- من اردشیر هستم، اردشیر افشین راد. دستیار کارگردان و البته خودم بزودی فیلم می خواهم بسازم.
دستش را دراز می کند. به چشمهاش نگاه می کنم که دارد پرت می شود از حدقه بیرون. اگر زمانی می خواستم برای یک غریبه توصیفش کنم، می گفتم یک جوان بیست و پنج ساله خوش قیافه با صورت کشیده و پر از لبخند که چشمهایش می خواهد از حدقه بیرون بزند. چشمهایش پر از زندگی است، پر از زندگی.
رفته ام به پاریس که خبر مرگش را می شنوم، در پاریس لعنتی و غمگین زمستانی، همان پاریسی که وقتی غم توی دلش می ریزد، غمش را پرت می کند توی صورتت و تو را به یاد مرگ می اندازد. دوستی می گوید: شنیدی یک کارگردان جوان سینما را کشتند؟ می گویم: کشتند؟ می گوید: پرت شد از طبقه سوم به پائین. می گویم: کارگردان جوان سینمای ایران؟ می گوید: بله، آره، اسمش اردشیر بود، دستیار فیلم بهمن جهان آرا بود. خودش هم یک فیلم ساخته بود. جلو چشمهایم تاریک می شود. مثل اینکه سنگ خورده باشد توی سرت. مثل اینکه تصادف کرده باشی.
- این اردشیر است، اردشیر افشین راد. دستیار کارگردان است، البته خودش دارد فیلم می سازد.
از آنهایی است که زود توی دل آدم جا باز می کنند. از آنهایی است که وقتی کنارشان هستی پر می شوی از شوق بودن و زندگی کردن. تند تند راه می رود. همیشه انگار دارد می دود. انگار دارد می پرد، انگار دیرش شده، مثل اینکه باید به جایی برسد، هرچه زودتر. انگار روزهای جوانی اش را می شمرد و مواظب است وقتش تلف نشود. می خواهد فیلم بسازد، می خواهد بازیگرش را انتخاب کند، دنبال یک داستان خوب برای فیلم بعدی اش می گردد. سینما یعنی زندگی.
- اردشیر را می شناسی؟ اردشیر افشین راد؟ دستیار کارگردان بود و البته خودش هم یک فیلم ساخته بود.
یک شلوار ساده می پوشید، با یک تی شرت چسبان، یک چیزی شبیه گردنبند توی گردنش می انداخت، موهاش فرفری بود، می شود گفت مجعد. روبروی پوستر فیلم اولین بار دیدمش، پوستر روی دیوار بود. سه نفر زندانی داشتند فرار می کردند. کارگردان فیلم پرسید: ای برادر، کجایی؟ تصور می کنم اگر فرار نکرده بود حالا لابد زندانی بود. مثل همانها که در پوستر روی دیوار زندانی بودند. راستی فیلم برادران کوئن را دیدی؟ اسمش همین است: ای برادر! کجایی؟ اردشیر به پوستر اشاره کرد و گفت: فیلم باحالی یه. زیر لب می گویم: ای برادر! کجایی؟
ای برادر! کجایی؟ ای برادر! کجای کاری؟ ای برادر آدم فروش! وقتی داشتی او را لو می دادی، هیچ فکر نکردی که وقتی اردشیر از طبقه چهارم خودش را پرت کرد زمین، برای این نبود که خودش را نجات دهد، پرید پائین که فیلمش را نجات دهد. فیلمش بود، مثل بچه اش... فیلم هم مثل داستان بچه آدم می شود، فیلم هم مثل کتاب بچه آدم می شود، بعد که برای فیلمت احساس خطر کردی هر بیچارگی را تحمل می کنی.
