چهارشنبه 18 آبان 1384

معضل روشنفکران، کابوس توده های بدون روشنگر، کورش عرفانی

[email protected]


پاسخ بیژن نیابتی به نام «معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»[1] به مقاله ی من تحت عنوان «مردم همان انسان ها هستند»[2] امکان بحثی را فراهم می آورد که در طی آن می توان به تعمیق موضوع نوع رابطه ی اقلیت پیشاهنگ و اکثریت منفعل جامعه پرداخت. من تلاش خواهم کرد با ذکر دقیق مواردی که نیابتی به آن اشاره کرده است بحث را قدری باز کنم.

برای این کار نخست به چند نکته ی روش شناختی و شکلی می پردازم و سپس به محتوای پاسخ وی خواهم پرداخت.

نکات روش شناختی

نکته ی نخست اینکه نیابتی در مقدمه ی نوشته ی خود چیزی را مطرح می کند که بیشتر به نتیجه گیری شبیه است. وی می گوید : « در مقاله " چرخ پنجم " تلاش کرده بودم تا به نقش و جايگاه توده ها ، در شرايط اختناق مطلق و در زير يک " سرکوب سازمانيافته " نه در نگرش خود ، آنگونه که ايده آل ما است و بايد باشد ، بلکه به مثابه يک واقعيت مستقل از ذهن ، آنگونه که هست ، بپردازم». [3]

این جای سوال دارد که چگونه وقتی در باره ی مسائل اجتماعی و سیاسی صحبت می کنیم می توان با این قاطعیت از یک واقعیت مستقل از ذهن صحبت کرد ؟ چه کسی و یا چه چیزی شاخص این مستقل از ذهن بودن است. این نوع از داوری های متقین جای بحث بسیار دارد.

نکته ی دوم اینکه، استفاده از علامت گیومه برای نقل قول مستقیم از کسی است. وی در جایی می گوید : «... و يا مثل کورش همين توده هايی را که مرا متهم به " فرعی ، حاشيه ای و دست دوم " قلمداد کردن جايگاهشان می کند ، " پست و زبون و ذلت پذير و مسخ شده " ، ناميده و در عين حال ...»[4]

بهتر است نیابتی یادآور شود در کجا من توده ها را با واژه های «پست و زبون» خطاب کرده ام که او آنرا در گیومه قرار داده و آورده است. یاد آوری کنم که من به نوشته ی دوست وی، آقای محمد هادی، تحت عنوان «دوربینی که نزدیک را نمی دید! - نگاهی به آثار و عوارض مقالات کوروش عرفانی »[5] پاسخی ندادم چون معتقدم دوره ی برخوردهای تخریب گر از نوع برخورد این آقا سپری شده است و تفکر و نثر او متعلق به نسلی است که نمی خواهد بپذیرد به گذشته تعلق دارد نه به آینده. اما امیدوارم که نیابتی برای اینکه بحث سالمی بین ما تداوم یابد از روش های امثال وی استفاده نکند.

نکته ی سوم : نیابتی در پاراگراف دوم نوشته ی خود می گوید : « با اين حال انتظار داشتم که بدليل همان شناختی که تصور می کنم او نيز متقابلا نسبت به نقطه نظرهای من دارد ، بيشتر منصفانه و کمتر تحريف آميز می بود ».[6]

بد نبود وی قبل از قضاوت کلی در باره ی غیر منصف بودن و تحریف گری من نخست موارد مشخصی را که سبب این قضاوت شده است می آورد تا حرف او در این باره مستند جلوه کند.

ذکر این نکات فرعی را برای وارد شدن به بحث اصلی لازم می دانستم.

اما به نظرات وی در این نوشته بپردازیم :

وی موضوع اصلی را با این سوال ها آغاز می کند : « در کجای مقاله " چرخ پنجم " من صحبت از " انقلاب اجتماعی " کرده ام ؟ کجا نوشته ام که بدون حضور وسیع ، آگاهانه و فعالانه ی توده ها می توان تغییری مهم ، مردمی و پایدار بوجود آورد ! کجا گفته ام که جامعه می تواند همچنان منتظر باشد تا اقلیتی بیاید و توازن قوا را به ضرر رژیم سرکوب گر بچرخاند تا سرانجام آن مردم وارد میدان شوند و خلاصه اینکه مردم باید نقش خود را به عنوان " چرخ پنجم کالسکه ی انقلاب " بپذیرند ؟»[7]

