جمعه 22 شهريور 1387

سخنی با محسن نامجو، محمد جلالی چيمه (م. سحر)

م. سحر
تو به عنوان يک خوانندهء خود ساخته که پديده ای مارژينال (حاشيه ای و منزوی) بوده ای و به سائقهء استعداد و توانايی شخصی خودت، علی رغم شبه موسيقی ِ سطحی ِ جوازدار و رسمیِ دولتی، بی هيچ حمايتی سربرآورده ای و کارهايی کرده ای که مورد توجه اهل فرهنگ و هنر قرار گرفته است يعنی هويتت به رغم سياست فرهنگی روزِ حاکميتِ استبدادی شکل گرفته بوده است، آخر چه بدهی به اين نظام داری؟

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

اين مطلب در بارهء محسن نامجو ست و به خصوص به تأثير از ندامتنامه ای نوشته شده است که وی اين روز ها در آمريکا صادر کرده و به آستان حاکمان امروز ايران ارمغان داشته است.
پس نوشتهء خود را با سخنان زير آغاز می کنم:
«نامجو بی شک يک هنرمند چند وجهی وصاحب فکراست که وجوه گوناگون استعداد وتوانايی خود را سخاوتمندانه و عاشقانه به موسيقی خود تقديم می کند تا حاصلی آراسته، زيبا، نو، شوخ و درغالب موارد دل انگيز و شنيدنی به شنوندگان خود ارمغان کند. ورود او به موسيقی امروزين ايران غنيمتی ست که بايد قدر آن دانسته شود وبه ويژه می بايد مورد حمايت وعنايت اهل هنر و فرهنگ قرار گيرد زيرا نامجو بالقوه ازآن پديده های شگفت انگيزی ست که مثل «گل هايی که درجهنم می رويند»، متأسفانه در کشور ما ازسرِاتفاق و به شکلی غافلگير کننده پيدا می شوند. اين هنرمند خودساختهء خراسانی اگر ازانواع ِ مخاطرات ـ که با هزار دريغ و درد، جامعهء ايران مولّد و بازتوليد کنندهء آنهاست ـ برَهد و چند سالی دوام بياورد، موسيقی نو ومعاصر کشور ما را در ميان مردم جهان ـ به ويژه درميان جوانان مغرب زمين ـ از موقعيت و جايگاه بايسته و زيبايی برخوردار خواهد ساخت.»
آنچه خوانديد آخرين جملاتی بودند که من سال پيش ضمن مقاله ای مفصل درتحليل و تشريح و توصيف فنی موسيقی و آوازهای محسن نامجو نوشته ام.
اين مقاله در سطح بسيار وسيعی انتشار يافته و در ايران نيز برخی سايت ها و وبلاگ های فرهنگی و هنری آنرا درج کرده اند و درنشريه ای به نام روانشناسی و هنر نيز چاپ شده است و هم اکنون نيز درسايت های مختلف و از آنجمله درسايت گويا ونيز در آرشيو چندين سايت ديگر قابل دسترسی ست.
البته خوشحالم ازاين که تا حدودی حق مطلب را در بارهء هنرمندی که حاصل ذوق و خلاقيتش را دوست داشته ام (و همچنان دوست می دارم) ادا کرده ام، اما بايد بگويم که متأسفانه امروز سخت غمگينم. هم برای وجودِ هنرمند او و هم برای خودم به عنوان دوستدار موسيقی و آواز های او و نيز به عنوان شنونده ای که مدتی به آثار وی دل و به آيندهء روشن و شکوفای او اميد بسته بوده است .
ــ چرا ؟
برای وارد شدن به اين مطلب می بايد خوانندگان را اندکی در جريان آنچه اين روزها گذشته است قرار داد :


