از کتاب "خاطره ها"، نوشته ي محمد محمدي ري شهري:
از طريق روح القدس خبر رسيد که من دارم مي آيم
مادرم رحمةالله عليها برايم تعريف مي کرد که هنگامي که تو را باردار بودم، روزي جلوي در خانه ايستاده بودم، شخصي را در حال عبور ديدم که مرا با نام حوري خطاب کرد و گفت: «فرزندي که در شکم داري پسر است و از ناحيه ي يکي از پسرهايت خير خواهي ديد»... احتمالا آن شخص توضيحات دقيق تري داده بود که مادرم نمي خواست آن ها را نقل کند. صفحه ي 18
شاه خائن، مادر و برادرم را شهيد کرد
برادرم حسن در سن يازده سالگي همراه با مادرم در اثر تصادف در راه قم، به عالم بقا پيوستند (مي خواستند به منزل ما در قم بيايند، اما جاده ي تهران - قم، به دليل اين که شاه مي خواست از مانور ارتش بازديد کند، بسته بود؛ بنابر اين از جاده ي ساوه آمدند و در پيچ شاه جمال نزديک قم تصادف کردند). صفحه ي 18
من از اول نابغه بودم و از استادم بيشتر مي فهميدم
با جديت، کتاب جامع المقدمات را شروع کردم. استادم از پاسخگويي به برخي از سوالات من ناتوان بود. صفحه ي 20
يا امام حسين! من زن مي خوام!
در مدت اقامتم در نجف، معمولا، مانند بسياري از طلاب شب هاي جمعه به کربلا مي رفتم، يکبار که تشرف پيدا کردم، خيلي ساده خدمت حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) عرض کردم: «آقا من مايلم ازدواج کنم». صفحه ي 51
امام حسين: زن نداريم ولي اگه بخواي بچه هست!
پس از بازگشت به نجف در مدرسه ي آخوند، سخن از ازدواج به ميان آمد. اصغر آقا گفت: «آقاي مشکيني دختري دارد، ولي کوچک است، مي خواهي برايت درست کنم؟» صفحه ي 51
پسرم! دلبندم! اين که زن نيست؛ بچه است!
مادرم و عمه ام – عذرا خانم – رفتند و ديدند و پسنديدند و در پاسخ به نامه ي من نوشتند: «خوب است، ولي خيلي کوچک است.» او در آن هنگام تقريبا نه ساله بود. صفحه ي 52
به دَرَک که بچه است! من بچه مي خوام!
قرار شد به طور خصوصي صيغه ي عقد اجرا شود، اما جشن ازدواج تا آمادگي يافتن وي به تاخير افتد. صفحه ي 52
آقاي مشکيني! پدرزن جان! داره بهم فشار مي آد! من زنم را مي خوام!
قريب يک سال و نيم بدين منوال گذشت. به تدريج شرايطي پيش آمد که احساس کردم اين وضع به مصلحت نيست. با اين که قرار بود جشن ازدواج ما چند سال بعد باشد، پيشنهاد کردم که هر چه زودتر انجام شود تا بتوانيم زندگي مستقل تشکيل دهيم. صفحه ي 53
آقاي مشکيني: داماد عزيزم! ري شهري جان! عروس هنوز بچه است! چرا حاليت نيست؟! اي بابا!
آقاي مشکيني ابتدا با اين پيشنهاد موافق نبود. دليل مخالفتش هم کوچک بودن همسرم از نظر سني بود، چون در آن هنگام يازده سال بيشتر نداشت*. صفحه ي 53
* البته جمع ِ يک سال و نيم با نه سال سن ِ پيشين ِ بانو ري شهري مي شود ده سال و نيم نَه يازده سال.
پدر زن جان! مي زَنَم ها! عجب گيري افتاديم! زنمون رو بهمون ميدي يا نه؟
من موضوع را با جديت پيگيري مي کردم که همسر من است و شرعا حق دارم او را به خانه ي خودم ببرم. صفحه ي 53
آقاي مشکيني: بابا دست از سرمون وردار! بيا ورش دار ببر! عجب آدم پررو و سمجي يه!
