درست کنج ميدان «کله سياهها» پلاک ۱۳، بوتيک شيکی است که تنکه، پستان بند، پيراهن زير، عرق گير، حوله و ملافه ميفروشد. زير اين بوتيک، راه پله ی تاريک و غم گرفته ای است که بالای سر درش به دو زبان فارسی و آلمانی نوشته اند: «انجمن ادبی عشقی»
راه پله ها تاريک است و در انتهای کنج آن که پيچ ميخورد، به سمت طبقه ی پائين تر، يک آئينه ی زنگ زده ی زهوار در رفته به ديوار چسبانده اند، که هر کس از اين پيچ ميپيچد، خودش را در اين زنگار غمزده ببيند و از خودش بدش بيايد.
تقی اما از خودش بدش نميآيد. از بازار دست دوم فروشها کت و شلوار زپرتی ای خريده است و اتفاقا در همان مترويی که راهی «انجمن عشقی» است، رقاصه را ميبيند که ته مترو نشسته و تنهای تنها گازی به سيب زنگ زده ی پوسيده ای ميزند و بعد تفش ميکند. تقی همراه با سلام و عليک غرايی ميخواهد خودش را کنار رقاصه جا کند، رقاصه اما خودش را جمع و جور نميکند. تقی مجبور ميشود روبروی رقاصه ماتحت لشش را بتمرگاند. حالا که با چشمان دريده اش رقاصه را بالا/پائين کرده است، لبخند زمختی براش پرتاب ميکند که «تق» ميخورد به پشتی صندلی مترو و برميگردد به سمت خودش، اما از رو نميرود. همچنان و همچنان ميخواهد رقاصه را نرم کند که مثل آن سالها که در ايران برو/بيايی داشت و در هيئت رقاصه و هنرپيشه ای در فيلمفارسيها خودی نشان ميداد، لابد حالا حالی «زنده» به تقی بدهد. رقاصه اما پير شده است. نه خيلی پير، ولی ديگر شادابيهای پيشينش را ندارد. نرقصيدن کمی يغورش کرده و قرصهای روانگردان، بيحال و بيرمقش...
در انجمن ادبی عشقی، شهلا پشت ميزی شعرهای تازه اش را ميخواند. شهرزاد پس از پايان شعرخوانی بسراغش ميرود و همچنان افسرده ميگويد: «اين مردها دست از سرم بر نميدارند. ببين چه ميگويند!» شهلا همراه با نوازشی ميگويد: «ولشان کن! خودت را اذيت نکن!» رقاصه، اما، خسته تر از آن است که تير نگاهها و خنده های ايرانيان «انجمن عشقی» زخمی اش نکند. بلند ميگويد: «رقص هم هنر است!» مردان وازده ای همچون تقی که در اين سن و سال و در فراوانی «نعمت» در غرب هم دست از سر «رقاصه» برنميدارند، با هرهر/کرکر کريهی، زخمهای هميشه تازه ی رقاصه را خراش ميدهند. هر چه شهلا ميکوشد آرامش کند، نميتواند. جنگ مغلوبه ميشود و شهرزاد، بی پشتوانه ای از «انجمن عشقی» ميگريزد. تقی هم به دنبالش و چند مرد ديگر... و باز همان «مزاحمتهای خيابانی» که جزو «فرهنگشان» شده است. آزار جنسی رقاصه در همان ميدان کله سياهها هم پايانی ندارد... شهرزاد، خسته و کوفته و آزرده، رخت ميکشد به بنگال/کاروان خرابه ای که چندين کيلومتر بيرون از شهر – برای رهايی از همين مزاحتمها – علم کرده است. بازميگردد و گريه کنان در بستر فقيرانه اش ميافتد. بالای سرش، رديف به رديف، قرصهای روانگردان چيده شده است.
* * *
تلفن زنگ ميزند. شهرزاد چند قابلمه را چيده است دور خودش و روبروی شهرداری بزرگ شهر بست نشسته است. هرکس به او نزديک شود، سنگی به سويش پرت ميشود. شهلا تمام راه را ميدود تا رقاصه را به بنگالش برگرداند. اين بار سومی است که تلفنی خبرش ميکنند. شهرزاد او را نميشناسد: «شهلا؟ کدام شهلا؟ من هيچکس را ندارم... برو گمشو... همه تان گم شويد...»
با کمک دو زن از فلان انجمن، راهی اش ميکنند به سمت بنگالش. يکی شان با شهرزاد ميماند. قرار شده است ببرندش بيمارستان روانی... با داروهای روانگردان، گاه تسمه هايی برای بستنش به تخت و تلاشی برای ايجاد سکوت در تيمارستان... چه ميشود کرد؟... بايد برگردد ايران...
اهالی «انجمن عشقی» ديگر نميتوانند نيش تيزشان را در بدن ترد رقاصه فرو کنند. شهرزاد تا توانسته به اين «مردها» سنگ زده است. بدشانسی از اين بيشتر نميشود. حالا بايد مردها دنبال «سوژه»های تازه ای بگردند. شهرزاد جانش را برداشته و در رفته است، هرچند که ديگر... شعر و رقصش تعطيل شده است. حيف...
آئينه ی بدقواره ی انجمن عشقی همانگونه تقی را کج و کوله نشان ميدهد. همه ی تقی ها را کج و کوله نشان ميدهد. انگار آئينه ای راست تر از اين در اين جهان نيست...
۷ ژوئيه ۲۰۰۸ ميلادی