يادآوري
در بخش اول اين نوشته به بررسي نقش انقلاب مشروطه در طرح افكار آزاديخواهانه و ترقي جويانه پرداختيم . در اين بخش ، معناي مشروطه ، نقش روشنفكران و همچنين نقش بازدارنده ي روحانيت و استبداد درباري را بررسي كرديم وديديم كه اين ادعا كه در روحانيت ، طيفهاي ” آزاديخواه“ وجود داشته است ، كاملا بي اساس بوده است. همچنين ديديم كه علت و هدف شركت روحانيت در آغاز انقلاب مشروطه ، نه آزاديخواهي ، بلكه طمع قدرت و گنجاندن “احكام شريعت“ در قوانين و در نهايت نيز برقراري “حكومت اسلامي“ بوده است. همچنين ديديم كه بر خلاف ادعاي برخي از تاريخ نويسان كه روحانيت را به دو دسته ي “مترقي“ و خواهان “مشروطه ي مشروعه“ تقسيم مي كنند، انقلاب مشروطه با دوگروه از روحانيون مواجه بوده كه يكي خواهان “مشروطه ي مشروعه“ (بهبهاني و طباطبايي) و ديگري “مشروعه خواه“( شيخ فضل الله نوري) بوده اند . مورد اصلي اختلاف اين دو گروه در اينجا بود كه روحانيت خواهان “مشروطه ي مشروعه“ از نظر ما و “مشروطه خواه“ از نظر بسياري از تاريخ نويسان ، بر اين باور بودند كه“ با وجود اينكه حاكم مستبد، يعني شاه ، غاصب قدرت استبدادي الهي و در نتيجه مشرك است، نوعي حكومت مشروطه كه با نظارت روحانيت و تطبيق قوانين با اصول شرع برقرار باشد ، تا زمان ظهور امام عصر قابل تحمل است “.
بر همين اساس آنها قوانين را بر دو دسته مي كنند : عرفي و شرعي. قوانين عرفي براي نظم جامعه تنظيم مي شوند و كافيست كه اين قوانين مخالف اسلام نباشند. اين قوانين از حدود وظايف قوه اجراييه و مقننه محسوب مي شوند. قوانين شرعي هم به حوزه ي قوه ي قضاييه تعلق دارند و هيچيك از دو قوه ي ديگر حق دخالت در آنها را ندارد.
يعني “قضاوت و صدور حكم در اموري مانند استيفاء و قصاص و ديه و اجراي حدود الهيه بر مسلم و كافر اصلي و مرتد فطري و ملي ... جزو وظايف حكومت شرعيه محسوب مي شوند“!1
اختلاف از اينجا آغاز مي شود كه اين گروه ( مشروطه ي مشروعه خواه) ، نظارت روحانيون بر حكومت و انطباق قوانين با شرع را كافي مي دانست، در حاليكه آن دسته ي ديگر(مشروعه خواه) معتقد به حاكميت مطلقه ي شرع بود و هر نوع مداخله ي غير روحاني در امور دين و دنيا را نامشروع مي دانست .
در اين ميان رد پايي از “روحانيون مترقي“ نيافتيم. بر عكس ديديم كه اين دو گروه چگونه از بازي “دوپارچگي“ براي تحكيم موقعيت خود و تضعيف نقش دگرانديشان بهره مي بردند. همچنين ديديم كه عليرغم اختلاف نظرهاي ظاهري كه نه بر سر محتواي فكري ، بلكه بر سر قدرت بود، چگونه اين دو جناح روحانيون ، آنجا كه پاي منافع مشترك در ميان بود، از يكديگر حمايت مي كردند و به ياري يكديگر مي شتافتند.
بطور خلاصه ديديم كه قدرت فلج كننده ي دستگاه روحانيت كه از يكسو بر دستگاه دربار اعمال فشار مي كرد و در آن نفوذ داشت و از سوي ديگر با تمام نيرو در برابر تحقق خواستهاي مشروطه خواهان ايستاد، يكي از مهمترين موانع پيشروي خواست آزادي و تجدد بود. همچنين به دوگانگي دربار و تمايلات شديد استبدادي در جناحهاي غالب آن پرداختيم و ديديم كه چگونه استبداد درباري براي حفظ قدرت ، به حمايت روحانيت محتاج بوده و بناچار به اين طيف باج داده است. همچنين به روحيه ي ناسالم و قدرت طلبي بسياري از سران مشروطه اشاره كرديم كه در حساس ترين شرايط ، مانع هماهنگي و همياري آنها در جهت حفظ اهداف انقلاب مشروطه شد.
انقلاب مشروطه ، مرحله ي بسيار مهمي بود براي بيرون آمدن ايران از “قرون وسطاي تاريخ“ و ورود به حوزه ي دنياي مدرن و تجدد. اما ورود به عصر “مدرنيته“ بدون خروج دين و فرامين ديني از ساختار سياسي و عرصه ي قانونگذاري و همچنين بدون وجود و گسترش آزادي هاي فردي و سياسي ممكن نيست . عدم تحقق اين دو اصل مهم ، پروژه ي انقلاب مشروطه را نا تمام گذاشت.
