[ به نقل از "از دور بر آتش"، سايت شخصي رضا علامه زاده ]
دکتر محمد درخشش یکی از چهره های ملی و مردم دوست کشورمان در غربتِ پراکندگی ها، با حسرت اتحاد میان نیروهای معتقد به دموکراسی و مردمسالاری، در گذشت. همنسلان من نام این آموزگار بزرگوار را از آن "روز گرم بهاری" که آموزگاران و دبیران ایران به رهبری او اعتصابی پیروزمند را به انجام رساندند جدائی ناپذیر می دانند؛ روز 12 اردیبهشت 1339 وقتی که آسفالت گرم خیابان شاه آباد به خون دکتر خانعلی دبیر دبیرستان جامی تهران به دست سرگرد شهرستانی، رئیس کلانتری 2 (در میدان بهارستان) رنگین شد.
من که آن سالها دانش آموز دبیرستان فروغی تهران بودم خود یکی از شاهدان این جنایت بوده ام و گزارش قصه گونه ام را از این روز در رمان "تابستان تلخ" در فصلی با عنوان "یک روز گرم بهاری" سالها پیش به تفصیل آورده ام. این یادداشت را به نام زنده یاد محمد درخشش با بازچاپ سه چهار صفحه از این فصل از رمانم به پایان می برم تا تصوری از آن روز با شکوه به نسل جوانی بدهم که به اطلاعات مربوط به تاریخ معاصر کشورشان دسترسی ندارند.
[گلوله خورد وسط پیشانی دکتر خانعلی، درست بین دو ابرویش. شیلنگ آب ماشین آبپاش، که ستون پر زور آب را مستقیم به هوا شلیک می کرد از پنجه های مرتعش او رها شد و افتاد وسط خیابان شاه آباد. شیلنگ قطور مثل مار کبرائی که سرش را به یک ضربت تبر جدا کرده باشند روی آسفالت پیچ و تاب می خورد و آب کف کرده را به توده بی شکل و وحشتزده ای که با صدای گلوله از جا پریده بود و در خود می لولید، می پاشید.
من و فیروز و دیگر کسانی که در چند قدمی او ایستاده بودیم به خود آمدیم و دویدیم با طرفش. دکتر خانعلی در حالیکه خون از میان دو ابرویش بیرون می جهید، روی اسفالت داغ خیابان در غلتید. شیلنگ ماشین آبپاش گامی آنسوتر همچون خود او بر کف خیابان افتاده بود و گوئی به منظور پاک کردن رد جنایت یکریز صحنه قتل را می شست. با رسیدن ما بالای سر دکتر خانعلی، بزرگترها هم به خود آمدند.
آنها که از ساعتها پیش آرام در پیاده رو نشسته بودند و به سخنرانی نمایندگانشان گوش می کردند، حتی وقتی سرگرد شهرستانی در میان چند افسر و پاسبان قدم زنان آمد کنار دبیرستان شاهدخت، جلو پاساژ، ایستاد هیچ توجهی به او نکردند. پشت سر سرگرد یک ماشین آبپاش مثل هیولائی سرخ رنگ، آرام اما پر سر و صدا صف منظم دانشجویان دانشکده افسری را بُرید و درست بین مامورین و جماعتی که این سوی خیابان، در پیاده رو، روی اسفالت داغ اردیبهشت نشسته بودند، ایستاد. سخنرانها یکی پس از دیگری بی اعتنا به سخنانشان ادامه می دادند و فرهنگیها سعی داشتند حضور ماشین آبپاش و افسرانی که آنسوی خیابان ایستاده بودند را نادیده بگیرند.
شاگرد راننده در سنگین ماشین آبپاش را با ضربه زانو باز کرد و با ژستی حریف طلبانه جفت زد پائین. من و فیروز و دانش آموران دیگری که لب جوی آب نشسته بودیم و حوصله مان از اینهمه پر حرفی سر رفته بود، حالا شش دانگ حواسمان را داده بودیم به او. شاگرد راننده که زیرپوش رکابی پوشیده و بازو و سینه های ورزیده اش را بیرون انداخته بود، خود را با یک جست رساند به بالای تانکر ماشین آبپاش. سر شیلنگ را از بدنه ماشین رها کرد و شیلنگ قطور را در میان پنجه های زمختش، بالاتر از سرش در هوا نگاه داشت. در این حالت به مجسمه برنزی ای می مانست که مشعلی را بر سر دست بند کرده بود. راننده سرش را از پنجره ماشین در آورد و گردن کشید. وقتی مجسمه برنزی را آماده بالای تانکر دید آب را راه انداخت. آب، با اولین یورش مثل باروتی که از دهانه کوزه های آتشبازی بیرون بزند به هوا جهید و بعد مثل چتر شفاف و خُنکی بر بدن ورزیده و آفتاب سوخته شاگرد راننده فرو ریخت. شاگرد راننده موهای سیاه و بلند خیسش را با یک حرکت تند سر، به عقب پرتاب کرد و شیلنگ را به سوی پیاده رو، رو به آموزگارها و دبیرها و مدیر و ناظمها، که دور از مقر فرماندهی شان به دانش آموران مشق ننوشته و از کلاس اخراج شده می ماندند، گرفت.
