http://darvishpour.blogspot.com
وقايع نگاری، ياد آوری خاطرات و تأکيد بر روز شمار تاريخی در جامعه ما، بجای اينکه با هدف ارتقای تجارب نسل جوان عرضه شوند و چراغ راه آينده باشند؛ اگر نگويم در بيشتر موارد، دست کم هرازگاهی مطالبی را می بينيم که خاطرات، بصورت اسناد رفع اتهام از خود ارائه می گردند. اين شيوه از برخورد بيشتر از جانب افرادی است که به درستی واقفند که پيدايش هر پديده يا بروز هر حادثه ای حتی انقلاب، بر بستر يکسری عوامل عينی و مادی شکل می گيرند. اينکه مسئوليت تحقق چنين پديده ای را تنها متوجه بعضی افراد يا گروههای سياسی کوچک، پراکنده و زير زمينی بدانيم، بدين معناست که وقايع نگار قصد ندارد مسائل را از نظر علمی مورد بررسی و کنکاش قرار دهد.
وقتی جامعه ای که آبستن حوادثی است و در اوج تحول و پيشرفت، «ويار» گذشته می کند و مردمش به عقب می نگرند، علت را بايد در ارتباط با نقش، موقعيت و تأثيرگذاری حکومت برجامعه جستجو کرد که با اتخاذ سياستها و برنامه های غلط و ارتجاعی [به مفهوم ضد تحول]، هم نظام سياسی و هم نظام شهری را نامتعادل ساخته بود. خروج شاه، بمعنای سقوط نظام سلطنتی است و نبايد آنرا با سقوط نظام فرد محوری يا استبدادی اشتباه گرفت. نظام های استبدادی را تنها نظام های شهری متعادل می توانند مورد کنترل قرار دهند. اما در ايران آن روز، با خروج شاه، نظام شهری نامتعادل، آنچنان دچار آشفتگی و تلاطم بود که همه سيستم های آن، غيرفعال و حتی غيرخطی عمل ميکردند و بديهی است در چنين شرايطی، مردم عادی با کدام بصيرت می توانستند دانه سياه فلفل و خال مهرويان را از همديگر تفکيک کرده و تفاوتی ميان اين دو قائل گردند؟
از منظری ديگر، روز بيست و ششم دی ماه، نقطه عطفی است در تاريخ مبارزات ايرانيان. بدين معنا که حرکت مردم هم از جهت سوابق امر، که محمد رضا پهلوی، چهارمين شاهی بود که همانند سرنوشت پيشينيان، پايان سلطنتش به مهاجرت مادام العمر منتهی می شد؛ و هم به لحاظ مضمون منازعه، که جنبش ضد استبدادی تا سطح انتقام جويی کور خود را تنزل داده بود؛ حرکتی بود تقليدی و گذشته نگر. منظور اين است که ايرانيان، نه در جهت نفی استبداد، بلکه بخاطر ارضای تمايلات انتقامجويانه و تسويه حساب عليه شاه بپاخاسته بودند. جنبه های مختلف چنين مفهومی، آن زمان دقيق تر و شفاف تر می گردند هرگاه اين «نفی» را با روز «ايجاب»، يعنی دوازدهم بهمن مقايسه کنيم و بی آنکه زحمت نتيجه گيری را بخود بدهيم، تاريخ، نيشخند زنان به ما خواهد گفت: «شاه رفت؛ امام آمد!».
فکر نکنيد هدف مقايسه ايست ميان بد و بدتر که نگارنده می خواهد دگرباره سياستهای سياستمداران عهد قاجار را در اينجا بازتوليد، تبيين و روزآمد کند. نه؛ شاه رفتنی بود به هزار و يک دليل! حکومتی که تولد دوباره خويش و حيات سياسی خويش را مديون دوران جنگ سرد می دانست، طبيعتاً پايان عمر سلطنت خويش را نيز پيشاپيش با دوران نقاهت و پايان عمر همان عصر گره زده بود. اين نکته را چگونه و براساس کدام داده ها می توانستيم بفهميم؟ از آن لحظه ای که خمينی برخلاف انتظار و باور عمومی، ناگهان از پستوه حوزه های نجف برخاست و به صحنه های ملی و جهانی پرتاب شد. چه کسانی می بايست همان زمان [اگرچه دير هنگام بود] چشم و گوش ملت را باز ميکردند؟ پاسخ به اين پرسش، به اما و اگر بستگی دارد. يعنی مشروط است براينکه نخست با خود رو راست باشيم؛ دوم اينکه در هنگام قضاوت، بر کرسی ثالث ننشينيم و سهم و نقش خود را در آينه تاريخ ببينيم.
در ارتباط با جمله تاريخی «شاه رفت؛ امام آمد!»، دو پرسش مهم تاريخی، دو نيروی حائز اهميت و دو موضوع قابل تأمل در برابر ما قرار گرفته اند که نمی توانيم بی تفاوت و بدون پاسخ و بررسی از کنار آنها بگذريم. اضافه کنم که مطلب حاضر، بيشتر با هدف طرح موضوع نوشته شدند و تحليل دقيق آنرا وظيفه جامعه شناسان و ديگر انديشمندان ايرانی ميداند.