واقعيت ناديده گرفته شده ي تاريخي كه در اين سلسله مطلب ، بارها با آن مواجه شديم ، اين بود كه روحانيت بخصوص از دوران قاجاريه ببعد، صريحا خواهان رسيدن به قدرت سياسي بوده و علت مخالفت اين طيف با استبداد قاجار (و بعد نيز پهلوي) نه بدليل آزاديخواهي ، بلكه با هدف برقراري استبداد ديني بوده است. در عين حال ، در اين بررسي متوجه شديم كه روحانيت از يك پايگاه اجتماعي و در نتيجه قدرت سياسي و اقتصادي پنهان و بطور موازي با حكومت دربار، برخوردار بوده است و وجود اين پايگاه عظيم ، دربار را مكررا با كوتاه آمدن و امتياز دادن به روحانيت براي بدست آوردن امتيازات ديگري ، وا داشته است. اينكه اين ضديت روحانيت با پادشاهي ، يك نوع آزاديخواهي تلقي شده و زمينه ساز همكاري و همراهيهاي بعدي نيرويهاي غير مذهبي و لائيك با اين طيف شده است، روي ديگر اين واقعيت تاريخي است كه علني ترين نمود خود را در انقلاب 57 بازيافت.
در بخش دوم ديديم كه چگونه رضا خان سردار سپه در چنين شرايط بحراني و با حمايت انگليس بقدرت رسيد. علت اينكه انگليس كه بارها از قدرت روحانيت حمايت كرده بود، بيكباره سمت و سوي اين حمايت را بسوي رضا خان سردار سپه تغيير داد ، بطور خلاصه اين بود كه بر اثر پيروزي انقلاب اكتبر در روسيه و شكل گيري يك قدرت جديد در منطقه، سياست بين المللي ايجاب مي كرد كه در كشورهايي مثل ايران يك حكومت متمركز و مقتدر وجود داشته باشد. اما بقدرت رسيدن رضا شاه بنوعي يك ضرورت داخلي نيز بود. مي دانيم كه در آن دوره حكومت هاي “خان خاني“ در مناطق مختلف ايران برقرار بود و هر “خان“ خود يك پادشاه كوچك بود. بر خلاف اين تلقي تاريخي كه معتقد است رضا شاه تمام دست آوردهاي مشروطه را بر باد داد، لا اقل در مواردي چون ايجاد يك دولت سراسري ملي و نهادهاي اداري جديد، ايجاد سازمانهاي اقتصادي و فرهنگي ، ارتش و ... ، راهي بسوي تجدد يافت. اگر بپذيريم كه دو خواست اساسي انقلاب مشروطه آزادي و تجدد بود، تلاشهاي رضا شاه در مورد دومي (تجدد و تا حدودي نيزبرقراري حكومت قانون) را نمي توان ناديده گرفت. آنچه مسلم است اينكه در مورد اولي يعني “آزادي“ ، نه تنها رضا شاه گام مثبتي بر نداشت ، بلكه با ترويج يك نوع ناسيوناليسم لجام گسيخته ، راه را بر هر نوع برخورد انتقادي بست. در حقيقت در ايندوره در عرصه ي فرهنگ به روشنفكراني اجازه ي كار داده مي شد كه به سياست نپردازند و اگر خود تمايلات ناسيوناليستي ندارند، لااقل با ناسيوناليسم مخالف نباشند. اما در زمينه ي سياست ، تمام راهها بسته بود و بهمين دليل نيز ما در دوره ي رضا شاه متفكرين سياسي نداشتيم. بعبارت ديگر “سياست“ تنها در شخص رضا شاه خلاصه مي شد و اراده ي او برابر بود با “سياست“. در ايندوره تنها مي توان از “گروه پنجاه و سه نفر“ نام برد كه البته از نظر فكري و ايدئولوژيك به متفكرين مشروطه ربط پيدا نمي كردند . آنها بيشتر فعاليت تئوريك سياسي ( مجله “دنيا“) فعاليت داشتند ، ولي دستگير شدند و گروهشان از هم پاشيد.
گفتيم رضا خان در ابتدا تمايل برقراري “جمهوري“ داشته است. جالب اينجاست كه روحانيت ، در اين مرحله با اين خواست مخالفت كرد و بر ضرورت تداوم “سلطنت“ صحه گذاشت، چرا كه مي دانست كه تنها در صورت وجود “شاه مستبد“ است كه نفوذ و قدرتش حفظ مي شود، يعني شاه مستبد است و روحانيت “ضد استبداد“ و در نتيجه “آزاديخواه“! اين معادله اي است كه روحانيت شيعه در 120 سال گذشته از آن پيروي كرده و توانسته بر اساس آن ، عرصه ي قدرت خود را از امور مذهبي به عرصه ي سياست و قدرت سياسي بسط دهد.
در دوران رضا شاه كه با اتكاء به حمايت انگليس بقدرت رسيد و روحانيت راه به سلطنت رسيدن او را هموار ساخت، مجموعه اي از تضادها و تناقضات را مي بينيم. از يكسو رفرم ، نوسازي ، محدود ساختن قدرت روحانيون و دگرگوني غير قابل انكار چهره ي ايران ، از سوي ديگر تقويت نفوذ روحانيون در بين مردم ، ناپيگيري رفرمها و سر انجام ايجاد و تقويت ساختار استبدادي حاكميت رضا شاه .
