اکبر عزيز!
اعتصاب غذايت را بشکن! به خاطر ما نمير! با طناب ما به داخل چاه ِ مرگ نرو! تو هستي و همسرت. تنهاي تنها! به فکر او باش! او فقط با توست. با تمام وجود با توست. با تو در رنج زندانت شريک بوده. با تو در تنهايي هايت شريک بوده. با تو در شجاعت و تحمل ات شريک بوده. لبخندي که بر لب همسرت مي بيني، لبخند نيست. اشک است. آه است. حسرت عمر از دست رفته است. خشم است. طغيان و انقلاب است. فقط او با توست نه ما، و نه هيچ کس ديگر.
اين "ما"، ماي موهومي است. وجود خارجي دارد و ندارد. هست و نيست. پديده ي غريبي است. دايره هايي است به قطر هاي مختلف که تو در مرکز آن هستي. در آن وسط تويي و خداي خودت. در دايره کوچک بعدي زن و فرزند قرار مي گيرند. در دايره سوم فاميل. در دايره ي چهارم دوستان. دايره ي پنجم همکاران. دايره ششم خوانندگان و بعد آن چه که ما "مردم" مي خوانيمش. تو آن وسط ايستاده اي و گمان مي کني همه چشم به تو دارند. شايد در مقطعي مثل امروز چشم ها به طرف تو بر گردد ولي همه درگير دايره هاي خودشان هستند. به افکار عمومي نمي توان دلگرم بود.
اکبر عزيز!
دوره و زمانه عوض شده است. روزگاري وقتي بابي ساندز ايرلندي - که نه مي شناختيمش و نه به خاطر ما به زندان افتاده بود - در جايي دور از ما اعتصاب غذا مي کرد، موجش به تهران مي رسيد و تن و بدن ما را مي لرزاند. انساني به خاطر آرمان هايش به زندان افتاده و فقط به خاطر اين که زنداني سياسي شناخته شود، اعتصاب غذا کرده. اما ساندز از نظر حکومت آنجا تبه کار بود و بايد مثل ديگر تبه کاران مجازات مي شد. مثل تو که هنوز هم زنداني سياسي نيستي و با زندانيان مالي در يک بند محبوسي. ساندز به اعتصابش ادامه داد و ملکه هم کوتاه نيامد تا مُرد. ما هم مثل ساير آزادي خواهان جهان به جوش و خروش آمديم. چپ و راست مقاومت و مردانگي او را ستوديم. قهرماني او را ستوديم. سياوش کسرائي زيباترين شعر ها را براي او سرود: "قطره قطره مردن و شب جمع را به سحر آوردن!" نام او را بر خياباني نهادند و يادش را ماندگار کردند.
اما با توي هموطن چه کرديم؟ با تويي که حرف دل "ما" را – اين "ما"ي موهوم کذايي را- در کتاب ها و مانيفست هايت منتشر کردي، چه کرديم؟ تو در زندان هم خواندي و با سختي و مرارت و محدوديت هايي که داشتي نوشتي و نمي دانم به چه ترتيب و با تحمل چه مجازات هايي نوشته هايت را بيرون فرستادي تا "ما" بخوانيم و آگاه شويم و آستين ها را براي دگرگون کردن و رو در روي "خدايگان" ايستادن بالا بزنيم. اما ما براي تو چه کرديم؟ دوستانت برايت چه کردند؟ خوانندگانت برايت چه کردند؟ آن "ما"ي دايره ي آخر برايت چه کرد؟
هيچ!
ما برايت هيچ نکرديم. به جاي ستودن قهرماني و پايداري ات گفتيم بدبخت ملتي که نياز به قهرمان داشته باشد! دوستانت حتي همت نکردند در اين روزهاي اعتصاب غذا، در لحظاتي که تو بي حال در گوشه اي افتاده اي و ارگان هاي بدنت به تدريج تغيير رفتار مي دهند و به لحاظ فکري آرام آرام وارد دنياي ديگري مي شوي؛ در لحظاتي که ديگر گرسنگي را حس نمي کني و چشم هايت با عمقي خاص محيط پيرامون را مي بيند؛ در لحظاتي که ميل به آب و چاي و قند را هم از دست مي دهي و تر و خشک برايت يک سان مي شود، آري در اين لحظات حتي نخواستيم و نتوانستيم برايت بنويسيم، زيباترين نوشته ها را. برايت شعر بگوييم، زيباترين شعرها را. بگوييم اکبر با پايداري اش دارد قطره قطره مي ميرد. اکبر با مردانگي اش شب جمع را به سحر مي آوَرَد. آن قدر بگوييم و بنويسيم و ساعات و لحظات اعتصابت را در معرض ديد عموم قرار دهيم تا دنيا ببيند تو چه مي کني و دنيا بشنود تو چه مي گويي. نکرديم. نمي توانيم بکنيم. هر يک از ما در دايره هاي خود گرفتاريم. اگر بميري، تو را مدتي تيتر مي کنيم و هفته و ماهي به عزايت مي نشينيم و باز همه چيز از ياد ها مي رود. نه شعري برايت سروده مي ماند. نه نامت به عنوان قهرمان ِ اهل قلم بر خياباني ثبت مي شود. اين بار همسرت تنها مي ماند. تنهاي تنها. تنهاتر از تو. تا انقلابي شود و بشوي گلسرخي ديگر و محبوب ملت، - اين ملت ِ موهوم ناشناخته-.
اکبر عزيز!
اعتصاب غذايت را بشکن. در کنج زندان آرام بگير. سکوت کن. از زندان بيرون بيا. مانند آقاي نوري منتظر بمان، تا نوبت "ما" – اين ماي موهوم- برسد. آن روز حرف ها براي گفتن خواهيم داشت.