هفته آینده قرار است در مراسمی به مناسبت ششمین سالگرد قتل محمد مختاری و پوینده در پاریس شرکت کنم. از وقتی شنیدم سهراب پسر کوچک محمد و مریم هم درمراسم حاضر است طرح آن خانه در پسکوچه ای در حوالی آب سردار تهران از جلو چشمم کنار نمی رود: خانه ای که سهراب در آن چشم به جهانی گشوده است که هنوز در آن پدر آدم را وقتی برای خرید بیرون می رود می ربایند و بعد جسد کبود شده اش را تحویل مادر آدم می دهند.
سهراب و سیاوش برادر بزرگترش که هیچ، خود من هم از آن خانه در آب سردار کم خاطره ندارم. چه بارها که در اتاق پذیرائی خانه برای انتخاب مطالب برای گاهنامه فرهنگی "بیداران" که مدتی محمد و مدتی هم خود من سردبیرش بودیم جلسه بازی راه نیانداختیم. ما، مسئولان بخشهای مختلف بیداران، هر کدام تک تک و با احتیاط به آن خانه در آب سردار می آمدیم و با حداقل سر و صدا توی سر و کله هم می زدیم و شماره تازه ای را آماده می کردیم تا دور تازه ای از درگیری با ممیزی بی گذشت اسلامی را آغاز کنیم. چه نامها که به ذهنم نمی آید، حالا که دارم این را می نویسم، از عزیزانی که دور هم می نشستیم و امروزه اغلب در عرصه ادب و هنر کشورمان نامی دارند و همچنان در ایران با سانسور و آدم ربائی دست در گریبانند: "گفت نام گل تو، گفتم از آن بی خبرم / مستم اما نه چنان مست که نامش ببرم (عماد خراسانی)
یا آنروز فراموش نشدنی که از "کارگاه فیلم"، دفتر سینمائی من و همکاران دیگرم در خیابان میرزای شیرازی در آمدم تا سری به نصرالله کسرائیان در دفترش بزنم که درست در کوچه ی مقابل قرار داشت. وقتی به سر کوچه رسیدم وضع را غیر عادی یافتم. از فاصله متوجه رفت و آمد سریع چند نفر به داخل عمارت شدم. کسانی هم که از مقابل ساختمان رد می شدند به کنجکاوی می ایستادند. من راهم را کج کردم و به دفترم برگشتم. لحظاتی بعد نصرالله تلفن زد و گفت چند مامور تمام شاگردان کلاس نقاشی بهروز مسلمیان را که در همان ساختمان برگزار می شد همراه با خود او با اتوبوس به اوین بردند.
من اغلب دانشجویان کلاس بهروز را می شناختم. یکیشان مریم همسر محمد مختاری بود. این بود که بلافاصله به آن خانه در آب سردار زنگ زدم. کسی خانه نبود. می ترسیدم پیش از اینکه محمد از ماجرا مطلع شود ماموران به خانه بیایند و چیزی بیابند (یافتن چند کتاب و روزنامه غیر رسمی برای اعدام کردن هم کافی بود!). محمد را تا وقتی به خانه بازنگشت نیافتم. تا مطلب را شنید راه افتاد آمد خانه ما، زیر پل سید خندان. ساعات کشدار نگران کننده ای را در هال کوچک ما روی چهار پایه ای که کنار میز تلفن قرار داشت گذراند؛ زیر نقاشی بزرگی که بهروز از چهره فاطی، همسرش، کشیده بود و به دیوار خانه ما آویزان بود.
انتظار البته خیلی به درازا نکشید. با زنگ مریم که با همکلاسیهایش به کارگاه بهروز برگردانده شده بود، محمد نفسی به راحتی کشید و از پیش ما رفت. انتظار مریم اما وقتی خبر دستگیری محمد را شنید یکی دو سالی به درازا کشید. مریم روز اول را در خانه ما روی همان چهارپایه که زیر نقاشی بهروز قرار داشت به انتظار نشست ولی کسی زنگی نزد. چقدر طول کشید تا محمد دو باره به آن خانه در آب سردار بازگردد را به خاطر ندارم چرا که مدتی بعد من بار سفر را بستم و به همراه نسیم خاکسار از کوه و کمر گذشتم و به تبعید خود خواسته تن در دادم. گرچه تا امروز دیگر آن خانه در آب سردار را ندیدم اما وقتی خبر ربوده شدن محمد را که برای خرید از خانه خارج شده بود شنیدم دوباره آب سردار و کوچه پسکوچه هایش در ذهنم زنده شد.
اتفاقا در پاریس بودم که خبر را شنیدم. ناصر رحمانی نژاد را که از امریکا برای اجرای نمایش تک نفره اش به اروپا َآمده بود از هلند به پاریس برده بودم. نمایش در سالن زیرزمینی یک مرکز فرهنگی ایرانی تازه شروع شده بود. من که نمایش را دیده بودم در سالن انتظار ماندم. تازه داشتیم با برگزارکنندگان برنامه لبی تر می کردیم که خبر ربوده شدن محمد را از اخبار فارسی رادیو فرانسه شنیدیم...
حالا قرار است به مناسبت ششمین سالگرد قتل او و پوینده دوباره در پاریس دور هم جمع شویم. سیاوش، پسر بزرگ محمد، انگار ایران است و نمی تواند بیاید. همین یکی دو سال پیش بود که تلفنی با هم حرف زدیم. خیال داشت مجموعه ای در مورد پدرش تدوین و منتشر کند. همسن و سال پسر خود من، نیماست. اما شنیدم که سهراب، پسر کوچکترش، می آید. تصویری از او در ذهن ندارم. سنش نباید از سن دربدری من بیشتر باشد. کاش درمراسم، بعد از خواندن اشعاری از پدرش کمی هم از خاطراتش از آن خانه در آب سردار برایمان بگوید؛ از آن روزی که محمد برای خرید از آنجا خارج شد و پا به دنیائی گذاشت که در آن پدر آدم را به راحتی می کشند و وکیل مدافع خانواده را به همان راحتی به زندان می اندازند.