برای پدر بزرگوارم کیومرث صابری
این نوشته را یک سال و نیم قبل وقتی گل آقا تعطیل شد نوشتم. حالا در هنگام رفتنش جای بازخوانی دارد.
خبر بد زود مي رسد. اين را بارها از زبان هاي مختلف شنيده بودم و تجربه اش كرده بودم جواد زنگ زد; برادرم. گفت كه صابري كاري با تو دارد. معمولا صابري كاري با كسي ندارد و با من نيز هرازگاهاي تلفني اگرنزنم ، زنگي مي زند و مي گويد: پسرجان ! تو چرا نمي آي اينجا ما تو را ببينيم ؟ و معمولا هم پس از اين جمله ملاقاتي است و ديداري به سياق همه اين سالها گذشته است و همواره نيز خوش ; جواد كه زنگ زد، صابري گفت كار لازمي دارد. رفتم. حال و احوالي كرديم و مطابق معمول با آن آيفون كذايي تلفن كسي را احضار كرد و گفت : سرمقاله را بياور. بانويي آمد و سرمقاله را آورد. آن را داد كه من بخوانم . شروع به خواندن كردم ; اما اين بار در سرمقاله نه از غضنفر خبري بود و نه از شاغلام و نه از ممصادق ; اين بار حتي گل آقا هم در سرمقاله نبود، فقط صابري بود. رسيدم به آن جمله : از هفته آينده گل آقا منتشر نخواهد شد.
از هفته آينده اولين شماره گل آقا منتشر خواهد شد.
به صابري گفتم : ما آماده ايم ، شماره اول را از كي چاپ كنيم ؟ صابري گفت: گلآقا از هفته آينده منتشر خواهد شد. همه چيز از زيرزميني كوچك ، اغراق نكنم يك طبقه مسكوني عادي در يكي از كوچه هاي خيابان جردن شروع شد. پيش او رفتم كه بگويم قصد انتشار يك فصلنامه طنز را دارم . گفت : نه ، اين كار را نكن . گفتم : چرا؟ گفت : چون قرار است هفته نامه طنزي منتشر شود با صد هزار تيراژ. و روي تيراژش تاكيد كرد.گفتم : صد هزار؟ گفت : صد هزار. گفتم :كي قرار است آن را منتشر كند؟ گفت : من . و من رفتم به دفتر، در حسابش 600 هزار تومان پول بود و در ذهنش يك اراده معلوم و مشخص . در آن روزها كه قرار بود نشريه طنزي منتشر شود، اصولا خنديدن جزو فراموش شده هاي روزگار بود. هنوز خاطره اتوبوس هاي پر از بسيجي بود كه به جبهه مي رفتند و تشييع جنازه هاي صد نفره و دويست نفره بود كه به راه مي افتاد و زمانه اينقدر غمگين بود كه رويش به خنده باز نمي شد. من شدم مسئول امور فني و اداري مجله . صابري بروبچه هاي توفيق قديم را جمع كرد و چند نفري از نسل جديد را. من هم دو سه نفري از دوستان خودم را خبر كردم . برادرم ، جواد ،مدير امور مالي شد و سعيد
رضويان كه تازه از همدان به تهران آمده بود، شد مدير امور فني و با همين چند نفر گل آقا راه افتاد. وقتي اولين شماره در چاپخانه روزنامه اطلاعات داشت چاپ مي شد، مسئول دستگاه چاپ ,رنگها را بررسي كرد و بالاخره يك نسخه يك رويه گل آقا را داد دست من ; هنوز بوي مركب چاپخانه را مي داد. اولين شماره گل آقا درآمد. در 20 هزار نسخه و در شماره سوم يا چهارم رسيد به پنجاه هزار و بهسرعت به طرف تيراژ صد هزار نسخه
حركت كرد. صابري مي گفت : پسرجان! تيراژ را مي برم تا 100 هزار. با سعيد رضويان روي يك موتورسيكلت هوندا 125 اولين نسخه گل آقا را آورديم تا دفتر. صابري مجله را نگاه كرد و يكي از آن قهقهه هاي معروفش را زد و گفت: بالاخره درآمد.