منظور این سوال ها را در نمی یابم، اگر این مطالب ناگفته بیان شده بود که من اصلا نقدی نمی نوشتم. پس چه جای سوال دارد؟

اما در باره ی سوال دوم یعنی «کجا گفته ام که جامعه می تواند همچنان منتظر باشد تا اقلیتی بیاید و توازن قوا را به ضرر رژیم سرکوب گر بچرخاند تا سرانجام آن مردم وارد میدان شوند و خلاصه اینکه مردم باید نقش خود را به عنوان " چرخ پنجم کالسکه ی انقلاب " بپذیرند ؟» به این قسمت از نوشته ی «چرخ پنجم » ارجاع می دهم :

« اکثريتی که تا نقطه ی شکستن " تعادل قوا " ميان انقلاب و ضد انقلاب تنها بايد به مثابه " چرخ پنجم " کالسکه انقلاب تلقی گردد.»[8]

و نیز این نقل قول :

« تا آن نقطه بی ترديد نمی توان روی توده های مردم حساب کرد . نقش آنان در شرايط کنونی چيزی بيشتر از همان " چرخ پنجم " برای کالسکه انقلاب نيست.»[9]

آیا از این دو مورد نمی توان پاسخ سوال فوق را برداشت کرد ؟

نیابتی سپس با رها کردن موضوع اصلی بحث سعی می کند به یکی از موضوعاتی بپردازد که همیشه نفطه ی اختلاف وی و من بوده است : جایگاه روشنفکر در صحنه ی سیاسی. وی با یک جمله ی جدید این معضل قدیم را چنین حل می کند :

« اينکه مردم چه بايد بکنند و جامعه بايد منتظر باشد يا نباشد و نيروهای سياسی چه خط و خطوطی را بايد دنبال کنند و ... اصلا نه موضوع کار من است و نه اساسا در صلاحيت و حيطه توانايی ها و وظايف من و امثال من به عنوان يک نظريه پرداز و يا تحليلگر سياسی که خود را بر روی موئلفه انقلاب هم می بيند ، می باشد. اينگونه برخورد ، درست يا غلط ، برخوردی از موضع خط دهندگی و در جايگاه " رهبری کننده " مال من نيست ! »[10]

بهتر است نیابتی قدری توضیح دهد که مقوله ی « به عنوان يک نظريه پرداز و يا تحليلگر سياسی که خود را بر روی موئلفه انقلاب هم می بيند» چیست ؟ مگر می شود که تحلیل گری خنثی و بی جهت بود و در عین حال «روی موئلفه انقلاب» هم قرار داشت ؟ آیا تضادی در این دو وجه خنثی بودن نظریه پرداز و «روی موئلفه انقلاب » بودن او نیست ؟

وی با یک پارگراف دیگر جایگاه خویش و مرا به طور قطعی تعیین می کند :

« شايد تفاوت اساسی ميان من و کورش ، علیرغم نزديکيهای بسيار مواضع تئوريکمان به يکديگر ، در همين نقطه باشد ! شايد گير کار ما آنجا باشد که من بدون هيچ " شکسته نفسی خورده بورژوايی " ! جايگاه خودم را در اين " پايين ، پايين ها " يافته ام و او در آن " بالا ، بالا ها " ...»[11]

متاسفانه باید بگویم ایشان دچار «شکسته نفسی خورده بورژایی» شده و مواضع همیشگی در بحث های شفاهی مان را با چند کلمه برعکس ساخته است. اما من در اینجا از آن روی که خوانندگان در جریان این بحث ها نیستند وارد مقوله ی «پایین پایین ها» و «بالا بالاها» نمی شوم و قضاوت را به آنها می سپارم تا شاید از طریق مقایسه نگرش های ما در همین دو نوشته در این باره نظر خود را داشته باشند.

