1- هيتلر در جايي گفته است، اگر بنا باشد روزي ما از جهان برويم، درها را چنان پشت سر خود خواهيم كوفت كه از صداي آن گوش هاي جهان كر شوند. آيا مرگ هيتلر در آن زمان، آنقدر سهمگين و سنگين بود كه اكنون پس از گذشت 50 سال، آثار و ارتعاشات ناشي از غرش درها، به تازگي پرده از گوش ها دريده است؟ براستي چرا گوش هاي جهان كر شده است؟ آيا نه، هيتلر زمانه و توتاليتاريسم زمانه اي در كار بود كه با رفتن او گوش هاي جهان را كر نموده است؟ آيا اين صداي انفجار مدرنيزم نيست كه در پي مرگ خود، درهاي جهان را چنان بهم كوبيد كه گوش جهانيان كر شده است؟ آيا پست مدرن ها همان امواج كر كننده اي نيستند كه مدرن ها پس از خود در فضاي فرهنگي جهان منتشر كرده اند؟ آيا شدت امواج انفجار چنان بود كه ديگر گوش شنوايي در جهان نماند؟ آيا اين صداي انفجار ناشي از همان تراكم «زيادت اطلاعات» نيست كه به جاي آگاهي آفريني، چنان ماهيت يافت كه نه چشمي براي ديدن ماند و نه گوشي براي شنيدن؟ مگر نبود هايدگر كه به تعبيري مي توان او را واسطه و ميانجي توتاليتاريسم هيتلر و پست مدرنيزم ناميد. آيا او نزد روشنفكران متهم نيست كه با توتاليتاريسم هيتلر همكاري داشته است؟ آيا او نبود كه با تقديس نژاد آلمان و نقدهايي كه به علم و تكنولوژي مدرن وارد ساخت، انديشه هاي خود را دستاويز توتاليتاريسم گرداند؟
2- صداي ناشي از انفجار اطلاعات به قدري سهمگين بود كه هم گوش ها را كر نمود و هم آنكه برق از عقل آدميان در ربود. عصر تجدد كه به قول آلن تورن، به تجلي غلبه عقل گرايي شناخته مي شد، هم اينك به عصر تجلي افول عقل گرايي تبديل شده است. پيش از اين، وضعيت زندگي چنان بود كه اگر كسي به عقل و دستاوردهاي آن گوش نمي سپارد، كار او را ديوانگي مي شمردند، ولي در دوران حاضر به گونه اي است كه گوش سپاردن به عقل عين ديوانگي تلقي مي شود. آلن تورن اضافه مي كند كه، چون جوانع مدرن ظرفيت خود را حول يك محور عقل گرا از دست داده اند پس «ديگر هيچكس به نداي عقل گوش نمي دهد».
آلن فينكل كروت از قول استيون تسواگ يك قرن گذشته را چنين توصيف مي كند: «كسي كه مي خواست سري در ميان سرها در آورد به انواع پيرايه ها متوسل مي شد تا خود را مسن نشان دهد. مسن تر بودن، ريش سفيد بودن، علامت با تجربگي، علامت پختگي و صاحب نظري است و علامت انديشه ورزي بود. اما در جهان امروز، پيري علامت كهنگي و عقب ماندگي است. مد، بازگشت به نوجواني است». آلن فينكل كروت جريان همگاني شدن نوجواني را سرانجام پيروزي نابخردي مي شمارد. اگر گفته هاي آلن فينكل كروت را مبنا قرار دهيم، آيا اين جريان نابخردي در عصر حاضر نبود كه با ترك حافظه، وجداني را (و از آن بيشتر وجدان تاريخي را) كه از راه نظام شنيداري، بيداري مي جست، به وادي ناشنوايي كشاند؟
2- بنا به پژوهش هاي عصب شناختي، دو نيمكره راست و چپ مغز هر يك كارويژه اي انجام مي دهند. نيمكره سمت چپ، جايگاه منطق، عقل و رياضي است و نيمكره راست، جايگاه احساسات، عواطف و مفاهيم كلي و انتزاعي است. همچنين زبان و گفتار در نيمكره سمت چپ و قواي شنيداري در محل نيمكره راست قرار دارند. بنا به ميزان فعاليت هر يك از دو نيمكره، با نوع خاصي از شخصيت منطقي و يا احساساتي روبرو هستيم. جامعه ها نيز تابع اين دو نيمكره هستند. جوامع پيش از مدرن تابع نيمكره راست بودند، در نتيجه كنش هاي فرهنگي آنان تابعي از احساسات و روح كلي بود كه در جامعه داراي نفوذ و حاكميت فرهنگي، سياسي و اقتصادي داشت. جوامع دوران مدرن از نيمكره سمت چپ پيروي مي كنند. فرهنگي كه به فرهنگ بورژوازي منسوب است، تابع عقل جزئي و ابزاري است. عقلانيت ابزاري، هم فرد را جانشين روح كلي مي سازد و هم آنكه تمامت روح را در افراد جزئي تقسيم مي كند.
