نیلوفر دُهنی: پروین بختیارنژاد همسر رضا علیجانی یکی از سه زندانی ملی ـ مذهبی است. بختیارنژاد در این گفت وگو به رنج هایی اشاره می کند که خانواده علیجانی در دوران بازداشت در سال های دهه 60، 70 و 80 از سر گذرانده اند. رنج هایی که بیان آنها کار ساده ای نیست، چه رسد به اینکه واقعاً این تلخی ها را روزی یک خانواده تجربه کرده باشد. حرف را کوتاه کرده و قضاوت را به خوانندگان می سپاریم.
بختیارنژاد خود را روزنامه نگار معرفی کرد و افزود: از سال 74 کار روزنامه نگاری را شروع کرده ام. البته مدتی هم مسؤول بخش گرافیک نشریه «ایران فردا» بودم چون رشته تحصیلی من گرافیک است.
ـ شما از چه زمانی فعالیت سیاسی را آغاز کردید؟
من فعالیت سیاسی را از سال 56 وقتی کلاس اول دبیرستان بودم، شروع کردم. از طریق معلمانم با کتاب های شریعتی، صمد بهرنگی، بازرگان، طالقانی آشنا شدم و علاقه عجیبی به مطالعه این گونه کتاب ها پیدا کردم.
ـ خانواده مخالفتی نداشت؟
پدرم خیلی مخالف بود و نهایت سعی خود را کرد تا مرا از این فضا دور کند ولی موفق نشد!
ـ از نحوه آشنایی و ازدواجتان با آقای علیجانی بگویید؟
در سال 63 با رضا ازدواج کردم. نحوه آشنایی مان به این صورت بود که ما هر دو عضو عضو انجمن اسلامی دو دبیرستان در قزوین بودیم که این دو انجمن هم قبل و هم بعد از انقلاب، در شکل گیری فضای سیاسی این شهر، نقش بسیار تعیین کننده ای داشتند. دو تا از خاله های رضا که از رضا کوچکتر بودند و از دوستان نزدیک من بودند، واسطه آشنایی و این ازدواج شدند.
ـ قبل از آن همدیگر را نمی شناختید؟
بله، من رضا را از قبل می شناختم.
ـ این انجمن اسلامی تا چه زمانی فعالیت داشت؟
تا زمان فارغ التحصیلی اعضای انجمن. بعد از آن گروهی به نام پیشتازان را تشکیل دادند.
ـ آقای تقی رحمانی هم عضو این گروه بودند؟
بله.
ـ کار این گروه چه بود؟
این گروه بیشتر، کار فرهنگی و مطالعاتی داشتند. بررسی آثار نواندیشان دینی ازقبیل کارهای دکتر شریعتی، بازرگان، طالقانی و بقیه را بررسی می کردند. ولی متأسفانه در سال 60 به دلیل فعالیت همین گروه پیشتازان که متشکل از دو انجمن اسلامی های دو دبیرستان پسرانه و دخترانه بود، آقای رحمانی و علیجانی را تحت عنوان اینکه اینها گروهکی هستند بازداشت کردند. درحالی که فعالیت این گروه، کاملاً، علنی بود و حتی جلساتشان در مساجد برگزار می شد. رضا به مدت دو سال بازداشت بود.
ـ بعد از ازدواجتان این نخستین بار بود که بازداشت می شد؟
بله ما سال 63 ازدواج کردیم و سال 64، ارشاد پسرم به دنیا آمد و شهریور سال 65 هم رضا دستگیر شد و 4 سال و نیم در زندان اوین ماند. وقتی برگشت پسرم 5 ساله بود.
ـ در دوران زندانی بودن ایشان برای شما چه اتفاقی افتاد؟
آن زمان، خیلی سال های بدی بود. هیچکس حق اعتراض نداشت. جامعه در یک بهت و حیرت شدید بسر می برد. درنتیجه افراد آن حمایت لازم را نمی توانستند نسبت به هم داشته باشند چون همه از این همه تغییرات عجیب شوکه شده بودند.
ـ بعد از دستگیری آقای علیجانی در سال 65 برای شما و پسرتان چه اتفاقی افتاد؟
آن موقع من هم به همراه ایشان دستگیر شدم ولی چند هفته بعد آزاد شدم. بعد از آن، بلافاصله، شغلم را از دست دادم و برای امرارمعاش، مجبور شدم مدتی در هلال احمر قزوین کار تزریقات و پانسمان انجام دهم اما در کنار آن مطالعه را ادامه دادم.