اما از حیث محتوایی باید بگویم همچنان که در همان نوشته ی «مردم همان انسان ها هستند» آورده ام، من وظیفه ی خود را نه کار روشنفکری که کار روشنگری می دانم و این دو معنایی مشخص دارند. در همان نوشته آورده بودم که « روشنگری به معنای دادن آن کیفیت و کمیت از آگاهی به مخاطب است که منجر به فهم چرایی و چگونگی ضرورت تغییر در سرنوشت او شود.» [12]

از همین روی من هر گز نمی خواهم آن تحلیل گر خیالی و ناموجود باشم که بلد است آنچنان حرف بزند که نه سیخ بسوزد نه کباب و فقط تشویق نامه دریافت کند. من به عنوان یک روشنگر، و نه یک روشنفکر، تلاش می کنم دانسته های خود را در جهت توضیح ضرورت تغییرگری برای مخاطبان بکار بندم و در این مسیر به طور عمد و با قصد چنین می کنیم. اگر نیابتی کار روشنگری را مربوط به «بالا بالا ها» می داند آن بحث دیگری است. من سعی می کنم اندک تولید فکری خود را در اختیار کسانی بگذارم که بسیاری مایلند ایشان در جهل بمانند تا طغیان نکنند ؛ نه طغیان فکری، نه عصیان سیاسی. من اما به عنوان روشنگر، مخاطب را به عصیانگری در مقابل اندیشه های حاکم که نتیجه ای جز تداوم نظام طبقاتی نداشته اند دعوت می کنم. در نوشته هایم تلاش دارم اندیشه های سیستم حاکم واندیشه های به ظاهر ضد او، ولی در واقع همذات با او را، زیر سوال ببرم. برای نیابتی روشن باشد که من هرگز این دروغ زشت دستگاه فکری سرمایه داری را مبنی بر ضرورت «بی طرف» و «واقع گرا» بودن نظریه پرداز و تحلیل گر باور نکرده ام، زیرا نیک می دانم که در حیطه ی مسائل انسانی، اجتماعی و سیاسی هر گز نمی توان بی رنگ و بو ماند، بخصوص وقتی خود را «روی موئلفه انقلاب» نیز بدانیم.

نوشته ی بیژن، سرانجام؛ به موضوع اصلی مقاله ی من باز می گردد. و تحت عنوان «انقلاب اجتماعی» حرف هایی را مطرح می کند که در زیر مورد بحث قرارمی دهیم.

نخست ذکر کنیم که نیابتی در نوشته ی «چرح پنجم» که مورد اشاره ی من بوده است مقوله ی انقلاب اجتماعی را طرح نکرده بود و بنابراین بحثی تازه را باز می کند.

این بخش اینگونه آغاز می شود :

« انقلاب اجتماعی به باور من ، گسترده ترين ، کيفی ترين و عاليترين شکل يک تحول اجتماعی می باشد که اولا بدون گذار از يک " انقلاب سياسی " امکان پذير نمی گردد ، ثانيا می بايد که در کاکل يک " انقلاب اقتصادی" قرار بگيرد و ثالثا بدنبال تغيير در " مناسبات توليد " به يک " انقلاب ارزشی" بالغ شود .»[13]

این پارگراف انقلاب را به چهار نوع تقسیم می کند : «انقلاب اجتماعی»،« انقلاب سیاسی»، «انقلاب اقتصادی» و «انقلاب ارزشی». اینکه این تقسیم بندی تا چه حد مستند و عینی است جای سوال دارد. این تفکیک ها بیشتر ناشی از عدم توجه کافی به معنای عمیق کلمه ی انقلاب آنگونه که در علوم سیاسی یا جامعه شناسی سیاسی بکار می رود می باشد. انقلاب به معنای حرکتی رادیکال است که دگرگونی های بنیادی سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی را با خود به همراه می آورد و یک نظم اجتماعی نوین را مستقر می کند. انقلاب زمانی روی می دهد که این چندوجهی بودن حرکت رادیکال درآن مندرج باشد و بتواند با خود دگرگونی های اساسی در روابط طبقاتی جامعه به همراه آورد

بدین معنا می بینیم نیازی به طبقه بندی انواع انقلاب نیست، چه در این صورت این نوع تفکیک ماهوی قائل شدن برای انقلاب ما را از اصل پدیده دور می سازد. در این موارد، واژه ی «انقلاب» به صورت مسامحه آمیز بکار می رود و تقریبا معادلی است برای واژه های «دگرگونی»، «تغییر»، «تحول» و امثال آن اما با شدت و حدتی بیشتر. در همین معنا ار واژه ی انقلاب در اصطلاحاتی مانند «انقلاب فرهنگی»، «انقلاب صنعتی» « انقلاب در سینما» و غیره استفاده می شود. شاید بهتر باشد برای تبیین دیدگاه های خود واژه ها را مورد تدقیق قرار دهیم.