از يكسو اتكاء بر روشنفكران و روشنگران تجدد خواه در دوران آغازين قدرت گيري و محدود ساختن عرصه ي فعاليت روحانيت ، از سوي ديگر روي آوردن به روحانيون و تظاهر به دينداري كه باعث فاصله گرفتن روشنفكران از دستگاه دولت شد. در اين دوران به يك نوع عقب نشيني و ركود روشنفكري و همچنين به دو گروه شاخص در ميان آنها بر مي خوريم: گروه اول “اسلام سياسي“ را غلبه ناپذير دانست و براي همين هم به تقسيم آن به انواعي “راستين“ و “دروغين“ پرداخت و گروه دوم به سوي نوعي ناسيوناليسم ايراني رو آورد. اصولا اين گرايشات ناسيوناليستي تنها حيطه اي بود كه در عرصه ي فرهنگي ، امكان رشد يافت . بلحاظ ساختار اجتماعي ، همچنان حكومت پنهاني روحانيت و اقتدار اين طيف ، عليرغم محدوديتها ادامه يافت. تحولات و نوسازيهاي “از بالا“ ي رضا شاه ، هر چند توانست چهره ي بيروني ايران را تغيير دهد، اما در اين ساختار اجتماعي نتوانست تغييري بوجود آورد و روحانيت نيز از موقعيت براي بازسازي قواي خود بهره جست.
حكومت محمد رضا پهلوي ، رشد جنبش “چپ“ در ايران و “فداييان اسلام“
پس از سقوط رضا شاه و بقدرت رسيدن محمد رضا شاه بيست ساله ، با مجموعه اي از وقايع در عرصه ي اجتماعي و سياسي روبروييم . از يكسو روحانيت كه با قدرتي عظيم تر از پيش پاي به ميدان گذاشت و از سوي ديگر شكل گيري دو نيروي “ملي“ و “چپ“ در عرصه ي سياسي كه اميدهاي جديدي را در جهت ايجاد يك جريان غير مذهبي بر انگيخت. محمد رضا شاه از همان آغاز، مغلوب قدرت “سحر انگيز“ روحانيت شيعه شد و كليه امتيازاتي را كه رضا شاه از آنها گرفته بود، به اين طيف بازگرداند و همين امتيازات محملي شد بر گسترش نفوذ روحانيت بر اجتماع و سياست.
تشكيل “فداييان اسلام“ كه مورد حمايت علني “آيت الله “ ها از كاشاني گرفته تا طالقاني قرار داشتند و جايگزين شدن ترور افراد بجاي كشتارهاي دسته جمعي (بابي كشي) ، به شيوه ي جديد اين جناح بدل شد. ترور كساني چون كسروي ، فاطمي، رزم آرا ... در همين دوره انجام گرفت . آنچه اين مرحله ي تاريخي را از ديگر مراحل متمايز مي كند، پيدايش و رشد سريع افكار “چپ“ بنمايندگي “حزب توده ايران“ است. در آغاز تشكيل اين حزب ، اميدهاي بيشماري در دل بسياري از آزاديخواهان ايجاد شد، چرا كه انتظار تاريخي از اين جريان اين مي بود كه با توجه به پايگاه عظيم اجتماعي ، بعنوان يك “ نيروي سوم “ غير مذهبي ، مترقي و دمكرات در برابر دو پايگاه جناح ارتجاعي دربار و روحانيت قد علم كند. اما آيا اين انتظار تاريخي برآورده شد؟ منافع ملي ايران حكم مي كرد كه جنبش “چپ“ ايران به جناح مترقي دربار (از جمله مصدق) كه بخشا از نيروهاي سكولار و در عين حال آزاديخواه تشكيل شده بود، نزديك شود و به ائتلافي براي تضعيف پايگاه روحانيت و جناح ارتجاعي دربار دست بزند و با اتكاء به اجراي قانون اساسي وقت كه همانا قانون اساسي مشروطه و يكي از پيشروترين قوانين اساسي منطقه بود، بتواند فضاي حركت و فعاليت نيروهاي مترقي و سكولار را فراهم سازد كه در اينصورت شايد مسير تاريخ ايران بكل عوض مي شد. همينجا نيز به اين نكته اشاره كنم كه تركيب نيروها و اشاره به امكان نزديكي به جناح مترقي آنزمان، به هيچوجه به اين معنا نيست كه چنين نزديكي هايي در هر حكومتي ، از جمله حكومت اسلامي بتواند بنفع منافع ملي باشد. كما اينكه همچنان بر اين باورم كه اين نزديكي با جناحهاي ياد شده كه سكولار و آزاديخواه بودند ، هيچ نسبتي با حركت آنها كه امروز چنين نزديكيهايي را با نمايندگان جناحهايي از اسلاميون حاكميت اسلامي مي جويند ، ندارد و با آن كاملا بي ربط و غير قابل مقايسه است. يكي از مدللهاي مهم اين ادعا اين است كه نزديكي آن زمان به جناحهاي مترقي به قيمت از دست دادن هويت سكولار نبود ، بلكه آن را تقويت مي كرد ، در حاليكه نزديكي آنها كه امروز از زاويه ي “قابل اصلاح بودن“ حكومت اسلامي به جناحهايي از حاكميت ( كه نه تعريفشان از آزاديخواهي به سكولارها نزديكي دارد و نه مي توانند و مي خواهند از دلبستگيهاي ايدئولوژيك به قدرت سياسي دين بكاهند) ، نه تنها به نفع جنبش دمكراسي خواهي و سكولار نبود، بلكه به قيمت بي هويتي و عقب نگاه داشته شدن جنبش سكولار و آزاديخواهانه ي ايران و تمديد عمر اين حكومت ايدئولوژيك و تام گرا انجام شد .