دو كلمه حرف حساب
سال هاي ايدئولوژي بود و جمع سياست و ايدئولوژي جز خشونت چيزي نبود. خشونت ميان جريان هاي ايدئولوژيك باعث شده بود كه سال 60 به سال خشونت ميان قدرتي كه
حكومت جديد را در دست داشت و قدرتي كه حكومت جديد را مي خواست ساقط كند، تبديل شود. و بعد موج ترور و كشتار بود كه به راه افتاد. روزنامه ها يا خبر جنگ داشتند، يا ترور يا اعدام . كلمات از لوله تفنگ شليك مي شدند و جايي براي حرف زدن باقي نمانده بود. سكوت شهر گاهي با صداي گلوله خشونت شكسته مي شد. و حاصل اين رفتار جامعه اي سرد و عبوس بود. از سوي ديگر جنگ چند سالي بود كه خاموشي شبانه را به كشور تحميل كرده بود و حاصل خشونت سياسي و جنگ حكومتي يكدست بود كه مديرانش مي بايست در هنگام عبور از خيابان مواظب تروريست ها باشند. فكر مي كنيد در چنين روزهايي اگر كسي به اين فكر بيفتد كه طنز بنويسد، چه اتفاقي برايش مي افتد؟ كيومرث صابري فومني كه سال ها قبل در نشريه توفيق طنز مي نوشت و بعد ادبيات خوانده بود و شعر مي شناخت و در سال هاي انقلاب در جمع انقلابيون حاضر شده بود و در سال هاي جنگ در اتاق مشاورت نخست وزير و بعد، رييس جمهور نشسته بود، تصميم گرفته بود كارها را رها كند و طنز بنويسد. اسم مستعاري انتخاب كرد، با عنوان دوكلمه حرف حساب و با نام گل آقا كارش را شروع كرد. تا سال ها مواظب بود كه نامش لو نرود. صفحه 3 گل آقا در آن روزها شد مركز رجوع جمعي از خوانندگان كه دنبال همان دو كلمه حرف حساب مي گشتند. و به نظر من ، دوران گل آقا از 1363 تا 1368 علاوه بر ارزش هاي بسيار فراوان از نظر استيل طنزنويسي دارد، حاوي نشانه هاي زماني فراوان است كه اين مجموعه را ماندگار و هميشگي مي كند. صابري در اين دوره به حداكثر قدرت ادبي و اجتماعي خود رسيد، جملاتش ضرب المثل شدند و عبارت به قول گل آقا...را مكرارا ميشد شنيد. من تفصيل ديدگاهم را در مورد سبك و سياق گل آقا در مقاله اي مبسوط با عنوان پهلوان زنده را عشق است نوشته ام و اينجا جاي تكرار آن نيست.
آنان با كلماتش زندگي مي كردند
اين جمله را مي شد از بسياري از آنان شنيد: من با كلمات شما زندگي ميكنم . صابري چنين خانواده اي را دور هم جمع كرد. كساني كه هر كدام روزي و به دليلي صفحه 3 روزنامه اطلاعات را خوانده بودند و از آن روز نتوانسته بودند آن صفحه را رها كنند. اكثر اين افراد نخبگان فرهنگي ، اجتماعي ، اقتصادي و سياسي بودند كه در ميان آن هيچ كه در حوزه فرهنگ و رسانه جاري بود، دو كلمه حرف حساب پيدا كرده بودند كه بخوانند و همان ها بودند كه در تعامل با صابري به تدريج او را نيز تغيير شكل دادند و صابري روز به روز كامل تر شد. روزي ، جواني به من گفت : صابري تمام شده . گفتم : مگر شروعش را
مي داني چه بود كه حكم پايانش را صادر مي كني ؟ واقعيت اين است كه اگر هفته نامه گل آقا هم نبود، همان ستون صفحه 3 روزنامه اطلاعات براي ماندن صابري در بالاترين جاي طنز سياسي، يك دوره تاريخي كفايت مي كرد. كيومرث صابري فومني ، در يك دوره طولاني و به تنهايي و در خلوت، پرچم طنز اين مرز و بوم را كه دست به دست از قرن هشتم تا به امروز رسيده بود به دستش گرفت و به نقد اجتماعي و سياسي زمان خود پرداخت . كاري سخت دشوار بود و اگر نويسنده نباشي و آن زمان را نشناسي و طنز را نفهمي ، هرگز به منزلت بي نظير او نيز دست نخواهي يافت . آن سال ها كلمات صابري گاهي تنها چيزي بود كه مي شد شنيد; دو كلمه حرف حساب در ميان صداهاي موهوم و بيهوده و تكراري و موهن .
