قرار است به زودي حاجيه اسماعيل وند در ايران مورد جنايت سنگسار قرار گيرد.
اين نوشته دردنامه اي است به او.
خواهرم حاجيه :
بيست و شش سال پيش ما به ناگهان، در عطش آزادي، به سوي سرابي رفتيم كه زشت ترين شكل استبداد بود. به خيال خود انقلاب كرده بوديم، تا استقلال و آزادي بدست آوريم اما فقط جمهوري اسلامي آن نصيب مان شد.
كشور را به دست مشتي ضد انسان، تعدادي ضد ايراني، سپرديم و در مستي غبار آزادي به بحث و چانه زني هاي روياپردازانه و آنچناني پرداختيم. آن هنگام كه جلادان جديد چاقو تيز مي كردند به دنبال بحث و مباحث چرخيديم و وقتي چاقوها شروع به گلو بريدن كرد ديگر دير شده بود.
اينگونه بود كه سرنوشت تو را از همان ابتدا به دست كساني سپرديم كه شعار نخستشان براي زن ايراني شعار «يا روسري يا توسري» بود. و آن هنگام كه به اجبار چادر بر سرت كشدند نفهميديم كه اين تازه آغاز تباهي بزرگي است. عصر «هم روسري هم توسري» آغاز شده بود.
آري، اينگونه بود خواهرم كه تو، حيثيت تو و جسمت به دست كفتارهايي سپرده شد كه در حوزه هاي جهليه شان، زن را شيطان دانسته و به عنوان يك عامل ذاتي فساد معرفي مي كردند. «مفسد في الارض» مادرزاد.
و اينگونه بود كه از همان ابتدا، تو تبديل به قرباني مضاعف تاريخ اين خلق قرباني صفت شدي: قرباني روابط اجتماعي مرد سالار از يكسو و قرباني رژيم متشكل از بيماران جنسي و رواني از سوي ديگر. قرباني آخوندها، اين شهوت باره ترين قشري كه براي شكم و زير شكمش كشت و مي كشد و خواهد كشت.
و ما همه به حافظه ي تاريخي در ناخود آگاه خويش مراجعه كرديم و يادمان آمد كه هميشه سر در مقابل ظلم ساييده بوديم، پس اين بار هم گردن در برابر شلاق ظالم عمامه بسر فرود آورديم و اجازه داديم كه بيايد و انسانيت و شرافت ما را به كمترين بها تاراج كند و كرد. از ما شبه انساني بسازد، با دو دست و دو پا اما از درون تهي، و ساخت.
هر چه بد كرد ديديم و پذيرفتيم و اگر هم نپذيرفتيم دم بر نياورديم.
پانصد هزار نفر را در تنور جنگش سوزاند، دم نزديم،
500 ميليارد دلار ثروتمان را به جيب زد، دم نزديم
تاريخمان و آثار باستاني اش را به سوي لندن و پاريس و اورشليم روانه كرد، باز دم نزديم،
فرهنگ و ادبياتمان را به زبان الكن پليد و انديشه مادون تاريخي اش آلوده كرد، هيچ نگفتيم،
بهترين جوانانمان را در زندان ها قتل عام رواني و كشتار جسمي كرد، ما دم برنياورديم،
هر چه داشتيم را برد، هر چه نداشتيم را به ما نداد، در فقر مادي و بي بضاعتي معنوي لگدمالمان كرد، بر دل و قلب و مغزمان مهر سانسور و خودسانسوري و خاموشي زد و ما خاموش تر نشستيم و عادت كرديم، از درك تهي مان ساخت و از فهم رهايمان.
