سال ها پيش، در يکي از شهرهاي اروپايي در حال عبور از خياباني بودم که تجمع مردم و توقف ماشين هاي امداد آتش نشاني توجهم را جلب کرد. همه پاي درختي ايستاده بودند و به بالاي شاخه ها نگاه مي کردند. از دور هر چه نگاه کردم چيزي نديدم. به جمعيت نزديک شدم و به نقطه اي که همه با دست نشان مي دادند نظر افکندم. پرنده اي ديدم که از شاخه اي آويزان است و مستاصل براي رهايي بال مي زند. به پايش تکه نخي پيچيده بود و نخ به شاخه گير کرده و او را سرنگون کرده بود. پليس دو سوي خيابان را بسته بود و همه در کار وَ يا نگران رهايي پرنده بودند. در جسم پرنده رمقي نمانده بود و آخرين بال هايش را مي زد.
آتش نشاني نردبان بالا داد و نزديک پرنده شد و دقيقه اي بعد پايين آمد در جست و جوي قيچي ِ کوچکي تا پاي پرنده در اثر کشيدن نخ آسيب نبيند. بانويي سال خورده خوشحال اعلام کرد که قيچي ظريفي به همراه دارد و با افتخار آن را از کيف در آورد و به آتش نشان سپرد و آتش نشان دوباره بالا رفت و پرنده را رها کرد و با دقت تمام او را ميان ِ دو دست گرفت و پايين آورد. جمعيت، خوشحال و خندان شروع به کف زدن کردند و به دور آتش نشان و پرنده حلقه زدند. بانويي ديگر داوطلب شد تا بر زخم پاي پرنده مرهم نهد و چه بسا او را به نزد دامپزشک بَرَد.
پليس دو سوي خيابان را باز کرد و آتش نشانان به پايگاه خود بازگشتند و مردم نيز با شادي محل حادثه را ترک گفتند. شايد در آن روزها نشريه اي محلي خبر را درج کرد و شايد همان مردم اين خبر را هفته ها و ماه ها با خوشحالي و افتخار نقل کردند چنان که من نيزبعد از گذشت بيست و چند سال آن را براي شما نقل مي کنم...
****
در گوشه اي از تهران، در جايي خوش آب و هوا - که تاريخچه ي آن را بهنود به شيوايي در مقاله اش در "روز" آورده-، مردي سفيد مو، چون شمع در حال آب شدن است. مردي ديگر، با لبخند در انتظار مرگ است. جرم اولي آگاهي از حقيقت و دومي افشاي آن است.
در پاي قلعه ي نفوذ ناپذير ِ اهريمن، مردمي اندک، چشم نگران اين دو تن و زندانيان ديگري هستند که با گرسنگي دادن به خود به جدال با اهريمن برخاسته اند و راه رهايي مي جويند.
پشتوانه ي زندانيان سياسي مردم اند و اگر مردم نباشند زندانيان سياسي يک ماه، دو ماه، يک سال، دو سال، ده سال، بيست سال...، در بند مي مانند و آب از آب تکان نمي خورد. مگر عموئي بيست و پنج سال در زندان نماند؟ مگر شلتوکي بيست و پنج سال در زندان نماند؟ مگر حجري بيست و پنج سال در زندان نماند؟... اهريمن چه مي خواست جز يک امضا و اظهار عجز؟ بهاي يک امضا و يک غلط کردم، بيست و پنج سال زندان بود. و اکنون بهاي امضا نکردن و لب به شکايت گشودن از "خدايگان"، رفتن تا پاي مرگ است. مرگ تدريجي. مرگ با گرسنگي.
مي دانيم که در کشور ما آتش نشاني که دل به حال پرنده بسوزاند در کار نيست؛ نردباني که براي نجات پرنده بالا برود در کار نيست؛ مامور قانوني که براي آزاد کردن پرنده دو سر خيابان ببندد در کار نيست. مامور قانون در کشور ما خود به کار شکار پرنده و در قفس کردن و شکستن بال پرواز است!
مردم هر يک به کار خودند و کسي را فرصت نگاه انداختن به بالاي درخت نيست. تنها گروهي اندک به شاخه و پرنده چشم دوخته اند و راه نجات مي جويند. دخترکان، هدبند ِ هاشمي بر سر، از کنار اين گروه اسکيت مي کنند و به انتظار عَبَث شان پوزخند مي زنند. پسرکان، دو ترکه وسه ترکه ميني بوس حامل قالي باف را دنبال مي کنند و به او دست تکان مي دهند و از درخت و پرنده فرسنگ ها فرسنگ فاصله ي فکري دارند. از تجريش تا جواديه و از نيروي هوايي تا مهرآباد همه در کار پخش تراکت و عکس و بحث و تشکيل معاونت حقوق بشرند.
و از ما که دراين پايين، در اقليت نشسته ايم و مرگ تدريجي پرنده را نظاره مي کنيم چه کار ساخته است؟ جز انتظار و لحظه شماري، تا مگر کسي در دوردست ها از اين ظلم لب به شکايت باز کند و دستي با اکراه پرنده خسته و گرسنه را برهاند؟ به راستي از ما چه کار ساخته است؟