زماني كه مغز يك «عضو برجسته ي قبيله» با شليك ناخواسته اي هدف قرار گرفت، چه شمع ها كه روشن نشد، چه اشك ها كه بر بالين اش و بر بالين ها ريخته نشد، چه نذرها كه نكردند. چه دعاها كه خوانده نشد.
از ميان «ما آدميان» نيز چه بسيار بودند آن هايي كه شمعي افروختند، اشك ها ريختند، نذرها كردند و در خلوت و جلوت به دعا نشستند تا مگر؛ قبيله ي آن ها به عزا ننشيند.
و «قبيله» از حضور «ما آدميان» چه فخرها (و روزنامه ها) كه نفروخت، چه بادها كه به غبغب نيانداخت و چه معامله ها كه با آن نكرد. اينك اما كه از شمار «ما آدميان» يكي در بستر مرگي ناخواسته جان مي كند، « قبيله» نه شمعي روشن مي كند، نه اشكي مي ريزد و نه دعايي برپا مي كند.
حتي وقتي بيانيه مي دهد و امضا مي كند كه؛ اگر نمي داد بايد كه از شرم مي مرد: در پس بيانيه رييس جمهور ايالات متحده و اتحاديه ي اروپا!
اكنون نيز بجاست كه از شرم، سر به زير افكند و روبگيرد و در خانه پنهان شود و بگويد كه: «بگوييد در خانه كسي نيست»!
اشتباه نكنيد. گنجي تاوان خروج از حاكميت را نمي پردازد. پيش از آن تاوان «ترك قبيله» را مي دهد. اما چه باك كه تتمه ي اعتبار آن را هم به بازار مي برد و از ماهيت هولناك «قبيله گرايي» پرده بر مي دارد.
شايد كه در نگاه قبيله، «ما» ديگر از شمار آدميان نيستيم تا جان مان بهايي داشته باشد. چرا كه در همين آخري، او را برنگزيده ايم. چرا كه از او اطاعت نمي كنيم. چرا كه او را به خود واگذاشته ايم. «پس بايد كه به خود واگذاشته شويم!»
اما باز هم چه باك كه اگر قبيله با ما نيست، خدا با ماست. خدا هميشه با ما بوده است. دل هاتان قرص و محكم باشد از آن رو كه ما از آدميان ايم و خدا (كه به وعده اش ايمان داريم) آدميان را در مهلكه، تنها و مظطر نخواهد گذاشت. اين وعده ي اوست .
وعده ي «جبهه ي دموكراسي و حقوق بشر» قبيله نيست كه «خودي – غيرخودي» داشته باشد يا در نخستين آزمون (كه از لطف و حكمت خداوندي به سرعت فراهم شد) به سمت هميشه ي همواره غش كند و جا بزند!
يا حكايت نامزد قبيله نيست كه در يك گران فروشي آشكار (چنان كه گويي با گوسفندان سخن مي گويد!) واقعه را «از نتايج سحر برگزيده شدن رقيب» بداند تا طوق گناه واقعه ي محتمل را به گردن ما و او بياندازد كه جرمي جز راي ندادن به حضرت اش در پيشينه نداريم.
جا دارد كه اين قطعه را از فرهاد عزيز به عاريت گرفت و خطاب به هر عضو قبيله نوشت :
تو هم مومن نبودي/ بر گلي ...مم ما/ و حت ...تا در/ حري ..مم ما/ ساده دل بودم كه مي پنداشتم/ دستان .....تو بايد/ مثل هر عاشق / رها باشد.../ تو هم مومن نبودي/ اي يار/ اي آوار/ اي ... سي ...ل مصي ....بت بار
نه !
ترديد نكنيد . خدا با ماست. كه مهر و آزادي و خدا را، همچون او براي همه مي خواهيم. نه فقط براي خود.
اين حد گلايه هم از سر دلتنگي و تصور تنهايي «او»ست، كه هر كه مي داند چه رنجي از آن مي كشد. همين!