در مردادماه 32 ، وقتی که شاه رفت، چرا امامی نيامد؟ و يا وقتی که در خردادماه سال 42، امام آمد، چرا شاه نرفت؟ از منظر جامعه شناسی سياسی، همه رفت و آمدها، و يا نرفتن ها و نيامدها، در چهارچوب تغيير توازن نيروها در جامعه، قابل بررسی اند. نيروهای درون جامعه ايران، بين سالهای 57 ـ 32 ، عبارت بودند از نيروهای شهرنشين تأثيرگذار و نيروهای روستايی خاموش [اگر طغيان های گاهگاهی و منفرد را ناديده بگيريم] و تأثيرپذير.
در پانزده سال قبل از انقلاب، روندهای سياسی و اجتماعی در جامعه بگونه ايست که شاه با انگيزه وادار ساختن جامعه شهری به سکوت و تبعيت؛ بطور يک جانبه، غيرکارشناسانه و بی توجه به همه موازين علمی و جامعه شناختی، هم بافت و هم روان جامعه شهرنشينی را به چنگال می گيرد و تغيير می دهد. پيدايش و رشد قارچ مانند «زورآباد» ها و «ياخچی آباد» ها زير عنوان توسعه صنعتی و گسترش شهر و شهرنشينی، نه تنها توازن، ترکيب و کيفت نيروهای جامعه شهرنشينی را تغيير دادند بلکه، حاشيه نشينان، بدليل عدم پذيرش هويت شهری و وحشت از آينده، فرهنگ شهر نشينی را تهديد کننده می ديدند و آنرا به چالش طلبيدند.
شهرنشينانی که در جنب و جوش های سياسی سالهای 42 ـ 39 ، خردمندانه و متمدنانه نمی خواستند سرنوشت آيندگان و آينده سياسی کشور را تنها با گذشته استفهامی و خونين کودتای 28 مرداد گره بزنند [اين سخن بمعنای نفی جنايات و محاکمه جنايتکاران نبود و همانگونه که تاريخ گواهی ميدهد، دولت امينی با سوارشدن براين موج، بعضی از نظاميان را وادار به استعفاء (تيمور بختيار) و تعدادی را هم بجرم سوء استفاده مالی دستگير و روانه زندان ساخت] و هوشيارانه پرچم «اصلاحات آری، اما استبداد نه!» را به اهتزاز در آوردند؛ چه شد که در سال 57 ، تسليم رهبری شدند که هزار سال از مردمش عقب تر بود؟ اگر ظهور و بروز بعضی از حوادث را برسرنوشت سياسی ملت ها بی تأثير نمی دانيد، حادثه پانزدهم خرداد و نقش آن در اين زمينه، از دو زاويه قابل طرح و بررسی اند:
نخست اينکه جامعه شهری در برابر اعتراض ارتجاعی خمينی که خواهان بازگشت به گذشته بود، نه تنها سکوت نمود بلکه هوشيارانه عقب کشيد. جدا از اعتراض خمينی، پانزده خرداد، اوج اعتراض لومپنيسم و تسويه حساب افرادی که در بازگشت شاه نقش مهمی داشتند را هم نشان ميداد. جامعه شهری که طی پنج سال مبارزه عليه لومپنيسمی که بعد از کودتای بيست و هشت مرداد آزادانه در همه شهرها ترک تازی ميکردند، و بعد از فشارها و پيگيريهای مختلف و طرح شکايات مستند، دولت و مجلس را ترغيب و وادار به تصويب قانون «تأمينی» در سال 37 کرده بودند (قانونی که قوه قضاييه اسلامی هم اکنون آن را عليه روشنفکران، روزنامه نگاران و وبلاگ نويسان بکار می برد)، هرگز نمی توانستند همراه و حامی حرکتی باشند که موجب شکست جنبش دموکراتيک و تحول خواه ملی شده بود. دوم اينکه شاه، در درگيری با دولت امينی، که چندبار برسر دو راهی پذيرش اصلاحات ارضی و استعفاء از سلطنت قرار گرفته بود، حادثه 15 خرداد و عقب نشينی جامعه شهری را فرصتی مغتنم برای تسخير کامل قدرت ديد و همه قوانين و سنت ها را زيرپا نهاد.
از اين زمان است که جامعه شهری بعد از بيست و دو سال گذر از مارپيچ ها، پيش روی ها و عقب نشينی ها و حتی شکست، زمانی که می خواست جانی تازه بگيرد، با وقوع حادثه پانزده خرداد، از دوسوی مورد تهاجم قرار گرفت: تهاجم مستبدانه سياسی بالايی ها و تهاجم ضد فرهنگی پائينی ها، يعنی جاشيه نشينان. وانگهی، استبداد تنها ستم، زور، اجحاف و همه مقوله هايی که در رديف نقض حقوق مردم جای می گيرند را به جامعه عرضه نمی کرد؛ بلکه تخم آرمانخواهی را نيز در ذهنيت بکر مردمش می پاشيد. چرا که در يک جامعه آرمانخواه، نظر، آراء و انتخاب حقيقی مردم، هرگز بر زمينی که مکانی برای زندگی است، نه شکل می گيرند و نه گل ميدهند و بارور می گردند.
