1- طرفداران رئاليسم مي كوشند تا مخالفان و دشمنان خود را به ذهن گرايي متهم كنند. شايد اين بد سگالي اول بار توسط لنين و استالين به تاريخ انديشه راه پيدا كرد. آنها مخالفان خود را ابتدا به ايده آليسم متهم مي كردند و بعد با معادل سازي ايدآليسم به نوعي «ناسزاي فلسفي»، به تخطئه آنان مي پرداختند. كتاب «ماترياليزم و امپريوكريتيسيسم» نوشته لنين از اين حيث واقعا خواندني است. او در سراسر كتاب خود مي كوشد تا با يك رشته ناسزاهاي فلسفي و معادل سازي آيدآليسم، با نوعي «ناسزاي فلسفي»، گره از پيچيده ترين مباحث فلسفي باز كند. اين كتاب تا آنجا كه نويسنده اطلاع دارد، نقطه شروع دو «معادل سازي» است كه تأثير آن تا امروز زيان هاي پرشماري در انديشه ورزي ايجاد كرده است. شايد با اين اثر بود كه ايده آليسم از يك سو معادل« ذهن گرايي» و از ديگر سو معادل نوعي «ناسزاي فلسفي» تلقي شد. شدت حمله لنين به آيده آليسم و ناسزا هاي او يك گرفتاري عمومي (اپيدمي) فلسفي به وجود آورد، كه توسط لنينيست ها و به ويژه استالينيست ها ي بعدي در جهان انديشه ورزي دامن زده شد. او در يك جا متعجب مي شود كه چرا در چشمان فيلسوفان ايده آليست، آيده آليسم موجب ننگ نيست، اما براي كساني كه مثل او مي انديشند ننگ به حساب مي آمد. همانجا از قول كانت كه مدعي نوعي «آيده آليسم انتقادي» بود (و از نظر نويسنده اين سطور اصطلاح قابل درخور اعتنايي است)، مورد عتاب و بي عنايتي او قرار مي گيرد1.
رئاليست ها هم از تاثير ماترياليست هاي لنينيستي و استاليني مصون نبودند. آنها نيز گرفتاري عمومي «هر مخالف واقع گرايي، لاجرم ذهن گراست»، را به وجود آوردند. به طوري كه هر انديشه ورزي در عالم سياست، بيم از ذهنيت گرايي، خود را واقع گرا مي شناسد.
2- رئاليسم در ابتدا يك واكنش انقلابي در حوزه ادبيات و هنر شمرده مي شد. واكنش انقلابي رئاليست ها تنها به حوزه هنر و ادبيات محدود نشد، ايده راهنماي رئاليسم در بيان پوزيتويستم، آنچنان كه هربرت ماركوزه مي گويد، در حوزه انديشه هاي فلسفي و جامعه شناختي، منجر به واكنش انقلابي شد. به گفته ماركوزه، براي روشنفكران قرن 18«اصل ادارك حسي به عنوان پايه حقانيت براي اعتراض به نظام استبدادي بود. آنها بر اين عقيده بودند كه چون حواس ارغنون حقيقت است و اقناع آنها انگيزش كامل كنش بشري به شمار مي آيد، پس پيشرفت شادماني مادي همان هدف شايسته اي است، كه حكومت و جامعه بايد آن را در پيش بگيرند.2». به نظر هربرت ماركوزه، انديشه اثباتي همان چيزي بود كه در تضاد آشكار با حكومت ها قرار مي گرفت. اين فلسفه به تدريج در دفاع ايدئولوژيك از طبقه توسط بر مي آيد و افزون بر آن زمينه هاي توجيه اقتدارگرايي را به وجود مي آورد. انديشه هاي اثباني اگوست كنت تا آنجا كه ناظر به پيشرفت بود انديشه هاي انقلابي بشمار مي آمد و ليكن همين آراء وقتي كوشش داشت تا پس از پيروزي خورده بورژوازي در اروپا، قدرت را در دست متصرفين آنها به هر شكلي و در اختيار هر كس كه هست حفظ كند، به انديشه راهنماي ضد انقلابيون تبديل شد.