چنان که می دانيم يکی از روش های فشار و سرکوب فکری وفرهنگی درنظام استبداد دينی حاکم بر ايران، کلاه شرعی اجرای عدالت ديوان بلخی ست. يک بازی نمايشی شيطنت آميز و پَست که کشف و اجرای آن تنها از قشر روحانيون حاکم بر ايران ساخته است ودر سراسر تاريخ جهان هيچ گروهی و هيچ صنفی جز حکومت ملايان نمی تواند «افتخار» طرح و پياده کردن اين «روش کيفری و داد گسترانه» را به خود اختصاص دهد .
ماجرا اين است که دستگاه سرکوب و دايره های امنيتی و پليس سياسی در کشورِ فردوسی و حافظ و خيام، برای خاموش کردن صدای نويسندگان يا هنرمندانی که آثارشان باب طبع دستگاه حکومتی ارزيابی نمی شود، به جهت پرونده سازی و مقدمه چينی برای وارد آوردن فشار و تهديد بر هنرمند، نخست يکی ازعمّال خود را به صحنه می فرستد تا به نام «شاکی خصوصی» شکايتی طرح کند و همراه با دعوی دادخواهی ازهنرمند يا نويسنده ء قربانی، «حقوق تضييع شدهء خود» را مطالبه و از دستگاه عدالت اسلامی حکومت برای وی تقاضای اشّد مجازات کند.
و از آنجا که موضوع هنر و ادبيات و انديشه، جهانروا و وجودی وبه قولی هر دوج هانی ست بنا بر اين شاکيان خصوصی می بايد خود را نمايندگان اقوام و ملت ها وحتی کفيل و پايندان ِ نوع انسان و فرزندان بنی بشر به شمارآورند و در مقام سخنگوی جوامع فرهنگی يا مذهبی يا حتی درمقام نمايندگان دنيوی و اخروی و در جايگاه وکيل مدافع خدا و قرآن و مفاتيح الجنان و مجمع الدعوات و بحار الانوار و پير و پيغمبر و حتی در مقام مدافعان حافظ و مولوی و مرده شوی صحن امام رضا و تعزيه خوان امامزاده هاشم و خر عيسی و دُلدُل محمد و ذوالجناح حسين به دادخواهی برخيزند و انگشت اتهام خود را به سوی هنرمندی، نويسنده ای، انديشمندی، شاعری، فيلمساز يا نقاش يا کاريکاتوريستی نشانه روند و ازدستگاه اجرائی عدالت کشوری و لشگری ودينی، برای متهم و قربانی خويش تقاضای زندان و اعدام کنند.
با اين روش حتی اگر «مهرورزی و تسامح و مُروّت ناداشتهء ِاستبداد دينی» خود را هم شامل حال برخی از قربانيان کنند، کمترين خسارت و جراحتی که بر او خواهند زاد، آن خواهد بود که وی را به زندان افکنند و ضمن باج خواهی کلانی که نام آن را وثيقهء چندين ميليونی نهاده اند، هست و نيست خانواده ای رابه گروگان گيرند و ازين طريق خلاقيت نويسنده يا هنرمند را به چارميخ وحشت و اختناق بکشند و او را دچار خودسانسوری مُزمن و خفقان انديشه و آفرينش سازند!
کوتاه سخن آن که هدف، فراهم آوردن زمينه و مُقدمهء زندانی کردن صاحبان فکر و انديشه و خلاقيت هنری و فرهنکی و ازين رهگذر، تحقق بخشيدن به شعار رذيلانهء حاکمانی است که نزديک به سی سال است عربدهء «النَصر بالــّرُعب» سرمی دهند و سيطرهء استبدادی و حفظ دستگاه خسرانبار و غارتگر خود را مديون گسترش وحشت و سرکوبی هستند که بر جامعهء ايران به ويژه بر اهل فرهنگ و انديشه و هنر مستولی کرده اند!
اين است آن طرح ِ برنامه ريزی شدهء تهوع آور سياسی ــ پليسی که لباس ِ داد خواهی و حقوقی به تن می کند و گرگ عدالتِ ديوان بلخ خود را به سراغ قربانيان، يعنی اهل هنر و انديشه و فرهنگ می فرستد.
آيا هيچ مورخی در هيچ دوره ای از تاريخ بشری و در هيچ يک از تمدّن های رنگارنگ ِ انسانی، از چنين «نظام عدالتی» خبری داده بوده است؟ و آيا چنين «هوشمندی ويرانگرانه» ای را در گسترش و آزاراجتماعی و سرکوب فرهنگی و سياسی، آنهم به نام اجرای عدالت و در پوشش کيفرخواهی و دادگستری، نزد هيچ قشر و گروهی (مگر آنها که به نام دين و خدا،هست و نيست ملتی را بازيچهء قدرت طلبی و زورگويی و آز و چپاول قرار می دهند)، ديده شده است؟
گمان نمی کنم!
نمونه ها فراوانند: يکی از آنها نويسنده ای بود به نام يعقوب ياد علی که او را با شکايت يک شخص ِقشری وعامی ازياسوج، که ادعا ی لُريت داشت و به دعوی نمايندگی از اهالی لُرستان شمشير اتهام برداشته بود و مدعی شده بود که نويسنده ـ که اتفاقاً خود ازاهالی لرستان بود ـ در يک اثر داستانی خود به اسب شاهِ لُرها گفته است يابو يا به ماديان اعليحضرتِ ايشان تهمت زنای محصنه زده بوده است!
و بدينگونه اين جناب «مظلومعلی عامی» را برانگيخته بودند تا در مقام شاکی خصوصی، دادگستری پليسی ـ امنيتی ـ اسلامی را به دادخواهی صلا زند و سنگسار نويسنده و ريختن خون وی را از قضات ذوالعـِّز والاِحترام دستگاه عدالت اسلامی درخواست کند و قمه کشانی را به سراغ نويسنده و هنرمند بفرستد که به قول دهخدا :
کف چو از خون ِ بيگـُنه شويند
سپس «اين سگ چه کرده بُد؟» گويند!
من نمی دانم که کار پروندهء اين نويسنده به کجا کشيد وآيا هنوز در زندان به سر می بَرد يانه، اما اين ماجرا يک نمونهء دردناک ازنمايش های رايج دادخواهی عمال استبدادينی حاکم است که مقصد ديگری جز تشديد خفقان وتوسعهء سانسور و به گرو گرفتن زندگی اهل قلم و فرهنگ و انديشه و هنر را ندارند وانگيزهءاساسی آنان تدارک زندان باهدف ِتحميل سکوت وخاموشی وخودسانسوری به جامعه فرهنگی وهنری ايران ست.
