از خانه بدر شدم تا قصد دانشكده هميكنم. مرا حال تهوع حاصل شد از كثافات هوا، پس كمي متحول شدمستي و بياد آوردي كه فردا روز، روز دانشجو بود. در انديشه شدم تا كاري بس عظيم كنم و ته و توي دانشجويي خويش را درآوردي و بسر و روي ديگران كوبيدي كه اينجانب چندساليست در كسب و كار علم و انديشهام.
به دانشكده اندر، در شدمي، رفيقي بديدم كه آلتي پيش دهان بسته تا كثافات هوا وي را نيازارد. در عجب شديم از اين تكنولوجي كه چه كارها كرديدندي! نزد وي برفته بدو گفتم: يا رفيق، تورا چهانديشه است، اندر باب روز دانشجو؟ مرا چونان نعلبند خويش نگاهي بكرد و آلت از پيش دهان بزير كشيدي و سيگاري چاق بكرد؛ ما نيز وي را در حال خويش رها كرديم، با سيگاري برلب و آلتي زير گلو.
پس در كلاس شدم. حضرت استاد بر سر ميز همي چرت ميزدي و هر از چندي مبلغي درباب علوم مختلفه سخن ميراند، كه البت مرا هيچ حواس نبود. ما مشغول كسب فيض بوديم از پاچه ورماليده قسمي از دختركان همقطارمان، ليكن ما را غسل واجب نيامد. كه دغدغه دانشجويي خويش بر مواضع ما فشار همي آورد پس دستي به هوا كرديم، فرصتي حاصل بيامد كه در محضر ايشان سخن برانيم... القصه سمند سخن را تا ديار بيسوار انديشه برانديم؛ هر رانديم و رانديم. دوستان را خستگي حاصل آمد زان بيان، پس در اتمام سخن هيچ نماندي جز استاد، كه وي را نيز خواب هميدر نورديده بود، همچنان. پس او را بانگي زديم و اندر باب عرايضمان از وي نكتي پرسيديم. پس وي ما را بگفت: « بيخيال بابا، تو هم كَنه كردي. بچهها كُجان؟» همي گفتم: يا استاد، بدر شدند. مرا گفت: «برو به هدي و سارا و ليلا بگو بيان اتاقم كارشون دارم». پس مرا خوشي حاصل هميشد زين التفاط استاد، وين كسب جاركشي كه وي به بنده محول بكرد؛ عاقبتالامر نزد آن دوست آلتدار شدم وي سيگار بر لب به همان منبر نشسته بودي. سيگاري ازو بعاريت گرفتي و گرخاندي و ملول همي شدم از جنبش و جنبانندگي دانشجويي خويش.
شانزدهم ذيالقعده سنه 2005
بقلم ميمون مرشد روزبك