3- در برابر انديشه هاي ضد انقلابي كه پيشرفت را در حفظ قدرت موجود مي شناخت، رمانيتي سيست هاي انقلابي ظهور كردند. رمانتي سيسم، مثل همه نحله هاي ديگر در آغاز يك جنبش انقلابي بود، كه توسط طبقات متوسط شهري بر عليه كلاسيك ها و سنن اشرافي قد برافراشت. رمانتيك ها چونان تمام انديشه هاي آرمان گرا دو دسته متفاوت بودند. بيشتر آنها يي كه در زمره رمانتيك هاي آلماني بودند مانند، شيلر و شلينگ و نوواليس آرزوها و تخيلات خود را ارجاع به گذشته هايي طلايي مي نمودند و رمانتيك هاي انگليسي و فرانسوي مانند بنيامين كنستانت، والتر اسكات و بايرون عموماُ افق تخيل و آرزوهاي خود را تا اتوپياي ناپيدا گسترش مي دادند. و نيز كساني چون بالزاك رمانتي سيست فرانسوي، چونان همسلكان آلماني خود محافظه كار و ديگراني مانند هاينه چونان رمانتيك هاي فرانسوي و انگليسي، به آينده دلبسته بودند. اما وجه اشتراك همه آنها مخالفت با وضع مستقر و نظام سرمايه داري حاكم بود.
يكي از تجربه هايي كه رومانتي سيسم پيشاروي خود داشت، روابط اقتصادي بود كه به موجب حاكميت بورژوازي به وجود آمده بود. روابطي كه از خلال تقسيم كار و تفكيك سازي در نيروهاي مولده و روابط توليد، به تفرد و از خود بيگانگي انسان منجر مي شد. رمانتي سيسم پاسخي بود به روح سركش انسان، پاسخي به روابط تفكيك شده و منتزع شده انسان با طبيعت. به گفته ارنست فيشر«رمانتي سيسم جهشي عظيم از موانع بود. جهشي بود كه به چيزهاي رام نشده و مرموز و افق هاي بيكران منتهي شد. : ليكن به بستگان فرد، به سرشت ويژه خود فرد نيز بازمي گشت3».
رمانتيك كردن نوعي اهميت دادن و تعالي بخشيدن به آنچه به ظاهر پيش افتاده و معمولي بود. رمانتيك هاي انقلابي نه تنها با آثار كلاسيك و اشرافيت به مخالفت برخواستند، بلكه با روشنفكري از اين حيث كه خود به ابزار تفنن و سرگرمي بورژوازي تبيل شده بود، مخالفت مي كردند. رمانتي سيسم در جهش انسان از وضعيت كنون به افق هاي لايتناهي نوعي حس زيباشناختي و آرمان خواهي به انسان اعطاء مي كرد. بر شدن در قلمرو لايتناهي، يعني جايي كه انسان به حيث انسان و نه به حيث تعلقات او به اشكال مختلف مالكيت و سلطه و جايي كه جامعه ها بيرون از روابط زور و سلطه امكان وجود مي يافتند. جنبش رمانتيكي به حس برشدن و بي قرار شدن انسان و تمكين نكردن او به واقعيت ممكن مدد مي رساند.. نواليس مي گفت «جهان را بايد رمانتيك كرد. يعني به چيزهاي عادي منزلت بدهيم و ويژگي هاي نامتناهي را از چيزهاي متناهي بيرون بكشيم4».