اما آنچه مورد توجه است اینکه نیابتی، حتی با این چند شقه کردن پدیده واحد اما چند بعدی انقلاب، باردیگر نگرش تغییر از بالا را مورد تایید و تاکید قرار می دهد و با تعبیری دیگر، که از حیث ماهوی تفاوتی با نگرش اقلیت گرای «چرخ پنجم» ندارد، تقدم و تاخر فرایند را اینگونه می بیند : اول یک انقلاب سیاسی روی می دهد، بعد باید در «کاکل» (واژه های خاص تشکیلاتی ؟) یک انقلاب اقتصادی صورت گیرد، بعد مناسبات تولید تغییر می کند و سپس یک انقلاب ارزشی روی می دهد و همگی اینها زمینه ساز یک انقلاب اجتماعی می شوند.

اینکه این تقدم و تاخر از کجا می آید جای سوال دارد و بیشتر به یک ترتیب بندی ذهنی و خود ساخته ی نگارنده شباهت دارد تا بر مستندات عینی و تجربی. در پارگراف بعدی نیابتی تایید می کند که : « بنابراين ما موقعی می توانيم صحبت از يک انقلاب اجتماعی کنيم که بدنبال " تصاحب ضروری قدرت سياسی " در بالا و " تغيير مسلم مناسبات توليد " در پايين ، "جابجايی ارزشی " در بالا و پايين جامعه نيز صورت گرفته باشد .»[14] امیدوارم بیژن این فرمول را قدری توضیح دهد چون برای من تصور اینکه قدرتی غیر مردمی پس از «تصاحب ضروری قدرت سیاسی» حاضر باشد بدون یک خاستگاه توده ای به «تغییر مسلم مناسبات تولیدی در پایین» دست بزند بسیار دشوار است.

چگونه نیرویی که با حق مالکیت و پدیده ای به اسم بازاری مشکلی ندارد می تواند پس از کسب قدرت سیاسی به «تغییر مسلم مناسبات تولید» دست بزند ؟ قدری دورتر بیژن به این سوال اینگونه پاسخ می دهد : «تصاحب قدرت سياسی اگر چه مبنای ورود به پروسه انقلاب اجتماعی است ، اما بدون محقق شدن شرط آن يعنی دست بالا داشتن عنصر رهبری کننده ضد استثماری هيچ تضمينی برای تحقق آن نيست.»[15] و من بسیار مایلم بدانم بیژن کدام نیروی سیاسی قادر به کسب قدرت سیاسی را امروز در صحنه ی اپوزیسیون دارای این وجه ضد استثماری می داند ؟ آیا می توان در نزد نمایندگان پارلمان ها و کنگره بزرگترین و بی رحم ترین قدرت های سرمایه داری اروپا و آمریکا در پی کسب اعتبار، حمایت و مشروعیت بود و در عین حال حاضر به ایجاد «تغییر مسلم در مناسبات تولید» در فردای سرنگونی بود ؟

من از این روی بر نقش توده ها تاکید دارم که بسیار بدیهی است بدون حضور سازماندهی شده و مسلح آنها در فرایند کسب قدرت سیاسی، امکان زیر سوال بردن مناسبات تولید توسط نیرویی که از بالای سر مردم قدرت سیاسی را بدست آورده است نه تنها ناچیز که ناموجود است. به همین دلیل نیز تاکید کرده بودم که توده های مسلح یگانه ضامن تغییرات بنیادی در روابط اقتصادی و طبقاتی هستند. از این روی انقلاب، – بدون نیاز به صفتی خاص اما در معنای اصیل خود – با و برای توده هاست و به این واسطه، مجموعه ی تحولات چهار گانه ی سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی را در دل خود به همراه آورده و سرنوشت تاریخی جامعه را به طور بنیادی دگرگون می سازد. حرکتی که بدون حضور توده های آگاه، سازماندهی شده و مسلح منجر به پایین کشیدن یک حکومت شود انقلاب نیست و نمی تواند با خود تغییرات چهارگانه ی بنیادی را به همراه آورد. بنابراین نیابتی با طرح موضوع انواع انقلاب، همچنان مانند مقاله ی «چرح پنجم» در منطق نگرشی تغییر از بالا باقی مانده و از این دریچه استدلال می کند. به این واسطه وی حرف تازه ای را نسبت به گذشته عنوان نمی کند. طرح موضوع «انقلاب سیاسی» چیزی جز آرایش کردن همان اندیشه ی کسب قدرت توسط اقلیت با بهره بردن تاکتیکی از نیروی مردم نیست، اما این با کسب قدرت توسط استراتژی توده سالار بسیار تفاوت دارد. خلاصه اینکه «انقلاب سیاسی» نیابتی زمینه ساز«انقلاب» نخواهد شد.