در آغاز نشانه هايي از نزديكي جناح مترقي دربار با اين حزب به چشم مي خورد، از جمله شركت اعضاي حزب در كابينه ي قوام و ورود آنها به مجلس چهاردهم. اما اين حزب بزودي متحدين ديگري را براي خود جست و يافت كه نه تنها ترقيخواه و آزاديخواه نبودند ، بلكه دشمن هر گونه پيشرفت و آزادي بودند: روحانيت.و نمايندگان اسلام سياسي.
حزب توده و روحانيت بزودي دريافتند كه مي توانند از نفوذ ديگري بنفع خويش بهره گيرد و اين دو در يك نقطه ي مشترك نيز در كنار يكديگر قرار گرفتند: ضديت با حكومت.
روحانيت كه تا اينزمان ، هيچ نظر مخالف شرع اسلام را (از جمله حزب توده را در آغاز شكل گيري) تاب نمي آورد، بسيار سريع در يافت كه از اين “ نيروي سوم“ بدليل مخالفتش با حكومت ، مي تواند براي تقويت نفوذ خود بهره گيرد و حزب توده نيز با اين گمان كه با باج دادن به روحانيت تحت عنوان “احترام به باورهاي مذهبي“ ، مي تواند بقاي سياسي خود را تضمين كند، با “مسلمان نمايي“ بناي همياري با اين جناح گذاشت. همين نكته و اين عدم استقلال و در عين حال تكيه بر يكي از مرتجع ترين نيروهاي موجود در موازنه ي سياسي، اين حزب را از همان ابتدا عقيم ساخت ، بطوريكه هرگز نتوانست آن انتظار تاريخي كه از “چپ“ در ايران مي رفت، يعني ايجاد يك جبهه ي مترقي ، غير اسلامي و سكولاررا برآورده سازد. نكته ي ديگر ، وابستگي اين حزب به شوروي و در نتيجه كوشش آن در جهت حفظ منافع شوروي در ايران بود.
ماركسيسم در اروپا يكي از جوانترين محصولات چهار قرن انقلابات فكري و فلسفي بود كه از عصر روشنگري آغاز شده و پس از پشت سر گذاشتن انقلاب عظيم اجتماعي و آزاديخواهانه ي فرانسه به تفكر ماركسيستي مبتني بربنيانهاي روشنگري و هومانيسم رسيده بود. حتي در اروپاي امروز نيز هر كجا بدنبال رد پاي خلاقيت ، انسان دوستي و رشد اجتماعي بگرديم ، اثر ماركسيسم را بر آن خواهيم يافت.
اما دريغا كه در ايران و ديگر كشورهاي “جهان سوم“ ، ماركسيسم – لنينيسم از نوع روسي آن نفوذ پيدا كرد كه ديگر هيچ مناسبتي با آن مبناهاي فكري و هومانيستي نداشت. انقلابي كه در روسيه ي تزاري صورت گرفت، هيچ ربطي به آن ايده ي اول ماركس كه بر ضرورت عدالت اجتماعي و اقتصادي در جوامعي كه مرحله ي انقلاب فرانسه (آزاديهاي فردي ، اجتماعي و سياسي) را پشت سر گذاشته اند، تاكيد داشت ، پيدا نمي كرد. جهش از استبداد تزاري بسوي “سوسياليسم“ بدون گذار از مرحله ي آزاديخواهي (انقلاب فرانسه) ، تنها مي توانست به همان “استالينيسم روسي“ يا ديكتاتوري منجر شود ، كه شد. الگوي “حزب توده ايران“ ، اين نيرويي كه اميد نسل جوان ايراني براي ايجاد يك كانون تحول بسوي آزادي و ترقي بود ، “رفيق استالين“ بود كه بجز ارائه ي يك “بدل“ از همان الگوي يكسو نگر و جزم انديش ديني ، چيز ديگري نمي توانست توليد كند. جرياني كه قاعدتا مي بايست به پايگاه مقابله با خرافه و جهل بدل شود، به بازتوليد همان شيوه هاي روحانيت اسلامي ، بگونه ي ديگر پرداخت. تحقير و تكفير و زدن برچسبهايي چون “بورژوايي“ ، “وابسته“ ، تحقير اقليتهاي مذهبي و نسبت دادن آنها به “محافل امپرياليستي“ ، ناتواني از نزديكي و حتي تحقير روشنفكران ايراني ، از جمله هدايت و نيما و دهخدا ، سكوت در برابر ترور كسروي ... تنها نمونه هايي از اين “فرهنگ طراز نوين“ است كه اين حزب براي عرضه كردن در چنته داشت!
حزب توده در ميان همراهان خود كه در آغاز اكثرا از جوانان دانشگاهي و نيروهاي صادق و آزاديخواه تشكيل شده بود، اين گمان را ايجاد و تقويت كرده بود كه دفاع از منافع شوروي ، در واقع دفاع از حقوق زحمتكشان جهان و در نتيجه ايران است و در تضاد با منافع “سرمايه داري جهاني“. از اين منظر. دفاع از شوروي نه تنها تضادي با منافع “توده ها“ ندارد، بلكه در جهت تقويت آن است!