ـ تلخ ترین حادثه آن سال ها چه بود؟
سال 67 در زمان اعدام هایی که انجام می شد، ما چهارماه از ملاقات با همسرم محروم شدیم. آن روزها، خیلی وحشتناک بود. ما هر دو هفته برای ملاقات به اوین می رفتیم اما اجازه این کار را به ما نمی دادند و تنها شاهد بودیم که برخی خانواده ها با ساک زندانیان اعدام شده شان بازمی گردند. خودتان می توانید احساس و وضعیت ما را درک کنید. من اسم آن روزها را «سال های خاکستری» می گذارم.
ـ پسرتان متوجه عدم حضور پدرش نمی شد؟
با اینکه وقتی پدرش دستگیر شد، ارشاد، تقریباً 1 سال و 17 روزه بود، اما بهانه گیری های وحشتناکی می کرد. مثلاً شبی که قرار بود فردای آن روز به ملاقات پدرش بیاییم، شب نمی خوابید، ساعت 5 صبح به راه می افتادیم به سمت تهران حدود ساعت 9 یا 10 به اوین می رسیدیم و بعد از ملاقات، تازه بهانه گیری های پس از دیدار پدرش شروع می شد و من مجبور بودم، ساعت ها، او را به پارک ببرم و به هیچوجه هم حاضر نمی شد، به خانه برگردد. البته عموهای ارشاد در آن سال ها خیلی به او محبت می کردند ولی جای پدرش پر نمی شد. علاوه بر این من دوباره با خانواده خودم زندگی می کردم و سیستم زندگی مان به هم خورده بود و پسرم همه چیز را متوجه می شد.
ـ آقای علیجانی چه زمانی آزاد شدند؟
اواخر سال 69 و درواقع چند ماه هم بیش از مدت محکومیتش در زندان ماند. پسرم به سن مدرسه رسیده بود که پدرش به خانه برگشت.
ـ بعد از آن چه شد؟
رضا بعد از آزادی به عنوان حسابدار، در جایی، مشغول به کار شد. درعین حال، مطالعاتش را به صورت منظم و منسجم ادامه می داد. تا اینکه نشریه «احیاء» از طرف آقای یوسفی اشکوری انتشار خود را آغاز کرد که البته قبل از زندان رفتن رضا هم آقای یوسفی او را می شناختند. در آن زمان رضا با نام مستعار رضا بختیاری با این نشریه همکاری خود را آغاز کرد. بعد از تشکیل ماهنامه «ایران فردا» به آنجا رفت و مسؤول بخش نظر و اندیشه این نشریه شد و بعد از مدتی، به پیشنهاد مهندس سحابی، سردبیری «ایران فردا» را پذیرفت و در همان زمان از من هم به عنوان مسؤول بخش گرافیک آن دعوت شد و درواقع کار مطبوعاتی را که به آن علاقه زیادی داشتم ولی به دلیل عدم وجود نشریات مستقل، به طور جدی به آن نمی پرداختم از همان جا شروع شد سپس مدتی در «پیام هاجر» به مدیرمسؤولی خانم اعظم طالقانی فعالیت می کردم به دنبال آن به «جامعه نو» رفتم و با خانم فاطمه کمالی همسر آقای عمادالدین باقی کار خود را با در عرصه مطبوعات دنبال کردم.
ـ آقای علیجانی قبل از این بار آخر باز هم زندان بودند؟
بله در سال 80 ـ 79 مدتی در زندان بود که باز هم ما در آن زمان دختر کوچکی داشتیم که به علت وابستگی فراوان به پدرش به طور عجیبی بی تابی می کرد.
ـ الان چطور؟ دخترتان چه برخوردی با زندان بودن پدرش دارد؟
«نیایش» تا حدودی با این قضیه کنار آمده ولی نه کاملاً. به عنوان مثال، به شدت از پلیس می ترسد و اگر پلیس از نزدیکش رد شود فوراً خودش را جمع می کند و به من می چسبد. با اینکه من بارها به او گفته ام که پلیس دوست مردم است و ما باید مشکلاتمان را به پلیس بگوییم. اما چون دلیل دستگیری پدرش را روزنامه نگار بودن او می داند، نگاه خوبی به افرادی که او را دستگیر کرده اند، ندارد.
سال 79 هم که چهار ساله بود به هیچوجه نمی توانست این موضوع را بپذیرد.
ـ آخرین بار آقای علیجانی چه زمانی دستگیر شدند؟
خرداد سال 81.
ـ از روزی که ایشان بازداشت شدند، بگویید.