کمی دورتر نیابتی چنین می گوید : « بحث من اين نبوده و نيست که توده ها بايد بقول کورش نقش خودشان را به مثابه چرخ پنجم کالسکه انقلاب بپذيرند يا نه ! من اصلا دچار اين توهم نيستم که توده ها تحت تاثير رهنمودهای ! ما حرکت می کنند . به همين دليل هم مخاطب من نه توده ها که از قضا همان " اليت سياسی " است ...»[16] در اینجا نگارنده که به طور عمیق نخبه گراست پرده از تعارف ها برداشته است و ناتوانی خود را در برقراری ارتباط با مردم به نمایش گذاشته است. آیا به تعبیر بیژن وظیفه ی ما مخاطب قراردادن «الیت سیاسی» است و در این صورت، چه کسی باید توده ها را مخاطب قرار دهد ؟ این علامت سوال بزرگی است که من تلاش کردم در تیتر این نوشته بگنجانم.

تایید آنچه می گویم را در این جمله ببینید : «بحث من اين نيست که توده ها چه جايگاهی را بايد برای خود بپذيرند ، بلکه اين پيشتاز است که می بايست درک درستی از جايگاه توده ها در استراتژی خود داشته باشد .»[17] یعنی «الیت سیاسی» باید جایگاه توده ها را به عنوان «چرخ پنجم» بفهمد و تا «شکستن تعادل قوا» از او انتظاری نداشته باشد. بشنوید : «من می گويم که تا نقطه شکستن تعادل قوا ميان " پوزيسيون" و " اپوزيسيون" نمی بايستی که پيشتاز ، انتظار ورود توده ها را در ابعاد وسيع به صحنه داشته باشد و تا آن نقطه بايد که با اتکاء به " عنصر کيفی" پيش رفت .»[18]

نیابتی در قسمت انتهایی نوشته ی خود به دیدگاه من در باره ی خطر استقرار یک قدرت نامردمی جدید در صورت عدم حضور توده ها نزدیک می شود و می گوید : « توده ها آنگاه بدنبال آن نيرويی روان خواهند شد که موفق به شکستن تعادل شده باشد . مگر آنکه نيروهای واقعی ديگری نيز در صحنه حضور داشته باشند که موفق شوند هرکدام بخشی از همين مردم را بدنبال خود سازماندهی کنند . بنابراين تا آنجا که به مشروعيت يافتن آن " نيروی کيفی " مورد بحث درميان توده ها برمی گردد و دامنه آن تا سربرآوردن نيروی مذکور از صندوقهای رای نيز کشيده می شود حق با کورش است ! ...» [19]

اما توافق ما در همین حد متوقف می شود، زیرا من علاوه بر آنکه این نکته را پیش بینی می کنم راه برخورد با آن را نیز پیشنهاد می دهم یعنی روشنگری توده ها و سازماندهی مسلح آنها. و این به طور دقیق، و همانگونه که بیژن می گوید، برای « آنکه نيروهای واقعی ديگری نيز در صحنه حضور داشته باشند که موفق شوند هرکدام بخشی از همين مردم را بدنبال خود سازماندهی کنند.»[20] از نیابتی باید پرسید پس چه کسانی باید این نیرو را تشکیل دهند ؟ نیروهای آسمانی ؟ این من و تو و خوانندگانمان هستیم که باید بر اساس کسب آگاهی از این خطر به صحنه آمده و از حالا آلترناتیو مورد بحث را تشکیل دهیم. اینجاست که تاکیدات نیابتی بر «واقع گرایی» جای خود را به برخوردی عامیانه و غیر متعهدانه می دهد، زمانی که می گوید : « منتها در اين رابطه متاسفانه ديگر کاری نمی توان کرد مگر آنکه خود آستينها را بالا زده و پيشاپيش به پی ريزی تشکيلاتی همت گمارد که تئوريهای مربوطه را با ارزش گذاری درجه اول برای توده ها و بدست خودشان در داخل ايران مو بمو به محک عمل بزند . وگرنه بايد اگر خواستيم عرصه تئوری صرف را لحظه ای ترک کرده و پا به صحنه عمل سياسی بگذاريم ، با کمال تاسف مجبوريم که با همين ابزار و امکاناتی که خوب يا بد در صحنه سياست ايران موجودند کار کنيم .»

