جمعه 4 دی 1383

قصه ي پسري که رفراندوم مي خواست، بخش اول، ف.م.سخن

يکي بود، يکي نبود. غير از خدا هيچ کس نبود. يک جايي تو اين دنياي بزرگ، يک سرزميني بود که اسمش ايران بود. توي ايران، يک شهري بود که اسمش تهران بود. وسطهاي اين شهربزرگ، يک خيابوني بود که دور تا دور بعضي از ساختموناش ديوارهاي تو در تو کشيده بودن و هيچ کس حق عبور از اين ديوارها رو نداشت.

پشت اين ديوارها يک مشت ديو پليد جمع شده بودن که بر مردم ايران زمين حکومت مي کردن. رئيس ديوها يک نفر بود که اسمش خامنه اي بود. او هر چي مي گفت مي بايست اجرا مي شد. مثلا کافي بود با انگشت اشاره کنه تا آدم رو بگيرن و ببرن تو سياهچال هاي مخوف حبس و شکنجه کنن؛ کافي بود اشاره کنه تا آدم رو بگيرن، به دار بزنن؛ کافي بود اشاره کنه تا آدم رو از کار بي کار کنن و هست و نيستش رو از دستش بگيرن؛ کافي بود اشاره کنه تا در يک چشم بر هم زدن، در ِ صد تا روزنامه رو تخته کنن.

رئيس ديوها فکر مي کرد همه چيز رو مي دونه و همه کار رو بلده. اگه صحبت از شعر بود، مي شد شاعر. اگه صحبت از داستان بود، مي شد نويسنده. اگه صحبت از جنگ بود، مي شد سردار جنگي. اگه صحبت از اقتصاد بود، مي شد عالِم ِ اقتصاد. خلاصه فکر مي کرد از همه چيز سر در مي آره و مي تونه تو همه ي کارها دخالت کنه. اون يه مرض ِ ديگه اي هم داشت که هر کسي رو که انتقاد مي کرد يا مخالف ِ اون حرف مي زد، دشمن مي دونست. براي اون حکومت هاي تمام سرزمين هاي ديگه، از جابلقا گرفته تا جابلسا دشمن بودند. شب که مي خوابيد کابوس مي ديد که همه دارند بهش حمله مي کنن و همه به فکر توطئه عليه اون هستن و يکهو از خواب مي پريد و فردا صبحش، آتيش از دهانش زبونه مي کشيد. البته يک عصاره ي قهوه اي بود که تو سرزمين افغان ها به عمل مي اومد و فقط اون مي تونست که کِيف ِ رئيس رو کوک کنه؛ اگه اين عصاره، با ذغال ليمو و کتاب شعر و تار عبادي همراه مي شد، ديگه خيلي بهش مي چسبيد و آرومش مي کرد.

دور اين ديو ِ بزرگ رو، ديوهاي کوچيکي گرفته بودن و اصلا نمي ذاشتن با دنياي اطرافش تماس داشته باشه. ديوهاي کوچيک خيلي خيلي خطرناک و وحشي بودن. قيافه هاي وحشتناک داشتن و صداهاي عجيبي از خودشون توليد مي کردن. يکي شون که قد ريزه ميزه اي هم داشت، از همه زشت تر و بد صدا تر بود و افکار پليدي تو مغزش مي گذشت. اگه اون مي تونست جاي رئيس ديوها باشه، مي داد نصف مردم ايران زمين رو از دم تيغ بگذرونن تا شر مخالفين از سرش کم بشه و نصف ديگه رو هم شمشير بالاي سرشون نگه مي داشت تا کسي جرئت نکنه مخالف اون و دار و دسته اش حرف بزنه.

اسم اين ديو پليد، جنتي بود و با جثه نحيفي که داشت، ده هزار نفر رو حريف بود. از ترس او، رئيس ديوها هم گاهي حرف نمي زد، پس خودتون ببينيد که ديگران چه وضعيتي داشتن. اين مرد بد صدا، بعضي جمعه ها مي رفت وسط يک مشت مردمي که نوکر ديوها و کلب ِ آستان ِ اونها بودن سخنراني مي کرد. دنيا براي او يک دِهي بود که از اين سرش تا اون سرش رو مي شد با الاغ طي کرد، واسه همين فکر مي کرد زور ِ خودش و بقيه ي ديوها به تمام کشورها مي رسه و مي تونه به هر کي دلش خواست بد و بيراه بگه. مثلا آمريکا که يک سرزميني بود که اون سر دنيا بود و خيلي خيلي بزرگ و ثروتمند و قوي بود از نظر جنتي ِ ديو، يک ده ِ کوچولو بود که مي تونه اون رو با فوت کردن و خرناسه کشيدن از روي زمين برداره. روزهاي جمعه تا مي تونست آمريکا رو تهديد مي کرد و آمريکايي ها هم اونو به حال خودش گذاشته بودن که هر چي دلش خواست بگه، بلکه کمي خسته شه و آروم بگيره و آمريکا بتونه با سران ِ ديوها - امسال نشد سال ديگه - سر ميز مذاکره بشينه.

