ملاقات با سید حسن خمینی و آقایهاشمی رفسنجانی در دومین و سومین روز حضور شان پن در ایران اتفاق افتاد؛ اتفاقی که شاید باورش برای خود او هم سخت بود. گرچه به نظر میرسد دیدار باهاشمی در کاخ مرمر چیزی به دانستههای پن نیفزوده باشد.
قرار ملاقات ما با محافظها سر ساعت دو و چهل و پنج دقیقه در بلندیهای مشرف به تهران بود. منتظر آنها ماندیم تا با یک خودرو پر از مسافر به ما بپیوندند. پاسگاه پلیس سمت چپمان بود و نگهبان مسلح در حال قدم زدن، از افزایش تعداد ما در خیابان عصبانی به نظر میرسید. با رسیدن خودرو سوم دل به جاده زدیم، درست مثل سفری در تپههای اوکلند. به ایست بازرسی رسیدیم و رسیدنمان را اعلام کردند. نرده عبور و مرور بالا رفت و ما اجازه یافتیم وارد عمارت شویم.
آن موقع نمیدانستم، ولی بعداً فهمیدم که اینجا یک مسیر اختصاصی تحت حفاظتهای امنیتی است که نه تنها محوطه زندگی خانواده حسن خمینی در آن قرار دارد، بلکه منزل شخصی رفسنجانی هم همانجا است. با رسیدن ما به در ورودی خانه حسن خمینی، تمامی محافظها از خودروهای خود در مقابل و پشت سر ما خارج شدند... هنوز از هویت آنها چیزی نمیدانستیم و اینکه چه نسبتی با حسن خمینی و رفسنجانی دارند. اما حالا یکی از آنها که با محوطه هم آشنایی داشت به عنوان سخنگو جلو آمد. اما به نظر میرسید بر خلاف او، سایر محافظها هم مثل ما مرعوب فضا شده اند. بله، آنها برای انجام این مصاحبهها ارتباطاتی داشتند، گرچه به نظر میرسید روابطشان چندان قوی نیست. حضور ما در یک گروه بزرگ، حالتی از عصبانیت در تشریفات به وجود آورده بود، یک امریکایی و 9 ایرانی، از جمله مترجم ما مریم.
حالا زمان عبور از محوطه برای دیدار با حسن خمینی رسیده بود. به دم در که رسیدیم، از ما خواستند کفشهایمان را درآوریم. درآوردیم و به اتاق نشیمن هدایت شدیم. چند مبل و چند صندلی. وقتی حسن خمینی وارد اتاق شد، یک روحانی و سه یا چهار نفر دیگر همراهی اش میکردند. چون فضای کافی برای نشستن همه نبود، محافظها با ناراحتی جایی کنار دیوار برای خودشان دست و پا کردند. من قبلاً روی یک صندلی در نزدیکترین فاصله به حسن خمینی نشسته بودم. جلسه آشکارا تحت تأثیر حضور من بود.
با نزدیک شدن او، خیلی زود تحت تأثیرش قرار گرفتم. بارقه ای گیرا در چشمان این مرد بود. شاید حدود ده سال جوانتر از من بود. اما با نگاه به چهره خندان او نمیتوانستم از این خیال دست بردارم که شاید بتواند ذهن مرا بخواند. رنگ ریشهایش تقریبا ًزنجبیلی بود، پوست و چشمانی روشن داشت و عمامه سیاهی به نشانه سید بودن روی سر. اول با من سلام و علیک کرد و بعد با همراهانم و از ما خواست بنشینیم. به ما گفتند از آنجا که او کمی انگلیسی میداند، ترجیح میدهد به فارسی حرف بزند و از مترجم استفاده کند.