معنای این حرف نیابتی این است که : البته که خطر بازتولید دیکتاتوری و کنار گذاشتن مردم هست و البته تشخیص تو درباره ی آن درست است و من هم با آن موافقم، اما برای عمل کردن به آن روی من حساب نکن خودت برو «آستینها را بالا» بزن و بکن تا ما هم ببینیم. نیابتی نیز مانند کسانی که در سال 56 -57 سفارش می کردند که فعلا با همین خمینی کنار بیایم چون چیز دیگری در صحنه نیست دعوت می کند که به سان جنبش های یک قرن اخیر در ایران بار دیگر در روی کار آمدن یک نیروی سیاسی از بالای سر مردم شرکت کنیم.

از این تناقض آشکاروی در تشخیص و درمان بگذریم و به بخش آخر نوشته ی نیابتی بپردازیم.

وی با نقل قول از نوشته ی من در جایی که سعی کرده ام با چند مثال نشان دهم نبود توده های آگاه و مسلح سبب استقرار نظام های به ظاهر انقلابی اما به واقع غیر مردمی شده است در کمال تعجب نتیجه می گیرد : « از قضا همين تجارب تاريخی متعدد نشان می دهد که مقوله حضور توده های آگاه و مسلح ( که البته يک پای اصلی هر تحول انقلابی است ) ارتباط چندانی با استقرار و يا عدم استقرار يک رژيم دمکراتيک و تکثرگرا ندارد . ويتنام البته شايد سهوا از قلم افتاده است ! با اين حال مگر در همين مثالهای ذکر شده جدای از مورد لائوس که نمی دانم چرا قاطی بقيه شده ، مگر در تمامی موارد ذکر شده توده های مسلح و نسبتا آگاه ( حداقل به آنچه که نمی خواستند ) حضور نداشتند ؟ برآيند کداميک از انقلاباتی که تا کنون در تمام دنيا رخ داده و توده های آگاه و مسلح مردم هم در آن شرکت داشته اند ، يک رژيم دمکراتيک و غير انحصار گرا بوده است ؟ »

بدین ترتیب نیابتی سوالی را که خود مطرح کرده ام به من باز می گرداند. امیدوارم خوانندگان عدم دقت وی در استدلال من را متوجه شده باشند جایی که می گویم : « تجارب تاریخی متعدد نشان می دهد که هر نوع تغییر سیاسی که بدون حضور توده های آگاه و مسلح انجام شده جز به استقرار یک رژیم غیر دمکراتیک و انحصار گرا ختم نشده است : مانند کوبا، الجزایر، لائوس و یا ایران . در نیکاراگونه نبود پایه ی توده ای آگاه و مسلح سبب خلع قدرت حاکمیت انقلابیون (ساندینست ها) شد . آیا صرف کنار زدن رژیم سیاسی حاکم بر یک کشور – از طریق یک اقلیت مسلح فداکار – آینده ای بهتر را برای توده ها به ارمغان خواهد آورد ؟ پاسخ مثبت دادن به این سوال تساهل اغراق آمیز و ساده نگرانه ای را می طلبد . تابع فلسفه یا شانس و یا اقبال است . تابع احتمال و شاید های بسیار است». [21]

نیابتی سرانجام سوالی را مطرح می کند که به طور مشخص نافی بحث او در مقاله ی «چرح پنجم »است. جایی که می گوید : « به علاوه من کجا از امکان کنار زدن رژيم سياسی ايران توسط " يک اقليت مسلح و فداکار " سخن گفته ام که می بايد ظاهرا " آينده ای بهتر را برای توده ها به ارمغان بياورد " ؟