همچنين در دوران مدرن، عقل جانشين احساس مي شود و نيمكره سمت چپ، نيمكره سمت راست را به حافظه ناآگاه مي راند. عقل در آغاز عامل شناسنده بود و در دامن سوبژكتويسم پرورش پيدا كرد. از زماني كه عقل به عقل ابزاري و از آنجا به «عقلانيت فن» فروكاسته شد، عنصر عقلانيت تنها به جانشيني احساس بسنده نمي كند، بلكه عنصر احساسي انسان و جامعه ها را در زواياي تاريك ناخود آگاه به پس مي راند. بنا به نظري كه فرويد مدعي آن بود، عناصر رانده شده و يا سركوب شده، هيچگاه بار انرژي خود را از دست نمي دهند و در فرصت مناسب دوباره به عالم خودآگاه بازمي گردند. افول عقل گرايي كه آلن تورن از آن ياد مي كند، حكايت تازه اي از بازگشت عناصر سركوب شده از عالم ناخودآگاه به عالم خودآگاه است. حكايت تسلط دوباره حوزه احساسي و شنيداري انسان و جامعه هاست.
3- فرهنگ غرب همواره ثنويت گرا و تثليث گرا بوده و هست. عصر مدرن به تفكيك دو حوزه سوژه و ابژه شناخته شده است. در تعريف، سوژه به مقام كنشگري و ذات شناسنده انسان اطلاق مي شود و ابژه، به ذات و موضوع شناسنده و يا هستي هاي عيني گفته مي شود. پيش از دوران مدرن سوژه جزئي از ابژه تلقي مي شد. به ديگر سخن، انسان جزئي از طبيعت به حساب مي آمد. كانت و دكارت نخستين فيلسوفاني بودند كه با تصوير سازي سوبژه و ابژه، به تفكيك اين دو حوزه پرداختند. به طوري كه گفته مي شود، اين دو فيلسوف نخستين مؤسسان فكر و انديشه دوران مدرن قلمداد مي شوند. تفكيك دو حوزه سوژه و ابژه تا جايي پيش رفت كه به بيگانگي انسان با طبيعت منجر شد. ديگر انسان جزئي از طبيعت نبود، بلكه تافته اي جدا بافته از طبيعت به حساب مي آمد. همين ديدگاه بود كه بعدها بورژوازي را مجاز شمرد تا به بهانه تسلط بر طبيعت، عليه آن برآشوبد. و همين ديدگاه بود كه به اقتصاد فرا ملي ها مجاز شمرد تا استثمار طبيعت را تا تخريب كامل آن به پيش ببرند.
4- آلن تورن در كتاب «نقد مدرنيته» از چند پارگي جهان و چند پارگي فرهنگ سخن مي گويد. به زعم او، جهان امروز، در حقيقت جهاني است كه ميان ذهنيت و عينيت (سوژه و ابژه)، و يا به تعبيري ديگر، ميان كنشگران و نظام، دوپارگي ايجاد كرده است. هر كدام از اين دو مقابل يكديگر گردن برافرشته اند. از يك سو جهان يك كل به نظر مي رسد و از ديگر سو وضعيت چندگانه گرايي فرهنگي بي حد و مرز را نشان مي دهد. او مي پرسد :«چگونه مي توان ميان اين دوپارگي كامل يك تهديد دوگانه را متوجه جهان نديد؟». آلن تورن كه همواره مي كوشد تا تجدد را نجات دهد، در جاي ديگر اضافه مي كند : «رويارويي عريان دو فرهنگ و دو قدرت ما را ملزم به گردآوري تكه هاي جدا افتاده تجدد مي كند…اگر ما از اين پس به ارائه تعريف ديگري از تجدد برنيائيم كه كمتر از تعريف عصر روشنگري پر مدعا و خود بيني و در عين حال در برابر واگرايي مطلق فرهنگ ها و افراد نيز مقاوم باشد، دچار طوفاني خواهيم شد سهمگين تر و وحشي تر از آنچه با سقوط رژيم هاي پيشين و فراگرد صنعتي شدن همراه بود».
