اين که بخواهی، کيست که نمی خواهد. کيست که آزادی و آبادی وطنش را نمی خواهد. اين که بخواهی و هزينه ای برای رسيدن به اين خواست بر عهده گيری، بوده اند و هستند کسانی که برای رسيدن به اين آرزوی ديرين از خود گذشته اند. هم اکنون نام ها بزرگ در بند داريم، نام های بزرگ داريم که از مقام و موقع گذشته اند، و همين پريروز بود که در سالگرد قتلشان به ياد کسانی بوديم که جانشان بر سر اين کار رفت. پس از خود می پرسم چه کم داريم. چيست آن که ما را حجاب و مانع است برای رسيدن به آرزوی صدساله، وقتی در جهانی زندگی می کنيم که انسان ها در آن بيش از هميشه ی تاريخ به فکر يکديگرند و از خشونت گريزان و آماده شادمانی بر سر افزوده شدن جامعه ای ديگر به جوامع مردم سالار. وقتی آرزومندان آزادی و آبادی در ايران به اندازه ای رسيده اند که انکارشان نمی توان و مهارشان هم. وقتی ديگر زيستن در جامعه ای که مردم مدار آن نباشند به اندازه کافی خطرناک شده است و هيچ قدرتی به اندازه قدرت خواست مردم حامی و پشيتبان جوامع برای گذر از خطرها و رسيدن به آرزوها نيست. وقتی هم اين روزها در بيست درجه زير صفر مردم در ميدان مرکزی کيف ايستاده اند و جهان را به تماشای خود خوانده و به حمايت خود کشانده، وقتی در عراق خون و آتش به هم آميخته و جشن پيروزی بر ديو را بر مردم تلخ کرده است.
وقتی همين چندی قبل – پيش از آن که اکثريت مردم رخ بگردانند از صندوق های رای – اکثر ايرانيان با رای خود در دوم خرداد نشان دادند که در عين نياز به آبادی، آزادی را ترجيح می دهند. وقتی ربع قرن پيش مردم ايران در عين رفاه و آبادی در پی آزادی انقلاب کردند. هر روز از خود می پرسم چرا ما بايد در بيان اين سخن حق الکن باشيم که آبادی و آزادی ايران آرزوئی محال نيست و تجربه قرن گذشته نشان داد که اين آبادی و آزادی بی هر کدام ، ناپايدارست و جامعه را آن طمانينه و قرار نمی دهد که جوامع مردم سالار دارند.
وقتی می دانيم، نگاه داشتن حکومت هائی که مردم مدار آن نيستند چه هزينه غيرلازمی بر دوش جامعه می گذارد که جوامع مردم سالار چنين هزينه ها ندارند و نه نيازی به هر روز ساختن نهادی تازه برای مهار جامعه، وقتی می بينيم آن حکومت ها که سقوط و فروپاشی دلشمغولی روز و شبشان نيست و جست و جوی دشمن نياز مدامشان نه، چه دست بازی دارند برای رسيدن به آبادانی. وقتی به چشم می بينيم که چرخ جوامعی که مردم را سالار نگرفته اند نمی چرخد و در دايره بسته می گردند و مدام بر مصايب خود می افزايند. وقتی دنيا را می بينيم و با اين ديدن نمی توانيم خاموش بنشنيم که اگر هم کس بنشيند گناه است. آن وقت است که مقدمه فراخوان درباره آينده ايران شادی به دل می آورد. يعنی ما آن قدر بالغ شده ايم که بی نيازی به انقلاب و هرج و مرج، بی نيازی به تفنگدار خارجی که مدعی است در کوله خود آزادی می آورد ، بی نيازی به داغ و درفش و جانفشانی، بلند و روشن می گوئيم آن قانون اساسی که بعد از انقلاب نوشتيم و ده سالی بعد بر بندهای آن افزوديم راه به آزادی و آبادی نمی گشايد سهل است که راه ها سد می کند و بايدش دوباره نوشت. از ديد من "فراخوان ملی برگزاری رفراندوم" سخن اساسی اش اين است. و پس از آن همه پرسی را در برابر می نهد. برای رسيدن به " حکومتی آزاد بر مبنای اعلاميه جهانی حقوق بشر" صاف و روشن.