اين گونه توطئه چينی ها و طرح و برنامه ريزی های چيز ديگری نيست الاّ تعرض به وجدان انسان های آفرينشگر و فرهنگساز در ايران و آنچه در اين ميان هدف تير های زهر آگين نگاهبانان ظلمت و خشک انديشی ست ، همانا آزادی وجدان و آزادی انديشه و اعتقادِ انسان ايرانی ست.
ازين رو نادمان سياسی و فکری دريک نظام استبداد دينی، نظير آن که بر ميهن ما حاکم است پيش و بيش از هرچيز شايستهء درک شدن و ابرازهمدلی و همدردی همنوعان خويشند. اما حفظ شخصيت و حراست از گوهر فردی هنرمند نيز انتظار حد اقلی ست که ازهنرمندان می رود، خاصه اگر خوشبختانه همچون قربانی ِ مورد بحث ما که يک خواننده آوازهای نيمه پاپ نيمه بلوز، نيمه سنتی اما نوآور است، درموقعيت مخاطره آميزی قرار نگرفته بوده باشند.
هنرمندی با استعداد وخوش ذوق وشوخ که علی رغم علاقه ام به بعضی ازآوازها و تصنيف های وی ، متأسفانه امروز از رفتار وعکس العمل شتاب زدهء او اندکی دلگيرم زيرا وضعيت او با کسانی که تحت فشار مستقيم يا در زندان به نفی اصول خود وادار می شوند تفاوت بسيار دارد .
گفتم از وی دلگيرم زيرا در سطرها و بين ِسطرهای ندامتنامه ای سرشار از فرهنگ ريا و تقيهء شيعی، نامجويی ديده ام که به هيچ وجه با آن هنرمندی که در آن آوازها و آن موسيقی پر پيچ و تاب شوخ و طنزپرداز ديده بودم يا تصوير کرده بودم از يک خانواده نيست، سهل است، آدمی ست نا همآواز با وجود خويش و از آن دست افرادی ست که متوجّه گوهر نهفتهء خويش نيستند و جربزهء حفاظت از ارزش ها و توانايی های مکنون در خود را ندارند و منافع خُرد و پوچ و گذرا را برارزش های والای هنری خود و بر گوهر ارجمندی که در نهاد شان به وديعه است بر تری می دهند.
سخن من در اينجا با نامجويی ست که از فرط خُرد انگاری و حقير شماری خويش، آماده است تا هنرمند و صاحب فکر و خلاق ِ درون ِ خود را درپای آدم ِعامی فرصت طلب کُرنشگر باج دهی قربانی کند تا امتيازهای پوچ و بی ارزش يوميه ای را به خيال خود پاسداری کند!
بنا بر اين در اين نوشته به چنين نامجويی خواهم پرداخت وازشخصی انتقاد خواهم کرد که نزديکترين و بزرگترين دشمن آن نامجوی هنرمند و با احساسی ست که من دوست داشته ام. دشمنی که به قول قرآن «اَقرَبُ اِليهِ مِن حبل الوَريدِ» او واز رگ گردن به وی نزديک تر است.
وبا چنين انگيزه ای اميدوارم بتوانم در بيان سخنان صميمانه اما تلخی که با وی دارم ازقانونِ مِهر سرنپيچم.
به هر حال قربانی مورد بحث من (نامجو) مدتی ست که در اروپا به سر می برد و دانشجوی موسيقی در يکی از کنسرواتوار های کشوراتريش است و گويا اين روزها خواستارانش در پی تدارک کنسرت های عد يده ای برای او دراروپا و آمريکا هستند.
پس ايشان در خارج از کشورند و دانشجوی موسيقی مدرن غربی و در پی آموختن گيتار جازند و می برندش چو سبو دست به دست و قدر می بينند و برصدرمی نشينند وهوا خواهان و شيفتگان ايشان ازبسياری علاقه، با ديدارجمال يوسفی ايشان به جای نارنج و تـُرنج دستها می بُرّند.
بنا بر اين، خوشبختانه جای جنابشان خوش و گرم و با پرستيژ و هزارسال دور از سرقبرآقا وحشر ونشر با قاريان وعربده کشان ومدّاحانی ست که مثل مور وملخ عرصه را در ايران بر نوا و نغمه و مدنيت و فرهنگ و هنر تنگ و تار کرده اند.
پس همچنانکه گفته شد ، بيم خطر عاجلی نمی رود و جان شيفتهء اين هنرمند در حال حاضر از گزند قاری ِ تهمت زن و بازجوی متهم شکن، مصون و خاطر نازک وی از آزار زندانبانان روحانيت ِ ميرغضب محفوظ است که اگر جز اين می بود من دربارهء او هرگز دست به قلم ِ انتقاد نمی بُردم و همچنانکه همواره موقعيت بسياری از کوششگران فرهنگی و اجتماعی و سياسی را که در چنگال دژخيم ، به واسطهء تعرض طاقت شکن او، وادار به شکستن خود می شوند درک کرده ام ، در برابر اقدام او نيز جز احساس همدردی واکنش ديگری بروز نمی دادم!
اما اين دوست هنرمند ما، بر کران از مخاطره ای فوری، به محض آن که شنيده است که شاکی خصوصی تدارک ديده اند وقاری سرکوبگری را برضد وی تير کرده وخدنگ تهمت را درجهت ِمغرب زمين وبه جانب اودر کنسرواتواراتريشی رها کرده اند، به ضرب ُالعَجلی تصور ناکردنی خود را باخته و بی آنکه اندکی بيانديشد ودرعواقب کارخودتأملی روا دارد، آنچنان فرو ريخته ودردامن تقيهء آخوندی آويخته، که تيشه برداشته است و فارغ ازهرگونه اراده ای به ريشهء حيثيت وهنر خود وازين طريق به هنر و فرهنگ کوفته است.
ــ چگونه؟
به گوشه ای ازتوبه نامهء خوارشماروخودشکن اونگاهی بيندازيم، اما پيشاپيش اين احتمال (و به گمان من قطعيت) را نيز ازنظر دورنداريم که هنرمند قربانی، ممکن است ازهمين راه دور،به حکم حکومتی«بازپرس عزيز» ی لبيک گفته وسراز پا نشناخته زير يک متن پيش نوشته يا ديکته شده ای را امضاء نهاده باشد :
اين است گزيده ای از تحقيرنامهء انسان شکنی که نامجو بر ضدّ خود امضاء کرده و با دستخط ِ خود روی سايت خود گذاشته است و حقيقتاَ يکی از توبه نامه های گوناگون اين سه دهه تاريخ پُردرد و دريغ دوران معاصر است که به عنوان يک سند تاريخی بسيار گويا و معنی دار، ازاهميت فراوانی برخوردار است. بخوانيم :