من آن روز برای کاری به «جامعه نو» رفته بودم و بعد از آن، به سراغ نیایش در مهدکودک رفتم تا با هم برگردیم. توی کوچه متوجه شدم که ماشین به صورت کج پارک شده، خیلی تعجب کردم چون رضا خیلی در این موارد دقیق است، به همین جهت خیلی نگران شدم، وقتی زنگ خانه را زدم، رضا از پشت آیفون گفت که چند نفر از آقایان برای بازرسی خانه آمده اند. وقتی وارد خانه شدم، دیدم همه اثاثمان وسط اتاق است از ظرف آشپزخانه گرفته تا رختخواب ها و لباس ها و کتاب ها.
ـ خسارت هم وارد کرده اند؟
نه، شاید چون من سر رسیده بودم یا شاید هم به دلیل وجود بچه در خانه خسارتی وارد نکردند.
ـ نیایش با دیدن این صحنه ها چه برخوردی داشت؟
آن موقع ما در خیابان امام حسین در یک خانه 60 متری زندگی می کردیم و جایی برای دور کردن دخترم از صحنه نداشتیم. نیایش یک حالت بهت زده پیدا کرده بود که تا مدت ها بعد از آن هم ادامه داشت و هنگامی هم که پدرش را سوار ماشین می کردند که ببرند نیایش مدام از او می پرسید: «بابا کی برمی گردی؟!» که رضا هم به او گفت: «هر وقت آقایان اجازه بدهند» وقتی پدرش رفت، نیایش به خانه برگشت و بی هیچ حرفی تمام این دوران را به سکوت گذراند. بعد از آن هم گاهی اوقات که برای پیگیری کارهای پدرش به دادگاه انقلاب و یا اوین می رفتیم با دیدن متهمانی که با دستبند و پابند بودند به شدت می ترسید و حتی در زمان ملاقات ها هم ترجیح می داد زودتر از آن محیط بیرون بزند.
ـ زمان ملاقات ها چقدر بود؟
ملاقات ها در ابتدا هر دو ماه یک بار، 20 دقیقه بود. بعد از مدت ها فاصله ملاقات ها کم شد تا اینکه هر دو هفته یک بار نیم ساعت شد و بعد از اینکه تصمیم گرفته شد که به زندانیان ملی ـ مذهبی مرخصی بدهند، ملاقات ها قطع شد و تماس تلفنی هم اصلاً نداریم.
ـ دو ماه طول کشید تا برای اولین بار پس از دستگیری سال 81، ایشان را ملاقات کنید. من شنیده ام که در آن دیدار آقای علیجانی آن قدر لاغر و نحیف شده بودند که مادرشان هم ایشان را نشناخته اند...
بله، من خودم هم او را نشناختم. آن روز که ما برای ملاقات رفته بودیم یادم می آید که خانواده پیمان عارف هم در همان حیاط منتظر پسرشان بودند، بعد دیدیم که از دور یک نفر به سمت ما می آید، من فکر کردم پیمان عارف است و وقتی جلوتر آمد و سلام کرد تا چند لحظه همه ما بهت زده بودیم.
ـ من شنیده ام آقای علیجانی 20 کیلو وزن کم کرده بودند...
بله، آنقدر که هیچکداممان او را نشناختیم. فک و گونه هایش بیرون زده بود و پوستش شاید به دلیل ندیدن آفتاب به شدت زرد شده بود. وقتی هم از او، دلیل این لاغر شدن وحشتناک را می پرسیدیم فقط می گفت: «زندان همین است دیگر»!
مادر رضا با دیدن این صحنه به شدت می لرزید و گریه می کرد. ضمن اینکه 4 نفر در کنار رضا ایستاده بودند تا کلمه ای بین ما ردوبدل نشود. نه در مورد پرونده و نه در مورد وضعیتش در زندان. فقط می توانستیم همدیگر را نگاه کنیم و او می گفت: «من خوبم، شما چطورید؟» و از همین حرف ها.
ـ شما هم که هیچکدامتان خوب نبودید.
دقیقاً! نیایش و ارشاد هم آنقدر شوکه شده بودند که به جز سلام و خداحافظی هیچ حرفی نزدند.
ـ واکنش کسانی که رضا علیجانی را دستگیر کرده بودند نسبت به افشا کردن وضعیت ایشان در زندان توسط شما چه بود؟
کم کم عکس العمل نشان دادند و ما را متهم به تشویش اذهان عمومی کردند و حتی تهدیدمان کردند که اگر این کار را ادامه دهیم ملاقات ها را قطع می کنند.