جنتي ِ ديو و ديوهاي دور و برش کارشون اين بود که هر کي رو که به نظرشون با ديو ِ بزرگ مخالف مي اومد، با نظارت استصوابي از سر راه بر مي داشتن. اصلا هم تعارف نداشتن و معتقد بودن که دو هفته اي غر غر مي کنن و بعد آروم مي شن ولي ما با تحمل ِ اين چند هفته غر غر، چند سالي از شرشون راحت مي شيم.

جونم واستون بگه که ديوهاي ديگه اي هم بودن که هر کدوم يک جوري آدم ها رو از سر راه بر مي داشتن و نيست و نابود مي کردن. مثلا يک ديوي بود که نسبش به دزدهاي بغداد مي رسيد و شده بود رئيس قوه ي قضائيه. اون مي تونست با يک اشاره، فرمان بده که يکي رو بکشن. اگه تموم قاضي هاي سرزمين ِ ايران جمع مي شدن و حکم به گناهکار بودن ِ يک نفر مي دادند، يک "نه" گفتن او کافي بود تا طرف رو آزاد کنن. اون زير ِ حکم هايي رو امضا مي کرد که توش نوشته بودن فلان دختر ِ صغير ِ مجنون رو به دار بکشن، و به دار مي کشيدن. اون زير حکم هايي رو امضا مي کرد که توش نوشته بودن فلان زن رو تا نيمه ي بدن توي خاک فرو کنند و با سنگ به سر و کله ي اون بکوبند تا زجر کش بشه، و اين کار رو مي کردن. بعله عزيزان ِ من! اين ديو ِ عرب، قاضي القضات ِ دستگاه ِ ديوها بود.

يک ديو ديگه بود به اسم رفسنجاني. اون به اسم سازندگي، هر چي پول تو جيب مردم ِ فلک زده ي ايران بود بيرون مي کشيد و تو جيب خودش و بچه هاش مي ريخت. هميشه هم مي گفت من فقير و بدبخت و گدا هستم و حسرت خونه ي يخچالش اش رو مي خورد و اون قدر ناله سر مي داد که بعضي جوون هاي ساده لوح، دلشون براش مي سوخت و مي رفتن براي اون ديو ِ گردن کلفت ِ ميلياردر، پول جمع مي کردن تا بره براي خودش خونه بخره! اين ديو ِ فريبکار ِ روباه صفت، باعث شده بود تا مردم با فقر و نداري سر کنن و به خاطر بي پولي دست به هر کاري بزنن. اين ديو ِ خبيث باعث شده بود تا يک عده از اعوان و انصارش در يک مدت کوتاه ميلياردر بشن و يک عده ي ديگه به خاطر نداشتن خونه و سرپناه، شب ها در کارتن ها بخوابن و زمستون ها در خواب بميرن.

خلاصه ديوهاي زياد ديگري بودند که اگه بخوام از همه شون بگم، قصه ي من هم مثل قصه ي شهرزاد ِ قصه گو، هزار و يک شب طول مي کشه. اما يک کلمه ي ديگه هم بگم و برم سراغ قهرمان داستانم و اون اين که اين ديوها هر چه مي کردن، براش يک دليل مي آوردن که اسمش "قانون اساسي" بود. هر کار بدي که مي کردن، اگه کسي مي گفت آخه چرا اين کار رو مي کنيد، مي گفتن کار بدي نمي کنيم چون قانون اين طور مي گه. ديوها بعد از انقلاب و در طول چند سال، قانون اساسي رو هر طور که ميل شون بود تغيير داده بودن و اون رو براي انجام کارهاي کثيف خودشون تنظيم کرده بودن و همه رو موظف مي کردن که از اين قانون اطاعت کنن و شعارشون هم اين بود که قانون ِ بد، به مراتب بهتر از نبودن قانونه.

اما از اين طرف هم بشنويد که مردم از دست ديوها و جنايت هايي که مي کردن، جون شون به لب شون رسيده بود ولي چون زورشون به اون ها نمي رسيد، سرشون رو کرده بودن تو لاک خودشون و سعي مي کردن يک جوري شکم زن و بچه شون رو سير کنند. بعضي ها تو دلشون، بعضي ها علني؛ بعضي ها با صداي آروم، بعضي ها با صداي بلند، به ديوها و جد و آبادشون فحش مي دادند ولي هيچ کاري از دستشون ساخته نبود. همين، مردم رو سخت عصبي و دلزده و پرخاشگر کرده بود. اگه کسي رو ضعيف گير مي آوردن، در مقابل اش جري مي شدن، و اگه در مقابل قوي تر از خودشون قرار مي گرفتن، سر خم مي کردن و متواضع مي شدن.