شاهرخ مسكوب در اينمورد كه چگونه در نوجواني به عضويت حزب توده در آمد، مي گويد:
“ ... حزب جاي فعاليت بود و نظم تازه. توي مملكتي كه با يك ضربه تمام در و پيكرش به هم ريخته بود، از همه گذشته حزب جايي بود كه يكنوع احساس ايمني و امنيتي مي داد. يك جان پناه بود. خود مملكت اين احساس را نمي داد. بعد از ماجراي شهريور بيست آدم احساس نمي كرد متعلق به جايي است كه زير پايش قرص است. براي اينكه ارتش خارجي در ايران بود. يك طرف روسها بودند يك طرف انگليسيها و آمريكايي ها بودند. بعد هم خوب اين را حس كرده بوديم كه با يك ضربه همه چيز فرو ريخته است. .. حزب آنجا آشكار بود و تمام سازمانش. وقتي مي رفتي و پذيرفته ميشدي، كه معمولا هم پذيرفته مي شدي، مثل اينكه داخل يك حصار شده اي. به يك مذهب تازه اي در آمدي كه “علمي“ هم هست. چه بهتر از يك مذهب علمي. در وسط آشوب كه همه چيز در هم ريخته بود، حس مي كردي كه روحت در امان و زمين زير پايت سفت است.“2“
اصولا اين تفكر مقابله با سلطنت و در عوض نزديكي با اسلاميون ، سنت ديرينه دارد كه پيشينه اش به حزب توده بازمي گردد. البته ما در اينجا به آن واقعيت تلخ پرداختيم كه هويت اين حزب را از انتظار تاريخي كه از آن مي رفت، مجزا مي كند، اما اين بدين معنا نيست كه منكر اين واقعيت بشويم كه بسياري از متفكرين ما نيز از درون همين “چپ“ سر برآوردند و به تلاشهاي فرهنگي دست زدند كه البته بيشتر رو بسوي ادبيات “انقلابي“ روس و ترويج تاريخ نگاري تحريف آميز روسها در ايران داشت. اما روح فكري كه حزب توده نمايندگي مي كرد، در نهايت همان نفي هر گرايش حكومت وقت بود و روي ديگر آن حمايت و همياريهاي مكرر با دستگاه روحانيت.
نكته ي ديگر ، ترور شاه بسال 1327 بود كه به حزب توده نسبت داده شد ( هر چند كه بعدها روشن شد كه به احتمال قوي اين ترور از سوي فداييان اسلام انجام شده بود) و باعث بدبيني شاه نسبت به اين حزب و ممنوع شدن فعاليت حزب توده شد. واقعيت اين است كه از اين ترور نيز تنها روحانيت سود برد، چرا كه ميان حزب توده و حكومت ، شكاف عظيم تر شد و تشديد ضديت اين حزب با حكومت ، تنها بسود روحانيت تمام مي شد، چرا كه از يكسو “استبداد دربار“ عيانتر مي نمود و از سوي ديگر ضرورت مقابله با آن در همراهي نيروهاي “ضد استبدادي “ ديده مي شد.
دكتر مصدق ، “جنبش ملي شدن نفت“ و ديگران
دكتر مصدق يكي از نمايندگان جناح مترقي دربار بود كه سالها براي تحقق “مشروطيت“ حكومت تلاش كرده بود وجبهه ملي ايران كه نتيجه ي رشد تمايلات ملي گرايانه و آزاديخواهانه در ايران بود، تحت رهبري او شكل گرفت . جنبش ملي شدن صنعت نفت و بازگشت امتيازات نفت به ملت ايران ، حركتي بود كه مصدق هدايتگر آن بود. دكتر مصدق ، يك شخصيت سياسي ميهن دوست، دمكرات و سكولار بود . اما از همان آغاز تشكيل جبهه ي ملي ، روحانيون ، اسلاميون و فرصت طلبان نيز به جبهه ي ملي نفوذ كردند. در همين راستا بود كه آيت الله كاشاني كه در ميان تجار و بازاريان نفوذ داشت، در رهبري اين جبهه قرار گرفت . آيت الله كاشاني كه يكي از همان روحانيوني بود كه خواهان حفظ “سلطنت“ در زمان رضا شاه بودند و بعدها كه رضا شاه قدرت روحانيت را محدود ساخت ، در نجف “مدرسه علوي“ را تاسيس كرد، از سال 1322 تا 24 به جرم جاسوسي براي آلمان در بازداشت انگليسيها بسر برد و بمدت 4 سال رهبر فداييان اسلام بود ...3
مصدق كه از سوي شاه به نخست وزيري انتخاب شده بود و توانست در جنبش ملي شدن نفت با اراده اي خستگي ناپذير، منافع مردم ايران را به كرسي بنشاند، در آغاز از پشتيباني كاشاني برخوردار بود وهمچنين تحت فشار او قرار داشت كه از وي مي خواست تا طرح “حكومت اسلامي“ در اندازد! در همان دوران نخست وزيري اول مصدق، ميان او و كاشاني اختلافات از همينجا آغاز شد ، بطوريكه مصدق پس از اينكه متوجه “ توصيه نويسي“ هاي كاشاني (دولت در دولت) براي “آقازاده ها“ شد، دستور داد كه توصيه نامه را جمع كنند . پس از تير 1330 كه مصدق براي دومين بار با حمايت مردم به نخست وزيري رسيد ، كاشاني پس از اينكه بدين نتيجه رسيد كه مصدق تنها قواي ملت را برسميت مي شناسد و با “حكومت اسلامي“ هم هيچ ميانه اي ندارد، از حمايت از مصدق دست برداشت و بدين ترتيب تمام نيروهاي مذهبي و بخصوص بازاريان نيز به مصدق پشت كردند. از سال 1331 تبليغات روحانيون بر عليه مصدق علني شد و كساني چون مكي و بقايي و حايري زاده ... به حمايت از كاشاني از مصدق روي گرداندند.