بالزاك يك رمانيسيست بشردوست، اما محافظه كار بود. او به جاي برشدن به افق هاي ناممكن كوشش داشت تا در رؤياي گذشته ناممكن سير كند. از بورژوازي و روابط اجتماعي كه بورژوازي مي آفريد، به شدت بيزار بود. او دوران اشرافيت را از اين رو مي پسنديد، كه انسان هنوز دستخوش از خود بيگانگي كه بورژوازي به موجب ايجاد مناسبات مدرن پديد آورده بود، نگشته بود. شايد همين خاصيت محافظه كارانه بورژوازي بخشي از رمانتيك ها بود و به ويژه رمانتيك هاي آلماني، كه رمانتي سيسم را در كام سرمايه داري و بورژوازي فرو برد. و سرانجام سرسختي وضع مستقر، جنبش رومانتي سيستي را به زنگ تفريح ارضاء تمنيات و تخيل هاي تفنني بورژوازي تبديل كرد، يعني همان چيزي كه رمانتيك ها از آن هراس داشتند5 .
4- وقتي رمانتي سيسم به هنر رسمي بورژوازي و ارضاء تمنيات او تبديل شد، رئاليست ها به ويژه در حوزه هنر و ادبيات بر عليه فرهنگستان رسمي بورژوازي برآشفتند. برخلاف رمانتي سيست ها كه كوشش داشتند تا همه چيز را بي عيب و نقص ببينند، رئاليست ها در پي نشان دان نقائص چيزها برآمدند. آنها در بيان امپرسيونيستي كوشش داشتند تا نشان دهند، روابطي كه فرآورده مناسبات اقتصادي بورژوازي است، نقش انسان را در جريان كسب و كار محو مي كند. بنابران عدم نشان دادن كاستي ها نه تنها صادقانه نيست، بلكه غير واقعي است. بايد چيزها را آنچنان كه هستند نگاه كنيم، نه آنچنان كه در ذهن و تخيلات خود آرزو مي كنيم. امپرسيونيزم كوشش داشت تا به جاي ديدن چيزها در هيئت هاي مؤلف، پيچيده و ناپيدا و تنزيه امر واقعي، آنها را همانطوري كه هستند يعني در همان واحدهاي جزئي، منفرد و پراكنده شان تصوير سازي كند. تصوير چيزها به صورت نور و تجزيه آنها به رنگ هاي گوناگون و حتي نمايش انسان با عناصر نور و رنگ، با اين هدف صورت گرفت كه حضور انسان را چون تكه رنگي مانند همه رنگ هاي ديگر كه به آساني قابل تجزيه شدن و يا محو شدن هستند، نشان دهد. هدف اصلي امپرسيونيزم، نمايش امر واقعي بود و نه ارائه تصويري از امر تخيلي. با نشان دادن امر واقعي، جهان ناممكن از فراز به امر ممكن محدود مي شد. به اين ترتيب، امپرسيونيزم با محو كردن انسان و جانشين كردن امر واقعي به جاي امر ناممكن، تصويري از محو شدن حضور انسان در روابط ناانساني شده نظام سرمايه داري را، نشان مي داد. محو كردن انسان تا حد يك تكه رنگ، عكس العملي بود به جريان ناانساني شدن. تكيه بر امر واقعي و منفرد كه در آغاز جنبش امپرسيونيستي با هدف نشان دادن وضعيت انسان از خود بيگانه در نظام مستقر بود، نزد رئاليست ها به نشاندن و زنداني كردن انسان در امر واقعي و ممكن منجر شد. از اين نظر كه، هر چيزي بيرون از امر واقعي پوج و بي معناست. واقعيت هم مبناي حركت انسان و هم آخرين ايستگاه قلمرو اندشيه ورزي او محسوب مي شود.