چند سال پيش ترش، يک عده اي که از پشت ديوارهاي ِ تو در توي کاخ ِ ديوها به بيرون رانده شده بودن، لباس آدم هاي عادي رو پوشيدن و مهربون شدن و به زبون مردم حرف زدن و گفتن جماعت مژده بديد که ما از جمع ديوها جدا شديم و از اين به بعد سعي مي کنيم آروم آروم و با گفتمان، زمام کار رو از دست ديوهاي بدجنس در بياريم و قدرت رو با فشار از پايين و چونه زني از بالا، از دست ديو ِ بزرگ و جنتي ِ ديو و اون ديو ِ عرب در بياريم. اين قدر حرف هاي قشنگ قشنگ زدند، و اين قدر "گفتمان" و "جامعه ي مدني" و "گفت و گوي تمدن ها" و "روشنفکري ديني" و "قبض و بسط" و بسط و قبض کردند، که مردم پاک يادشون رفت اين ها هم خودشون يک زمان هيزم بيار ِ ديو اعظم بودن و خودشون توي راه انداختن ِ دستگاه ِ حکومت ِ ديوها دست داشتند.

اين ها هم هشت سالي مردم رو بازي دادند و هي به اونها گفتن شما از پايين فشار بيارين که ما بتونيم اون بالا راحت تر چونه بزنيم. دانشجوها و جوون ها هم شروع کردن به فشار آوردن، که چشم تون روز بد نبينه، لشکر ديوها به فرماندهي يک ديو بچه، به اسم فرهاد نظري به اون ها حمله کرد و کاري کرد که روي مغول ها سفيد شد. باز يک عده از گفتماني ها، - که مي گفتند گفتمان، بهتر از کوفتمان است و بايد در مقابل کتک گفت سلام، و به کسي که فحش خواهر و مادر مي دهد و بر روي آدم قمه مي کشد بايد يک شاخه گل تقديم کرد و دوران قهرماني تمام شده و همه ما قهرمانيم و اصلا قهرماني يعني چه - با موتورسيکلت و ماشين آمدند پيش دانشجوها و گفتند آروم باشيد و اِله کنيد و بِلِه کنيد، و مطمئن باشيد که ما هم هواتون رو داريم. دانشجوها هم که سخت عصباني بودن زدن عمامه ي يکي شون رو - که از قضا بعدها از همه شون بهتر و مرد تر از آب در اومد - پروندند و گفتن برو بابا حال داري! آزادي انديشه، با ديو و دد نمي شه! يکي ديگه شون هم که اسمش تاج زاده بود با موتور اومد وسط دانشجو ها که بگه من خيلي خاکيم و با شما هستم. ولي نتيجه چي شد؟ هيچي! گفتند، يکي دو نفر کشته شدن، ده ها نفر مجروح شدن، ده ها نفر به زندون افتادن و يکي شون، به خاطر گرفتن يک زيرپيرهني خوني تا پاي چوبه ي دار رفت و برگشت و يک خوابگاه رو درب و داغون کردند و براي گول زدن ِ مردم هم، يک مامور ِ مفلوک رو گرفتن به اسم ريش تراش دزدي، و رو سر ِ سردار نظري تو دادگاه، جلوي نگاه حيرت زده ي بچه هاي لت و پار شده و چشم و چار در آمده، گل مريم ريختند! آي چي بگم که نگفتنم بهتره.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

حالا مي رسيم به قهرمان داستان مون که يک پسري بود از مردم ايران زمين. پسري که جنايت ديوهاي آدم خوار رو مي ديد و مي فهميد که چي دارن به سر ِ ايران زمين و مردمش مي آرن، و جون اون هم از ديدن اين همه تبه کاري و جنايت به لب رسيده بود. پسري که سعي مي کرد، از طريق کتاب و روزنامه و مجله و ماهواره و اينترنت با اون چه که در دنيا مي گذره آشنا بشه و بفهمه که دنيا کجاست و ايران ِ اون کجاست؟ هميشه اين شعر گلسرخي رو- که يکي از پهلوان هاي نامدار و شجاع ِ سرزمينش بود - تکرار مي کرد که "من در کجاي جهان ايستاده ام؟" اون هر چي بيشتر فکر مي کرد، بيشتر به جنايت و ددمنشي ديوها پي مي برد. دنبال راهي بود که مثل ماهي سياه کوچولوي ِ صمد بهرنگي راهي به اقيانوس پيدا کنه. مي ديد جايي که ديوها اون و مردم ديگه رو توش انداختن، يک حوضچه ي بسته است، با آب به شدت گنديده و مسموم که ديوها هي فضولات خودشون رو اون تو مي ريزن و با قهقهه ي وحشتناکي به موجوداتي که توي اين حوضچه دارن براي يک ذره غذا و اکسيژن ِ آزادي دست و پا مي زنند مي خندند. بالاخره يک روز قهرمان داستان ما تصميم گرفت که ...

ادامه دارد ...

[وب لاگ ف.م.سخن]

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/15984

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'قصه ي پسري که رفراندوم مي خواست، بخش اول، ف.م.سخن' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016