وقتی دستهایش را از نرده طبقه چهارم رها کرد که دست آن آدم های ناجور نیفتد، داشت فکر می کرد فیلمش را نجات می دهد. ای برادری که فکر کردی داری به اخلاق خدمت می کنی و در شب عاشورا می خواهی حرمت نگه داری، فکر نکردی افشین برای حفظ فیلمش خودش را از طبقه چهارم پرت می کند پائین؟
سینما آزادی، سینما شهرقصه، سینما عصرجدید
یک سالن که اسمش آزادی بود و در انقلاب نسوخته بود درآتش سوزی سوخت، دیگر سینما آزادی نداشتیم، شده بود یک خرابه بی ریخت نفرت انگیز سرچهارراه عباس آباد سابق. یکی هم اسمش شهرقصه بود و معلوم بود که این ملت به شهرقصه احتیاج ندارد، ما سالهاست که از قصه محرومیم، یک شهر جدی پر از نکبت داریم که ما را از هر رویا و قصه ای بی نیاز می کند. و به همین دلیل شهرقصه مان هم در آتش سوخت، یک سینما هم داریم به اسم عصرجدید، آن هم در جایی که جدید بودن خود بخود جرم است، چه رسد به اینکه به سینما هم مربوط باشد.
لابد می پرسی اینها چه ربطی دارد به اردشیر، می خواهم بگویم که اردشیر جزو همان نسلی بود که در صف های جشنواره فجر بزرگ شد و مجله فیلم خواند و سینما را عاشقانه دوست داشت. این نسل سینما را دوست داشت، چون سینما برایش ساختن رویا بود، چون سینما خوب است و چون سینما یک راه نفس کشیدن است. سینما برای این نسل سالنی تاریک بود که وقتی از درش تو می رفتی می شد وارد یک دنیای رویایی بشوی، می شد از نکبت واقعیت تلخ و پیر و زشت سیاست زده حاکم فرار کنی. شبهای رویایی ما و نسل بعد از ما در تمام آن سالهای سرد و سخت در سالنهای سینما گذشت، همان سالنهای خرابی که همیشه بلندگوهاشان خراب بود وجیغ می کشید، همان سالنهایی که مبل هاشان نرم نبود ولی پر از رویا بود. همان سالنها بود که مهرجویی را از پاریس کشاند به تهران و اجاره نشین تهرانش کرد، همان سالنی که بیضایی را بعد از مدتی اقامت در فرنگ به ایران برگرداند تا حکایت مسافرانی را که می رفتند و حکایت سگ کشی بی رحم روزگار ما را بگوید. همان سالن هایی که کیمیاوی را از پاریس برگرداند تا حکایت عشقش را به تاریخ ایران بازگو کند، همان سالن هایی که کیارستمی را از خیابانهای شهر عبور داد و از تاریکی سالن های تهران روی صحنه جشنواره کن برد. سینما عشق بچه های ایران بود و هست.
نسل به نسل آمدند. مخملباف و حاتمی کیا جای حاتمی را گرفتند و سامان مقدم جای کیمیایی نشست. اردشیر بچه این نسل بود. نسلی که نمی توانند از آن سالن های لعنتی و دوست داشتنی دست بکشند.
- من اردشیر هستم، اردشیر افشین راد، دستیار کارگردان هستم، البته خودم هم دارم یک فیلم می سازم.
این را گفت و دوید توی اتاق بغلی. تا همین روزهای آخر هم می دیدمش. دقیقا سه روز قبل از خارج شدن از ایران دیدمش. مثل همیشه پر بود از شوق زندگی و دائم موبایلش کار می کرد و دائم قرار می گذاشت تا به ساختن فیلم بتواند برسد.
روایت یک مرگ از پیش تعیین شده
نه، او را نکشتند.
نه، او زیر دست و پای ماموران له نشد و از طبقه چهارم هلش نداند پایین.
نه، او جوینت و اکس نزده بود. مست هم نکرده بود. اینها دروغ است.