محمد رضا شاه نيز كه در وهله ي اول بقاي سلطنت برايش اهميت داشت و مي دانست كه بدون روحانيت ، ادامه ي آن ناممكن است و همچنين با توجه به اينكه از تاكيد مصدق بر نقش ملت در انتخاب نمايندگان و طرح خواسته هاشان دل خوشي نداشت ، جلب دوباره ي پشتيباني روحانيون را در دستور كار خويش قرار داد. در اين معادله ، حزب توده نيز از هيچ تلاشي براي تضعيف حكومت مصدق فروگذار نكرد .
در اينمورد شاهرخ مسكوب مي گويد:
“ ... در اين دوره سياست عملي حزب توده روزبرزو تعيين مي شد. بخصوص وقتي كه نهضت ملي دامنه اش وسعت گرفت ، دكتر مصدق قدرتش افزايش پيدا كرد و مبارزات داخلي عليه شركت نفت و انگليس شدت پيدا كرد و حزب در مقابل يك امري قرار گرفت كه بايد تصميم مي گرفت. اول در يك وضعيت ستيزه جويانه اي بود، مهاجم بود. بعد شايد بشود گفت بر اثر شدت واقعيات ، ناچار در يك وضعيت دفاعي قرار گرفت و در حمله و دفاع. در هر دو حالت ناچار بود روز به روز سياستهايش را اتخاذ بكند و اكثرا اتفاق مي افتاد كه سياستهاي بعدي با سياستهاي قبلي اش متناقض بود... از بيست و نه تا كودتاي بيست و هشت مرداد، حزب در مقابل دكتر مصدق و نهضت ملي قرار داشت... رقيب واقعي حزب توده دكتر مصدق بود...“4
حزب توده از همان آغاز دوران وزارت مصدق، بشدت با او دشمني ورزيد. مصدق يكي از پيگير ترين كوشندگان تداوم مشروطه بود . او در حين اينكه در سياست داخلي با تاكيد بر ضرورت احترام به راي و خواست مردم در جهت ايجاد دمكراسي كوشيد، در سياست خارجي نيز تلاش نمود تا امتيازات از دست رفته ي نفت را به مردم ايران بازگرداند. مي توان به تصميم گيريها و برخي اقدامات مصدق نقد كرد ، اما نمي توان منكر شد كه او يكي از شخصيتهاي برجسته و ليبرال در تاريخ ايران است كه با برخورداري از صداقت و سلامت فكري براي دمكراسي و استقلال ايران تلاش كرد.براي نيرويي مثل حزب توده ، مصدق به دو دليل روشن يك دشمن محسوب مي شد. اول اينكه مصدق در مسير تلاش و مقابله اش با سلطه ي اقتصادي انگليس بر ايران ، در هيچ مرحله اي حاضر به نزديكي با شوروي نشد. دوم اينكه وجود شخصيت ليبرالي چون مصدق كه هم از پشتيباني و احترام خاصي در نزد مردم برخوردار بود و هم در ساختار دولت نقش داشت و در عين حال از نقش خود در جهت تقويت منافع و خواست مردم ايران بهره مي جست، براي حزب توده خطر بزرگي بشمار مي آمد. حزب توده كه در آن شرايط بحراني با طرح شعار “جمهوريخواهي“ و سرنگوني سلطنت ، نيروي خود را در جهت ايجاد بن بست براي دولت ملي و دمكراتيك مصدق بكار بست، عملا در جهت مخالف مسير آزاديخواهانه ي مصدق گام برداشت. مسيري كه پس از كودتاي بيست و هشت مرداد، سرنگونگي دولت ملي مصدق و بسته شدن كامل فضاي سياسي كشور را بهمراه داشت. هتاكي و توهين هاي پي در پي به مصدق در نشريات اين حزب ، تنها بخش اندكي از حركتهاي غير دمكراتيك اين حزب بود.
محمد رضا شاه نيز كه در يك شرايط بحراني به وزارت مصدق رضايت داده بود و حتي در ابتدا به او سمپاتي نيز داشت، از آنجا كه هيچ چيز به اندازه ي حفظ تاج و تخت برايش اهميت نداشت، از قدرت و نفوذي كه مصدق درميان مردم يافته بود، به هراس افتاد. از سوي ديگر نيز مي ديد كه روحانيت ، آن نيروي تاريخي كه همواره در نقش دوگانه ي خود ، يعني از يكسو مشروعيت بخشيدن به پادشاهي و سوق دادن آن بسوي خصلت استبدادي و از سوي ديگر مقابله با اين استبداد خود ساخته براي يافتن مشروعيت در ميان مردم و “آزاديخواه و مترقي“ خوانده شدن ، اما در حقيقت با هدف پنهان و آشكار برقراري حكومت اسلامي، از مصدق روي گردانده است ، بناي دشمني با مصدق گذاشت.