5- حاصل آنچه كه انديشه ورزان رئاليستم، امپرسيونيسم و پوزيتويستم پديد آوردند، محدود كردن كنش ورزي در پراگماتيزم سياسي بود. الگوي انسان شناختي و جامعه شناختي پراگماتيسم، همين انسان و جامعه بالفعل است. همين انسان و جامعه اي كه سراسر ناهمگونگي و تضاد است. تصور انسان بدون تضاد و نيز جامعه بدون تضاد، تصور انسان بدون انسان و جامعه بدون مناسبات و روابط واقعي است. سرشت انسان و جامعه ها از همان آغاز پيدايش و خلق، تركيب همين تضادهاي بالفعل است. انسان خوب و ايده آل و نيز جامعه خوب و ايده آل، انسان و جامعه اي نيست كه از هيئت نخستين خود رها شود. جدا كردن انسان از هيئت نخستين نه ممكن است و نه مطلوب. اين همان چيزي است كه در هيئت جامعه آمريكايي و انسان آمريكا، الگو سازي شده است. جيمز مديسون و الكساندر هميلتون و جان جي بنياگذاران الگوي جامعه آمريكايي و انسان آمريكايي هستند. توماس اسپريگنز با اشاره به مخالفت هاي جيمز مديسون با افلاطون، از قول او مي نويسد، برخلاف «آنچه افلاطون درباره علل مشكلات جامعه بشري ياد مي كند، مانند خودخواهي، جنگ طلبي، جاه طلبي، همه اين ها خصوصيات انسان و جزئي از سرشت ثابت انسانهاست. و تنها در صورتي مي توان آنها را نابود كرد كه آزادي نيز نابود شود و اين نيز بدتر از گناه است6».
در ميان روشنفكران و انديشه ورزان ايراني، آقاي دكتر سيد مرتضي مرديها داري همين نقطه نظرات است. او كه عقايد خود را در باب انسان شناختي و انگيزه هاي اصلي كنش هاي انساني در هيچيك از نوشته هاي خود و حتي در دو ترجمه با ارزشي كه از او در دست است، به كوتاهي نمي گذرد، در باب انسان شناختي داراي نقطه نظراتي است كه نه تنها از الگوي انسان آمريكايي، بلكه آراء او به نسبت آنچه كه به الگوهايي نظير، انسان ماكياولي و انسان هابزي موسومند، تأمل بيشتري برمي انگيزد. او در كتاب خود به نام دفاع از عقلانيت، بر اين اعتقاد پاي مي فشارد كه، اگر طومار آدميزاده را بازكنيد، چيزي جز طبع خواهند و عقل ابزار ساز نيست. آقاي مرديها بدين ترتيب بر اراء هابز صحه مي گذارد كه اگر انسان از بيم مجازات در امان بود، گرگ انسانها مي شد. راه حل آقاي دكتر مرديها نه در بازداشتن طبع خواهنده و يا اخلاقي كردن ويژگي هاي غير اخلاقي اوست، بلكه نشان دادن و مهمتر از آن، طي كردن همان راهي است كه جوامع صنعتي و مدرن (جامعه هاي علمي) پشت سر گذاشته اند. بنابراين «راز مطلب هم در اين است كه اگر در چنين جامعه اي همه آدميان خودخواهند و جز به نادر و بلكه اصلا نمي توانند خود خواه نباشند، اما علم و قدرت و محاسبه پيچيده منفعت را به آنان داده است…. توقف در پس چراغ هاي قرمز، نه به معني فداكاري و ترجيح دادن ديگران بر خود است و نه گوش سپردن به نداي وجدان و وظيفه اخلاقي، كه از شمول نفع و ضرر خارج است(آنجنان كه كانت مي خواهد) چون انتظار چنين خلاف آمد طبعي از آدميان، قرين تحقق و توفيق نيست، بلكه به معناي بازي كردن براساس نقشه اي است كه در عين سادگي، تنها جامعه علمي و عقلي، از پس فهم آن بر مي آي7».