5- آيا از تفكيك و دوپارگي ميان سوژه و ابژه نبود كه، فاصله اي بوجود آمد تا اسطوره توتاليتاريسم خود را در آن جاي داد؟ آيا در فرايند تفكيك، دائما فضاهاي خالي ايجاد نمي شود تا اسطوره توتاليتاريسم، تمامت چيزهايي را كه بنام مدرنيزم بوجود آمدند، به يك جا سرقت ببرد؟ اسكات لش در تعريف مدرنيزم و پست مدرنيزم معتقد است كه، مدرنيزم فرايندي است كه از يك سلسله تفكيك هاي فرهنگي سخن مي گويد و پست مدرنيزم فرايندي است كه در تمام حوزه هاي فرهنگي تفكيك زدايي مي كند. در جوامع ابتدايي هيچ چيز از چيزهاي ديگر تفكيك شده نبودند. تمام حوزه هاي فرهنگ، اجتماع، دين، اخلاق و اقتصاد در يك كل فرهنگي در هم بافته مي شدند. اما در دوران مدرن، نه تنها اين حوزه ها از هم تفكيك مي شوند، بلكه دهها و صدها تجزيه و تفكيك ديگر در هر حوزه صورت مي گيرد. اسكات لش معتقد است كه، پست مدرنيزم تمام حوزه هاي تفكيك شده را از نوبهم مي چسباند.
به رغم نظر اسكات لش، بسياري از نظرمندان ديگر معتقدند، پراكندگي جزئي از موقعيت پست مدرنيزم است . آنچه را كه در دوران مدرن به صورت يك كل و يا يك پارادايم و يا يك نظريه و به قول ليوتار، يك روايت بزرگ چاق و چله شده بود، در پست مدرنيزم به قطعات پراكنده تجزيه مي شود. به نظر ليوتار، اين نظريه ها و روايت هاي بزرگ كه سراسر زندگي ما را متأثر و منقلب ساخته بودند، هيچكدام نظريه نيستند. آنها حتي شأن نظريه بودن را هم ندارند. و به زعم دريدا، همه چيزهايي را كه به نام حقيقت در تمام دوران مدرن ذهن ما را به خود مشغول كرده بودند، اسطوره هايي بيش نيستند. اين نظريه ها تنها نوعي بدفهمي براي ما بوجود آورده اند و بي خود ما زندگي خود را برپايه آنها بنا كره ايم. اينها شالوده هاي غلطي بودند كه ما بر پايه توهمات خود، بناهاي بلندي درست كرده ايم .
با اين وجود معلوم نيست چرا اسكات لش مي گويد، جريان پست مدرنيزم تمام حوزه هاي تفكيك شده را از نو تفكيك زدايي مي كند؟ شايد پاسخ بودريار ابهام و تناقضي كه در كلام اسكات لش وجود داشته است با اين نظر كه، موقعيت پست مدرنيزم تمام حوزه هايي را كه به امر اجتماعي مربوط مي شوند در هم مي ريزد، بهتر بيان كرده باشد. آري، پست مدرنيزم تمام چيزهايي را كه در دوران مدرنيزم از هم تفكيك و تجزيه شده بودند چونان تلي از ذرات، در انبوهي از توده ها در هم فرومي ريزد. و نهايتا به انهدام كامل امر اجتماعي منجر مي شود. سوژه و ابژه ديگر از هم منفك نيستند، پست مدرنيزم موجب از ميان رفتن هر دو حوزه مي شود. در پي تبديل عقلانيت ابزاري به عقلانيت تكنيكي و سودپرستي بود كه جريان انهدام و تخريب طبيعت توسط سوژه تكنيكي شده، كامل شد. سرانجام آنكه خود سوژه در مقام عقلانيتي كه در وجود ساخته است از ميان مي رود. ديگر نه ابژه اي دركار است و نه سوژه اي . و از نقطه نظر بحثي كه ما دنبال مي كنيم، ديگر نه گوشي براي شنيدن وجود دارد و نه چشمي براي ديدن و نه چيزي براي انديشيدن. به قول نيچه، مرد جنگي در هنگام صلح به جان خود مي افتد. وضعيت انسان پست مدرن به همين ترتيب است كه، او پس از انكار چيزها، اكنون با بستن گوش ها و چشم هاي خود، به انكار خود مي رسد.
