تا سال 1356، شاه ِ ايران محبوب دل ها بود. جز روشنفکران ِ اهل سياست کسي بر او و خاندانش زبان به دشنام نمي گشود. در مراسم تولد شاه و وليعهد در روزهاي چهار و نه آبان استاديوم امجديه و بعدها استاديوم آريامهر پر از جمعيت مي شد و همه با شور و شوق سرود "شاهنشه ما زنده بادا..." مي خواندند و طول عمر شاه و وليعهد را از خداوند بزرگ مسئلت مي کردند. حتي در آن سال فيلمي از زندگي "اعليحضرتين" در تلويزيون نشان داده شد که به دليل استقبال پرشور مردم پخش آن دو يا سه بار تکرار شد. مردم عادي از شاه و فرح بدي نديده بودند و اگر هم شکايتي بود از اطرافيان و دربار بود.
شاه از روشنفکران سياسي نفرت داشت و آن ها را با تحقير "ان تلکتوئل" خطاب مي کرد. روشنفکران سياسي از نظر او مانع حرکت کشور به سوي تمدن بزرگ بودند و چون تعدادشان اندک بود برداشته شدن شان از سر راه چندان مسئله ساز نبود. اين ها از نظر شاه به همسايه ي شمالي وابستگي فکري و مالي داشتند و طرح هاي خرابکارانه ي کمونيستي را در کشور پياده مي کردند.
شاه ترديد نداشت که مخالفان سياسي او مارکسيست ِ اسلامي و ترکيبي از ارتجاع سرخ و سياه هستند و فکر و انديشه شان از بنيان فاسد است. شاه راست مي گفت: تعداد ِ زندانيان سياسي آن روزگار به سه هزار نفر هم نمي رسيد که از ميان آن ها صد – صد و پنجاه نفري خطرناک شناخته مي شدند. بقيه، کساني بودند که در جلسات مخفي کتاب هاي مارکسيستي خوانده بودند و يا اعلاميه اي به همراه داشتند و با چند ضربه کابل مي شد آن ها را به راه راست هدايت کرد.
يک مقاله ساده که در آن خميني هندي زاده خطاب شده بود جرقه اي بود که به انبار باروت خورد. شاه اصلا خميني را داخل آدم حساب نمي کرد که بخواهد نگران توهين يک روزنامه به او باشد. خميني از نظر او آخوندي بود مثل آخوندهاي ديگر و البته ارتجاعي تر. شهبانو فرح اصلا خميني را نمي شناخت. ديگر درباريان نيز چنان در زد و بندهاي مالي و تاسيس شرکت ها و امور مافيايي و قاچاق غرقه بودند و چنان تشکيلات ساواک و گارد جاويدان و شهرباني را مستحکم و شکست ناپذير مي دانستند که اصلا اهميتي براي آخوندکي که در عراق نشسته بود قائل نبودند.
افکار امام خميني از ديدگاه بسياري به شدت ارتجاعي بود. در تفکر اوليه ي امام زن نبايد حق راي مي داشت. اصلاحات ارضي نبايد اموال فئودال ها را مصادره مي کرد. مظاهر غرب نبايد به کشور وارد مي شد. اينها قسمت هاي ترسناک دکترين خميني بود. کمتر کسي به کاپيتولاسيون کار داشت: مگر قرار است آمريکايي ها چند نفر را با اتومبيل زير بگيرند و يا خلاف آن چناني کنند و بعد در آمريکا محاکمه شوند که ما نگران آن باشيم؟
اما انقلاب دنبال دليل نمي گشت. لنينيست ها که متخصص امر انقلاب و تضادها و مناسبات اجتماعي هستند و بر روي اين مسئله کار و تحقيق بسيار کرده اند معتقدند که اگر شرايط براي انقلاب فراهم شود وقوع آن اجتناب ناپذير خواهد بود. اگر نظر آنان را قبول کنيم اين را هم بايد بپذيريم که در زندان بودن يا نبودن دو سه هزار مخالف سياسي مانع انقلاب نخواهد شد؛ سانسور مطبوعات مانع انقلاب نخواهد شد؛ جلوگيري از شنيدن بي بي سي و صداي مسکو مانع انقلاب نخواهد شد. اما شاه که اصلا گمان به رويدادي مانند انقلاب سال 57 نمي برد، قصد کرده بود هر صداي مخالفي را خاموش کند و راه پيشرفت "زورکي" کشور را به هر طريق ممکن هموار نمايد.
شاه اشتباه مي کرد؛ همان اشتباهي که امروز آقاي خامنه اي و دستگاه حکومت اسلامي مرتکب مي شود. بهترين راه براي نشان دادن ضعف مخالفان، دادن فرصت ابراز عقيده و عمل به آنهاست. مخالف، در سکوت ِ زندان بت مي شود و حالت اسطوره اي پيدا مي کند ولي اگر پا به ميدان عمل گذارد مي تواند تا حد حشره اي ناچيز نزول کند: اتفاقي که براي روحانيت سياسي شده ي بعد از انقلاب افتاد. نويسنده و تئوريسين تا زماني که سانسور به او مجال نوشتن ندهد مي تواند خود را بزرگ ترين و برترين جا بزند اما در فضاي آزاد هر آن چه را که هست نشان خواهد داد.