«به نام خدا
بنده، محسن نامجو،طی اين نامه بدون ذکرهيچ مقدمه‌ای بابت تبعات اجتماعی که تجربه شخصی و خصوصی‌ام اين‌گونه در پی داشته، به طريق زير رسما عذرخواهی می‌کنم:
ابتدا از وجود مبارک و مقدس مادرم، که اولين معلم قرآن من در سنين کودکی بود وخوشبختانه هيچگاه قطعه موردنظر را نشنيده است تا برای هميشه از من نااميد شود.
از تمام مراجع عظام وبزرگان دينی کشورم که می‌دانم ازمدّتی پيش توسط عدّه‌ای از غرض‌ورزان cd بنده به سمع و نظرشان رسيده است و خاطرشان را آزرده کرده است.
رسمی‌ترين عذرخواهی من از تمام ملت مسلمان، به‌ ويژه در کشورعزيزم ايران می‌باشد...»
وبعد از اين عذرخواهی، «برادر ارجمند» جناب قاری را مخاطب قرارمی دهد وهمراه با عجز و لابه ای که دون شأن مقام انسانيت است وعرق شرم برچهره هرهنرمند واهل فرهنگی می نشانَد، از ستمگر خود و از بازيگر نقش شاکی خصوصی خود، طلب مغفرت می کند وازين بدتر آن که او را در جايگاه نماينده و وکيل مدافع همهء ايرانيان می نشاند و بابت «آزردگی ملت مسلمان ايران » از وی عذر می خواهد!
آيا هرگز چنين خُردانگاری خويش وخودشکنی شتابناک دربرابر ِ دژخيم، آنهم هزاران فرسنگ به دور از دسترس و تيررس و دندان رس او ازکسی (هنرمند يا غيرهنرمند) ديده شده بوده است؟
اما تحقير خويش وتحقير شأن انسان و مقام هنر به اينجا ختم نمی شود، بل با کمال تأسف دامن هنرمندان و نويسندگان و اصولا اکثر ايرانيانی که از فشار واختناق نظام ملايان گريخته اند وبه خارج آمده اند را نيزمی گيرد واز اين هم فرا ترمی رود وباشندگان داخل کشور را نيز ازموهبت شرمساری و احساس تحقير برخوردارمی سازد.
به قول هوشنگ گلشيری: « با ما چه رفته است باربد؟»
ببينيم چه می گويد و چه وعده های شيرينی به «شاکی خصوصی» خود می دهد:
«بنده در حال حاضر روی ۲ دعا از کتاب مفاتيح‌الجنان ملودی‌های مذهبی ساخته‌ام. همچنين ۳ ملودی مختلف متناسب با کلام اذان آماده ضبط و انتشار دارم که هر کدام از آن‌ها اگر خدا بخواهد می‌تواند برای روح ملت مسلمان ايران، مانند اذان مرحوم موذن‌زاده تا چند سال به يادگار بماند. از باقی فعاليت‌ها چيزی نمی‌گويم تا بيش از اين حمل بر ريا نشود.(...)
سه روز بعد از نوشتن اين ندامت‌نامه قرار است درسانفرانسيسکو و چند شهر ديگر کشورآمريکا روی صحنه بروم اما حلقه «وان يکاد»ی که مادرم برايم خريده است را چه اين‌جا و چه درهر جای ديگر برگردن دارم.
باور کنيد اگر پای ماجراجويی و مطرح کردن خويش در ميان باشد می‌توان از شکايت‌هايی اين چنين استفاده کرد و کار اقامت هميشگی در خارج از ايران را به سامان رساند، اما خداوند شاهد است که دوری از ايران برايم مرگ مسلم است.»
تصور نکنيد که لابه والتماس وزاری به همينجا ختم شده است. به چند جملهء زيرهم نظری بياندازيد:
«قبلا هم اقدام من به‌خاطرشرکت نجستن وقبول نکردن دعوت گروه‌های سياسی خارج از کشور، توسط مراجع دولتی کشورم پس از بازگشت، مورد تقدير واقع شده ام. اين پرگويی‌ها را اضافه کردم که بيرون بودنم از ايران، حمل بر سوءاستفاده يا خدای ناکرده موضع‌گيری در قبال ملت ايران و اعتقادات آنان نشود. چرا که اگر ايران اسلامی را نفی کنم يعنی بيش از ۳۰ سال هوايی را که استشمام کرده‌ام نفی می‌کنم، يعنی مشخصا خودم و تمام ريشه‌هايم نفی شده است و من چنين بی‌بته نيستم. »
خوب اين بود قسمت مهم يک سند تاريخی برای نشان دادن سياست فرهنگی و هنری نظامی که به نام حکومت شيعهء اثنی عشری برکشور ما حاکم شده است و برای ثبت نمونه ای ازظلم خفتباری که در اين سی سال بر اهل فرهنگ و هنر رفته و می رود.
اين جملات يک خواننده و موسيقی دان است در برابر ترس از دژخيم!
درحالی که با وی هزاران فرسنگ فاصلهء جغرافيايی دارد وهيچ مخاطره ای متوجه وی نيست و کشتی هايش هم در کنار خليج فارس درانتظار بارگيری نيستند وآثارش هم درايران مجوز رسمی دولتی نيافته ونگران فروش نوارهايش نيست و خانهء اجاره ای اش را هم مصادره نکرده اند!
به راستی دربرابراين وحشتی که ملايان درميان مردم ايران خاصه درميان اهل انديشه و فرهنگ و ذوق افکنده اند چه می توان گفت؟
می بينيد چگونه هنرمندی درخارج به تـُهمت پوچ يک قاری ــ که قاعدتاً می بايد به امورات اموات بپردازد ــ آنچنان به دست و پا می افتد که دربرابر دژخيم ، ازحضور خود در خارج ازکشور شرمسار است و به همهء مقدسات عالم سوگند می خورد که حاشا و کلا، وهرگز ومعاذلله که نبايد آمدن وی به خارج، از سوی نظام حاکم «موضع گيری در قبال ملت ايران» تلقی شود! وادامه می دهد که اگر نظام اسلامی را نفی کند ريشه های خودش رانفی کرده است و هوايی را که در اين سی سال استشمام کرده نفی کرده است و تضرع می کند که وی هرگز چنين ناسپاسی و حق ناشناسی در برابر اين نظام نخواهد کرد «زيرا بی بُته نيست» !
و به راستی در حق آنها که درداخلند و گناهشان هم سنگين تر وشاکيان خصوصی شان هم جلاد ترند چه بايد انديشيد و وضعيت آنان را چگونه می بايد ارزيابی کرد؟
آيا همين يک اتفاق روزانه و جاری کافی نيست تا ما را به حضور وحشت وتوحش بنيان سوزی که تا اعماق جامعهء ايران رسوخ داده اند آشنا تر کند و وجود هر انسان ايرانی را برخود بلرزاند؟
ببينيد خوانندهء جوان و مُدرنيست ودانشگاه رفته و تئاتر و موسيقی خوانده و به اروپا آمده و بر نيمکت پاگانينی و برليوز و موتزارت وباخ نشستهء کشورما می گويد :
بی بته نيست چرا که او هنگامی خود را بی بته خواهد انگاشت که در برابر نظامی که اعدام کودکان و سنگسار زنان و مردان خوراک يوميهء اوست زبان اعتراض بگشايد يا در آثارهنری خود و يا در زندگی اجتماعی خود ـ حتی در خارج از کشور ـ از او انتقاد کند!!
اما آيا چنين نوشته ای که بوی گند سياستِ ايدئولوژيک ِ قلم به دستان نظام از آن برمی خيزد و آشکارا به گونه ای شيطنت آميز، حاکميت ملايان را «ملت ايران » می شمارد، و اُمت اسلامی را با ملـّت ايران ممزوج و تخليط می کند، می تواند کار خواننده ای ظريف و حساس باشد که هم اکنون سرگرم تدارک کنسرت خود درسانفرانسيسکو است؟
نوشته ای که بسيار هدفمند و کارشناسانه تنظيم شده و حاوی پيام هايی ست برای توجه و تنبّه اهل هنر و فرهنگ و آشکارا، درس گرفتن از احکام حاکم فرموده زير را به همگان گوشزد و توصيه می کند:
۱ـ منافع نظام منافع ملت ايران است و «اهانت به نظام »، اهانت است به ملت ايران !
۲ ـ ملت مسلمان از هنرنامجو آزرده است، خاصه در ايران . معنی اين سخن آن است که قلب امت مسلمان يعنی مسلمانان جهان (که در ندامتنامه آنان را ملت مسلمان ناميده اند) از نامجو جريحه دار شده «خصوصا در ايران» که لابد بخشی ست از «ملت [ امت ] مسلمان جهان»!!
۳ـ هرکس طی اين سی سال در ايران زيسته وهوای نظام اسلامی را استنشاق کرده ، به رژيم ملايان بدهکار است و تا ابد مديون اوست! و چنانچه دربرابر اين نظام دست از پا خطا کند، تيشه به ريشهء خود زده است!
۴ ـ آنها که با چنين دستگاه سياسی مذهبی حاکم، مخالفت می ورزند وازطريق نوشتار يا به زبان هنر، اختلاف يا انتقادِ خود را ابراز می دارند« بی بته اند»! زيرا دراين سی سال هوای اين نظام را استشمام کرده اند و بنا بر اين می بايد الی الابد تن به خفـّت و خواری دهند وهمهء جهل وجنون و جنايت جاری بر ايران را تحمل کنند، حتی از آن دفاع کنند و گرنه بی بته اند!
بنا بر اين جز نويسندگان حکومتی وهنرمندان و هنر فروشان دستگاه دولتی و مريدان سر و جان باختهء سياست فرهنگی ملايان، باقی اهل هنر و فرهنگ وانديشه در اين کشور بی بُته به شمار آورده می شوند.
حال شما خود قضاوت کنيد که چنين ندامتنامهء کارشناسانه وهدفمند ی که به شدت متأثراز گفتمان ايدئولوژيک نظام اسلاميسم بنياد گرا و فاشيست مآب ِحاکم بر سرنوشت ايرانيان وحاوی چنين پيام های فشرده ای ست می تواند نوشته خوانندهء شکننده ای همچون نامجو بوده باشد؟
به نظر من هرگز؟
اما چون وی با دستخط خود آن را نوشته و زير آن امضاء کرده بنا براين همهء مسئوليت چنين ندامتنامهء خجلتباری که بی شک توهين به همهء اهل فرهنگ وبه همهء ايرانيان درسطرسطرآن جاری و سرشار ازعناصر ضد ملی وضد فرهنگ ايرانی ست، به تمام وکمال با محسن نامجوست، به خصوص آن که به هنگام نوشتن و امضا نهادن، جسم ظريفش بر نطع ِجلادی قرارنداشته و تيغ ِقاری و شلاّق حُجة الاسلامی بر سرش سايه نيفکنده بوده است!
براين اساس نويسندهء اين سطور، به دلائل متعدد که جای شرحش نيست، در برابر چنين اقدامی سکوت نمی توانست کرد و مصمم شد تا سخنان صميمانه اما اندکی تلخ خود را با وی در ميان نهد به ويژه آنکه يک سال پيش ازين، به قول خود نامجو جدی ترين مطلب را درتحليل وشرح شيوهء موسيقی وی نوشته بوده و به موسيقی و آواز او اميد های فراوان بسته بوده واينهمه البته شايد از سرذوق زدگی يا خوشبينی مفرط بوده است!
پس بگذاريد رک و پوست کنده و بی شيله و پيله ، روی سخن با خود وی داشته باشيم :


