی دهانشان را ميکشند و پشت سر مردم و – لابد خيلی بيشتر - پشت سر من صفحه ميگذارند، ميخندم... اصلا ما که هستيم که به خودمان اجازه بدهيم در زندگی ديگران کند و کاو کنيم و آنها را به محاکمه بکشيم؟
راستی برات نوشته بودم که همسرم چشمان سبزی دارد؟!
۲۴ ژوئن ۲۰۰۸ ميلادی