کنار زدن رژيم سياسی يک کشور توسط يک اقليت مسلح و فداکار حتی در بهترين شکل خود مثل انقلاب اکتبر روسيه ، به باور من نه يک انقلاب که " کودتای نخبگان " است . هر چند درست و قابل دفاع هم برايم باشد.»[22]

سوال اینجاست : اگر نیابتی می داند که 1- انقلاب جز با کنش یک اقلیت فداکار برای بر هم زدن توازن قوا آغاز نمی شود 2- نیرویی که به این کار دست می زند به طور جبری هژمونی قدرت سیاسی را در دست خواهد گرفت 3- چرا باز آنرا مورد سفارش قرار می دهد ؟ چرا وقتی کسی می گوید باید یک شکل بندی دیگر برای تغییر قدرت سیاسی در ایران فراهم آورد او را «ذهنی گرا» و ایده آلیست معرفی می کند ؟

آیا این تنها دشواری راهی که من پیشنهاد می کنم است که ذهنی و نادرست هم باشد ؟ آیا یک راه حل به دلیل سختی اجرایش غلط است ؟ و آیا یک راه حل دیگر، فقط به دلیل قابلبت اجرایی خود درست است ؟ در این صورت آیا نمی توان به هزاران ایرانی که چشم انتظار هواپیماها و موشک های آمریکایی برای پایان دادن به حیات رژیم هستند برای «واقع گرایی» شان مدال افتخار فهم سیاسی غیر ذهنی گرایانه داد ؟

اما نیابتی با این دیدگاه من مشکل دیگری هم دارد. برای او اصلا مهم نیست که این چرخ پنجم، یعنی توده ها در زمانی که برای به صحنه آمدنشان مناسب تشخیص می دهد دارای چه کیفیت و کمیتی از آگاهی باشند. مسئله ی استبداد پذیری توده ها که پدیده ای به قدمت تاریخ ماست نباید در معادله های سیاسی منظور شود. زیرا در این صورت آمدن و نیامدن توده ها به صحنه چه چیزی را عوض می کند. برای وی بحث روشنگری توده ها و آشنا ساختن آنها با روانشناسی اجتماعی ستم پذیر تنها به «عدم تجانس گوشت و گلوله» ختم می شود. و در این صورت، آیا استبداد رفتار سیاسی تشکل های اپوزیسیون خارج از کشور به یکدیگر نیز از همین عامل عدم «تجانس گوشت و گلوله » بر می آید ؟

نیابتی توضیحات مفصل مرا پیرامون ضرورت کار روشنگری برای بیرون کشیدن توده ها از بند استبداد زدگی و مسخ را نادیده گرفته و به گونه ای تحریف آمیز بخشی از نوشته مرا می آورد که به توضیحات من درباره ی تود ه هایی است که قبلا مورد روشنگری قرار گرفته اند و خصلت اندیشه ورزی و قدرت تشخیص را یافته اند : « می بينيد که مشکل تنها " نگرش انقلابی نخبه گرای" من نيست ! "استبداد پذيری" توده ها هم هست . اينرا ديگر چه بايد کرد ؟ دوست نازنين من يادش رفته که همين چند سطر پيش نوشته بود که :

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

بر این اساس نگارنده این فرضیه را مطرح می سازد که در ایران امروز مردم دیگر نباید « چرخ پنجم کالسکه ی انقلاب » بلکه بازیگر اصلی حرکت انقلابی باشند . توده ها باید در صف مقدم مبارز قرار گیرند . »[23]

و بعد از این کنار هم گذاشتن دلخواه مطالب که نوعی جعل نوشته ی من محسوب می شود نتیجه ی نهایی را گرفته و برای اثبات گفته های خویش افتراء نامه ی دوست خود آقای هادی محمدی را نیز به شهادت می گیرد : « بيش ازاين نمی خواهم وارد تناقضات فاحشی که ذهن کورش را گرفته بپردازم دوست ديگری طی مقاله ای در همين ديدگاه به بسياری از آنان پرداخته است...»[24]

جای امید می بود که تعریف و تمجیدهای آقای هادی محمدی از نیابتی در نوشته ی تخریب گر خود با نام «دوربینی که نزدیک را نمی دید...» در وی احساس مدیون بودن در او بوجود نیاورده و از استناد به آن نوشته پرهیز می کرد.اما ظاهرا بیژن نتوانسته است در مقابل این وسوسه ایستادگی کند.