نامجوی گرامی !
به اين آخرين جملهء مقالهء سال ِپيش ِمن که درسرآغازهمين مطلب نيزآورده ام نگاه ديگری بيانداز :
«... اين هنرمند خودساختهء خراسانی اگر از انواع ِ مخاطرات ـ که با هزار دريغ و درد ، جامعهء ايران مولّد و بازتوليد کنندهء آنهاست ـ برهد و چند سالی دوام بياورد ، موسيقی نو و معاصر کشور ما را در ميان مردم جهان ـ به ويژه درميان جوانان مغرب زمين ـ از موقعيت و جايگاه بايسته و زيبايی برخوردار خواهد ساخت.»
می بينی آن «انواع مخاطراتی که جامعهء ايران مولد و باز توليد کنندهء آنهاست » و من آن را سالی پيش ازين به تو هشدار داده بوده ام، با نهايت دريغ و درد بسيار زود دامن ترا گرفت و با امضاء متن ندامتنامهء ای که آب سرد بر سردوستداران تو ريخته است (به نامه دوست و دوستدارت شاهين نجفی اين شاعرهنرمند تيزبين وخواننده انسان دوست وحق طلب ِ موسيقی راپ نگاهی بيانداز!) بدجوری به تطاول شخصيت و روحيهء هنرمندی که در تو است دست بردی!
اکنون حقيقتاً با ديدن چنين متن خجلت باری که به خط وامضاء تو انتشار يافت، متأسفانه به قول هم ولايتی شکوهمندت فردوسی، ازين پس « نه بر مُرده، بر زنده بايد گريست!».
ـ چرا ؟
تصور می کنم چرايش را درسطرهای پيشين گفته ام و تکرار آن کسالتبار وملال آور خوهد بود. اما دوست من چرا؟ :
چرا يک هنرمند درس خوانده و دانشگاه ديده که موسيقی و تئاتر و شعر عشق اوست و هويت خود را ازآنها اخذ کرده است ، می بايد به يک قاری يا روضه خوان محتسب، حساب پس بدهد؟
چرا او بايد المأمورمعذوری را که برانگيختهء يک دستگاه سرکوبگر دينی ـ سياسی ست، درمقام مدافع و پاسدارندهء حيثيت ملت ايران بپذيرد و از وی به نام «ملت ايران» عذرخواهی کند؟
آيا توهينی بد تر از اين به ملت ايران می توان کرد؟
و آيا تو می دانی که زير چه جملاتی امضاء گذاشته ای؟
اولاً تو کی و کجا به ملت ايران توهين کرده ای که هم اکنون معذرت خواهی خود را از وی به درگاه ِ قاريان و مدّاحان نثار می کنی؟
ثانياً گيريم که دريکی از آوازهای تو آيه ای از قرآن خوانده شده است به سبک خودت ودرحال وهوای آوازهايی که تو مبتکر آن بوده ای؟ خوب اين موضوع چه ربطی به ديگران و خصوصاً به قاريان دارد؟
مگر تو شعرهای حافظ و مولوی را با همان سبک خاص خودت که اندک شوخ و اندک رندانه و با ظرافت است نخوانده ای و سخنان حافظ و سعدی را ازبوتهء طنز ظريف موسيقی و آوازت عبور نداده ای؟
آيا تو به من يا به هر شاعر ديگری حق می دهی که شاکی خصوصی تو بشويم و برای اعادهء حيثيت از حافظ يا مولوی برايت پرونده سازی کنيم و ترا به چنگ دژخيم بسپاريم؟
تو چگونه آن رذالتی را که در اقدام يک مأمور تحريک شده موج می زند، ناديده می گيری و تعرض او را به آزادی وجدان و خلاقيت هنری خود نمی بينی و به جای آن که او را دشمن خود بشماری،« برادرِ خود» خطاب می کنی؟
به پای او می افتی ولابه وعجز را به جايی می رسانی که متأسفانه داستان آن جوانک اصفهانی را در برابر سرباز مغول به ياد می آورد:
جوانی که بنا به روايت عبيد زاکانی در روزگارحملهء تاتارها به چنگ مغول افتاده بود و پيش شمشيرخونريز آن مغول به زاری و التماس می گفت :
«بمگا ولی نمکـُش يعنی مرا بگای اما مکـُش!»
البته عذر می خواهم از تو که به مناسبت نقل اين لطيفهء تلخ و تراژيک اما مضحک عبيد، در مقام قياس با آن جوانک بيچاره و فلک زدهء اصفهانی قرار گرفته ای .
با اينهمه به من حق خواهی داد که از آن سرباز مغول نيز عذر خواهی کنم زيرا، وی را درمقام قياس با شاکيان و بازپرسان و تهديد کنندگان تو قرار داده و بدينگونه براو ظلم کرده ام!
چرا که او بيگانه بود و برای غارت وخونريزی به ايران يورش آورده بود، اما اينان «ايرانی» اند ومدعی ديانت و روحانيت و قرآن و اخلاق! پس هزار بارفضيلت است آن سرباز مغول را بر اين انقلابيون ِاسلاميون ريشداری که ريشهء ايرانيت را به نام دين می سوزانند!
نکتهء ديگری که در اين لطيفهء عبيد مسطور است آن است که آن جوانک اصفهانی که در نهايت مظلوميت دربرابرشمشير خونريزمغول قرار گرفته بود، بنا به غريزهء حفظ حيات، با خود انديشيده بود که اين مغول مرا خواهد کشت و من برای حفظ جان خود، از تن ِ خود مايه می گذارم و به تجاوز او تن می دهم تا جان خود را ازميدان هلاکت بيرون کشم!
پس او با پيشنهاد معامله ای پاياپای، به آن سربازمغول چيزی ( جسم خود) می داد وچيزی (جان خود) از او می گرفت و نيک که می نگريست، خود را برنده می يافت زيرا سرانجام ازين معامله جان به در برده بود؟
اما تو دوست ِهنرمند من، ببين دراين معامله ات با« برادران شاکی »چه داده ای وچه گرفته ای!
متآسفانه به نظر می رسد که تو جان خود و روح و گوهر وجود هنرمندت را به آخوند های غدّارداده ای تا جسمت به سلامت وارد ايران شود و زهی غبن و بازندگی؟ و حيف و هزارافسوس که دراين معامله مغبون گشته ای و آبروی اهل هنر را نيز خدشه دار کرده ای!
از آنجا که اين روز ها در يک کشور آلمانی زبان مراحل استکمالی هنری و فرهنگی خود را می گذرانی مثالی از کشور آلمان برای تو می آورم تا به عمق قباحت سخنی که در ندامت نامه ات بر قلم رانده و بر آن امضا نهاده ای پی ببری!
اما نرنج که در مثال مناقشه نيست !
می گويی :
«اگر ايران اسلامی را نفی کنم يعنی بيش از ۳۰ سال هوايی را که استشمام کرده‌ام نفی می‌کنم، يعنی مشخصا خودم و تمام ريشه‌هايم نفی شده است و من چنين بی‌بته نيستم.»
و اين بدان ماند که در دوران نازيسم هيتلری درآلمان، هنرمند ارزنده ای، قلم بردارد و بنويسد يا زير نوشته ای را امضاء کند و به آلمانيها وبه جهانيان (هم عصر يا آينده) بگويد که :
« من هوای آلمان نازی را استشمام کرده ام و اگر نازيسم هيتلری رانفی کنم ريشه های خودم را نفی کرده ام و من بی بته نيستم!»
نامجوی عزيز تو اگر آدمی اهل فرهنگ يا ازهنرمندان هم دورهء برشت بودی و آلمانی بودی و اختناق هيتلری را ديده بودی يا همچون بسياری از هنرمندان آلمان دوران نازی ها از کشورت گريخته بودی، هنگامی که با سخنان چنين هنرمند پشيمان ندامتنامه نويسی که اهل فرهنگ وهنرروی او حساب می کرده اند و بر او اميد بسته بوده اند، روبرو می شدی ، دلت می خواست با وی چه کنی يا به او چه می گفتی؟
آخر بی رودربايستی و چشم درچشم و روی درآينهء وجدان ازخود بپرس که نظامی که امروز بر کشور ما حاکم است و هست و نيستِ ايرانيان را به گروگان گرفته، دراين سی سال با ما و مردم ما و با آيندهء نسل هايی که درايران زاده خواهند شد چه کرده است و چه گلی به جمال زندگان و مردگان و آيندگان ما زده است که ما او را از فاشيسم هيتلری برتر شماريم و در ميان اين تلّ و تودهء غول آسای رذيلت که به کشور ما فروباريده اند در جستجوی فضيلت روحانی و فرهنگی و هنری يا انسانی باشيم و شاکيان و جلادان ِخود را «برادرمهربان» و بازپرسان خود را مسئولان تقدير گر کشور خود بناميم و از آزردگی شيخان قساوتگر و نفس پرست، به صدای بلند اعلام سرافکندگی و شرمساری کنيم و باج بر باج بيفزاييم و به آنها وعدهء خواندن دِعای کميل و مفاتيح الجنان بدهيم؟
آخر اين همه خواری در برابر يک قاری شايستهء يک هنرمند نوآور و يک دانشجوی کنسرواتوار موسيقی در اتريش است؟ آيا از نيمکتی که بر آن نشسته ای و به درس استاد گوش می دهی شرمنده نيستی؟ می دانی چه کسانی پيش از تو برآن نيمکتها نشسته بوده اند و چه کسانی می نشينند و چه کسانی خواهند نشست؟