...و فصل جديد هرگز به آساني آغاز نشد
بريده بودم و همه چيز را مي خواستم رها كنم . شانه هايم تحمل حمل بار سنگين سياست را نداشت. استعفا دادم و از وزارت كشور بيرون آمدم . مهاجراني ، همكلاسي يا بهتر بگويم هم دانشگاهي سابق و دوستي كه خوب مي شناختمش در روزنامه اطلاعات كار مي كرد. رفتم سراغش. مي خواستم بزنم از كار دولتي بيرون .پشت دستم را داغ كرده بودم كه هرگز كار دولتي نكنم .مرا به صابري معرفي كرد. به دفترش رفتم و خودم را معرفي كردم . تلاش كردم هر بدي كه داشتم ـ و گفتني بود ـ برايش بگويم . حرفهايم را شنيد و قرار شد با او كاري را آغاز كنم . از آنجا كه بيرون آمدم با خودم گفتم : اين آدم حالا حالاها كاري راه نمي اندازد. معمولا صابري نمي گويد كه مي خواهد چه كند، بايد منتظر ماند تا خودش بگويد. فكر مي كنم سال 1367 بود كه رفتم به دفترش كه در يكي از ساختمان هاي وزارت ارشاد خاتمي بود، با كمي فاصله از دفتر ابطحي و تاج زاده ، در يك طبقه بودند. با پيراهن آستين كوتاه آمده بودم به ملاقات او و آن روزها حجاب براي مردان نيز اجباري بود. راهم ندادند. پيراهني خريدم به 3 هزار تومان از مغازه اي كه همان جا بود و به شكلي مسخره آن را پوشيدم و وقتي سراغ صابري رفتم ، گفتم پول پيراهنم را بايد بدهي . صابري گفت كه قصد دارد ماهنامه اي يا هفته نامه اي راه بيندازد به نام فصل جديد . از نام نشريه معلوم بود كه از زمانه خسته است . حرف هايي زديم و توافقي كرديم و معلوم بود كه اين مرد ميانسال رشتي كه تمام نشانه هاي دير آغاز كردن كاري در او موجود بود، به سرعت نشريه را در نمي آورد و من هم كه بي طاقت بودم .
مرد محبوب منزوي
سال 1365 بود و من در شوراي طرح و برنامه تلويزيون كار مي كردم. صاحب عزاي آن جلسات مهدي فريدزاده -برادر كوچكتر جواد فريدزاده - بود كه مدتي بود مدير شبكه اول صدا و سيما بود. فريدزاده اصرار داشت كه صابري هم به آن جلسات بيايد. تلفن زنگ زد; از نگهباني بود. جلوي در از صابري پرسيده بودند كه چكار داري و خواسته بودند كه نامش را بنويسد و برگه اي بگيرد و از اين تشريفات نظامي كه آن سال ها در همه وزارتخانه ها جاري بود و حالا هم در پادگان صداوسيما جاري است . صابري از همانجا زنگ زد به فريدزاده و گفت: من نمي آيم ، دارم مي روم خانه كه يك قهوه درست و حسابي بخورم و هرچه فريدزاده اصرار كرده بود افاقه نكرد و صابري رفت كه رفت .او آن روزها محبوب همه جامعه بود، اما شخصا از آنها بود كه محبوبيت را دوست دارند، اما بلد نيستند از آن استفاده كنند و شايد هم به دردشان نمي خورد. برخلاف ظاهرش به شدت نيازمند سكوت و تنهايي است .