بچه ها گفتند می خواهیم به مناسبت پایان فیلمت مهمانی بدهیم. دلم نمی خواست بروم. نمی دانم چرا. هرکاری کردم از زیر مهمانی در بروم نشد. بالاخره قرار شد برویم. رفتم مهمانی. با بچه ها نشسته بودیم. مهمانی معمولی بود. نه صدای ضبط بلند بود و نه اکس پارتی بود و نه شر و شوری در کار بود. به دلم بد آمده بود. ساعت یک نصف شب بود که از بیرون صدا آمد. بچه ها ترسیدند. اولین چیزی که فکر کردم این بود که اگر مرا بگیرند سر فیلمم چه بلایی می آید. چه خاکی به سرم کنم اگر به من گیر بدهند؟ جلوی فیلم را می گرفتند. تصمیم گرفتیم از بالکن خانه برویم پایین. می ترسیدم گیر این وحشی ها بیفتم. به بچه ها گفتم اول شما بروید. آنها یکی یکی رفتند. از بالکن طبقه چهارم به طبقه سوم و به طبقه دوم و طبقه اول تا حیاط. من آخر از همه آمدم پائین. آخر از همه. آویزان شدم به نرده طبقه چهارم. فکر کردم می توانم بپرم توی ایوان طبقه سوم. پریدم. بعد احساس کردم پایم گرفت به نرده طبقه سوم. اما یکهو زیرم رفتم پایین. بعد سنگینی برخورد را به زمین حس کردم. بوی خون پیچید توی دماغم. بوی خون خودم بود. زنده بودم. می خواستم زنده بمانم. من باید زنده بمانم. باید زنده می ماندم. سینه خیز خودم را کشاندم به زیرزمین. بوی خون پیچیده بود توی دماغم. ساعتی گذشت. هوا سرد شده بود. داشتم یخ می زدم. سر و صدا آمد. بعد مرا پیدا کردند. ماموران پیدایم کردند. بچه ها را برده بودند. برده بودند زندان. داشتم می دیدم. مرا بردند بیمارستان شهدای تجریش. ساعت چهار رسیدیم آنجا. من سیاهی و تاریکی را حس می کردم. ساعت شش دکتر آمد. مرا بردند به اتاق عمل. وقتی بی حس شدم کمی دردم آرام گرفت. ساعت نه صبح بود. وقتی به هوش امدم، مادر بالای سرم بود.
به مادرش گفت: نمی خواهم بمیرم، می خواهم زنده بمانم. دودقیقه بیشتر نگذشت. اردشیر مرد.
- این اردشیر است، اردشیر افشین راد، دستیار کارگردان است. اما می خواهد خودش فیلم بسازد.
اردشیر را هل ندادند. او از ترس اینکه دستگیر شود و فیلمش را نابود کنند و گیر کسانی بیفتد که مواجه شدن با آنها از مرگ هم تلخ تر است، از طبقه چهارم پرید پائین. نه جوینت زده بود، نه مست بود، نه اکس زده بود، نه از زندگی بدش می آمد. او می خواست زنده بماند. وقتی دستش را ول کرد فکر کرد می تواند بپرد روی ایوان طبقه سوم و بعد بیاید پایین و طبقه دوم و طبقه اول و برود توی حیاط. اما نتوانست. صدای خفه ای آمد، اردشیر از چهار طبقه افتاد روی زمین.
دلم می خواهد برای دوستان ای میل بزنم و نبودن اردشیر را تسلیت بگویم، اما می ترسم، می ترسم که ای میل ها را کنترل کنند، تلفنها را کنترل کنند، نوشته ها را کنترل کنند. چند ماه است که با هیچکدامشان تماس ندارم. برای آنها می ترسم. خبر مرگم، خودم که جای راحت نشسته ام. در تنهایی به عزایش می نشینم. به عزای او و همه آنها که نمی خواستند، نمی خواستند، نمی خواستند بمیرند....
نمی خواستند بمیرند، در سرزمینی که مزد گورکن از هستی آدمی افزونتر است...
دلم گرفته است. دلم شدید گرفته است. به همه اردشیرهایی فکر می کنم که چشمهایشان پر از شوق زندگی است و امیدوارند از طبقه چهارم پرت نشوند روی زمین.
- من اردشیر هستم، اردشیر افشین راد....