دوست عزيز!
آخر کسی را که با فيلبانان دوستی می کند وافتخار شاگردی مکاتبِ «پُست مدرنی بومی» و استادان اسم و رسم دار «اولترا مُدرنی» چون رضا براهنی را درکارنامهء خود دارد و درمراسم بزرگداشتی که دولتيان در دانشگاه برای او سازمان داده اند فيلم سينماسکوپ ِِاز آب گذشته و از کانادا رسيدهء حضرت استادی را در ستايش ِاو پخش می کنند و آرزومند است که «باب ديلن» ايران بشود؛ به راستی چنين «شخصيت فرهنگی وهنری» را با حلقهء مدّاحان گداصفت و زيارتنامه خوانان اهل قبور چه رابطه ای ست؟
آيا براهنی به تو ياد نداده است که«نيما» شدن چه جُربـُزه ای و چه شرافت و حيثيتی می خواهد؟ آيا گوشه ای از زندگی نامهء آن پير مرد صخره های يوش را برای تو نقل نکرده است؟
آيا تا امروز کسی از قول حافظ به تو نگفته است که:
يا مکن با فيلبانان دوستی
يا بنا کن خانه ای درخورد فيل ؟
و برای تو نخوانده است که :
در عاشقی گريز نباشد ز سوز و ساز
استاده ام چو شمع ، مترسان ز آتشم (؟)
و بازهم آيا از زبان او ترا پند نداده اند که :
نه هرکه چهره برافروخت دلبری داند
نه هرکه آينه سازد سکندری داند
نه هرکه طرف ِ کُله کج نهاد و تند نشست
کلاهداری و آئين سروری داند
هزار نکتهء باريکتر زمو اينجاست (؟)
الی آخر...
آری هزار نکتهء باريکتر زمواينجاست و کارهنر، کار آن هزاران نکته های باريکتر ازموست!
کار هنر را به « وان یَکاد» مادر و با « نعلين» پدر کاری نيست !
عرصهء هنر زمين سفت و محکم می طلبد و گام های استوار می خواهد و رهنوردی را شأن و مقام هنرمند عطا خواهد کرد که بر پاهای رونده و دست های گيرنده و نگاه های نگرندهء خود حاکم و آماده باشد تا همهء امتيازهای حقير و اندک مقدارِ قابل دسترس را زير پای شرافت هنری خود و عشق مقدس ِ خود لِه کند و به ريش همه ريش جُنبانان خـُرده پای سياسی روز و قدرت حاکم و صاحبان مکنت و مال خنده های مستانه زند!
آزاد باش ! آزاد و از آزادی خودت دفاع کن !
از حق آزادی بيان و آفرينش خودت دفاع کن و قاريان شاکی را به مقبره ها و شبستانها بفرست!
هر کسی را بهر کاری ساختند!
آخر مرد حسابی چرا آن «واَن یَکاد» مادر را خرج جلب ترحّم ِ دژخيم می کنی و به«برادر قاری» عزيزت می فروشی؟ آنهم در اروپا و آنهم هزاران فرسنگ به دور از دسترس دشمن؟
«واَن یَکاد» مادر،عزيز است برای تو و اخلاق، به تو حکم می کند که آنرا دراين بازارشعبدهء زشت وننگين خرج نکنی ؟
اين يک مسئله ايست عاطفی و خصوصی بين تو و مادرت و بسيار زيباست!
تو به اجازهء کدام اخلاق و پرنسيپ آنرا وسيلهء توجيه حکومت ودفاع ازسياست های حاکم يک نظام استبدادی دينی در ايران قرار می دهی؟
از اينها گذشته، تصور می کنی که ما مادرنداشته بوده ايم و کسی برگردن ما«واَن یَکاد» نينداخته بوده است؟ همانندان من بسيارانند! ده ها هزارهمچو منی دراين ايران ِ تکه پاره شده و درجهان پراکنده موجود ند وبسيارانند مادران و فرزندانی که همچون من ديدارشان به قيامت افتاده است!
ازچه می ترسی؟
از اين که ترا به اين زودی ها به آن وحشتکده راه ندهند؟
خوب، ندهند!
مگر خون تو ازخون ِ ديگران رنگين تر است و مگر تو تنها هنرمندی هستی که در اين سی سال از خانه و زندگی و هست و نيست خود به ناگزير دور خواهی ماند ؟
مگر تبعيد خوب است برای ديگران؟
و آنچنان باب طبع نازک تو نيست که حاضری همهء شرافت و حيثيت و اعتبارت را يک جا تقديم دژخيم کنی تا حضورت را تحمل کند و وجود شکسته و تحقير شده ات را درخانهء پدری مجاز شمارد؟
تو به عنوان يک خوانندهء خود ساخته که پديده ای مارژينال (حاشيه ای و منزوی) بوده ای و به سائقهء استعداد و توانايی شخصی خودت، علی رغم شبه موسيقی ِ سطحی ِ جوازدار و رسمیِ دولتی، بی هيچ حمايتی سربرآورده ای و کارهايی کرده ای که مورد توجه اهل فرهنگ و هنر قرار گرفته است يعنی هويتت به رغم سياست فرهنگی روزِ حاکميتِ استبدادی شکل گرفته بوده است، آخر چه بدهی به اين نظام داری؟
تو چه بدهی به يک مشت آخوند قسیّ اُلقلبِ غارتگر داری (برو گزارش چپاولگری يکی از پاسداران خودشان به نام پاليزدار را بخوان!) که دراين سی سال جز کـُشتار و سنگسار و جنايت و کودک کشی و غارت و حيثيت رُبايی از ملت ايران، هيچ هنر ديگری به خرج نداده اند و هيچ هديهء ديگری برای ايرانيان نياورده اند؟

