صدایت از تهران می آمد. نگران من بودی. شنیده بودی که جلوی سفارت درگیر شده ام و فکر می کردی کار به کتک کاری و این حرف ها کشیده و با خوشحالی گفتی که خواهرها و برادرها را ناهار میهمان کردی تا در انتخابات شرکت نکنند و رای ندهند.
دلم گرفته است. بدجوری دلم گرفته است. می دانم که احمدی نژاد رای نمی آورد یا حداقل تقریبا مطمئن هستم که نظامیان رای نمی آورند، اما آشوب عجیبی در دلم است. بوی نفرت انگیز پاهای مانده در پوتین و کپک زده های حزب اللهی را احساس می کنم که در هلهله بلاهت و ساده دلی کسانی که نفرت شان از عقل شان قدرتمندتر است هوا را پر می کند. کاش لحظه ها زودتر بگذرند. کاش زودتر خبری بیاید.
تلفن ها می گویند که احمدی نژاد و قالیباف هنوز به رتبه سوم نیامده اند، اما اگر بیایند، اگر معلوم شود آنها برای اثبات قدرت و له کردن آزادی بیشتر همت داشتند تا ما برای دفاع از آزادی و ایران. اگر معلوم شود ملت ایران باز هم غایب بوده است و تنبلی تاریخی اش را پشت شعارهای دلخوش کن پنهان کرده است، چه باید بکنیم؟
خسته ام. خسته دوماه فشار سنگین برای اینکه رودرروی نظامی ها و راست هایی که نقشه نابودی تتمه آزادی را کشیده اند هرروز چیزی بنویسم.
اگر معلومم شود که تو نیامدی و در خانه نشستی و به سکوت و ساده دلی ات رنگ مبارزه زدی، شاید دیگر یادداشتی پشت کتابم برایت ننویسم. به پیرمرد هم بگو که نفرتش و خودخواهی اش آنقدر بزرگ بود که آن پرچم سه رنگی را که دکور عکس هایش می کند از یاد برد.
کاش خبرها به این بدی نباشد، کاش در همین سه ساعت.... کاش خانه ننشینی...