گردهمائی نزدیک به دویست نفر از هموطنان ایرانی به مناسبت یادمان قتلهای زنجیره ای در سالنی گرم و صمیمی در پاریس (همین شنبه گذشته) که به همت انجمن دفاع از زندانیان سیاسی و عقیدتی ایران برپا شده بود با آوازهای نوئی که از حنجره های جوان زویا زرافشان، دختر ناصر زرافشان وکیل شجاع پرونده قتلهای زنجیره ای، و سهراب و سیاوش مختاری، پسران شاعر و متفکر آزاده محمد مختاری، سر داده شد برای من به خاطره ای سرشار از احساس بدل شد. اول اجازه بدهید عکسی از این سه نازنین را که برای همین صفحه گرفته شده برایتان چاپ می کنم.
از نوشتن گزارش آن شب که با خواندن پیام ناصر زرافشان توسط دخترش آغاز و با نمایش فیلم مستند "شاهدان چشمبند زده" که توسط خود من جمع آوری و تدوین شده بود پایان گرفت پرهیز می کنم چرا که مطمئنم دوستان دیگری بهتر از من می توانند در مورد گیرائی کم نظیر صدای سهراب وقتی اشعار پدرش را با تسلطی حیرت آور می خواند و یا محتوای تفکر برانگیز سخنان نسیم آنجا که در نگاه ژرف محمد به ذهنیت انسان ایرانی باریک می شد بپردازند. به جای آن به قصه ای می پردازم که به نوشته اخیر خودم در مورد محمد مختاری با عنوان "خانه ای در آب سردار" در ارتباط می افتد:
شب پیش از برنامه یعنی جمعه حدود ساعت دوازده شب پرویز قلیچ خانی سهراب، پسر کوچکتر مختاری، و زویا، دختر زرافشان را که با مهدی اصلانی از آلمان به پاریس آمده بودند به خانه میزبانان عزیز من و نسیم خاکسار آورد. بار اول بود سهراب را می دیدم و وقتی فهمیدم فقط نوزده سال دارد دریافتم حدسم از اینکه ممکن است سن او از سالهای دربدری من کمتر باشد (حدسی که در پایان "خانه ای در آب سردار" زده بودم) درست از آب در آمد. سهراب گفت که مادرش تلفنی از نوشته من با او حرف زده بود و گفته بود که علامه زاده از تو خواسته است تا در مراسم فردا خاطره ای از خانه آب سردار بگوئی چون نمی داند که تو هرگز آن خانه را ندیده ای! از اینکه تیرم به سنگ خورد تاسف خوردم اما این احساس دیری نپائید چرا که همانوقت شنیدم که سیاوش، برادر بزرگتر سهراب، هم اکنون در پاریس است و با اینکه قراری برای حضور در گردهمائی ندارد بعید نیست به آنجا بیاید. فردای آن شب ساعاتی پیش از شروع برنامه به خانه دوستی که میزبان سیاوش و همسرش بود زنگ زدم و وقتی مطمئن شدم آنها هم به جلسه خواهند آمد از سیاوش خواستم خودش را برای بیان خاطره ای کوتاه از خانه آب سردار آماده کند. با محبت پذیرفت و من هم با کوتاه کردن سخنم در مورد معرفی و نحوه ساخته شدن فیلم "شاهدان چشمبند زده"، دقایقی از وقتم را به او سپردم تا جور برادر کوچکترش را بکشد! سیاوش در سخنان کوتاه اما شیرینی که گفت به این نکته تاکید داشت که شرائط جامعه از آنروزها که ما، "عموهای" او، به خانه آنها در آب سردار رفت آمد می کردیم (یعنی بیست و اندی سال پیش) تا امروز تفاوتهای بسیاری کرده است. برای نمونه وقتی همانسالها پدرش دستگیر و برای یکی دو سال زندانی شد برخورد همسایه ها با او بعنوان فرزند یک زندانی سیاسی با امروز زمین تا آسمان تفاوت داشت. آنروزها همسایه های آنها گاهی با شک و تردید به رفت و آمد ساده مادرش در خانه نگاه می کردند و فشار سنگینی روی خود او در مدرسه و کوچه بود. اما سالیان بعد وقتی گذارش به خانه سابقشان در آب سردار افتاد همان همسایه ها با اشتیاق دورش را گرفتند و محبت و صمیمیتی را که سابقا از او دریغ داشته بودند نثارش کردند. او تاکید داشت که برخورد جامعه با فرزندان زندانیان سیاسی امروز ایران برخوردی شریف، همدردانه و انسانی است. جوهر حرف سیاوش در بیان این خاطره آنگونه که دستگیر من شد این بود که مردم ایران امروزه به درستی قدر از خود گذشتگیها و تلاشهای صادقانه کسانی را که برای ایرانی آباد و آزاد و دموکراتیک مبارزه می کنند می شناسند. بی سبب نیست که روز به روز بر کوشندگان این راه افزوده می شود.