آقاي خامنه اي!
مي گويند شما خبر نداريد که در زندان هاي ايران چه مي گذرد. اين اصلا خوب نيست که رهبر ام القراء اسلام - که از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب عالم را تحت نفوذ خود دارد و به يک اشاره مي تواند جهان را کن فيکون کند - از آنچه چند کيلومتر دورتر از محل اقامتش اتفاق مي افتد خبر نداشته باشد. شما که ماموران ورزيده اي مانند مرحوم ِ مغفور سعيد امامي داشتيد - که موقع مذاکره با همتاي فرانسوي اش با بيان اينکه فلان مخالف جمهوري اسلامي اکنون در کجاست و چه مي کند، باعث اعجاب و تحير او شده بود - چرا اين قدر بي خبر مانده ايد؟ جانشينان آن سعيد ِ فقيد مگر به خوبي ايشان عمل نمي کنند؟ بچه هاي خوبي هم که اخيرا جذب ِ دستگاه ِ اطلاعات شده اند و امثال فضلي نژادها استعداد خوبي در خبررساني دارند. اما ظاهرا هيچ يک از اين ها موثر نبوده و شما به هر طريق بي خبر مانده ايد. اکنون من براي اين که فردا - وقتي شما را با ريش تراشيده، از سوراخ ِ مخفي گاه تان بيرون کشيدند و روي نيمکت دادگاه بين المللي نشاندند - نتوانيد بگوييد که "خبر نداشتم"، با زبان فصيح فارسي و جملات روشن و سليس، برخي نکات را در باره ي بازداشتگاه ها و شکنجه گاه ها بازگو مي کنم تا شما هم با خبر شويد:
- در شهر تهران و شهرستان هاي ديگر مکان هايي هست که بازداشتگاه نام دارد. قديم ها، تبه کاران را در بازداشتگاه حبس ِ موقت مي کردند تا نوبت دادگاه و زندان شان شود اما در جمهوري اسلامي ِ شما، نويسندگان و متفکران را مانند تبه کاران بازداشت مي کنند تا دروازه هاي بهشت به روي شان گشوده گردد. بازداشتگاه، ساختماني است با راهروها و اتاق هاي تو در تو؛ بعضي وقت ها هم ساختماني است با نمايي عادي و معمولي؛ گاه نيز باغي است درندشت در بهترين نقطه ي شهر (مثل جايي که ماموران ِ سعيد امامي با مرحوم سيرجاني مصاحبه ي تلويزيوني کردند).
خود ِ بازداشتگاه بر دو نوع است: رسمي و مخفي. بازداشتگاه مخفي از زمان مرحوم سعادتي مُد شد و حتي بعضي از مسئولين قضايي از نشاني اين نوع بازداشتگاه ها بي اطلاع اند. منزل ِ سرهنگ زيبايي ِ شکنجه گر را که در خيابان بهار، بعد از تخت جمشيد، کوچه ي اول، دست راست، خاطرتان هست؟ شايد هم نديده باشيد. همان جايي که چريک هاي جان بر کف را مي بردند و به بعضي جاهاي حساس شان برق وصل مي کردند. به هر حال بازداشتگاه ِ مخفي چنين جايي است. در زمان حضرت عالي هم بازداشتگاهي بود مخفي که بعد ها توسط کرباسچي و قبه و ديگر ياران ِ سابق افشا شد. يادتان که هست؟ بازداشتگاه ِ وصال را مي گويم. يکي از زيردستان ِ عرب شما – ببخشيد! تعدادشان زياد است ممکن است اشتباه بگيريد؛ سردار نقدي را مي گويم – آنجا بعضي کارها کرد که نمي دانم آيا کسي بر آن کارها – مثل دوست ِ عرب ديگر شما، حضرت آيت الله شاهرودي – متاثر شد يا نه؟ الان هم آقاي مزروعي مي گويد يک بازداشتگاه ِ مخفي هست در پايين ميدان محسني واقع در ميدان جوانان که وب لاگ نويسان را آنجا تربيت مي کنند. راست و دروغش را من نبايد پيگيري کنم. شما بازرس داريد بفرستيد ببينيد راست مي گويد يا نه؟ اما کمي راجع به نحوه ي تربيت در اين بازداشتگاه ها بگويم تا شما هم بي خبر نمانيد:
- در بدن انسان جايي هست به نام کف پا. کف پا را خداوند آفريده تا انسان وزنش را روي آن بگذارد و راه برود. در جمهوري اسلامي، اما، خاصيت ديگري از کف پا کشف شده که جالب توجه است. ابتدا اجازه دهيد راجع به دو سه ابزار کار بازجويي ِ اسلامي بنويسم، تا به کف پا برسم.