سرانجام با اصرار من، ايشان راضي شد و جشن ازدواج ما در سال 1347 برگزار شد. صفحه ي 53
اولين باري که خامنه اي حال مرا گرفت و به من تعارف نزد؛ هنوز بعد از سي-چهل سال يادم نرفته
يک روز آيت الله خامنه اي همراه شهيد باهنر بدون آشنايي قبلي با من به در خانه آمدند و سراغ منزل آقاي مومن را گرفتند. در آن موقع براي اين که با مشکلي مواجه نشوند، خودم همراه آنان تا خانه ي آقاي مومن رفتم. نمي دانستم که در آن جا جلسه ي سياسي دارند. وقتي خانه ي آقاي مومن را نشان دادم، بدون تعارف، خداحافظي کردند. صفحه ي 70
وقتي از در نشود، از ديوار مي آيم تو!
وقتي وارد تهران شديم، خيابان ها سنگربندي شده بود و شهر چهره ي عادي نداشت. به مدرسه ي علوي رسيديم، اما در مدرسه بسته بود. پس از طي کردن مقدماتي، با نردبام از منزل مجاور به مدرسه ي علوي وارد شدم. صفحه ي 81
از نردبام بالا رفتن من اثر کرد و پله هاي ترقي را يکي يکي طي کردم
چند روز پس از پيروزي انقلاب، همراه آقاي سيد حسين موسوي تبريزي و آقاي فهيم کرماني، به عنوان حاکم شرع دادگاه انقلاب اسلامي دزفول منصوب شديم. صفحه ي 84
محاکمه مي کُنُم آي، محاکمه مي کُنُـــــم!
عملکرد قوي و منطقي دادگاه هاي ارتش موجب شد تا هنگامي که اين جانب در اين سمت بودم، تقريبا همه ي محاکمات مهم – مثل رسيدگي به اتهامات حزب توده، محاکمه ي دست اندرکاران کودتاي نافرجام پايگاه هوايي شهيد نوژه، رسيدگي به اتهامات قطب زاده و... – به دادگاه انقلاب ارتش واگذار گردد. صفحه ي 87
ملايمت و مدارا؟! چه حرف ها! فقط بايد زد و کُشت!
برخورد شهيد چمران خيلي گرم و صميمي بود، اما نظر ايشان را در رابطه با نحوه ي پايان دادن به تحصن نظاميان نپسنديدم. او معتقد بود که بايد با ملايمت و مذاکره موضوع فيصله پيدا کند و من حرفم اين بود که اين گونه حرکات در ارتش خطرناک است و بايد قاطعانه با آن برخورد کنيم. صفحه ي 89
چمران جان! تو حرفت را بزن، ما کارمان را مي کنيم!
در نهايت نتوانستم ايشان را قانع کنم، با وي خداحافظي کرده، شخصا تصميم گرفتم با اين موضوع (موضوع تحصن) از طريق دادگاه برخورد کنم. صفحه ي 90
بهشتي هم از خودمان بود
يکي از حضار ضمن گزارش کار سازمان قضايي ارتش با بياني لطيف، اشاره اي به قاطعيت بلکه قدري تندروي دادگاه انقلاب ارتش کرد و از شهيد بهشتي خواست توصيه کنند که دادگاه انقلاب ارتش روش ملايم تري را از برخورد با تخلفات پيش گيرد.... برخلاف انتظار، شهيد بهشتي در پاسخ آنان لبخندي زد و گفت: «عجب! من فکر مي کردم که امروز از آقاي ري شهري بخواهيم با قاطعيت بيشتري با تخلفات برخورد کند. کار ايشان که برخورد با توطئه ها است قاطعيت بيشتري را مي طلبد، حالا اين طور که شما مي فرماييد معلوم مي شود برخوردهاي ايشان خوب است»! صفحه ي 93
ادامه دارد...