نقش روحانيت و نمايندگان اسلام سياسي در دو مقطع تاريخي ، يعني انقلاب مشروطه و جنبش ملي شدن نفت ، مشابه بوده است. در آغاز هر دو با قصد برقراري “حكومت اسلامي“ شركت داشته و وقتي متوجه نافرماني مصدق مشروطه خواه و دمكراسي طلب شد، با تمام نيرو در مقابل او ايستاد و دربار را به نزديكي با خود واداشت.
همچنين شباهت نقش مصدق در پايان دهه ي بيست است با عملكرد يحيي دولت آبادي در دوران انقلاب مشروطه ، بسيار جالب است. هردو در دوران ضعف حكومت دربار به وزارت رسيدند و هر دو نيز از روحانيت براي تحت فشار گذاشتن دربار بهره جستند و هر دو در مرحله ي اول حضور تاريخي خود توانستند تحولات و پيروزيهاي مثبتي را نصيب ملت ايران سازند. متاسفانه شكست هر دو نيز نتيجه ي قدرت نفوذ روحانيت ، همچنين عقب نشيني و حتي ائتلاف دربار با اين نيرو بود.
نتيجه اينكه در عرصه ي داخلي ، سه گروه ، يعني روحانيت و اسلاميون، شاه و “شاه پرستان” و حزب توده در مقابل مصدق ايستادند و او يك تنه و با گروه اندكي از همراهانش در برابر اين سه گروه و همزمان در برابر بخشي از همراهان سابق خودش. در عرصه ي سياست خارجي نيز مصدق بود كه برابر انگليس و آمريكا و شوروي ايستاده بود. نمي خواهم از مصدق يك شخصيت مقدس بسازم و همچنين قصد ندارم كه از او “تك درخت ايستاده ي“ بي عيب و نقصي بسازم . اما آنجا كه تركيب نيروهاي موجود در عرصه ي سياسي را بررسي مي كنيم ، وجود شخصيتي چون مصدق كه جزو موارد نادر در تاريخ ماست، اهميت ويژه اي مي يابد.
دلارام مشهوري در اينمورد مي نويسد:
“ ... از ديدگاه تاريخ ايران هر چند شكست “جنبش ملي“ ، تراژدي مكرري را يكبار ديگر تكرار مي كرد، اما همينكه مصدق در اين آوردگاه با شناخت عميق از “توازن“ قوايي كه در نتيجه ي ائتلاف پايگاه عظيم مذهبي با جناح ارتجاعي دربار پديد آمده بود، مردم ايران را به مقاومتي محكوم به شكست و خونبار (مانند اندونزي 1965) فرا نخواند، كافيست تا او را در سلسله ي بزرگترين مردان تاريخ ايران قرار دهد...“5
بهر صورت وقوع كودتاي 28 مرداد ، كل موزانه ي سياسي ايران را بسود غير دمكراتيك ترين نيروها تغيير داد و آغاز سراشيبي بود كه از اين پس حكومت محمد رضا شاه كه با اتكاء به قدرت آمريكا نفوذ خود را باز يافت، در آن افتاد.
ايران پس از كودتاي 8 2 مرداد
پس از كودتاي 28 مرداد و بازگشت شاه به ايران ، موج سركوب و دستگيري نيروهاي سياسي آغاز شد. از يكسو تعداد زيادي از اعضاي حزب توده و از سوي ديگر، دكتر مصدق و بسياري از اعضا و هوداران جبهه ملي ايران ، دستگير و محاكمه شدند. همچنين دكتر حسين فاطمي ، يكي از ياران نزديك مصدق تيرباران شد و در همين مرحله بود كه سازمان پليسي- امنيتي “ساواك“ تشكيل شد. ساواك وظيفه ي سركوب فعالين سياسي را بعهده داشت و در كنار اين سركوبها نارضايتي عمومي از اوضاع اقتصادي و اجتماعي رشد مي كرد.
روحانيت ، راضي از سقوط دولت مصدق و استبداد دربار ، مي دانست كه نقش او بعنوان نيروي “ضد استبداد“ بيش از پيش تقويت مي شود. همچنين تكيه ي مبالغه آميز و انزجار برانگيز شاه به آمريكا ، نقش “ضد استكبار جهاني“ روحانيت را بعنوان يك نيروي “ استقلال طلب“ برجسته تر مي ساخت. براي همين هم اين دهه را به سكوت گذراند و به آرايش نيرو پرداخت.