ـ در زندان اجازه می دادند شما چیزی برای همسرتان ببرید؟
بار اول نه! اما دفعات بعد به اصرار ما اجازه می دادند که غذا ببریم هرچند چندان فایده ای نداشت چون آنجا یخچال نداشتند و نمی توانستند آن را مدت زیادی نگه دارند. شب یلدا هم اتفاقاً ملاقات داشتیم و سه خانواده ملی ـ مذهبی ها به مناسبت آن شب تمام وسایل شب یلدا را تهیه کرده بودیم اما آنها فقط این وسایل را در اتاق ملاقات دیدند، بعد از رفتن ما این وسایل از آنها گرفته شد و به آنها پس داده نشد. یا گاهی اوقات سبزی و میوه می بردیم، بعد از اینکه سبزی و میوه ها خراب می شدند تحویلشان می دادند. البته الان اوضاع خیلی بهتر است. سال 65 که رضا دستگیر شد فقط می توانستیم تا سقف 3 هزار تومان به آنها پول بدهیم و با اصرار زیاد ما حاضر شدند از ما شیرخشک هم قبول کنند که وقتی این کار انجام شد احساس می کردیم به یک موفقیت بزرگ دست یافته ایم.
از آن شب یلدا هم دیگر مسؤولان زندان اجازه ندادند موادغذایی ببریم و فقط می توانیم به زندانیانمان پول بدهیم که آن هم البته باید به مسؤول زندان داده شود تا او خرید کند ولی گاهی اوقات ممکن است سه هفته بگذرد و هیچ خریدی برای آنها انجام نشود و مجبور باشند فقط از غذای بد کیفیت زندان را استفاده کنند.
ـ نبودن پدر به درس و مشق بچه ها لطمه نزده است؟
در مورد نیایش که من سعی می کنم تا حد امکان این اتفاق نیفتد ولی فکر می کنم این مساله پیش آمده چون وقتی پدرش به مرخصی می آید نیایش خیلی بهتر درس می خواند. سعی می کند نمرات خوب بیاورد و پدرش نشان دهد.
اما در مورد ارشاد، پسرم، بزرگترین لطمه هنگام دستگیری پدرش در سال 81 به او خود چون در هنگام بازرسی منزلمان، قبض دریافت کارت کنکور پسرم را هم با خودشان بردند و این مساله به علاوه دستگیری پدرش دیگر اجازه نداد که او درس بخواند و شاگرد ممتازی که روزی 12 ساعت درس می خواند، در کنکور رتبه بسیار بدی آورد و به همین دلیل در دانشگاه سراسری پذیرفته نشد و الان دانشجوی مهندسی معدن دانشگاه آزاد شاهرود است.
نیایش هم وقتی پدرش می آید مدام با اوست گاهی اوقات مانند ارشاد و پدرش، این دو نفر هم به تنهایی به گردش می روند و همین در بهتر شدن روحیه او تأثیر زیادی دارد.
ـ تا به حال شده که بچه ها با دیدن پدرهای دوستانشان اظهار دلتنگی کنند یا دخترتان روز اول مدرسه از اینکه پدرش در کنارش نبود چه احساسی داشت؟
برای ارشاد، این مساله، خیلی بغرنج بود و وقتی پدرش نبود هر وقت احساس دلتنگی می کرد یا بچه های دیگر را با پدرشان می دید، به سمت عموهایش می رفت، یعنی سعی می کرد با جایگزین سازی این کار را کند. اما نیایش بدون اینکه ابراز احساسات کند، روز اول مهر، غمی در چشمانش بود و وقتی پدران همکلاسی هایش را می دید، به شدت پژمرده می شد.
اتفاقاً یک بار به من گفت وقتی معلمم از من می پرسد که پدرت چکاره است، چه بگویم؟ گفتم: بگو پدرم روزنامه نگار است. اما نیایش گفت که چون همه روزنامه نگارها را به زندان می برند، من نمی توانم این را بگویم برای همین، گفتم، پدرم جراح قلب است.
(با خنده می گوید) به نیایش گفتم: حداقل می گفتی پدرت جراح مغز است.
معلمش وقتی این را فهمید، گاهی اوقات به او می گفت. نیایش به معلمش گفته بود من دوست ندارم روزنامه نگار شوم چون آن وقت باید همیشه زندان باشم و بچه هایم تنها می شوند.
گاهی اوقات رضا در ملاقات ها از او می خواست که با لباس مدرسه برود اما نیایش می گفت باید مرا بیرون از زندان ببینی و درنهایت هم آنقدر صبر کرد تا پدرش اردیبهشت ماه گذشته به مرخصی آمد و دخترش را در لباس مدرسه دید.
