پنجشنبه 22 بهمن 1383

رسیدیم به بهمن که... و خاطره ای از ستاد خیابان میکده، اسد مذنبی

انقلاب خیلی شکوهمند اسلامی تجربه عظیمی پیش رویم می نهد تا خود را در آیینه کدر زمان ببینم ، البته اگر چشم دیدن خودم را داشته باشم :

ای اهل شوق وقت گریبان دریدن است

دست مرا سوی گریبان که می برد

و از خودم بپرسم که چطور شد که سر من تحصیلکرده به این سادگی کلاه شاپو رفت تا بلکه یقه عوام الناس را ول کنم که چرا سرشان کلاه رفت .

این حدیث از سر دردیست که من می گویم

تا بر آتش ننهی بوی نیاید زعبیر

البته الان با کمال صراحت می توانم ادعا کنم که قصد من به هیچوجه این نبود که مملکتم برگردد به هزارو پانصد سال قبل . منی که افکار چپ داشتم – برخی ها می گویند بعضی از آدم ها بخصوص در دوران دانشجویی چپ می شوند اما همینکه وارد اجتماع شده وبه کسب ودرآمد مشغول می گردند کم کم راست می شوند – چطور شد که انقلابم اسلامی از کار درآمد مگر من می خواستم مملکتم بدست ملا ها اداره شود ؟ پس چطور شد که به جمهوری اسلامی – نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر- رضایت دادم ؟ ابوسعیدابی الخبر می فرماید:

ما با می و مستی سر تقوی داریم

دنیا طلبیم و میل عقبی داریم

کی دینی ودین هردو بهم جمع شوند

این است که ما نه دین نه دنیا داریم

بعد که خود را در آینه زمان می نگرم درمی یابم که وقتی شیشه بانک هارا خرد می کردم به استقبال صندوق های قرض الحسنه و بانک داری بدون ربا و با ریای اسلامی می رفتم، هنگامی که مشروب فروشی ها را آتش می زدم شلاق ها را صیقل می دادم تا بعد ها بر پشت مستان فرودآید ، زمانی که سینماها را ویران می کردم خانه های ریا و مراکزخرافات را افتتاح می کردم و موقعی که ساختمان ها یعنی نماد شهرنشینی رااز بین می بردم بوم پرورش می دادم تا بعد ها بر ویرانه ها نغمه شوم سربدهد . با این تفاصیل اگر کسی انتظار داشته باشد از این اعمال با حال و خلاف مدنیت به جامعه مدنی می توان رسید باید گفت گلی به جمالش.

باشد که عنایت برسد ورنه مپندار

با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم

وآیاافکار پیر حجت اسلام ها بدون نیروی جوان می توانست به پیروزی برسد؟

می گویند حکیمی را پرسیدند آیا شود که مردی نود و پنج ساله صاحب فرزندی شود ؟ گفت بلی بشرط آنکه بین همسایگانش مرد بیست و پنج ساله ای بود .

واز همه مهمتر وقتی لیبرالهای مدرن را به روحانیت مبارز ترجیح می دادم معلوم می شود جمهوری اسلامی خواست من بوده و خودم خبر نداشتم! می خواستم دنیا را تغییر بدهم اما پیش پای خو را نمی دیدم .

می گویند اسکندر شبی یاران را فراخواند تا ستارگان را به ایشان نشان دهد و خواص و مسیرشان را بنمایاند. همگان را به باغی برد و قدم زنان با دست ستارگان را نشان میداد تا اینکه به چاهی افتاد.

و یا بقول مولوی :

این چنین مشکین که زلف میر ماست

چون که بی عقلیم آن زنجیر ماست

البته این حرف ها را حالا می گویم والا درآن سالها عشق من تفنگ بود و فشنگ. و نمی دانستم که ازلابلای خان های لوله تفنگ به دمکراسی نمی توان رسید اما به خانه های امن چرا؛ چون کتاب خواندن عملی مذموم بود و فقط و فقط کار من تکثیر جزوه های چریکی بود وپخش شب نامه و مدام برای چریک شدن و شهادت یعنی کشتن و کشته شدن درتلاش بودم و البته این سعادتی بود که نصیب من نشد چرا که در عنفوان جوانی ام انقلاب شد و نا امید از دیر رسیدن ، روانه دیدار کسانی شدیم که به عشق رویشان سال ها زندگی را به غفلت گذرانده بودیم .

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

با خاطره ای از آن سالها و چریک شدنم – من بعد از انقلاب چریک شدم - سخن را کوتاه کنم که بقول ارسطو " کوتاهی سخن طی معناست "

باز بقول مولانا :

من نگویم زین طریق آمد مراد

می تپم تا از کجا خواهد گشاد

سربریده مرغ هرسو می تپد

تا کدامین سو دهد جان از جسد

توسط دوست بزرگتری که از فلسطین آمده بود با دو دوست عزیز – که یکی اعدام و دیگری معلوم نشد چه برسرس رفت – به ستاد سازمان فداییان خلق در خیابان مییکده که دهکده شده بود معرفی شدیم ( البته خودمان قبلا همه میکده ها را دهکده کرده بودیم اما جمهوری اسلامی زحمت کشید و همه مملکت را دهکده کرد ) و از دیدار چریک های فدایی به آرزوی خویش رسیدیم و پس از یک دوره چند ساعته معبود یعنی تفنگ ژ3 را در آغوش گرفته و به نگهبانی از ستاد مشغول شدیم اتفاقا شب سردی بود و برف می بارید اما من اینقدر داغ بودم و به رهگذران فخر می فروختم که سرما را حس نمی کردم در همین حین دختر و پسر جوانی بمن نزدیک شده و از دیدن چریکی جوان بوجد آمده و لابد خیال می کردند من جداندرجد چریک بوده ام . سلام غرایی کردند و ما هم درودی فرستادیم و هر سه کیف کردیم . ناگهان دختر جوان گفت رفیق بند پوتینت باز است ! و من که انتظار چنین نکته سنجی از جانب خلق الله را نداشتم خیلی جا خوردم ؛ می خواستم دل به دریا بزنم و بگویم قربان شکل ماهم چریک کجا بود اما غرورم اجازه نداد . یعنی نه اینکه به جوانی خودم رحم کنم ، بیشتر دلم به حال تفنگ ژ3 سوخت که معلوم نبود از کدام پادگان به سرقت رفته و سیب سرخی شده بود دردست چلاق بنده که در همه عمرم و با همه عشق به اسلحه دست به تفنگ نبرده بودم ، اولش کمی دست پاچه شدم اما نیروی چریکی بدادم رسید و با نگاهی چو عاقل اندر سفیه گفتم چاکرتم رفیق پاهایم زخم است ! و طرف ها هم که لابد مثل خود من عشق دیدن چریک پریشانشان کرده بود و از اینکه بالاخره موفق شده بودنددر شبی سرد صحبتی گرم با چریکی هرچند جوان و بی نام و نشان بنمایند ، کیفور و با جملاتی محکم و پر صلابت برای چریک جوان سربلندی و برای خلق های تحت ستم رهایی آرزو کردند و رفتند .

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/18157

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'رسیدیم به بهمن که... و خاطره ای از ستاد خیابان میکده، اسد مذنبی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016