خاموش نشستيم تا بر سر خيابانها و در وسط ميادين شهر، قربانيان جهنمي را كه خود افروخته بود بازبدار كند، نگاه كرديم، وحشت كرديم، نفهميديم كه وحشت كرديم و از اينكه نفهميديم وحشت نكرديم،
آري، خواهرانمان را به ميدان سنگسار آوردند،
مادرانمان را، دخترانمان را و زنانمان را، چون تو جاجيه، و ما با چشم خمار از افيون مذهبشان و مغز خواب رفته از لالايي منحوسشان، نگاه كرديم، كه چگونه بر بدن پاك بانوي ايراني سنگ ناپاك زن ستيزي خود را به خون نفرت مي آلايند ؛ تو در آن ميان، چو جسمي در كيسه ي جهل فرو رفته، تا كمر در خاك ستم دفن شده، صدها سنگ نامردمي را بر پيكرت پذيرا شدي تا در درد خونين خود بميري كه مبادا من به خود آيم و جرات كنم روزي بفهمم بر تو چه مي گذشت و فرياد برآرم،
و هر شب در جاي جاي اين شهر تيره هوا، كودكاني بي خانمان و يتيم را عده اي به دار تجاوز جنسي مي كشند و بچگي آنها را در گورستان كودكيشان چال مي كنند و من ايت فاجعه را مي دانم اما دم نمي زنم،
و مي دانم كه در هر شب سرد اين زمستان سياه، بيرون خانه ام شايد، كسي آرام آرام نفس سرد نامردي مرا از گلو بيرون مي دهد و به بار ماشين هاي جمع آوري جسد شهرداري تبديل مي شود، من صداي مردنش را به گوش جان مي شنوم ليكن جان ندارم كه دم بزنم. جان مرا ترس و دروغ و تظاهر و فساد و رشوه و ريا و نامردي عادي شده چنان به حال مردن انداخته كه به مردن ديگري بي اعتنايم، گويي مرا كسي در درونم كشته است، مي دانم كيست اما جرات رويارويي با او را ندارم، قاتل خود را قبل از مرگ مي شناسم و باز هيچ نمي كنم،
نيك مي دانم كه هر روز صدها دختر و پسر جوان ديگر آينده خود و وطنشان را به دره ي تباهي پرتاب كرده و به خيل معتادان، اين داوطلبان مرگ سريع براي رهايي از ننگ زندگي كند، مي پيوندند، آنها را در روزمره گي مرگشان مي بينم، ولي دم نمي زنم، مي دانم چه كسي به آنان گرد مرگ مي فروشد، مي دانم هماني است كه در صدا و سيمايش ايدئولوژي مرگ را مي پراكند، اما صدايم در نمي آيد،
دختران جواني را كه طراوت تنشان را به لجن پيكر مشتريان ريشو مي فروشند تا به بقاي سرشار از نكبت ناخواسته ادامه دهند مي بينيم، ولي چه مي خواهي، اگر شريك نباشم دم هم نمي زنم،
مي بينم صف جوانان را براي حراج كليه ي خود، در آرزوي اندك پولي كه فقرشان را تمديد كند،ذلتش ان را تجديد كند، تا بعد از اعضاي جسمشان، اعضاي روحشان را نيز بفروشند. آري مزايده ي زندگي انسان را مي بينم و هيچ نمي گويم،
من هر روز خبر يافتن جسد كودكان و جنين هاي مادران جوان فقير را در روزنامه هاي مي خوانم، مي دانم كه از سر فقر است كه اين غنچه هاي زندگي را ميان زباله ها پر پر كرده اند، اما باز ساكت مي نشينم،
خيل بيكاران را كه در مسابقه ي كشتن زمان، در هر مكان در شكار شكارچي حود نشسته اند و براي استثمار شدن باو التماس مي كنند مي بينم و باز دم برنمي آورم،
من هر روز تحقير و ذلت ايرانيان پناهجو را در اروپا و استراليا و اينسوي و آنسوي دنيا مي بينم، تصوير رقت بار ايراني را در چشم جهانيان مشاهده مي كنم، اما باز دم نمي زنم،
مي بينيم كه چگونه هر روز صدها هكتار از سرزمين پهناورم به بيايان بي آب و علف تبديل مي شود، اما هيچ نمي گويم،
مي بينم كه شركت هاي غربي ثروت هاي كشورم را، به گونه اي كه مغول ها هم جرات نكرده بودندند، تاراج مي كنند و آنچه را كه براي دو تا سه نسل بعد از من است از حالا به پايان برده اند، همه اينها را مي بينم و مي دانم ولي باز دم نمي زنم، چون من جز گودال حقير آب ايستاي زندگي شخصي خودم چيز ديگري را نمي بينم، من آنچه را كه بر درياي مازندارن و خليج فارس مي رود از اين گودالك هرگز نمي بينم،
مي بينم كه چگونه نسل جوان كشور در مثلث بطالت و ستمكشي و خودنابودسازي گرفتار شده، جسمش را، روح و روانش را و آينده اش را مي چاپند و مي برند و او بايد يا آرام بميرد يا آرام آرام بميرد.
