شنبه 12 اردیبهشت 1383

چند تصویر کوتاه از صابری


همین جوری خوبه اولین بار که صابری را دیدم زمانی بود که قصد داشتم از تلویزیون بیرون بیایم و در جایی کار نویسندگی را شروع کنم. رفتم به دفترش در ساختمان قدیمی نخست وزیری، نزدیک همانجا که منفجر شده بود،...

همین جوری خوبه
اولین بار که صابری را دیدم زمانی بود که قصد داشتم از تلویزیون بیرون بیایم و در جایی کار نویسندگی را شروع کنم. رفتم به دفترش در ساختمان قدیمی نخست وزیری، نزدیک همانجا که منفجر شده بود، گفتم: آقای صابری! چون می دانم بعدا می خواهید بگویید چرا نگفته بودی چه عیب هایی داری، می خواهم همه عیوب خودم را بگویم که از همین اول تکلیفمان روشن باشد. گفت: بگو. شروع کردم و همه عیب هایم، بی نظمی هایم، بی اعتقادی ام به اوضاع سیاسی، خانواده ام که هیچ کدام اصلا ربطی به انقلاب ندارند، اینکه با همه دوستان سابقم دعوا کرده ام و اشکالات اخلاقی و غیراخلاقی ام، همه را گفتم. حرفم که تمام شد، گفت: این شد یک چیزی، اتفاقا دنبال یک همچین آدمی می گشتم.

پیراهن آستین کوتاه و فصل جدید
برای نشریه فصل جدید از من دعوت کرد تا بروم به دفترش در معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد، دفتری همجوار دفتر ابطحی و تاج زاده و دیگران. وقتی صبح رسیدم دم در، نگهبان گفت: با پیراهن آستین کوتاه نمی توانی بروی داخل ساختمان. از همانجا به دفترش زنگ زدم و ماجرا را گفتم. گفت: برو پیراهن آستین بلند بخر. رفتم یک پیراهن آستین بلند خریدم به 3000 تومان و رفتم سر قرار، پول پیراهن را هم داد. کار فصل جدید هم به نتیجه نرسید.

قهوه خوری در دفتر فریدزاده
شورای طرح و برنامه شبکه اول با حضور کسانی تشکیل می شد که به نوعی صاحبنظر در مسائل فرهنگی بودند، مهندس حجت بود و قاسم زاده بود و کریم زرگر بود و من بودم و جلال رفیع گاهی می آمد و قرار بود که صابری هم بیاید. وسط جلسه زنگ زدند از نگهبانی و گفتند که اجازه نمی دهند که صابری با آن ماشین تویوتای قدیمی اش بیاید داخل تلویزیون. فریدزاده که مدیر شبکه بود به نگهبانی دستور داد تا اجازه بدهند، اما صابری از همانجا تلفنی گفت: من خیال می کردم قرار است بیاییم قهوه بخوریم، حالا که فهمیدم جلسه هست می روم خانه رفیقم و قهوه می خورم و از این به بعد هم برای این جلسه نمی آیم.

گل آقای ایشان و فصلنامه ما
انتشاراتی نجوا را داشتیم و من و چند نفری از دوستان تصمیم گرفتیم که یک فصلنامه طنز در بیاوریم. زنگ زدم به صابری که از او مقاله بگیرم. گفت: برای چی؟ گفتم: می خواهم مجله طنز در بیاورم. گفت: تو فکر می کنی مردم مجله طنز مرا می گذارند و مطلب را می دهند به تو؟ گفتم: شما که مجله طنز ندارید. گفت: چرا دارم، اتفاقا تو هم قرار است با مجله من کار کنی.

سیاه و خوش تیپ
وقتی قرار شد مجله گل آقا راه بیفتد، سعید رضویان جوان بیست و دو سه ساله همدانی و پسر عمویش شهاب رضویان که فیلمساز است، آمده بودند. شهاب همینجوری امده بود، ولی سعید قرار بود مدیر فنی مجله بشود. صابری نگاهی به سعید کرد و گفت: پسرجان! تو چرا این قدر سیاهی؟ بعد نگاهی به شهاب کرد و گفت: عوضش این خوش تیپه!

با نگاهت این روزا داری منو چوب می زنی، بزن بزن
مشغول صفحه بندی مجله بودیم و سرمان شلوغ بود، هنوز سیستم صفحه بندی دستی بود و همه کارها با کاغذ و قیچی صورت می گرفت. صابری هم عادت داشت در همه کارها، حتی لی اوت صفحه ها دخالت کند. من هم اجازه نمی دادم، چون جلوی سرعت کار ما را می گرفت. چند روزی بود که ورود آقای صابری به اتاق صفحه بندی ممنوع شده بود. یک روز که سرزده به اتاق رفتم دیدم ایستاده کنار میز محمد کرمی صفحه بند و دارد برای خودش جولان می دهد، خیره شدم به او، یک دفعه نگاهم کرد، بشکنی زد و خواند: با نگاهت این روزا داری منو چوب می زنی، بزن بزن، که داری خوب می زنی...