با نگاهت اين روزا داري منو چوب مي زني
هفته نامه گل آقا به سرعت خواننده پيدا كرد. زرويي تذكره المقامات مي نوشت . ظريفي و من صفحه شعر نورا همراه بازرويي اداره مي كرديم .مطابق معمول سرمقاله هاي صابري گل سرسبد هفته نامه بود. من ستون چهل سال بعد در اين هفته را راه انداختم و گروه بچه هاي توفيق مطالب را زيرنظر مرحوم مرتضي فرجيان توليد مي كردند. محمد پورثاني و قطبي و دكتر كيمياگر و بسياري ديگر نيز بودند و نسل جديد هم داشت از راه مي رسيد. يك روز جوان قدبلند تنومندي از در آمد با چند كاريكاتور و يك لهجه شيرازي ; دانشجوي زمين شناسي بود و خودش را معرفي كرد; نيك آهنگ كوثر.
هر روز آدم جديدي وارد اين خانواده مي شد و جايي براي نشستن براي خودش پيدا مي كرد. پاكشير و رفيع ضيايي و احمد عرباني و بسياري ديگر از كاريكاتوريست ها، كار روي جلد را مي كردند. به سرعت بچه هاي مجله آنقدر زياد شدند كه دفتر جردن تنگ به نظرمان آمد و به خانه اي در خيابان نوبخت رفتيم . جلسات تحريريه با حضور صابري بود و صفحه بندي با حضور صابري بود و اداره مالي مجله با حضور صابري بود و حروفچيني با حضور صابري بود و اساسا اين آدم فكر مي كند اگر در جايي نباشد آن كار خوب پيش نمي رود، عميقا وسواسي . بارها در اين مورد با او دعوا كرديم . گاهي درست وسط صفحه بندي ، با آن همه دنگ و فنگ قبل از دوران صفحه بندي كامپيوتري يكباره روي ميز رنگ
مي گرفت و مي خواند: با نگاهت اين روزا داري منو چوب مي زني ، بزن بزن!!
غمت در نهانخانه دل نشيند
غمي سنگين تا سال ها با او بود، غم از دست رفتن پسر جوانش در سن 20 سالگي ، در يك ماجراي تصادف. و همين باعث شده بود كه ما پسرانش بشويم . من و سعيد و جواد و نيكان و زرويي و ظريفي و بسياري ديگر، تا آنجا كه وقتي مي خواست در مورد گل آقا تصميم بگيرد به فكر سرنوشت ما هم بود. ديگران را نمي دانم ، اما من هرگز نتوانستم آن پدري شيرين و دوست داشتني را فراموش كنم . البته ، من با پدرم هم اختلاف و درگيري فراوان داشتم . وقتي در مورد آدم ها تصميم مي گرفت تصميمش پدرانه بود. بيش از آن كه به كار فكر كند به سرنوشت آدم ها فكر مي كرد.
روزي كه از گل آقا بيرون آمدم
شرايط گاهي سخت مي شد; آنقدر سخت كه از چپ و راست تذكر مي دادند. روزهايي بود كه جوانك روستايي دامغاني به روزنامه كيهان رفته بود و همه را به تازيانه تكفير و تفسيق و اهانت مي كوبيد و مي گويند مرد محترم وقتي با بانويي چنان مواجه مي شود بايد به آرامي از كنارش عبور كند تا باعث بيآبرويي نشود. خاتمي داشت از وزارت ارشاد مي رفت ، داستان تهاجم فرهنگي جدي شده بود و نشريات كم كم دچار بحران مي شدند. بايد تصميم گرفته مي شد; قرار است بمانيم يا تعطيل كنيم . جواني من مي گفت كه اين شرايط را نمي شود تاب آورد و پختگي صابري مي گفت كه بايد آرام آرام پيش رفت .مدت ها بود نقشه كشيده بودم از گل آقا بروم ; سال ها بود كه هر جا مي رفتم از نقاطي موهوم به اطرافم خمپاره پرت مي شد و هرچه مي جستم نمي يافتم از كجاست ; حالا احساس مي كردم ممكن است تركش آن به گل آقا بخورد. در راه انداختن بحث و دعوا استادم. دعوايي راه انداختم كه صابري چندان جدي اش نگرفت . به من گفت: پسر جان ! اگر از اينجا بري مي توني زندگيت رو اداره كني ؟ يك ماهي كار كردم در جاهاي ديگر و آمدم به صابري گفتم : من اين ماه 168 هزار تومان پول درآوردم و با او خداحافظي كردم و رفتم . اين سخت ترين خداحافظي زندگي حرفه اي ام بود.