اوايل دهه ي چهل جبهه ي ملي ايران فعاليت علني خود را آغاز كرد. در سال 42 خميني بناي مخالفت با شاه گذاشت . زمينه هاي اين مخالفت در سال 1341 آغاز شد و اين زماني بود كه دولت اسدالله علم در صدد تصويب قانون انجمن هاي ايالتي و ولايتي بر آمد. دو مورد در اين قانون بود كه مخالفت شديد روحاني را بر انگيخت و خميني كه هننوز چهره ي شناخته شده اي نبود، در مخالفت با اين دو لايحه وارد عرصه ي سياسي شد. لايحه ي اول ، حق راي براي زنان بود و لايجه ي دوم حق نمايندگان اقليتهاي مذهبي انجمنها در سوگند خوردن به كتاب مقدس خود كه در حقيقت شرط سوگند خوردن به قرآن براي اقليتهاي مذهبي را حذف مي كرد. خميني تلگرافي با اين مضمون به محمد رضا شاه نوشت:
“ مستدعي است امر فرماييد مطالبي را كه مخالف ديانت مقدسه و مذهب رسمي مملكت است از برنامه هاي دولتي و حزبي حذف نماييد.“6
جالب اينكه شاه اين تذكر را در مورد اقليتهاي مذهبي رعايت كرد و دستور خميني را پذيرفت ، مورد حق راي زنان در اسفند سال 1341 به تصويب مجلس رسيد و اين نكته يكي از مواردي بود كه بر ائتلاف دهه ي سي ميان دربار و روحانيت ، خط پايان كشيد. در سال 1342 و همزمان با اصلاحات ارضي ، خميني و روحانيون حوزه ي علميه ، با انگيزه هاي كاملا ارتجاعي ، نيروهاي خود را عليه شاه بسيج كردند كه نتيجه اش در 15 خرداد 1342، كشته شدن صدها نفر و تبعيد خميني به تركيه و پس از آن به عراق بود. پس از اين واقعه، باز جو ترور و اختناق بر كشور حاكم شد، رهبران جبهه ملي مجددا دستگير شدند و فعاليت احزاب و مطبوعات مخالف ، متوقف گشت.
تشديد جو سانسور و اختناق و همچنين ممنوعيت فعاليتهاي سياسي از يكسو و پيدايش گرايشهايي در ميان جبهه ملي و حزب توده كه با شيوه ي تسليم و سكوت اين دو جريان در مقابل فضاي ايجاد شده و همچنين فساد فكري حزب توده ، به انشعاباتي در اين جريانها و تشكيل دو سازمان جديد سياسي منجر شد، سازمان مجاهدين خلق ايران و سازمان چريكهاي فدايي خلق ايران و شكل گيري مبارزات چريكي . در عين حال دو جريان تندروي مذهبي نيز بنامهاي “فداييان اسلام“ و “ انجمن حجتيه“ كه بيشتر در كار ترور دگرانديشان غير مذهبي و بهايي كشي مشغول بودند، حركتهاي وسيعتري را آغاز كردند.
حكومت محمد رضا شاه ، با شيوه ي سركوبگرانه اي كه در پيش گرفت و با توجه به وابستگي دو گانه اش به نيروهاي خارجي و قدرت دستگاه روحانيت و اسلام سياسي ، مي رفت تا پايان عمر خويش را رقم زند. حركتهايي كه محمد رضا شاه در جهت نوسازي و مدرن سازي ايران انجام داد، از آنجا كه تنها در جهت تحكيم قدرت استبدادي دستگاه خودش بكار گرفته شد، بناچار او را بسوي گريز و مقابله با هر حركتي در جهت دمكراسي اجتماعي سوق مي داد. اين تضاد آشتي ناپذير ميان شيفتگي به ترقي از يكسو و مقابله با آزادي و ساختار دمكراتيك يا تقسيم قدرت از سوي ديگر، يكي از مهمترين عواملي بود كه پيشزمينه ي سقوط حكومت او را فراهم ساخت.
مجلس شوراي ملي، يك مجلس فرمايشي بود و محمد رضا شاه هر حركتي را كه تحت نظارت و رهبري و فرمان شخص او نباشد، تاب نمي آورد. او از كودتاي بيست و هشت مرداد به بعد، قدرت بازيافته ي خود را مديون آمريكا بود و از آنجايي كه در حين استبداد و خودكامگي ، از لرزان بودن پايه هاي حكومتش آگاه و در هراس بود، نيازش را به قدرت خارجي بيش از پيش حس مي كرد. حضور هزاران مستشار آمريكايي در ايران، ملتي را كه غرور ملي اش در جريان كودتا خدشه دار شده بود، بسوي انزجار بيشتر از دستگاه حاكم و ضديت با قدرتهاي خارجي سوق مي داد. وجود شكافهاي عميق ميان طبقات اجتماعي، تمركزامكانات فرهنگي و اجتماعي در خدمت اقشار مرفه جامعه و بي توجهي كامل به عدالت اجتماعي، وجود سانسور و سركوب و اختناق و در نتيجه نارضايتي روشنفكران و اهل قلم از وضع موجود، تقويت فرهنگ “شاه پرستي“ و مطلق پنداري اختيارات “پادشاه“ و بي اهميت شمردن نقش و راي مردم ، جامعه ي ايران را بسوي يك انفجار هدايت مي كرد. درك سطحي ، ناقص و متناقض محمد رضا شاه از مدرنيته ، باعث مي شد كه او هرگز راز پيروزي و پيشرفت غرب را در نيابد و تنها به تقليد نصف و نيمه از ظواهر مدرنيته بسنده كند.
بر همين زمينه بود كه نيروهاي اسلام گرا و روحانيون به داعيه ي مبارزه با “طاغوت“ و “آستكبار جهاني“ ، اما با هدف جايگزين ساختن حكومت مطلقه ي “الله“ و نمايندگان زميني اش و رهبري “جهان اسلام“ از گسست ائتلاف با دربار در دهه ي چهل ببعد به مسير متحقق ساختن آرزوي ديرينه شان يعني برقراري “حكومت اسلامي“ پاي گذاشتند. حركتي كه مي رفت تا در اين مسير ، متحدين غير مذهبي در مخالفت با نظام پادشاهي را حول مبارزه با “مستكبرين“ ، گرد خود آورد.
سپتامبر 2003-09-26
[email protected]
www.nbeyzaie.com