شنیده بود به نماز جمعه رفته ام. بنابراین مصاحبه با پرسش او درباره احساس من از نماز جمعه آغاز شد. به او گفتم از آنجا که دریای باورها در اسلام بسیار عمیق است، استفاده از شعارهای گمراه کننده ای چون «مرگ بر امریکا» و «مرگ بر اسراییل» از سوی مادران و پدران آمریکایی لفظ به لفظ ترجمه میشود و مورد استناد قرار میگیرد. به او گفتم که برداشتی به شدت مخرب و نادرست از این کشور داشتم و آمده ام تا از آن بیشتر بدانم. حسن با توجه کامل گوش میکرد. حتی وقتی مترجم داشت حرفهای مرا واضح ترجمه میکرد، چشمانش را از من نمیگرفت. جمله کوتاهی به فارسی گفت: «پس ما باید آن را تغییر بدهیم.» وقتی داشت درباره مدارا با سایر مذاهب حرف میزد، خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. گفت: «هدف از نزول ادیان مختلف کامل شدن یکی توسط دیگری است. بنابراین، ادیان مختلف نباید تنها یکدیگر را تحمل کنند، بلکه باید درهم آمیخته شوند.» این جملات از زبان نزدیکترین نواده آیتالله، که فتوای قتل سلمان رشدی را صادر کرده، خارج میشد. باورش کردم. گرچه او مرا از پرسش بیشتر درباره معنای تروریسم بر حذر داشت و پرسید: «معیار چیست که ایران را کشوری حامی تروریسم معرفی میکند و چنین ادعایی علیه اسراییل مطرح نمیشود؟» و من تصور کردم که این پرسش در مورد ایالات متحده هم میتواند مطرح شود.
وقتی جدا شدیم، محافظها ما را تا محل استقرار خودروهایمان اسکورت کردند. هنوز نمیدانستیم این مردها با آن لباسهای تیره چه کسانی هستند و چه کسی ترتیب انجام این دیدار را داده است. ضمن اینکه آنها قول دیدار با رفسنجانی را برای روز بعد داده بودند. فرصتی پیش نیامد تا از هویت آنها بپرسم. نمیتوانستم به پاسخ شان اطمینان کنم. پس توافق کردیم بعداً در این مورد صحبت کنیم و راه بازگشت را پیش گرفتیم.
جینت شرپنزیل ـ پورکمال، وابسته فرهنگی سفارت آلمان در تهران است. مریم، مترجم ما، و بابک، دوست ارلیچ از سفر قبلی اش به تهران در سال 2000، قرار ملاقاتی با پورکمال در منزل مسکونی او برای شام گذاشته بودند. به دعوت من، چند فیلمساز و بازیگر برجسته ایرانی از جمله عباس کیارستمی و داریوش مهرجویی هم دعوت شده بودند. گرچه کیارستمی یکی از ستایش شده ترین فیلمسازان سینمای جهان است، اما شرم آور است که من هیچ آشنایی با فیلمهای او و سایر میهمانان نداشتم. (باید این نکته را اعتراف کنم که فیلمهای جان فورد را هم نمیشناسم، نه البته به اندازه یک سینمادوست.) با هم کمی درباره موضوع سانسور و تأثیر آن بر فیلمسازان ایران حرف زدیم. گفتند چون دولت از فیلمها حمایت مالی میکند، بسیاری از ساختههای این فیلمسازان در داخل کشور به راحتی توقیف میشود. گرچه خوش شانسها این فرصت را پیدا میکنند تا در جشنوارههای سینمایی بین المللی فیلم خود را نمایش دهند. ارایه فیلمنامه مورد نظر به سانسورچیهای دولتی پیش از آغاز تولید الزامی است.
انصافاً من فردی اجتماعی ام. اما تا آنجا که به خاطر دارم در یک میهمانی با بیش از چهار یا پنج شرکت کننده بدون مصرف الکل شرکت نکرده ام. پس، از انجا که همه ما در یک صنعت مشغولیم، خیلی خجالتی گوشه ای نشستم.
با نزدیک شدن پایان میهمانی، یکی از میهمانان پیشنهاد کرد من فردا طرفهای ساعت پنج بعد از ظهر به در ورودی دانشگاه تهران بروم. قرار بود یک گروه فعال در عرصه حقوق زنان راهپیمایی غیرقانونی برگزار کنند. میگفتند احتمال خشونت هم هست. یکشنبه صبح زود از خواب برخاستم و در قسمت پشتی هتل قدم زدم. به نظر یک روز بسیار گرم میرسید، آن هم نه فقط از یک جنبه.
