برايي نگارنده اي چون اين سطور كه نه حرفه اي است و نه علاقه اي به حرفه اي شدن دارد، خيلي دشوار است كه چون حرفه اي ها قلم فرسايي كند، اما گرفتار اسطوره تمامت خواهي نگردد. براي آنها كه حرفه اي هستند و خوب مي توانند با اسطوره تمامت خواهي زندگي كنند، ولي هرگاه بخواهند لباس هاي خود را در ماشين دموكراسي شستشو دهند، آسان است كه با تغيير جايگاه خود در قدرت، بازي مصلحت را در عالم حرفه اي گري، از سر بگيرند. اين است كه اگر بخواهيم از حرفه اي گري پرهيز كنيم، بايد مواظب بود تا دامن خود را از هرگونه سياست زدگي (به معناي قدرت زدگي و شهرت زدگي) پرهيز داد. آدمي اگر حرفه اي نباشد، بايد دامنه تأمل خود را بيشتر و عميق تر كند، و الا در دام همان چيزي مي افتد كه از آن هراس دارد. به عنوان مثال اگر به دو مقاله اخير نگارنده توجه كنيد، در يك جا خود گرفتار سرقت اسطوره ها شده است. خوب اين يك گرفتاري بزرگي است كه عدم حرفه اي گري (به عنوان يك كار مثبت) و عدم تأمل )به عنوان يك كار منفي)، در نوشته اخير نگارنده به بار نشست. در فرصت مناسب به نقد اسطوره خود خواهم پرداخت.
يكي از آفات «زيادت اطلاعات»، ايجاد جوزدگي و در نتيجه كاهش دامنه تأمل خوانندگان و نويسندگان سايت هاي اينترنتي است. صرفنظر از بعضي از دلايل شخصي، نگارنده در نظر دارد تا با ننوشتن و يا كم نوشتن به دامنه تأمل خود بيافزايد. به ويژه وقتي مي بيند كه، نه تنها هيچ پاسخي از سوي مسائل و روش هايي كه دغدغه هاي اوست نمي يابد، به عكس كساني كه هيچ انتظاري از آنها نيست، بيش از كساني كه انتظار «كري» از آنها مي رود، گوش هاي خود را به «كري» مي زنند. سرانجام با خود مي گويم، ديگر همان به كه فرصت را به فراست ببريم، تا شايد نفخه صوري از فراسوي «مصلحت ها و قدرت ها» دميده و پنبه از گوش ها بيرون كشد.
1- اگر هر مرامي يا هر ديني يا هر حزبي و دولتي، با هدف اصلاح امور تشكيل شود، ولي در عمل به جاي اصلاح امور به افساد امور منجر شود، به نظر از دو حال خارج نيست : يا آن دين و مرام و آن حزب و آن دولت، خود در اساس فاسد هستند، و يا آنكه روش هايي كه دين گردانان، حزب گردانان و يا دولت گردانان برگزيده اند، مايه و درونمايه فساد گرفته اند. يك مثال ساده مي زنم، اگر ديني با وضع رياضت و روزه گرفتن براي مؤمنان خود كوشش داشته باشد تا به اصلاح امور مؤمنان بپردازد، اما در عمل شاهده باشيم كه حجم مصرف جامعه مؤمنان افزايش يافته است، در اين صورت چه تفسيري مي توانيم داشته باشيم؟ آيا به غير از اين است كه، يا آن دين در اساس خود فاسد است، يا آن تفسير و تأويلي كه به نام آن دين نزد مردم رايج است، تفسير و تأويل فاسدي است؟ از نگاه بعضي از لائيك هاي دو آتشه، كه خيلي دستپاچه هستند تا با يك رشته استدلال هاي ساده و پيدا كردن يك مصداق فاسد، اصل و اساس دين را فاسد معرفي كنند، آسان است كه، مثال پرخوري و كاهلي جامعه را در ايام ماه مبارك رمضان، دليل آشكاري بر فساد خود دين بشناسند. اما از نقطه نظر تفاسير و مسخ و بيگانه كردن دين به واسطه دو عامل تاريخي «قدرت و سنت»، دريافت ما نسبت به دين تغيير مي كند. برابر با اين دريافت، تأويل ها و سنني كه با دين ممزوج و رايج است و يا هر عامل ديگر، به جاي اصلاح موجب افساد وضع مؤمنان خويش مي گردد (كه در اينجا اشاره ما به اديان رايج در زندگي روزانه جامعه هاست). تأويل ها و قرائتي كه با اس و اساس دين به كلي بيگانه است.