ـ وقتی آقای علیجانی به مرخصی می آیند، ابراز احساسات و ارادت دوستان و همفکرانشان روحی روحیه بچه ها، چه تأثیری دارد؟
اتفاقاً، در مرخصی بهار سال گذشته رضا، در منزل ما جمعیت زیادی حضور داشتند و ابراز لطف دوستان برای دخترم بسیار شگفت انگیز بود حتی به من گفت که وقتی بزرگ شود حتماً به زندان می رود. وقتی از او دلیل این حرف را پرسیدم، جواب داد: چون هر وقت به مرخصی بیایم همه برایم هدیه می آورند. نیایش مثل عقربه ساعت بین دو فاز ناراحتی و احساس افتخار رفت و برگشت می کند.
ـ تابه حال شده آقای علیجانی به خاطر سختی های این نوع زندگی از شما بخواهند از ایشان جدا شوید؟
نه، تا به حال پیش نیامده.
ـ وقتی فشارها بر روی خانواده خیلی زیاد می شود، چه احساسی دارید؟
نسل ما با شما تفاوت های زیادی دارد. نسل ما خیلی به استقبال خطر می رفت برخلاف این نسل که سعی می کند در سختی های این چنینی جا خالی دهد. مثلاً همسران دانشجویانی که زندانی بودند خیلی ناصبورتر از ما بودند. قطعیت ها در ذهن ما خیلی جدی بود و مسائل را حق و باطلی دیدیم، پلورالیزم جای زیادی در اذهان ما نداشت. برعکس شما که نسبی گر هستید و مداراتان با همه چیز بیشتر از ماست. من کار جمعی نسل شما را بیشتر قبول دارم. از سویی حقوق فردی برای شما اهمیت زیادی دارد برخلاف نسل ما که حقوق فردی را زیر پا می گذاشتیم تا در حقوق جمع حل شویم. این نوع تفکر سبب می شد که ما راحت تر به استقبال سختی ها برویم و عقلمان هم در برابر سختی ها بیشتر شود. درنتیجه هیچوقت احساس سرخوردگی نمی کردم و این زندگی را هم نوعی از زندگی می دانم. من همیشه به خودم می گفتم این هم یک نوعی از زندگی است.
ـ یک نوعی از زندگی است یا نوع خوب آن؟
خوب، در شرایط سخت، قضاوت، خیلی عقلانی نخواهد بود، مثلاً، در دهه شصت وقتی رضا به زندان رفت من آن قدر متأثر بودم که ممکن بود نتوانم آن را بهترین نوع زندگی بدانم.
ـ گفتید سال 65 که آقای علیجانی دستگیر شد شما هم چند هفته به زندان رفته اید، شما هم در آن زمان فعالیت سیاسی داشتید؟
خیر. من را برای بازجویی بردند و در مورد فعالیت های رضا و دوستانش از من می پرسیدند. مدتی در انفرادی بودم و بعد به اوین منتقل شدم البته بیش از چند هفته طول نکشید ولی پسرم تقریباً 1 ساله بود و با من در انفرادی بود، یادم می آید برای درست کردن شیرخشک به من آب جوش نمی دادند و مجبور بودم از آن دستشویی استفاده کنم، به همین دلیل، پسرم بیمار شده بود، یا یک بار هم یک روز تمام برای تحت فشار گذاشتن من، ارشاد را به سلول روبه رو بردند و 17ـ16 ساعت تمام ارشاد فقط نعره می کشید و من نمی توانستم کاری کنم.
بعد از آن من به اوین منتقل شدم و ارشاد، در زندان اوین راه افتاد.
ـ زندگی با یک فعال سیاسی و روزنامه نگار را چطور می توانید توصیف کنید؟
بستگی به این دارد که خودتان چقدر به این قضیه اعتقاد داشته باشید. در این نوع زندگی بحران، خطر و تشنج مسائل عادی هستند اما در همین وضعیت باید زندگی عادی را هم ادامه داد. از طرفی اگر مشکلاتمان را با مسائل مردم گره بزنیم، مشکلات خودمان را هم راحت تر تحمل می کنیم.
ـ لحظه سال تحویل بدون حضور همسرتان چگونه می گذرد؟
ما سال هاست که مشتری اوین هستیم، در آن لحظه پشت در اوین ایستادن به ما این حس را می دهد که خیلی به آنها نزدیکیم و تنها یک دیوار بینمان است. آنها هم می دانند که ما نزدیکشان هستیم و قطعاً آنها هم همین حس را دارند.
ـ بچه ها در آن لحظه چه حسی دارند؟
ملغمه ای از بهت و حیرت و غم احساس بچه ها را تشکیل می دهد.