هر نظام شهری نامتعادلی، تنها به يک سمت می نگرد و از اين نظر تسلط آرمانخواهی، امريست قابل محاسبه. اما، جامعه آرمانخواه شهری ايران، به آن مرحله از رشد خود رسيده بود که نه تنها جوانان را بی و چون و چرا، مفتون و مجذوب خويش می ساخت بلکه، روحيات و افکار سياستگذاران، برنامه ريزان و حاکمان را نيز به زير سيطره خويش می کشيد و به چنگال می گرفت. تا جايی که شاه نيز تحت تأثير آرمانخواهی، ده سال بعد از انقلاب سفيد، آنرا به عنوان انقلابی خونين و سرخ به جامعه عرضه می کند.
حال اگر قرارست به رسم وقايع نگاران، مسئوليت را متوجه گروه خاصی کنيم، پاسخ به اين پرسش حائز اهميت اساسی است که در يک نظام برهم ريخته و فاقد نظم و نسق شهری، کداميک از گروهها می توانستند در تسريع و تحقق انقلاب نقش داشته باشند؟ آيا اين گروهها همان «کلنگ داران» اند، اصطلاحی که بهنود عزيز شخصيت مطبوعاتی مورد احترام شهروندان ايرانی آنرا بکار برده اند، يا جامعه اهل قلم؟ در جامعه ای که امکانی برای تولد و رشد احزاب نيست و حتی احزابی مانند حزب مردم و ايران نوين را تحمل نمی کردند، مطبوعات مثل امروز، نقش و وزن بيشتری پيدا می کنند. البته منظور اين نيست که روزنامه های کيهان، اطلاعات و آيندگان خود را تا سطح روزنامه صبح امروز حجاريان تنزل ميدادند و وظايف احزاب را برعهده می گرفتند. ولی آنها می توانستند بدليل ارتباطی که با جهان خارج داشتند، اطلاعات مختلف و متنوعی را در شريان جامعه تزريق کنند. مادامی که اطلاعاتی نباشد، و انسانها نتوانند ميان زندگی خود و ديگران مقايسه و تحليل کنند، طبيعتاً آگاهی هم وجود نخواهد داشت.
اگر جامعه محترم اهل قلم در اين انديشه بود، حتماً با چرخش قلم، می توانست اذهان بسياری از جوانان را متوجه واقعيت هايی سازد که پيش از آن، نظر و برداشت ديگری داشتند. بطور مثال، اگر روزنامه ها بجای خبر: «ليلاخالد» فلان يا بهمان جمبوجت را ربوده است، گزارش ميکردند که ليلاخالد يک اتوبوس هوايی را ربود؛ آيا می دانيد تنها همين جمله، چه تأثيری بر روان جامعه می گذاشت؟ مردمی که تا آنزمان سوار هواپيما نشده و فرودگاه مهرآباد را نديده بودند؛ مردمی که در خانه های خود تلويزيونی نداشتند و يا اگر داشتند، به شبکه سراسری وصل نبودند و نمی توانستند چهره های وحشت زده گروگان ها را از نزديک ببينند؛ با خواندن يا شنيدن اتوبوس هوايی، عمق فاجعه را دقيقتر و منطقی تر لمس ميکردند. دوستان ما نه تنها چنين کاری را نکردند، بلکه برعکس و آگاهانه با انتخاب تيتر آنچنانی، بر صفحه اوّل روزنامه ها نوشتند: ايران بطور دوفاکتو اسرائيل را به رسميت شناخت.
اهل قلم همان زمان استدلال مي کرد از آنجايی که اکثريت جامعه بی سواد يا کم سوادند و بخش قابل توجهی تنها عنوان خبرها را می خوانند، برداشت جامعه چنين خواهد بود که ايران، دولت اسرائيل را به رسميت شناخته است و از اين طريق، ما موج فزاينده ای از نفرت را متوجه حکومت خواهيم کرد. در اينجا نيازی به تحليل ايدئولوژيکی که در پس اين تاکتيک پنهانند، نيست و نمی خواهم يادآوری کنم که همين يک عمل تخريبی، از کل کارهای تخريبی کلنگ داران، مهمتر، عميق تر و کاری تر بودند. اما پرسش اصلی اين است که در يک جامعه نامتعادل و آرمانخواه، تاکتيک مطبوعات آب به آسياب چه کسی می ريخت؟ آيا غير از اين بود که با اتخاذ چنين تاکتيکی، خمينی و نفرت ضد انسانی و ضد اسرائيلی او را تقويت کرده و زمينه ظهور او را مهيّا می ساختيد؟ اين در حالی است که هفت سال قبل از انقلاب درباره خطر ظهور مجدد خمينی، بيژن جزنی، رهبر همان کلنگ داران مورد نظر آقای بهنود، کتباً و مستنداً به جامعه هشدار داد بود.