شاه مي توانست کتاب هاي امام خميني را آزاد بگذارد و حتي دانشجويان را به خواندن آن ها وادار کند. قطعا همان نفرتي که از خواندن کتاب "به سوي تمدن بزرگ" و "ماموريت براي وطنم" به ما دست مي داد از خواندن آن ها پيدا مي کرديم؛ قطعا همان نفرتي که بچه هاي روس از خواندن کتاب هاي مارکس و لنين در دانشگاه پيدا مي کردند، پيدا مي کرديم. شاه مي توانست به جاي بستن مرزهاي شوروي و بلوک شرق، به پشت ديوار آهنين تور بگذارد و "سوسياليسم واقعا موجود" را به جوانان ايراني نشان دهد. قطعا عده ي زيادي از ايده آل هاي خود پشيمان مي شدند و همان رژيم فاسد شاهنشاهي را بر ديگر رژيم ها ترجيح مي دادند.
امروز وقتي براي چند روز به خارج از کشور مي آييم و در آن جا با اپوزيسيون تندرو مواجه مي شويم، هزار رحمت به حکومت فعلي ايران مي فرستيم، و اگر فرصتي دست دهد تا افکار مشعشع و انديشه هاي تابناک مخالفان را در کتب و مطبوعات شان بخوانيم، ولايت فقيه موجود را بر بسياري از انديشه هاي مخالف ترجيح مي دهيم.
اما شاه اين اشتباه را کرد و زمينه هاي بروز فاجعه ي ملي را فراهم آورد. شعار "بگو مرگ بر شاه" بر دهان ها افتاد و شاه ِ محبوب، در عرض چند هفته بدل به ديو خونخوار شد. شاه، حيران و بهت زده به رويداد ها مي نگريست. باور نمي کرد مردمي که آن ها را از صميم قلب دوست داشت و گمان مي برد آن ها هم او را مثل پدر معنوي شان دوست دارند چنين شعارهاي زشت و هولناکي بدهند. فکر اين که شعارها بر روي نوار ضبط شده از اين ناباوري نشات مي گرفت. دقيقا يک سال بعد شاه باور کرد آن چه با آن رو به روست کابوس نيست بلکه عين واقعيت است.
شاه قدر قدرت، در به در شد و مردم بر رفتن او شادي ها کردند. رقص ها، پاي کوبي ها، عکس ِ اسکناس پاره کردن ها، مجسمه پايين کشيدن ها، به کاخ ها هجوم بردن ها، و لذت پيروزي بر ظالم که البته خيلي زود بدل به زهر شد و کوچک و بزرگ از کرده خود پشيمان شدند. شاه در اثر بيماري و غصه بر تخت بيمارستان جان داد و مردم مهربان و رئوف ِ ايران بر مرگ پدر سابقا تاجدارشان هلهله ها کردند. وليعهد جوان، با اندوهي بزرگ پيامي خطاب به ملت ايران فرستاد و ملکه ي سابق در انتظار ِ روز جزاي مردم قدر نشناس ايران نشست؛ روز جزايي که خيلي زود فرا رسيد. شايد درست ترين کاري که شاه در طول مدت سلطنتش انجام داد، خودداري از سرکوب وسيع مردم به دست نظاميان بود؛ کاري که باعث شد مردم به روح او رحمت بفرستند و ياد و خاطرش را گرامي دارند.
حال تاريخ به نوعي ديگر در حال تکرار است. اگر نظام اسلامي تن به اصلاحات راديکال ندهد، شورش و انقلابي ديگر به وقوع خواهد پيوست؛ شورشي که قطعا با خرد و تفکر همراه نخواهد بود. باز مردم آزرده و رنجديده آرزوي مرگ و نابودي عوامل حکومت را خواهند کرد و درمان دردها را در از ميان رفتن جسم صاحبان فعلي حکومت خواهند دانست.
وجوه تشابه تاريخ بسيار است: چهار پنج سالي پيش از سقوط نظام شاهنشاهي، پهلوان دلاوري به نام خسرو گلسرخي مردانه بر سر انديشه و آرمان خود ايستاد و تن به تسليم نداد. صداي او به نحوي غيرمنتظره از طريق تلويزيون به گوش مردم ايران رسيد ولي واکنشي برنينگيخت. امروز نيز پهلوان دلاوري به نام اکبر گنجي مردانه بر سر انديشه و آرمان خود ايستاده و تن به تسليم و ذلت نمي دهد. او نيز جانش را با گرسنگي به خطر انداخته تا صداي مظلوميت ملتي را به گوش دنيا برساند. کار او نيز تا اين لحظه جز به ميدان کشيدن بيست سي جوان و نوجوان واکنش ديگري بر نينگيخته است.
آرزو مي کنيم سلطان امروز ايران با ديدن نفرت عمومي از شيوه ي حکومت فعلي تن به تغيير تدريجي دهد و امکاني فراهم آورد تا مردم حکومت مورد نظرشان را آزادانه انتخاب کنند. آرزو مي کنيم در کوچه و خيابان هاي کشور هيچگاه شعار "بگو مرگ بر خامنه اي" شنيده نشود و مردم تغيير در حکومت را با مرگ شخص پيوند نزنند. اين آرزوها زماني تحقق خواهد يافت که سلطان امروز از تاريخ ديروز درس بگيرد و سرنوشت اندوهبار سلاطين پيشين را پيش چشم داشته باشد؛ آرزويي که البته با واقعيت هاي موجود هزاران فرسنگ فاصله دارد و بيشتر به خواب و رويا شبيه است.