اين مثال و مثال هاي ديگري از اين دست، بطلان تأويلي از دين را نشان مي دهد كه اسباب مشروعيت و دين فروشي بخش اقلي از جامعه مؤمنان مي شود. بخشي كه از راه نفوذ سلسله مراتبي «سنت و قدرت»، بهره هاي ويژه اي از نفوذ فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي كسب كرده اند. آشكار است، وقتي پاي سياست و اقتصاد به ميان مي آيد و قدرت از خلال اين قرائت و تفسير، دامن مشروعيت براي خود مي دوزند، اينجاست كه گوش ها ديگر هرگز نخواهند شنيد. حتي اگر خودشان بخواهند، نخواهند شنيد، چه آنكه كاركرد قدرت به اصلي ترين مانع شنيداري تبديل مي شود. گوش هايي كه نمي خواهند مرز ميان فساد و اصلاح چيزها را از عالم نظر و ادعا به كرسي تحقيق و تحربه بنشانند. و گوش هايي كه نمي خواهند نداي اين حقيقت را بشنوند كه، اگر تجربه ها، پي در پي قرائتي را برنتافتند، آن قرائت لاجرم تهي از حقيقت است.
2- كجا آن گوش مي شنود كه حقيقت را چيزي بيش از خوي و طبيعت خود نمي شناسد؟ راست بخواهيد، انسان جز به خوي و طبيعت خود هيچ رأي و عقيده اي را برنمي تابد. هر رأي و هر عقيده و هر مرام، تنها به قامت و قدمت خوي و طبع ماست كه در فكر و انديشه و از آنجا در رفتار و عمل ما، قد بر مي افرازد. ولي آيا حقيقت همين خوي و طبع ماست؟ آيا انسان زنداني طبايع خويشتني است؟ يا نه، مي توان راهي به رها شدن از جبر خويشتني جست؟ آيا تنها گوش هاي شنوا نيستند، از آن رو كه همه نظرها را مي شنوند و از درست ترين آن تبعيت مي كنند؟ نگارنده وقتي با يك نظر مخالف است، حساسيت بيشتري براي شنيدن گفته ها و نوشته هاي آن پيدا مي كند. اين حساسيت با اندازه مخالفتي كه نشان مي دهد، بيشتر و يا كمتر مي شود. اين حساسيت از آن رو نيست كه از لابلاي خطوط و سطور يك متن فضاي خالي براي انتقاد پيدا كند، نه. چنين حساسيتي به اسطوره گرايي تماميت خواهي منجر مي شود. بلكه از آن روست كه، اگر نه وسوسه حقيقت، اما به عمد و تصنع هم شده مي خواهد ژست بي علاقگي به هر نوع قدرت و مصلحتي را نزد خود تجربه كند. اين حداقل كاري است كه آدمي مي تواند در دنيايي كه مصلحت ها يك به يك محمل ذبح حقيقت ها مي شوند، از خود نشان دهد. و هم از اين روست كه، علاقه به مطالعه نظر مخالف بيشتر ذهن نگارنده را براي مطالعه كردن غلغلك مي دهد. اي بسا، از ميان نظرات آنها به حقايقي هم دست يافته و بر دانش خود هم افزورده است.
از آنچه رفت اين تجربه آموختني است كه، هر فرد اگر زنداني خاطرات و تجربه هاي خويش است، مي تواند با تجربه پياپي و هميشگي در شنيدن نظرات مختلف و مخالف، و با شكستن ديوار سانسور، خويشتني را از زندان خويشتني آزاد كند. شايد راز اين گفته قرآن كه به بندگانش بشارت داده كه همه قول ها را بشنوند، در همين جا دانسته شود.