من در این مقاله تلاش کردم نه با کلی گویی که با ذکر مواردی مشخص نشان دهم که تضادهای استدلالی و تناقض نوشتار نیابتی در کجاست. تنها به عنوان یاد آوری یک مورد رامی آورم تا خواننده خود قضاوت کند که سرانجام تصاحب قدرت در «بالاست» یا در «پایین» : « بنابراين ما موقعی می توانيم صحبت از يک انقلاب اجتماعی کنيم که بدنبال " تصاحب ضروری قدرت سياسی " در بالا و " تغيير مسلم مناسبات توليد " در پايين ،...»[25]

و چند خط دورتر می گوید : « انقلاب اجتماعی يک "روند " است که با تصاحب قدرت سياسی از پايين ، يعنی سرنگونی قهرآميز ارتجاع حاکم تنها آغاز می گردد ....»[26]


* * *

این نوشته را با بیان این نکته به پایان می برم که نبود تولید فکری و خلاقیت سیاسی در تاریخ مبارزاتی ما ایرانیان سبب شده است که نسل های متعدد فعالان سیاسی استراتژی «حداقل گرایی» را با «واقع گرایی» یکی دانسته اند. نازایی فکری رهبران سیاسی ما سبب شده است که مبارزین و فعالان تشکیلاتی نیز همیشه به حداقل ها و انتخاب های بین بد و بدتر تن دردهند. ما یاد نگرفته ایم که جرات کنیم بیاندیشیم و یا قادر باشیم هر که را که به آگاهی نزدیک شده است جز در کادرهای تشکیلاتی نبینیم. هر موقع نیز کسی آمده و اندیشه ای تازه – حتی فرض را بگیریم غلط – ارائه داده است به جای نقد اندیشه های او به نقد خود او نشسته ایم و سعی کرده ایم به مخرب ترین شکل ممکن وی را نابود و یا اگر نشد بی اعتبار سازیم تا دیگر جرات نکند چارچوب های کهنه ی اندیشه های ما را بر هم زند و ما را از جهل آرامش بخش خویش بیرون کشد. به غلط آموخته ایم که موفقیت در کارسیاسی تنها در سایه ی پافشاری و اصرار حاصل می شود و نه با خلاقیت و نو آوری های متداوم. استقامت در مبارزه را با پافشاری بر مواضع یکی دانسته ایم و دریچه ی تصور و تغییرات ضروری و واقع گرایانه را از قبل بسته ایم. گویی این جهان بیرون است که باید به نظریه های ما پاسخ دهد و نه برعکس. مبارزه ی انقلابی جز با پویایی محتوایی ممکن نیست و هر گونه دگم اندیشی و انجماد نظری با ذات مبارزه گری انقلابی در تضاد قرار می گیرد.

نگرشی که من در مقاله ی «مردم همان انسان ها هستند» ممکن است به زعم برخی غلط باشد، اما این با واقعیت بیرونی و تاریخ آینده است که آنرا مورد محک تجربه و آزمایش قرار دهد. البته و بی شک تا آن زمان از هر گونه بحث و انتقاد سازنده استقبال خواهم کرد و از شرکت در تداوم بخشیدن به فرهنگ حاکم برهر پاسخ تخریب گر پرهیز خواهم کرد.

«حقیقت را باید گفت حتی اگر دوستانت را برنجاند.»

***

www.korosherfani.com

09/11/2005

--------------------

[1] http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=8117
[2] http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=7945
[3] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[4] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[5] http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=7964
[6] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[7] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[8] http://www.didgah.net/maghalehMatnKamelYaddasht.php?id=7687
[9] برگرفته شده از مقاله ی «چرخ پنجم»
[10] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[11] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[12] برگرفته شده از مقاله «مردم همان انسان ها هستند.»
[13] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[14] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[15] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[16] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[17] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[18] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[19] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[20] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[21] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[22] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[23] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[24] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[25] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»
[26] برگرفته شده از مقاله ی « معضل توده ها، کابوس روشنفکر جدا از توده»

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'معضل روشنفکران، کابوس توده های بدون روشنگر، کورش عرفانی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016