چتر آب، چرخی بر سرتاسر پیاده رو زد و خنکی اش فضای گرم و هیجانزده تظاهرات را کمی آرام کرد و آنگاه بر روی سر آقای اقبال، آخرین سخنران متوقف شد. آقای اقبال انگار نه انگار که آب مستقیم روی سرش می ریخت، همچنان روی چارپایه ایستاده بود و حرف می زد. می خواست هم به پلیس بی اعتنائی کرده باشد و هم از واکنش احتمالی جمعیت که داشت عصبی می شد جلوگیری کند. هدف، برگزاری تظاهرات آرام بود و تحریکات پلیس که از آغاز روز شروع شده بود باید باز هم نادیده گرفته می شد.
صبح، پیش از اینکه فرهنگی ها جمع شوند دانشجویان دانشکده افسری با یونیفورمهای آبی روشن و یراقدوزی طلائی، ام- یکهای سرنیزه دارشان را به حالت پیش فنگ به دست گرفته بودند و همه راههای فرعی منتهی به خیابان اکباتان، که وزارتخانه فرهنگ در آن واقع بود، و میدان بهارستان را بسته بودند. فرهنگیها به ناچار در خیابان شاه آباد جمع شده بودند.
من و فیروز برای اینکه همدیگر را براحتی پیدا کنیم قرار گذاشته بودیم در میدان مخبرالدوله همدیگر را ببینیم و با هم به بهارستان برویم. ولی مخبرالدوله چنان شلوغ بود که من ناچار نیمساعتی به دنبال فیروز گشته بودم. فیروز چنان از یافتن من نا امید شده بود که می خواست برگردد. وقتی مرا در میان جمعیتی که می خواست به هر طریق خود را به شاه آباد برساند، دیده بود به طرفم دویده بود و مثل بچه ها بازویش را در بازویم حلقه کرده بود تا گم نشود.
وقتی به شاه آباد رسیدیم جمعیت آرام گرفت. پاسبانهای اسب سوار با ضربات باتوم و تنه زدن با سینه و کپل اسبها ما را که سر در گم وسط خیابان ولو بودیم به پیاده رو رانده بودند. فرهنگیها آرام بر آسفالت پیاده رو نشسته بودند و اولین سخنران حرفش را بر چارپایه ای که از یک مغازه کیف فروشی گرفته بود، آغاز کرده بود. پاسبانهای سوار، دانش آموزان معدودی را که لب جوی خشک پر از سنگ و پاره آجر نشسته بودند، با راندن اسبهاشان بر حاشیه سیمانی جوی، به پیاده رو که مملو از جمعیت بود می راندند. جوانها به محض رد شدن سوارها دوباره به حاشیه جوی باز می گشتند. این بازی تا وقتی آقای اقبال، آخرین سخنران، زیر فواره شیلنگ ماشین آبپاش قرار گرفت ادامه یافته بود.
کدام سنگ از میان آنهمه سنگ و پاره آجری که جوانها از توی جوی خشک خیابان برداشتند و به سوی مجسمه برنزی پرتاب کردند کارگر افتاد؟ سنگ خورد وسط پیشانی شاگرد راننده، درست بین دو ابرویش. مجسمه برنزی با آنهمه ژست و جا خالی دادن هایش که با لبخندی مغرورانه همراه بود، تعادلش را از دست داد. پیچ و تاب بدن بیقرار افعی زنده در میان پنجه هایش به عدم تعادلش افزود و او برای حفظ ظاهرش قبل از آنکه با سر به زمین بیافتد حلقوم افعی را رها کرد و چون پرنده ای از روی تخته پرش، جست زد پائین.
فریاد شادی از سینه جمعیتی که تا کنون آرام نشسته بود و به سخنرانی آقای اقبال گوش می داد بیرون زد. آنها که با نگاه نگران و ناموافق به سنگ پرانی دانش آموزان می نگریستند و خود را از این حرکت نسنجیده جدا می گرفتند به حرکت در آمدند. افعی، از بالای ماشین رها شد و بدن سنگینش مثل شلاق به آسفالت خیس خیابان خورد و به خودش پیچید. جمعیت، پیروزمند دوید به طرف افعی که داشت هی چنبره می زد و باز می شد. اولین کسی که به آن رسید دکتر خانعلی بود. چنگ انداخت و حلقوم افعی را گرفت و آنرا به علامت پیروزی بالا برد. در این حالت به مجسمه برنزی دیگری می مانست که مشعل دیگری را بر سر دست بلند کرده بود.
سرگرد شهرستانی در آنسوی خیابان، خونسرد، کُلتش را از غلاف چرمی اش در آورد. دکتر خانعلی سر افعی را که آتش از دهانش زبانه می کشید به بالا گرفته بود. با صدای شلیک گلوله، افعی نیشش را وسط پیشانی دکتر خانعلی نشاند، درست بین دو ابرویش...] صفحات: 199- 203 رمان "تابستان تلخ"