6- بدين ترتيب جريان تفكيك سازي در حوزه انديشه ورزي و كنش سياسي، امر آرماني و تخيل را به جستجوي الگوي بالفعل و واقعي مي كشاند. گذر كردن از امر واقعي تنها از اين نظر كه ناديده گرفتن تضادهاي واقعي است، نيست كه ايده ذهني شمرده مي شود، بلكه از اين نظر كه ساخت اجتماعي و زندگي مدني امكان آرمان سازي را ناممكن گردانده است، هست كه واقعيت را سرسخت از آنچه كه وجود دارد نشان مي دهد. به عبارت ديگر، اين نه خواست ما و يا تصوير سازي هاي ما و يا ابزارهايي است كه بكار مي گيريم، بلكه سرسخت شدن نظام هاي ساختاري است كه گذر كردن از امر واقعي را سرسخت تر از گذشته نشان مي دهد. سرسخت شدن واقعيت، چيزي است كه ما را به نظريه ژان بودريار هدايت مي كند. چيزي كه بودريار از آن به عنوان «حاد واقعيت» يا در زبان خود او هيپر رئاليزم، ياد مي شود. بدين ترتيب با حاد كردن واقعيت، اگر چه مدعي رئاليسم داراي مبادي و چارچوب هاي فكري علمي و تئوريكي است، اما با زمين گيركردن عمل سياسي در امر واقعي، عملا خود را از فضاي پيشارور منفك و منتزع مي سازد. طرفداران اين نظر چون به بافت منطقي حوزه عمل سياسي آگاه هستند، مي گويند :«با سياست به عنوان بازي شطرنج مواجه شويم كه محاسبه عقلاني و تركيب پيچيده پيش روي و پس روي تنها راه است8». اما در همانجا نويسنده سطور اخير آقاي مرتضي مرديها، با تعريف سياست به مثابه «هنر انجام ممكن ها نه مطلوب ها» حيطه امر سياسي را از تركيب پيچيده پيشاروي مي گسلد. مضاف بر آنكه همين نظر از مخاطب خود مي خواهد كه از گمان عادي بعضي از نخبگان بپرهيزد كه «دنياي سياست دنياي عدالت است». اين نظر كه گويي «مدار دنياي مادي بر عدل و عقل استوار است و كسي از جايي اطمينان داده كه حق را مي توان به تمامه استيفا كرد». او از مخاطب خود مي خواهد بپذيرد كه «دنياي سياست از آن حيث كه ناگزير دنياي قدرت است، شايد نتواند دنياي صداقت، صراحت و انصاف باشد، ولي ناگزير دنياي واقع بيني باشد9».
لازم نبود براي تجويز واقع بيني تصوير از عالم سياسيت بدست داد كه در اصطلاح عوام «دنياي سياست را دنياي بي پدر و مادر» و يا دنياي شيادي و شا مرتي بازي مي شناسند. الا اينكه مراد گوينده از واقع بيني تجويز امر سياسي در محدوده مطلق واقعيت باشد. يعني چون عدلي دركار نبوده (حداقل در حوزه امرهاي سياسي) پس با هزار و يك قسم و آيه خوردن عدلي در كار نخواهد بود. اضافه واژه «به تمامه» چيزي از مراد گوينده كسر نخواهد كرد. چه آنكه او دنياي سياست را چيزي جز دنياي قدرت نمي شناسد و عمل سياسي از آن حيث كه معطوف به قدرت است ، مصلحت را فراتر و برتر از حقيقت مي شناسد.
7- گسست ايده هاي سياسي از افق پيشارو، كنش سياسي را در اسطوره سازي واقعيت فرو مي نشاند. چيزي كه پيشتر از آن از قول بودريار به مثابه «حاد واقعيت» ياد كرديم. در چشم اندازي كه واقعيت را حاد مي كند، امر هاي واقعي در روابطي كه عاملان قدرت ايجاد مي كنند، مو.قعيتي متناسب با شأن قدرت مي يابند. حاد واقعيت سرسخت كردن واقعيت در ساختار سلسله مراتب قدرت است. چسبندگي واقعيت و آمريت امر واقعي، هيچ فضاي خالي براي بركشيدن نمي گذارد. حاد واقعيت چونان سياه چاله اي مي ماند كه تنها چيزها در آن دفن مي شوند و چيزي از آن خارج نمي شود. حاد واقعيت چون چمبر بر چيزها مي پيچد و راه خروج براي هيچ چيز نمي گذارد. وصف اسطوره اي حاد واقعيت، از اين روست كه چون به هر چيز چنگ مي اندازد، آن را جزئي از خود و يا از جنس خود مي سازد.
