ديده ای وقتی خوشبختی ميآيد در خانه ات و کوبه ی در ويلای چند خوابه ات را ميکوبد گرپ گرپ، بعد مشت ميزند... بعد از پشت ديوار، سنگی به حياط خانه ات مياندازد و گربه ی شيکموی لوس خفته در آفتاب ناز حياطت را بيدار ميکند، يا گاه... تا ماهيهای سرخ و طلايی حوض خانه ات به ته حوض، ته ته حوض تبعيد شوند... بعد سنگی به شيشه ات مياندازد... گاه حتا شيشه ی اتاق خوابت را که در آن به خواب ناز فرو رفته ای، ميشکند که بيدارت کند، که بگويد خوشبختی اينجاست، آمده است تو را از اين زندگی نکبتی که داری و داشته ای، خلاص کند و تو – لوس و ننر و بيمزه – جوابش ميکنی؟!
اول يقه اش را ميگيری که چرا اينقدر دير آمده است! چرا دير آمده است؟ باور کن باز هم آمده بوده... حتما باز هم آمده بوده و آن، شايد زمانی بوده که تو سرت با ماتحتت بازی ميکرده و اصلا حواست به اين نبوده که خوشبختی ميتواند همين دخترک ساده ای باشد که همين حالا از کنارت ميگذرد و تو نميبينی اش.
ميدانی... «خوشبختی» فرشته ی عجيبی است. سراغ خيليها نميرود. سراغ بعضی، فقط يکبار ميرود و اگر در را براش باز نکردند، سرش را مياندازد پائين و راهش را ميکشد و ميرود... بعد نگاهی به ليست خوشبختهای احتمالی بعدی مياندازد و يکی يکی... به نوبت... به سراغشان ميرود... اما همين خوشبختی کوبه ی در خانه ی بعضيها را چند بار ميکوبد؛ بيست سالگی، سی سالگی، چهل سالگی و حالا هم پنجاه سالگی و تو نميبينی اش. چرا؟ معلوم نيست. وقتی هست، تمام نيرويت را به کار ميگيری که عذابش بدهی، و وقتی قهر کرد و رفت، دنبالش ميدوی، التماسش ميکنی، قسم و آيه ميخوری که تمام اين سالها را فقط با ياد او سر کرده ای... اما... بعد... باز... که خوشبختی برگشت، دوباره فيلت ياد هندوستان ميکند و شروع ميکنی به ادا درآوردن...
البته شايد خوشبختی يکی/ دوبار ديگر هم به تو شانس تازه ای بدهد، ولی بار آخر قهر ميکند و ميرود و تو را در همان زندگی نکبتی ای که خودت برای خودت ساخته ای، جا ميگذارد. بيش از اين نميشود پارتی بازی کرد. نميتواند... بالاخره خوشبختی هم خدايی دارد که بايد به او حساب پس بدهد... اصلا مگر اين خدای خوشبختی، اين همه خوشبختی را تنها برای تو آفريده است؟ تويی که نه عرضه اش را داری و نه لياقتش را... و آنقدر وحشيانه خوشبختی را گاز ميگيری، و آنقدر بی انصافانه لگد به بخت خودت ميزنی... که چه بگويم... باور کن کسان ديگری هم هستند که لياقت خوشبختی را دارند... ميدانستی؟
حالا بعد از اين همه آزار، اين همه محاکمه، اين همه دبه درآوردن و سين/جيم کردن...خوشبختی راهش را کشيده است و رفته است.... البته گاه دلش برای تو ميسوزد که نميدانی و نميفهمی و اصلا نميتوانی بفهمی که خوشبختی همين لحظات قشنگی است که او خودش را به تو نشان ميدهد که دوست داشتن چه خوب است و دوست داشتنی بودن چه قشنگ است و تو... همين تو براش ادا درميآوری و دلش را ميشکنی تا برود... ميرود... نه؟... حالا ديگر خوشبختی نيست...
گوش کن... عوضی نگير... اين که باز دارد کوبه ی در خانه ات را ميکوبد، خوشبختی نيست... گوش کن... خوب گوش کن ببين چقدر صدای کوبيدنش با صدای کوبيدن خوشبختی فرق دارد! خوب گوش کن... نه عزيزم... اين خوشبختی نيست... اين ادامه ی همان زندگی نکبتی ای است که تو، خودت برای خودت ساخته و پرداخته ای... باور کن... ديگر نيست... نيست...
خوشبختی ديگر نيست... ديگر نميخواهدت... نميخواهمت... برای خوشبخت شدن بايد لياقت داشت... حيف... سر راه، کسان ديگری... خيلی های ديگر هم هستند که منتظر خوشبختی اند... گوش کن... اين صدای کوبه ی در آنهاست که از دور به گوش ميرسد... گوش کن... گوش کن... خوب گوش کن... خوب ِ خوب گوش کن...
۱۶ سپتامبر ۲۰۰۸ ميلادی