6- انسان پست مدرن جريان انهدام و انكار سوژه و ابژه را تحت عنوان تكثر گرايي و چند فرهنگي به پيش مي برد. همه فرهنگ ها و همه چيزها داراي ارزش يكسان هستند. همه چيز از فرا به فرو كشيده مي شود. و امرهاي مطلق در راه نسبي شدن در هم فرو مي ريزند. پسا مدرن شدن اگر به همين بسنده مي كرد، مي توانستيم آن را اقدامي عليه هر گونه روابط سلط تلقي كنيم. اما تنها اين كار را نمي كند، بل به نوعي به انكار مي رسد. به قول آلن فينكل كروت، جريان كثرت گرايي و چند فرهنگي كه پست مدرن ها به پيش مي برند، جرياني است كه از منظر التقاط صورت مي گيرد، نه آنچه كه زير سلطه ها به عنوان چند فرهنگي مي فهمند. تكثر فرهنگي و يكسان شمردن فرهنگ ها به خودي خود داراي اين مزيت است كه ادعاي فرهنگ والا را از ميان مي برد. سازمان ناتو در گزارش خود، از فرهنگ غربي به عنوان فرهنگ والا ياد مي كند. اما پست مدرنيزم با يكسان شمردن چيزها و از ميان بردن «فرهنگ والا»، جامعه را در معرض انكار «ارزش هاي والا» قرار مي دهد. با نسبي شدن همه ارزش ها و فرود آمدن ارزش هاي مطلق از جايگاه فرا، ادعاي سلطه جويي ناتو را نقش بر آب مي كند، اما با انكار «ارزش هاي والا»، به آساني از اين مزيت به مضرتي بزرگ عبور مي كند. آموزه «هيچ چيز بر چيز ديگر برتري ندارد»، به خودي خود نافي روابط سلطه نيست، به ويژه وقتي در فراسوي ارزش ها و منزلت ها، همه ارزش ها و ضد ارزش ها، ارزش يكسان پيدا مي كنند، نافي چيزي مي شود كه پست مدرن هاي انقلابي مدعي آن هستند. انسان پست مدرن در ذيل يكسان سازي همه ارزش ها و ضد ارزش ها، به قول آلن فينكل كروت به جايي مي رسد كه، «ارزش يك چكمه ساده با كتاب شكسپير يكسان مي شود»، و از اين بيشتر، ارزش كسي كه خود را مي سوزاند تا شهري را نجات دهد با كسي چون زنون كه شهري را مي سوزاند تا لذت ناشي از هنر نقاشي خود را سيراب كند، يكسان مي شود.
بدين ترتيب دنياي پست مدرن و فرهنگ پست مدرن با نسبي شمردن اخلاق و فرهنگ ، تنها فرهنگ والا را از جايگاه برتر به پائين نمي كشيد، بلكه به از ميان بردن فرهنگ متعالي و ارزش هاي متعالي منتهي مي شود. اين دنيا به نابودي ايده ها و آرمان هايي مي پردازد كه روزگاري ستمديدگان گوش هاي خود را براي شنيدن آنها تيز مي كردند. ديگر هيچ چيز با ارزشي، ارزش گوش كردن ندارد. ارزش يك آرمان و ارزش آزادي، با ارزش يك تكه نان و با ارزش يك موسيقي راك برابري مي كند. اين نوع برابري چيزي جز «دجاليت برابري» نيست. اين نوع برابري حاوي خطرناكترين نابرابري هاست. زيرا وقتي ميان دو امر برابر و دو ارزش يكسان، كه يكي به وجد مي آورد و يكي به تأمل، و يكي از آن سود و لذت مي تراود و يكي خطر، در روزگاري كه انفجار اطلاعات نمي تواند امواج ناشي از تركش هاي خود را از لايه هاي سطحي شعور به لايه هاي عميق تر و تا سطح وجدان فرونشاند، گوش ها در جايي تيز مي شوند كه جامعه ها را در همان «سطح» نگاه مي دارد.