محافظها برای اسکورت ما تا کاخ مرمر آمدند، جایی که قرار بود باهاشمی رفسنجانی ملاقات کنیم. اینجا محل کار رفسنجانی به عنوان رییس فعلی مجمع تشخیص مصلحت است که به حل اختلافهای میان مجلس و شورای نگبان میپردازد. امروز او قرار است در جمع گروهی از تجار و صاحبان صنایع که از سراسر کشور آمده اند، سخنرانی کند.
در ایست بازرسی با دقت و شدت ما را بازرسی کردند، ولی درست سر وقت و پیش از ورود او به سالن سر قرار رسیدیم. به من اجازه دادند دوربینم را با خودم به داخل ببرم و از فاصله حدوداً شش متری از جایی که رفسنجانی در ردیف اول جمعیتی 200 نفری نشسته بود، فیلم بگیرم. پیش از معرفی و سخنرانی او، یکی از بازرگانان سرشناس که قبلاً مخالف رفسنجانی بود، در صحبتهایش رسماً حمایت خود را از او اعلام کرد. یکی به شانه ام زد و گفت به محض پایان سخنرانی رفسنجانی، که کوتاه هم خواهم بود، من و سولومون و ریس میتوانیم در اتاق مجاور با او به صورت خصوصی به گفتگو بنشینیم، پس بهتر است خیلی زود جایمان را عوض کنیم. با آغاز سخنرانی رفسنجانی، ما برگشتیم و به اتاق انتظار راهنمایی شدیم.
محافظها با نگرانی پرسه میزدند تا اینکه محافظ ریشو فریاد زد: «داره میآد، داره میآد.» دوربینم را روی پلکانی در همان نزدیکی جا دادم تا جریان مصاحبه مان را ضبط کنم. یکی از محافظها نزد من آمد و چنان زیر کتفم را گرفت که گویی مانکنی پشت ویترین مغازه ام. خندیدم. اما ایستادن به حالت چهار شانه بزرگترین خطری نبود که من تا به حال به آن تن داده بودم.هاشمی آمد، با عمامه ای سفید، عبایی روشن و آن ریش تنک معروفش. راهنمایی اش کردند به طرف من. دست دادیم. بعد چنان در کنار هم قرار گرفتیم که گویی در مقابل دوربینهای عکاسی ژست گرفته ایم نه برای انجام یک مصاحبه. از او درباره یکی از مقالههای نیویورک تایمز پرسیدم که در آن دمکراسیهای ایران و آمریکا را با هم مقایسه کرده و مال خودشان را ترجیح داده بود. ابتدا آنچه را من در نیویورک تایمز خوانده بودم تکرار کرد؛ اینکه آنها برای ریاست جمهوری هشت نامزد دارند و ما فقط دو نامزد قانونی. با این پاسخ ساده از پاسخ به اصل پرسش من طفره رفت. بنابراین سئوالم را با واژههای دیگری تکرار کردم: «به نظر شما اصل دمکراسی چیست؟» پاسخ او: «ما بیشتر از شما نامزد ریاست جمهوری داریم.» یک پاسخ هوشمندانه.
معلوم شد که هر کدام از ما سه نفر بیش از دو سه دقیقه وقت برای پرسیدن سئوالهایمان نداریم. بنابراین من کار را به «نورمن» و «ریس» سپردم و با دوربین کناری ایستادم تا پرسشهای کوتاه آن دو و پاسخهای کوتاهتر رفسنجانی را ضبط کنم. درست در همان لحظه دوربین من صحنه ای از دوستم، محافظ ریشو، ضبط کرد؛ همانی که در واقع مرا در موقعیتی قرار داد تا عکاسها از من در کنارهاشمی عکس بگیرند؛ چنانکه بچههای حاضر در ستاد تبلیغاتی رفسنجانی را هیجانزده کند. یک نمایش بی کلام از مجاورتی بدون استحکام. دوربین من هم این تنه زدن و هل دادن را ثبت کرد. کاخ مرمر را در حالی ترک کردم که دانستههایم نسبت به هنگام ورود کمتر شده بود.