- وسيله اي هست به نام چوب يا باتون. وقتي چوب يا باتون به جايي از بدن انسان کوبيده شود، آن جا درد مي گيرد، جا مي اندازد و بعضي وقت ها زخم مي شود. يک وسيله ي ديگر هست به نام کابل. از اين وسيله به جز برق رساني، در بازداشتگاه هاي شما استفاده ي بهينه ي ديگري مي شود که عرض خواهم کرد. يک وسيله تاديب و تعزير اسلامي ديگر هم هست به نام شلاق. سابق بر اين از اين وسيله براي رام کردن حيوانات وحشي مثل ببر و پلنگ استفاده مي شد اما امروزه در جمهوري اسلامي براي رام کردن انسان هاي عالِم و اهل قلم استفاده مي شود (بين دو پرانتز عرض کنم که اگر امروز در يکي از کشورهاي غربي کافر، حيواني را حتي از نوع ببر و پلنگ با شلاق بزنند، قانون بلايي بر سر شلاق زننده مي آورد که تا عمر دارد هوس شلاق زدن حيوان نکند). اگر چوب يا باتون يا کابل يا شلاق محکم به بدن انسان کوبيده شود، بدن درد مي گيرد و صاحب بدن فرياد و ضجه مي زند.
در جمهوري اسلامي ِ شما، نويسندگان و متفکران ِ بازداشتي را با اين ابزار به راه راست و صراط مستقيم هدايت مي کنند. اگر پيامبر اسلام، عرب بدوي را با قرآن و کلمه به راه راست هدايت مي کرد، در جمهوري اسلامي ِ تحت رهبري شما، با چوب و کابل و شلاق، مردم نازک انديش ِ فرهنگي را به راه راست هدايت مي کنند. پس بر اساس منطق ارسطويي مي توان گفت که چوب و کابل و شلاق، قرآن جديد ِ حضرت عالي است. از اين مسئله بي اهميت بگذريم.
محل کوبيدن ضربه کف پاست. وقتي بازجوي ِ قدرتمند ِ چهارشانه ي شکم گنده اي، که اتفاقا دست هاي زمختي هم دارد، با چوب يا کابل بر کف پاي انسان مي کوبد، درد شديدي در بدن ِ انسان مي پيچد. براي اين که اين درد را تجربه کنيد، به مجتبي بگوييد وقتي روز جمعه از ناهار ِ خانه ي آقاي حداد برگشت محض امتحان، چند ضربه با چوب به کف پاي مبارک تان بکوبد تا معني اين درد را بفهميد. بعد از پايان ضربات پا شروع به ورم کردن مي کند. گاه نيز در اثر شدت ضربه، پوست و گوشت دريده مي شود و خون بيرون مي زند. به محلي که خون از آن بيرون مي زند زخم مي گويند. چون انسان نمي تواند روي دست راه برود، و مجبور است روي پا راه برود، اين زخم ها روي زمين قرار مي گيرند و وزن بدن ِ انسان روي اين زخم ها فشار مي آورد. اين فشار درهاي سعادت ابدي و جنت الهي را به روي انسان مي گشايد و انسان، احساس الهي شدن مي کند. مقدار ضربه ها و شماره ي چوب ها و کلفتي کابل ها و شلاق ها بستگي به اين دارد که نويسنده و متفکر چقدر توبه پذير باشد و با بازجو همکاري کند. البته در حکومت اسلامي گاه همکاري هم اثري ندارد و ضربه چه همکاري کنيد و چه نکنيد نواخته مي شود.