7- اگر در دوران پست مدرن نيمكره سمت راست مغز فعال مي شود و به قول ژاك دريدا، فرايند شنيداري بر فرايند گفتاري تقدم پيدا مي كند، چرا مدعي شويم كه هيچ گوشي براي شنيدن وجود ندارد؟ پاسخ را بايد در تمدني جست كه رشد و گسترش خود را در بند تجزيه دو نيمكره عصبي پيوند داده است. پاسخ اينجاست كه، چرا «عقلانيت ابزاري» خيلي زود در دامن «عقلانيت فن» غلطيد و «عقلانيت فن» خيلي زودتر از آن، سرانجام خود عقلانيت را دفن كرد؟ آيا از اين رو نبود كه عقلانيت و منطق با ترك نيمكره راست، روح را در چنبر توليدات ماشيني به انجماد برد؟ آيا از اين رو نبود كه از زمان اگوست كنت گمان برده مي شد كه، دين و فلسفه و فهم كلي از رويدادها، يعني همانها كه محل توليدشان نيمكره راست است، مفاهيم قبل از مدرن هستند و روند خالص كردن علم بايد آنها را ترك گويد؟ آيا از آن رو نبود كه فراروندهاي گفتاري يا آنچه كه به نيمكره جپ مربوط مي شو، چنان به خود غره شد كه در مسير جهان گرايي و جهاني سازي هيچ بديلي از جهان دومي ها و جهان سومي نمي يابد و همه و همه چيز و همه گوش ها و همه چشم ها، بدون زحمت شنيدن و ديدن، مطيع و منقاد گفتمان مسلط او هستند. پس در نزاع ميان گفتار و شنيدار و در نزاع ميان دو نيمكره سمت چپ و راست، نيمكره شنيداري اينبار با فاصله گرفتن از نيمكره گفتاري است كه عرض اندام مي كند؟
تبديل فرهنگ به سرگرمي و از ميان رفتن مرز ميان اين دو، در حقيقت جز چيره شدن نيمكره راست مغز بر نيمكره چپ نيست. در اين حال نيمكره سركوب شده راست وقتي انرژي خود را پس از طي دو تا سه قرن يك مرتبه در سطح خودآگاه آزاد مي كند، اگر مبادرت به سركوبي عقل نكند حداقل بي اعتنا از كنار آن مي گذرد. آيا با تفكيك و ثنويت دو نيمكره راست و چپ، و تسلط حوزه شنيدار بر گفتار، توتاليتاريسم بار ديگر در هيئت ديگري ظهور پيدا نكرده است ؟
آلن فينكل كروت، وضعيت پست مدرن را به وضعيتي تشريح مي كند كه در آن جهان سخن و كلام جاي خود را به جهان جنبيدن و رقصيدن مي دهد. انسان پست مدرن سخت طرفدار نوجواني است. از نظر او، جواني شور و نشاط توليد مي كند كه فرد را در هر لحظه در جايي مي نشاند كه متفاوت از جايگاه قبلي اوست. اين نوسان و جنبش بر خلاف كاركرد حافظه است. حافظه مي خواهد هر چيز در جاي ثابت خود باشد، تا آنچه را كه پيشتر تثبيت كرده است از راه استذكار به ياد بياورد. بنابراين حافظه علامت پيري است و جايگاه كلام در حافظه است. و هم از همين روست كه، انسان پست مدرن گوش دادن به گيتار را بر واژه ها ترجيح مي دهد. چه آنكه، گوش دادن به گيتار از حوزه نيمكره راست سرچشمه مي گيرد و در آنجا احساس و عواطف و شور جواني بوجود مي آورد. اما كلام چيزي است كه به حوزه نيمكره چپ مغز تعلق دارد. موسيقي راك ضد گفتار است و موسيقي تالك به مسخره كشاندن گفتار. دراين موسيقي ها، احساس بر واژه ها تفوق پيدا مي كنند. طرفداران راك معتقدند، گيتارها براي بيان هدف نسبت به بيان و كلام شايسته تر از الفاظ هستند. آلن فينكل كروت اضافه مي كند، نزد پست مدرن ها اين نظر كه «فرهنگ در معناي قديمي و رايج آن بر كلام استوار است»، داراي دو عيب است : «يكي آنكه آدم ها را پير مي كند. دوم آنكه آنها را تنها مي كند، چون محكومشان مي سازد كه به خود من، يعني وجودي جدا از ديگران فكر كنند. موسيقي راك با ويران ساختن زبان از اين بدبختي مضاعف جلوگيري مي كند. گيتارها ها حافظه را از بين مي برند، گرمي در هم لوليدن، جاي گفتگو كردن را كه به وسيله ارتباط بين موجودات زنده منفرد است را مي گيرد. من در حال جذبه در جواني منحل مي شود».
حاصل سخن آنكه، نيمكره چپ وقتي بي اعتنا از كنار نيمكره راست عبور مي كند، اين نيمكره كه هيچگاه ذخاير انرژيك خود را در ضمير ناخودآگاه از دست نداده است، در يك فرصت تاريخي به خودآگاهي تصعيد پيدا مي كند. اينك در دوران حاضر ، ظهور و تصعيد احساس، نه در عشق ورزي (كه ويژگي بارز انساني است)، بلكه در سيستم ليمبيك (جايگاه عاطفه)، به شوربختي عاطفي و سرگرمي هاي لذت پرستانه بر كرسي خودآگاه مي نشيند. در چنين وضعيتي، آيا گوش ها ناشنواتر از وضعيت مدرن نخواهد شد؟