نامجو جان
می خواستم اين مطلب را دامنه دار ترکنم، اما چون سخن بدينجا رسيد بامداد شد ...
و من تصوّرم برآن است که در خانه اگر کس است، همين چند کلمه کافی ست اگر چه دامنهء سخن از آنچه بر زبان و قلم رفت ، بسی گسترده تراست!
پس بيش ازين نمی گويم، اما اميدوارم اين نکته را درک کنی که آنچه امروز نوشتم و به ثبت و انتشار رساندم برای دفاع از نامجو بود.
زيرا دفاع از ارزش های والا و گوهر هنری يک هنرمند، دفاع از هنر و فرهنگ است همچنان که فرو کوفتن و تحقير يا کالا کردن اين ارزش های گوهرين نيز خواه و نا خواه، به فرو کوفتن و تحقيرِ توانمندی (پتانسيل) فرهنگی و هنری جامعه می انجامد.
به خصوص اگر اين سوء قصد ناخوش سرانجام، به دست خود هنرمند و به واسطهء ضعف ِ شخصيت يا تزلزل وی صورت گرفته باشد که بسيار دريغ انگيز است.
در اين نوشته قصد من نه حمله، بل دفاع از نامجويی ست که من او را سخت قربانی ضعف و نااستواری شخص وی ديده ام و مقصد آن بود که بر او نهيبی زده شود تا آنچه دراو باقی و در وی مکنون است واصيل ترين و انسانی ترين بخش از وجود هنرمندِ اوست يکسره پايمال غدرِ روزگار وطرح های رذيلانهء سياست فرهنگی يک استبداد مُزوّر و بی رحم ِدينی نگردد.
تا آن نامجوی هنرمند و شوخ و قهقاه زنی که هم عناصر موسيقی و نمايش و سخنوری سنتی ايران را جذب کرده و هم موسيقی مدرن غربی را دوست دارد و ازآن تأثير می پذيرد، با تشَخّص و وقار، از مهلکه های تحقيرآميزی ازين نوع، بيرون آيد و خلاقيت هنری خود را با غرور پی گيرد تا بتواند هديه های جاندار و دل افروزی برای هم ميهنان خود به ارمغان بياورد!