دو سنگر انفرادی
داستانی نوشته بودم به نام دوسنگر انفرادی. مایه طنز داشت و بعدها چاپ شد. وقتی قرار بود برای سالنامه گل آقا داستانی انتخاب کنند، آنرا پیشنهاد کردم. می دانستم با توجه به ضد جنگ بودن داستان آنرا نمی توانند چاپ کنند. صابری آنرا خواند و با همان قلم سبزش گوشه داستان نوشت: اگر تغییرش بدهی می توانی چاپش کنی، اما قشنگ است، آنرا تغییر نده، همین طور نگه داشته باش، این داستان روزی چاپ خواهد شد.

ولایتی و بورکینافاسو
در آن روزها ستونی می نوشتم به نام چهل سال بعد در همین هفته، یکی از سوژه های ثابت این ستون سفرهای دورودراز ولایتی وزیر امورخارجه وقت بود به آفریقا، تا این که روزی ولایتی که از دوستان قدیمی صابری بود برای ناهار به مجله آمد و به صابری گفت که می خواهد نویسنده ستون چهل سال بعد در همین هفته را ببیند. صابری هم به من گفت بیا. من هم که خوشم نمی آمد او را ببینم بالاخره رفتم. ولایتی بعد از کلی حال و احوال پرسید: آقا! این سوژه ها چطوری به ذهن شما می رسد؟ گفتم: آقای ولایتی! در کشوری که شما وزیر خارجه اش هستید، پیدا کردن سوژه طنز که کاری ندارد.

باج سبیل
حسابداری گل آقا چند دسته چک مجزا داشت. یک بار که پول لازم داشتم رفتم سراغ صابری و گفتم: من پول لازم دارم. گفت: به چه مناسبت؟ گفتم: حتما باید دلیلش را بگویم؟ گفت: نه، به چه مناسبت من باید به تو پول بدهم؟ مگر حقوقت را نگرفتی؟ گفتم: شما که بالاخره پول را می دهید و من هم که دلیلش را بالاخره به شما نمی گویم، چرا خودتان را اذیت می کنید؟ جواد را صدا کرد و گفت: اون دسته چک را بیار. جواد دسته چکی را آورد و برایم چک نوشت و گفت: این دسته چک مخصوص باج سبیل است. وقتی خواستم از گل آقا بروم هنوز هشتصدهزار تومان به او بدهکار بودم. وقتی تسویه حساب را نوشتند، گفت: پسرجان! هشتصد هزار تومان به من بدهکاری، هروقت آنقدر پولدار شدی که دادن این پول مشکلی برای زندگی ات ایجاد نکرد آنرا از تو می گیرم. دو سال پیش رفتم پیشش، گفتم: آقای صابری! آنقدر پولدار شدم که اگر آن پول را پس بدهم مشکلی در زندگی ام بوجود نیاید. نگاهی به من کرد و گفت: به نظر نمی آد.

تو را مال خود می کنند
نسبت به بعضی نشریات خارج از کشور حساسیت داشت. یک روز بریده یکی از نشریات خارج از کشور را که یکی از شعر نو های من را چاپ کرده بود، آورد و داد به من و روی آن با همان قلم سبزش نوشت: پسر جان! این را نگاه کن، همینطوری آدم را مال خود می کنند. حواست باشد.

بامزه ترین نوشته ها
بامزه ترین نوشته های صابری همان دست نوشته هایی بود که به طنز اینور و آنور گوشه کاغذها می نوشت. شیرین می نوشت و کوتاه. شاید یک روز کسی سر ذوق بیاید و آنها را جمع کند و چاپ کند. گنجینه ای بود این آدم. وقتی می نوشت تبدیل به یک سلطان بی رقیب می شد و وقتی نوشته را تمام می کرد انگار که از یک کشتی خلاص شده باشد. زمان نوشتن قلمش لیز می خورد روی کاغذ و بی عیب و بی غلط می نوشت، بی عیب و بی غلط.

سید ابراهیم نبوی
دوازدهم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و هشتاد و سه

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/7094

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'چند تصویر کوتاه از صابری' لينک داده اند.

درگذشت کیومرث صابری و لینک های مرتبط
...
Persian Weblog | Iranian Artists'Site
May 2, 2004 06:47 AM

Copyright: gooya.com 2008