اسطوره ها در لابه لاي سياهي چيزها كه در نتيجه ابهام و عدم شفافيت به وجود مي آيند فرو مي نشينند و تمامت آن را به تصرف خود در مي آورند. بنابراين اسطوره ها همچون سياه چاله هاي قدرت، نيروي محركه هر چيز را تخليه و در خود ادغام مي كنند. حاد واقعيت چتر سياهي از ابهام و تاريكي است كه در جريان اسطوره سازي، قدرت بر فراز واقعيت مي كشاند تا امر واقعي را در زير مهميز خود پنهان كند. جريان اسطوره سازي حاد واقعيت، امر واقع بيني را كه مي توانست چشم انداز علمي و آرماني ايجاد كند، با ادغام و گرويدن و گرداندن در خود، به واقع گرايي كه دلالت زمين گير كردن چشم اندازهاست، تقليل مي دهد.
در واقع بيني رابطه انسان با واقعيت مستقيم و بي واسطه مي شود. واقع بيني مهمترين وسيله كشف حقيقت را در اختيار كنشگران قرار مي دهد. ليكن در واقع گرايي رابطه انسان با واقعيت غير مستقيم و همواره با واسطه مي شود. واقع گرايي بر خلاف پنداشت ساده اوليه، فاصله انسان را از واقعيت به وسعت و سرسختي واسطه ها بيشتر مي كند. سخت ترين و انعطاف ناپذيرترين واسطه ها، واسطه اي است كه از غير مستقيم شدن رابطه انسان با واقعيت، بيشترين بهره را مي برد. كانون هاي قدرت و به ويژه قدرت هاي سياسي، سرسخت ترين واسطه ها هستند. ارنست كاسيرر در كتاب خود به نام «افسانه دولت» به اين حقيقت اشاره مي كند كه، «دولت ابزار تبديل افسانه به واقعيت است»، به همين قياس مي توان تصديق كرد كه، چگونه دولت ها با واسطه شدن كوشش دارند تا واقعيت ها را افسانه يا چيزهايي نشان دهند كه كاملا غير واقعي نشان داده شوند. دولت ها و هر كانون قدرتمدار با دو شيوه انحصاري كردن تفسير و سانسور، به ويژه به مدد تكنولوژي رسانه اي كه امروز در اختيار دولت ها قرار مي دهد، به آساني مي توانند مرز ميان چيزهاي واقعي را از چيزهاي افسانه اي، از ميان بردارند. هر چه اندازه هاي رسانه اي و ارتباطي بيشتر مدرن مي شوند، نقش كانون هاي قدرت و به ويژه دولت ها در استفاده از اين ابزارها، برجسته تر و پررنگ تر مي شود. در نتيجه به جاي آنكه رسانه هاي ارتباطي ابزار تماس و نزديك شدن انسان با واقعيت گردند، به واسطه دولت ها و كانون هاي قدرتمدار، فاصله انسان را با واقعيت بيشتر و هولناكتر مي سازند. تكنولوژي رسانه اي به خوبي مي تواند اشكال و تصاوير مجازي را به جاي واقعيت در ذهن مخاطبان خود ايجاد كند. به همان ميزان كه دولت ها از ايام كهن تا قرون پيشامدرن، كوشش مي كردند و مي توانستند مرز ميان انسان و واقعيت را بردارند، تكنولوژي هاي رسانه اي امروز بيش از هميشه توانا به از ميان بردن مرز ميان حقيقت و مجاز هستند.