آري مي بينم كه چگونه كلاس و درس و دانشگاه را از محتوا خالي و دانش را به كالاي مدرك سازي بدل كرده اند، مي بينم كه ديگر كسي در پي كسب معرفت نيست، انحطاط معنوي انسان ايراني را در بي سابقه ترين شكل خود مي بينم، محو دائمي ارزش هاي هميشگي ايراني را مي بينم، مسخ عميق او را شاهدم، تبديل شدنش به شبه انساني توسري خور كه جز براي سر بريدن فرزندانش از سر فقر و يا كشتن خود، جراتي برايش نگذاشته اند،
من هر روز صف طويل گورستان را مي بينم كه دهها جوان مرده از سكته ي قلبي و مغزي را در آن دفن مي كنند، گويي چرخ زمان آنها را له كرده است، چرخي كه در ايران فقط به كام آقازاده ها مي گردد و زندگي و جسم و روح و آينده ميليونها جوان ايراني را پايمال مي كند،
صدها دختر جوان در اين گورستان آرام آرميده اند، خسته از هياهوي تجاوز، شكنجه ي روح و تحقير روزانه ؛ گويي براي عدم تحمل ظلمي بي پايان به زندگيشان پايان داده اند،
من مي بينم صدها هزار كارگر زحمتكشي را كه براي تهيه ي نان شب مشكل دارند و هر شب شرمنده در مقابل خانواده هاي محتاج خود، درس حقارت پذيري مي آموزند،
من مرگ غيرت را مي بينم، محو شرف را، تبديل ايراني به موجودي ضعيف و سازشكار و ستم پذير را مي بينم، شاهدم كه چگونه يك ربع قرن است چند هزار نفر بي سرو پاي آدمكش، دهها ميليون ايراني ضعيف ظلم پذير را زير چكمه ي استبداد و استحمار خويش له كرده اند و كسي دم برنمي آورد، من مي بينيم كه ايراني براي فرار از برزخ زندگي تحت ستم، به سوي جهنم انواع اعتيادها و خوشگذراني هاي كاذب مي گريزد. شاهدم كه ايراني از ترس مردن خودكشي مي كند.
شنيده بودم كه ترس مادر همه ذلت هاست و اينك مي بينم كه چگونه بخاطر ترس، ذلت مادرانمان را تحمل مي كنيم،
آري، من سقوط مقام انسان را آن هنگام ديدم كه در زندان كسي از ترس بر تن مادرش تازيانه مي زد تا دل بازجوي كمتر از كفتار خويش را بدست آورد. تا كجا مي خواستي كه بشر را در لجنزار پستي فرو برند ؟ بيش از اين ؟
و آنها همه اين بي حرمتي ها را به ما كردند و من دم نزدم، نشستم، نگاه كردم، خود را به كوچه ... چپ زدم، بحث كردم، «روشنفكر» گونه برخورد كردم، باز بحث كردم، مقاله نويسي كردم، حزب و سازمان بسيار درست كردم، رفراندوم هاي خيالي به راه انداختم، هوادار شكنجه گر اصلاح طلب شده شدم، در جستجوي جلب حمايت فلان نماينده ي پارلمان اروپا سالها وقت گذاشتم، دست به دامن جنايتكاراني چون بوش و شارون شدم، خلاصه هر چه بگويي كردم تا كاري را كه بايد نكنم،
و آنچه بايد مي كردم اين بود كه به ضرب سلاحم دست آنكه براي نخستين بار به حرمت پيكر تو همنوعم، تو هموطنم، بي حرمتي كرد مي شكستم. من اما همه كار كردم تا مانند هر انسان آزاده و شريف ديگري در مقابل اين كفتار صفتان جنايت انديش، سلاح حفظ شرف انساني بدست نگيرم و وارد نبرد واقع با اين ديوصفتان نشوم.
آري خواهرم حاجيه،
تا چند روز ديگر پيكر تو نيز زير سنگ هاي جهل و ترس و توجيه گري من تكه پاره خواهد شد، تو نيز به خيل 150 هزار قرباني رژيم مرگ و خون خواهي پيوست، اما آيا فكر مي كني به اين خاطر ست كه من از پيله ي ضخيم ترس و مسخ و خودخواهي ام بيرون خواهم آمد ؟ متحد خواهم شد ؟ لاس زدن با رژيم قتل سالار را به كنار خواهم گذاشت و نبردي واقعي و تن به تن را با عاملان جنايت روا بر شده بر تو آغاز خواهم كرد ؟ نه، به اين آساني است، گويي ترك عادت موجب مرض است و من به اينكه همه چيزم را، شرف و ميهن و تاريخم را تاراج كنند عادت كرده ام. گويي بيست و شش سال تمرين جنايت پذيري، ستم پذيري و استبداد پذيري از من، در داخل، يك شهروند ايده آل جمهوري اسلامي و در خارج يك فعال اپوزيسيون ايده آل رژيم ملاها را ساخته است.
در يك كلام، هدفم از نوشن اين نامه آن بود كه بداني خواهرم، من چنان به كنج عافيت خزيده ام كه نمي دانم چه مي تواند مرا به اين حقيقت بديهي آگاه كند كه با دانستن همه ي آنچه مي دانم و هيچ نكردن، مرا حتي لياقت نام « انسان» نيست.
* *
1- http://www.didgah.com/01azar83/hajieh-14-12-2004.htm
2- نقل از خاطرات يك زنداني سياسي در زندان هاي رژيم
21/12/2004
www.korosherfani.com