پس بدن هاي خسته و فرتوتي كه كشش انقلابي بودن و به زندان رفتن ندارند و به عكس، بدن ها و ذهن هاي ماجراجويي كه عشق به زندان رفتن و دامن زدن به بحران ها، وجدان آنها را ارضاء مي كند و يا بدني كه ساليان متمادي از پوست تا گوشت و تا مغز استخوانش از رانت قدرت پرورده شده، كجا مي توانند رداي سياست و مبارزه سياسي را در اندازه بدني ندوزد كه در كشش هاي طبعي و فصلي پوست مي اندازند و يا در محيط رانت پرورده مي شوند؟ آيا اين تن و بدن و اين ذهن، تا كنون از خود پرسيده است كه روش هاي او گزارشگر منش هاي هست و يا نيست؟ معلوم است كه هيچ روشي بيرون از منشي وجود ندارد. به عبارتي، هر فرد به عنوان يك سوژه يا ذات شناسنده و كنشگر، نمي تواندخود را از هيچ متن شنيداري و گفتاري (ابژه) تفكيك كند. انسان با استمرار خود در هر متن، به گسترش و استمرار خويشتني مي كوشد. اين دامن «دل خواستگي» سوژه (ذهن و ذات شناسنده) است كه متن را به شكل خود و از جنس خود مي سازد. تنها انسان وقتي به اين فراست و تأمل مي رسد كه، حقيقت چيزي بيرون از خويشتني است، متن ها را از خويشتني تفكيك مي كند. به عبارتي، تنها با تفكيك سوژه خويشتني از ابژه خويشتني است كه مي تواند، حوزه نقد و نظارت را از دامن دلخواستگي ها آزاد كند.
اكنون كه ذهن از دامن دلخواستگي ها آزاد شد، روند همسازي و بازسازي را وارونه تجربه اي مي كند كه تا كنون ساخته است. اگر بخواهم به زبان هايدگر سخن بگوييم، تنها انسان است كه تا مرتبه «دازاين» بركشيده مي شود. يعني چيزي مي شود كه مي تواند بيرون از خود بايستد و نظاره گر خود باشد. تنها اوست كه مي تواند ابژه خويش را از سوبژه خويشتني تفكيك كند. به ديگر سخن، انسان مي تواند رابطه تأثيرگذاري و تأثير پذيري و رابطه ردا و قفا را وارونه تجربه هرروزگي خويش بگرداند. بدين معنا كه مي توان مايه و ماده حقيقت (كه مستقل از ذهن و بدن ماست) را، كارمايه بدني ساخت كه در هر حال ذهن براي آن طرح وجود ريخته است. با چنين رويكردي، روند تفكيك زدايي دوباره آغاز مي شود. سوژه و ابژه (ذهن و عين) دوباره درهم تنيده مي شوند. اما اينبار به جاي قرائت حقيقت (ابژه) با سوبژه خويشتني (شامل ذهن و بدن)، سوبژه خويشتني را با حقيقت قرابت مي دهيم. اين كار، تنها با يك تجربه و يك تمرين بيش بدست نمي آيد. تجربه و تمريني كه در آن سوبژه خويشتني را از هر گونه قدرت و روابط قدرت آزاد بگردانيم.
آبراهام مازلو روانشناس و انسان شناس آمريكايي، سلسله نيازهاي آدمي را در يك هرم مثلث شكل رسم مي كند. به طوري كه اين هرم به «هرم سلسله مراتب نيازهاي مازلو» شهرت دارد. مازلو هرم مثلث شكل نيازها را در پنج طبقه تقسيم بندي مي كند. در قاعده هرم يا مثلث، كه بيشترين حجم هرم را شامل مي شود، نيازهاي فيزيولوژيك جاي دارند. به همين ترتيب مي توانيد با خطوطي از پائين به بالا، سلسله مراتب نيازهاي مازلو را در نيازهايي چون، نيازهاي ايمني، نيازهاي ناشي از اجتماعي بودن، نيازهاي ناشي از احترام و بالاخره در رأس مثلث، نيازهاي ناشي از خوديابي را مطالعه كرد. به عقيده مازلو، ارضاء نيازها در هر سطح، موجب بروز و پيدايش سطح ديگري از نيازها مي شود. در آخرين سطح، با انسان رشد يافته اي روبرو مي شويم كه فارغ از همه نيازها، در پي خود يابي و خود انگيختگي است. بنابراين، افراد و يا هر حزب و يا مرام و يا هر دولتي كه مسائل امنيتي را مقدم بر آزادي مي شناسند و به طبع آن حقوق ناشي از امنيت را برتر از حقوق ناشي از آزادي ها مي شناسند، جز آن نيست كه، يا خود در اين سطح از سلسله مراتب نيازها جاي دارند و يا آنكه نيازهاي جامعه را در سطح پائين سلسله مراتب نيازها مي شناسند.