وقتي واقعيت نه به مثابه چيزي براي ديدن، بلكه به مثابه چيزي براي گرديدن و گرويدن اصالت پيدا مي كند، ايجاد دنياي مجازي كه در هر حال به مثابه بخشي از الزامات زندگي واقعي شمرده مي شود، خود تبديل به امر واقعي مي شود. طرفداران واقع گرايي بايد به اين سؤال پاسخ دهند كه ، آيا تكنولوژي هاي رسانه اي و يا آنچه ميشل فوكو از آن به عنوان تكنولوژي هاي انظباطي ياد مي كند، مجاز به توليد دنياي مجازي هستند و يا نيستند؟ اگر مرز ميان واقعيت و مجاز به واسطه اين تكنولوژي ها از ميان رفته باشد، چرا دنياي مجازي و در نتيجه آنچه كه دولت هاي و كانون هاي قدرتمدار ايجاد مي كنند، به مثابه قلمرو مجاز كنش هاي سياسي تا حتي كنش هاي روشنفكري تلقي نشوند؟ زماني كه هگل مي گفت آنچه واقعي است معقول است، و آنچه معقول است واقعي است، هنوز خبر اعجاز انگيز تكنولوژي هاي رسانه اي و انظباطي به گوش او نرسيده بود.
اكنون اين حقيقت قابل درك است كه چرا پرسش ها در حوزه سياست، يا اصلا پاسخ نمي يابند و يا پاسخ در خور پيدا نمي كنند. اين حقيقت نيز از نقطه نظر يك روشنفكر قابل درك است كه در مقام تحليل و تبيين رفتارهاي سياسي و حتي در تبيين معناي سياست بگوييم،« سياست فن پاسخ دادن و در عين حال هيچ نگفتن است». اما قابل درك نيست كه يك روشنفكر در مقام داوري و ارزشگذاري، رفتار سياسي مجازي را از ناحيه سياستمداران مجاز بشمارد. نگرش انتقادي روشنفكران به قدرت و سياست، از همين نقطه نظر آغاز مي شود. اما زماني كه ساخت دنياي مجازي و پاسخ هاي مجازي و گاه پاسخ هاي محمل، مجاز شمرده مي شود، نه تنها واقع گرايي، بلكه واقع بيني نيز نمي تواند پرده ابهام از اذهان جامعه باز كند.
پرسش ها پاسخ نمي يابند، زيرا دنياي مجازي، دروغ و غير واقعي است. دنيايي است كه قدرت ها به فراخور تسلط بر تكنولوژي هاي رسانه اي و انظباطي به وجود مي آورند تا جامعه ها به جاي كنش واقعي، واكنش مجازي داشتن و روشنفكران به جاي كنش حقيقت، به واكنش مصلحت شدن، روي بياورند. پرسش ها پاسخ نمي يابند زيرا، در دنياي مجازي كه گاه در وعده ها و گاه در آرمان ها و گاه در نشان دادن دوستي ها و دشمني ها و گاه در ساختن محور هاي شر و گاه در بيلان كارهاي انجام شده در دنياي مجازي و گاه در دنياي مجازي همه مردم را ديندار كردن و گاه در دنياي مجازي دموكراسي صادر كردن، چيزي براي پاسخ گفتن و پاسخ شنيدن وجود ندارد.
---------------------------
پانوشت ها
1- براي مطالعه بيشتر به كتاب ماترياليسم و امپريوكريتيسيسم نوشته اوليانف لنين چاپ انتشارات نؤسسهد انتشاراتي آسيا مراجعه شود.
2- كتاب خرد و انقلاب نوشته هربرت ماركوزه ترجمه محسن ثلاث ص 417
3- كتاب ضرورت هنر در روند تكامل اجتماعي نوشته ارنست فيشر ترجمه فيروز شيروانلو انتشارات توس ص 77-
4- براي مطالعه بيشتر به كتاب تاريخ رئاليزم نوشته ماكس رافائل نرجمه محمد تقي فرامرزي انشارات شباهنگ مراجعه شود.
5- براي مطالعه بيششتر به كتاب تاريخ اجتماعي هنر نوشته و كتاب ضرورت هنر نوشته ارنست فيشر ترجمه فيروز شيروانلو انشارات توس مراجعه شود.
6- كتاب فهم نظريه هاي سياسي نوشته توماس اسپريگنز ترجمه ص 130
7- كتاب دفاع از عقلانيت نوشته دكتر سيد مرتضي مرديها ص 55
8- مقاله واقع بيني سياسي نوشته آقاي دكتر سيد مرتضي مرديها روزنامه آزادگان
9- همان منبع