- جايي هست در بازداشتگاه به نام سلول. سلول اتاقکي است به ابعاد دو متر در يک متر و هفتاد. در جمهوري اسلامي ِ شما، نويسنده و متفکر معترض را به داخل اين اتاقک ها مي اندازند تا حرف ِ زيادي زدن از سرشان بيفتد. سلول ها معمولا بوي گند مي دهد؛ بوي لجن و گوشت له شده؛ بوي خون و زخم چرک کرده. يکي دو ساعت اول چيزهاي جالبي براي ديدن و بررسي پيدا مي شود اما بعد کم کم حوصله ي آدم سر مي رود. صدايي شنيده نمي شود؛ حرفي زده نمي شود؛ هيچ چيز خواندني و ديدني و شنيدني در اختيار آدم نيست. نه کتاب، نه روزنامه، نه مجله، نه راديو، نه تلويزيون. در جمهوري اسلامي ِ شما، نويسنده و متفکر ِ معترض را نه يک روز، نه دو روز، نه سه روز، نه يک هفته، نه دو هفته، نه يک ماه، نه دو ماه، بلکه هفت هشت ماه، و شايد هم بيشتر در اين اتاق ها نگه مي دارند. براي اينکه يکي دو ساعت، بودن ِ در اين اتاق را تجربه کنيد، به حاجيه خانم بفرماييد، وقتي به مبال مي رويد، در را براي چند ساعت روي تان قفل کند. باز به عنوان جمله ي معترضه عرض کنم که اگر شما در کشورهاي غير مسلمان، سگ داشته باشيد و او را هر روز براي هواخوري بيرون نبريد، پليس در خانه تان را مي زند و از حقوق سگ محبوس دفاع مي کند.
در اين سلول ها گاه چراغي بيست و چهار ساعته روشن است و اعصاب انسان را نابود مي کند. گاه نيز مدت ها انسان در تاريکي به سر مي برد. بودن در اين اتاق، هر چند درد بدني ايجاد نمي کند، اما چنان درد روحي دارد که نويسنده و متفکر زنداني حاضر است براي بيرون آمدن از آن حتي به زير دست بازجوي شکنجه چي برود و شلاق بخورد.
- در بدن انسان، عضوي هست به نام مثانه. در داخل مثانه ادرار انسان جمع مي شود و انسان به طور طبيعي بايد اين ادرار را دفع کند. در زندان هاي شما نه تنها به نويسنده و متفکر، که به مثانه هم حکم مي کنند که کي پر و خالي شود. شما نمي توانيد به اراده ي خودتان به دست شويي برويد و ادرارتان را تخليه کنيد. براي تخليه ي ادرار و مدفوع، شما – نسبت به مقدار مخالفت فکري تان و حال و حوصله ي نگهبان ِ بندتان -، نوبت براي رفتن به دستشويي داريد. باز اين را خيلي راحت مي توانيد امتحان کنيد؛ اين دفعه به سرکار حاجيه خانم بفرماييد در ِ مبال را وقتي شما بيرون هستيد قفل کنند تا ببينيد آيا فشار آن قدر زياد مي شود که در شلوار مبارک تان ادرار را تخليه کنيد يا نه؟
- در بدن عضوي هست به نام چشم. وقتي آن را مي بندند نه تنها انسان چيزي نمي بيند بلکه جهت خود را گم مي کند و دچار عدم تعادل رواني مي شود. بازجوهاي بسيار محترم شما براي اينکه زنداني بخت برگشته آنها را شناسايي نکند، - تا نتواند يک روز يقه شان را بگيرد و از آنها انتقام بکشد، چشم زنداني را در هر جايي که خارج از سلول باشد با دستمالي مي بندند - که عکسش را آقاي حنيف مزروعي منتشر کرده است-. بماند که بيني آدم چه احساس سنگيني و فشاري مي کند. ضمنا يک سوال داشتم: آيا حضرت ِ رسول هم کفار را با چشم بسته به راه راست هدايت مي فرمود يا اين که اين از ابداعات زيردستان ِ حضرت عالي به عنوان جانشين پيامبر است؟
- جايي هست در بدن انسان به نام مغز. اين مغز – که جنابعالي آرزو مي کنيد اي کاش وجود نداشت و اگر داشت مثل کامپيوتر هاي امروزي قابل برنامه ريزي توسط برادران بازجو بود - محل توليد فکر و احساس است. يکي از احساس ها هم ترس است. فکر کنيد چشم شما را بسته اند، روي صندلي نشانده اند، يک نفر با دهان بد بو بيخ گوش تان نعره مي زند و شما و خانواده تان را تهديد به چه و چه مي کند. در اين حالت ماده اي به نام آدرنالين در بدن تان توليد مي شود و تپش قلب تان افزايش مي يابد. احساس مي کنيد مي ترسيد و بايد به نحوي خود و خانواده تان را نجات دهيد. راه رهايي انسان معمولي از ترس، فرار است اما از دست بازجو که نمي توان فرار کرد. اگر بر ترس تان غلبه کنيد و سر حرف و فکرتان بمانيد، کليد به دست تان مي دهند تا به اتاق ديگر برويد و آنجا در يک وضعيت نا بسامان، شما را دراز مي کنند و به کف پاي تان مي کوبند. براي اين که رحم و شفقت اسلامي جاري شود و شما در اين مکان مقدس، دارفاني را وداع نگوييد، مجبورتان مي کنند روي پاي ورم کرده و زخمي راه برويد و جست و خيز کنيد. در اين حالت ديگر خيلي رو مي خواهد به راه راست هدايت نشويد و کليد بهشت را داوطلبانه از دست بازجو نگيريد.