الگوي «سلسله مراتب هرم نيازهاي مازلو» داراي يك نقص بزرگ است. اين الگو نمي تواند همه رفتارهاي فردي و اجتماعي را و به ويژه رفتارها و انديشه هايي كه در حوزه سياست وجود دارند، تبيين كند. اين الگو قادر به تبيين و فهم رفتارهايي كه ناشي از كشش يا نياز قدرت است، نمي باشد. به عنوان مثال صاحب سرمايه اي كه از ترس ناامني شب را به راحتي صبح نمي كند و دولت هاي دموكراتيكي كه از ترس ناامني، بودجه هاي نظامي را افزايش مي دهند، توسط اين الگو فهميده نمي شوند. جاي طرح اين مسئله نيست تا نشان دهم، الگوي «چالش انگيزي (ديالكتيكي) و حقوق مدار آزادي و قدرت»، تبيين درست تري از رفتارهاي فردي و اجتماعي و به ويژه رفتارهاي سياسي بدست مي دهد. اما همين قدر اضافه كنم كه در بهترين وجه، مرام ها و دولت هايي كه قدرت را وسيله دستيابي آزادي و يا عدالت و يا دين مداري مي شناسند، از اين حقيقت غفلت مي كنند كه، قدرت خود هدف خود را تعين مي كند. چه آنكه، قدرت هيچگاه در حد وسيله نمي ماند. قدرت با نفوذ در هدف، به وارونه كردن رابطه وسيله و هدف مي پردازد. بدين ترتيب، با تفسير هدف و تغيير ماهيت آن از جنس قدرت، هدف جاي وسيله و وسيله جاي هدف مي نشيند. به عبارتي، آزادي، عدالت و دين هر يك وسيله دستيابي به قدرت مي شوند. براي آنكه خوانندگان محترم تبيين درستي از اين الگو بدست بياورند، كافي است به تمام مرام ها و دولت هايي كه آزادي، عدالت و دين ورزي را هدف قرار داده اند، مطالعه تجربي داشته باشند. آيا اين مرام ها و دولت ها، الگوهاي آزادي، عدالت و دين ورزي را از جنس قدرت تفسير نمي كنند؟ آيا آزادي و عدالت و دين ورزي را وسيله ترس جامعه و ترس جهان پيرامون نساخته اند؟ آيا آمريكائيان نيستند كه آزادي را وسيله ترس و تجاوز ساختند و همين كار را روسيه سابق و بلوك شرق با عدالت كردند و بنيادگراها در سراسر جهان از ايران تا افغانستان و تا خود آمريكا، با دين ورزي مي كنند؟ آيا همين ترس ها نيستند كه گوش ها و چشم هاي ترساننده و ترسيده را كور و كر مي سازند؟
در نتيجه مهمترين تجربه پيشاروي هر فرد و هر مرام، ميزان تجربه اي است كه هر فرد و هر مرام را از كشش قدرت دور و نزديك مي كند. هر فرد و هر مرام مي تواند اين پرسش مهم را از خود بكند كه، آيا با ترك قدرت و مصلحت هايي كه قدرت ساخته اند، تا چه اندازه بر تعلقات او كه از راه قدرت سنجي و مصلحت سنجي كسب شده اند، افزوده و يا كاسته خواهد شد؟ اگر با ترك قدرت، از مكتسبات او كسر خواهد شد، معلوم است مصلحتي كه تجويز مي كند، چيزي جز مصلحت قدرت نخواهد بود؟ آيا در تجربه ذهني و در خلوت خود، خويشتني را آماده ترك مكتسبات مي بيند؟ اگر نه، انديشه ها و قضاوت هاي او چيزي جز پوششي بر مصلحت سنجي هاي او نيستند؟
آيا اظهار نظرهاي سياسي خواه درباره انقلاب يا درباره اصلاح، از خلال اين تجربه و آزمون در گذشته است؟ آيا روش ها و منش ها توانسته اند روند تفكيك سازي و تفكيك زدايي را در درون و برون خويشتني به درستي انجام دهند، يا خير؟ براي آنكه اندازه اي از راستي و ناراستي گفته ها و نظرات خود بدست دهيم، كافي است در خلوت خويشتني، ذهن از خود بپرسد كه آيا صرفنظر از كنش ها و واكنش ها ي جامعه، و صرفنظر از مصلحت ها و منفعت ها ي جامعه، نسبت ذائقه و علاقه ما به حقيقت و يا مصلحت تا چه اندازه است؟ همچنين نسبت قرابت مصلحت و حقيقت با سوبژه خويشتني (حال و هواي ذهن و حال و هواي بدن) چگونه است؟ آيا زنگارهايي كه از راه مصلحت بر سوبژه خويشتني نشسته اند ، پرده اي از گوش ها و چشم ها بازگذاشته كه صداي حقيقت را بر تارهاي آن بسايد؟ اگر نه، تاروپودي ديگر بايد.