گل آقا نهادينه شد
واقعيت اين است كه من آن روزها شخصيت گل آقا را مي خواستم و نه مجله گل آقا را; دوست داشتم صابري نقش سياسي داشته باشد، اما او مي دانست كه خانواده اي خواننده نشريات او هستند. بنابراين گل آقا را به نهادي تبديل كرد. ساختماني ساختند و تجهيزش كردند. نظمي آهنين در همه امور مجله حاصل وسواس عجيب صابري روي همه چيز بود و رابطه دوسويه مجله با خوانندگان وجه ديگري از وجود اين نشريه شد. بچه هاي مجله هر كدام كه بزرگ مي شدند از مجله مي رفتند و هرازگاهي به صابري سر مي زدند و منزلتش را به جا مي آوردند. هميشه چيزي مرا به سوي او مي كشاند و چيزي مرا از او مي راند. از سويي مي خواستم خودم طنزنويس شوم و طنز من آن نبود كه صابري دوست داشت و از سويي ديگر او را عميقا دوست داشتم . مي دانيد! صابري تنها كسي است كه به نوشتنش حسوديم مي شود. وقتي شروع مي كند به نوشتن قلم مانند رقصنده اي كاملا ماهر روي كاغذ سفيد مي چرخد و تا پايان به راحتي پيش مي رود; باله روي يخ. هميشه مي خواستم در آن ساختمان اتاقي براي خودم داشته باشم و هميشه احساس مي كردم جاي من آنجاست . و نشد و نشد و نشد.
حكما ريش ما خنده دار است
بالاخره من طنزنويس شدم . و طبعا مطرح شدم و طبعا دستگير شدم و طبعا مدتي زنداني بودم . وقتي از زندان بيرون آمدم يكي از دوستانم سراغم آمد و گفت : ديدي صابري در مورد تو چه نوشته است ؟ گفتم : نه ، كجا؟ و مقاله را آورد كه صابري نوشته بود و وقتي
مي خواندمش به نظر مي آمد كه منظورش منم . گفت : اصلا كار درستي نكرده به خصوص كه تو زنداني بودي. گفتم : حكما ريش ما خنده دار است .
نقل است كه وقتي ميرزارضا را بازجويي مي كردند كه به دليل نقش سيدجمال الدين اسدآبادي، ناصرالدين شاه را ترور كرده بود، به او گفتند: تو در زنداني و سيدجمال آزاد است و به ريش تو مي خندد. گفت: حكما ريش ما خنده دار است ! جز چند لحظه اي غمگين نشدم و بعد حتي از آن چند لحظه هم پشيمان شدم .
صابري ، هميشه خواهد ماند
نوشتن در ايران بسيار دشوار است و طنز نوشتن بسيار دشوارتر و طنز نوشتن و ماندگار شدن مصيبت عظمي است. صابري سال ها روي آن صندلي نشست و پشت آن ميز نوشت ، با قلم سبزش آموزشگاهي براي همه ما طنزنويسان داير كرد. نزد او آموختيم ; و نخست اين را آموختيم كه مثل او نباشيم . هر كدام به گونه اي باشيم كه به خودمان شبيه هستيم . آن صندلي كه بيست سال كيومرث صابري فومني بر آن نشست و طنز نوشت ، هرگز با برخاستن او توسط فرد ديگري اشغال نخواهد شد. صابري براي بچه هايي كه از شش – هفت سالگي تا بيست سالگي با نشريات او بزرگ شدند و براي فرهيختگان اين كشور همواره بزرگ و سربلند هست و خواهد ماند.
او را همواره دوست خواهم داشت.
سيدابراهيم نبوي
17/8/1381
درگذشت کیومرث صابری و لینک های مرتبط
...
Persian Weblog | Iranian Artists'Site
April 30, 2004 02:32 PM
همهمان را سنگ روی يخ کرد
( آدميزاد، ولو گلآقا باشد، بالاخره گاهی اوقات خسته میشود، علیالخصوص در آغاز فصل تابستان! و هميشه، افسار خستگی، دست خود آدم نيست ...... ام�...
Sangak :: 7sang Weblog
May 1, 2004 02:50 AM