- در بدن نقطه اي هست به نام دماغ که اسم ادبي آن بيني است. اين بيني مايه ي دردسر خانم هاست. بعضي وقت ها که بيني، بزرگ و ناموزون است آن را عمل مي کنند تا کوچک و موزون شود. با شکم هم جديدا همين کار را مي کنند و اگر بزرگ باشد آن را کوچک مي کنند. مي توانيد از آقاي دکتر ولايتي بپرسيد که چه گونه شکم را کوچک مي کنند چون آن طور که شنيده ام همسر ايشان زير همين عمل ِ ساکشن چربي، به لقاءالله پيوسته اند. به هر حال وقتي شما بيني را عمل مي کنيد به شدت حساس مي شود. يک لمس ِ کوچک ِ انگشت باعث درد شديد مي شود. اين بيني ِ عمل کرده مدتي وقت لازم دارد تا خوب شود.
حال وقتي شما را به عنوان يک خانم نويسنده - که به تازگي بيني اش را عمل کرده - مي گيرند و به بازداشتگاه مي برند و موقع بازجويي به ناگهان و ناغافل سرتان را به دسته صندلي يا ميز مي کوبند اين بيني مي شکند. دادستان هم هر چه کند و دم پزشک قانوني را ببيند و گزارش جعلي تهيه کند نمي تواند بگويد که اين بيني قبلا شکسته بوده چون سوابق اين بيني دردسرساز در دفتر دکتر و بيمارستان هست و جاي انکار نيست. تنها يک راه براي لوث کردن موضوع وجود دارد و آن اينکه دکتر و پرستار و جراح را به آن دنيا هدايت کنيد که آن هم ارزش ندارد. شما وقتي کشته شدن زهراي کاظمي کانادايي را در داخل زندان هاي خودتان مثل آب خوردن انکار کرده ايد، انکار شکستن بيني خبرنگار زن ايراني که کاري ندارد. اين را به قاضي مرتضوي بسپاريد که کارش را خوب بلد است.
توضيحات ديگري هم هست که اگر بخواهم يکي يکي آن ها را بنويسم دو سه جلد کتاب مي شود. فعلا به همين مقدار بسنده بفرماييد و اگر اين نوشته را به نظر حضرت عالي رساندند براي رفع خستگي ناشي از کارهاي مهم، آن باراني ِ مشهورتان را بپوشيد و آن کلاه زيبا را بر سرتان بگذاريد و ناغافل به ميدان جوانان برويد، ببينيد چه خبر است. چيزي که از شما کم نمي شود! يک روز برنامه ي کلک چال را حذف کنيد و به جاي آن اين کار را بکنيد. ما که نگفتيم مانند حضرت علي هر نيمه شب سبد نان به دوش مبارکتان بکشيد و با پاي پياده و کفش پاره از اين خانه به آن خانه برويد. اين کاري است که با اتومبيل يا هليکوپتر مبارک هم مي توانيد انجام دهيد. شايد به اين طريق در جايي که، همه به جز خواجه حافظ شيرازي از ماجراي زندان هاي جمهوري اسلامي با خبر هستند، شما هم با خبر شويد.