پس نامجوی عزيز
اميدوارم نخستين کاری که خواهی کرد برداشتن و محو کردن آن نامهء ناخوش يمنی باشد که به خط خود نوشته و امضاء کرده ای و روی اوراق سايت شخصی و رسمی خود نهاده ای!
من هنوز هم بسياری از آوازهای تو را دوست دارم و همچون بسياری ازايرانيان ديگر، دلم نمی خواهد يکسره از تو نوميد شوم زيرا هنوز هم معتقدم که:
اين هنرمند خودساختهء خراسانی (نامجو) اگر ازانواع ِ مخاطرات ـ که با هزار دريغ و درد، جامعهء ايران مولّد و بازتوليد کنندهء آنهاست ـ برهد و چند سالی دوام بياورد، موسيقی نو و معاصر کشور ما را در ميان مردم جهان ـ به ويژه در ميان جوانان مغرب زمين ـ از موقعيت و جايگاه بايسته و زيبايی برخوردار خواهد ساخت.»
و اميد وارم که به سائقهء عشق و به نيروی درونی هنری که در تو هست از اين مهلکهء نابهنگام که در آن فرو افتاده ای، جان به سلامت بری و از چنگال فروبرندهء رياکاری های فرصت طلبانه وتقیـّهء مقدس نمايانه بـِرَهی و حنجرهء روشنی زايت از تباهی و بردگی ِ تحجّــُر دينی و سياست فرهنگی نظام های سرکوبگر وايدئولوژيک برای هميشه درامان بماند!
چنين باد!

محمد جلالی چيمه (م. سحر)
پاريس ، ۱۰. ۹.۲۰۰۸
http://msahar.blogspot.com/

یادداشت:
علاقمندان می توانند مقالهء « نامجو نامی که باید به خاطر سپرد و صدایی که باید شنید» نوشتهء م. سحر را در
سایت های زیر:
http://asre-nou.net/1386/mordad/9/m-namjo.html
http://news.gooya.com/culture/archives/061846.php
http://www.ayandeh.com/page1.php?news_id=3431

یا در چند سایت دیگر و از آن جمله در «سخنها که باید...» که حاوی مقالات م.سحر نیز هست.
در اینجا:
http://sokhanhaakebaayad.blogspot.com/2007/09/blog-post.html

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/38305

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'سخنی با محسن نامجو، محمد جلالی چيمه (م. سحر)' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016