به باور من حتی آن باريکه ای از جامعه که آبادی و آزادی ايران خواست اولش نيست و در صدر آمال خود جز اين را دارد باز هم در آرزوی آبادانی می سوزد. آن ها هم خوب می دانند که بی آبادی سنگ بر سنگ ايستادنی نيست، حتی وقتی ساروجی محکم چون دين را بر آن افزون کنی. می دانند، گيرم بر اين خيال باطلند که می توان اين دو آرزوی به هم پيوسته را از هم جدا کرد و برای يکی بسيج شد و دومی را از يادها برد. گفتم خيال باطل چرا. گيرم تا نيم قرن پيش اين خيال باطلی نبود. می شد و عملی کردند بعضی از خودکامگان. از خاور دور تا اروپای سالازار و فرانکو، از آمريکای کودتاگران تا خودکامان رنگ رنگ بغل گوش ما در خاورميانه. اما ديديم که پايدار نماند. ديديم گوهر آزادی برای انسان چنان گرانقدر بود که قهرمانان و پيشوايان آبادانی را به اندازه سهمی که داشتند هم قدر نداد. پس مساله ما اگر به خود راست بگوئیم آن برادر توامان دوم، يعنی آزادی است. بی او برادر نخست هم زندگی نمی تواند و روزگاری مانند پائيز 57 در فراق برادر دوم سر در پای مرگ می نهد.
پس اگر از خود بپرسيم گلوگاه ما کجاست، اين کاروان پشت کدام گردنه مانده است که دست کم صد سالی است می خواهد و نمی يابد. به باورم، ناگزير از پذيرفتنيم که در پيچ و گردنه ی آزادی مانده ايم. ورنه در همين فاصله جوامعی فقيرتر و بی فرهنگ تر، خشگ تر و نيازمندتر از پيچ راه گذشتند و حالا افتاده اند به دشتی که به قدر همت در آن می تازند و می کارند و درو می کنند. و ما هنوز در اول وصف تو مانده ايم.
فراخوان برای تغيير قانون اساسی، مدنی ترين و از متمدنانه ترين خواست هاست و با تاکيد بر تجربه های گرانقدر همين ربع قرن و هم صد سال گذشته بيان می شود. و برای اين مهم نام می نويسد. نام نوشتن در اين فراخوان يعنی که من آماده ام برای زندگی بهتر. يعنی اين سخن که اگر همه چيزی بگوئيد من از نظر خود دست نخواهم شست نه کلمه ای کم و نه بيش، خرافه ای است که متعلق به انسان امروز نيست. يعنی اين عادت که کسانی شبانی به خود بپسندند و رمه گی برای مردم، پوچ و ياوه است. يعنی ما آدميانيم. يعنی خودم را يک رای و نظر می دانم نه کم و نه بيش. يعنی می دانم دوران توسل به سمبل ها، قهرمان ساختن ها و جست و جو برای شبانی که رمه را راه بنمايد گذشته است. يعنی آی جهانيان، ما که ايرانيانيم بر پای خود ايستادن می توانيم. بی قهر و بی غصب ساختن می توانيم، بی داغ و بی درفش اصلاح کار خود می توانيم. گونه گونيم چنان که همه جهان. زنده ايم و به همين زنده بودن گونه گونيم. اما هر کداممان را يک رای می دانيم. يک نظر. و به اعتبار آن که انسانيم حق داريم آزاد باشيم و به همين اعتبار سزاواريم که در جامعه ای آباد زندگی کنيم. به رای خود. چرا که نه.
هم از اين روست که فراخوان را امضاکردم. از همين روست که اميد آن دارم که ميليون ها شويم. و به جهانيان اعلام داريم که نه پنجره ای می شکنيم، نه بی دادی می کنيم، نه گريبان کس می گيريم، نه دعوت نامه برای ديگران می فرستيم و حتی نه فريادی. بلکه هر کدام نام خود بر گلبرگی می نويسيم و به آن ديگری می دهيم. تا نام ايران آينده بر سر در گلستانی نوشته آيد. چرا که نه.
تا بدانی و بدانند که می گوئيم و نظر ها گونه گونه داريم مقاله خوبی هم امروز خوانده ام و باور دارم که نظرهای خوب تر در راه است. چرا که نه. همه می گوئیم و همه می نویسیم و همه یکديگر را کامل می کنیم اما سخن یکی است.
فراخوان ملی برگذاری رفراندم و باقی قضایا
همين يک جمله برايم کافی بود تا نام خود را به ...
یادداشتهای فرهنگ
November 29, 2004 02:31 PM
فراخوان ملی برگذاری رفراندم و باقی قضایا
همين يک جمله برايم کافی بود تا نام خود را به ...
یادداشتهای فرهنگ
November 29, 2004 02:33 PM