پنجشنبه 26 آبان 1384

آيا ما ملت از قبای دوختة رژيم بر پيکرمان ناخرسنديم؟ (۲) گفتگوي نشريه “تلاش“ با نيلوفر بيضائی

[بخش نخست مقاله]

ـ آنچه از نظر شما “پراگماتيسم و مصلحت‌گرائي كاذب” قلمداد مي‌شود، از سوي برخي ديگر از نيروها واقع‌گرائي و آگاهي اقشار و طبقات مختلف مردم از منافع و مطالبات خود محسوب مي‌گردد. آنها حضور مردم در انتخابات حكومت اسلامي را ـ بسته به جناحي كه دولت و مجلس را پس از انتخابات در دست مي‌گيرد و شعارهائي كه جناح پيروز را به موفقيت مير‌ساند ـ نمودي از اين تفكيك منافع و آگاهي از آن در ميان مردم مي‌شمارند. و از اين ديدگاه شعارهاي اپوزيسيون مبني بر خواست دمكراسي، پايبندي به حقوق بشر و... را كلي‌گوئي و بي‌تأثير دانسته و معتقدند بخشهاي مختلف اپوزيسيون بايد، به جاي دادن شعارهاي كلي، به روشن ساختن مرزهاي ميان خود پرداخته و هريك برمبناي انديشه‌‌ها و مباني سياسي خود برنامه‌‌ها و شعارهاي دقيق و پاسخگو به مسائل و منافع طبقات مورد توجه خود تكيه نمايند تا بتوانند اعتباري در ميان مخاطبين اصلي خود بدست ‌آورند. بر همين مبنا نيز طرح‌ها و تلاش امروز مخالفين در راه اتحاد ميان نيروهاي طرفدار دمكراسي و جدائي دين از دولت و برعليه تماميت جمهوري اسلامي را بيهوده مي‌دانند، از جمله طرح فراخوان ملي رفراندم را. طرحي را كه شما بدان، به دليل ظرفيت آن در بدل شدن به “فصل مشترك كلية نيروهاي دمكراسي‌خواه”، اميدواريد.

نيلوفر بيضائی ـ فكر مي‌كنم تا زماني كه هاله‌ي تقدس را از واژه‌ي “مردم“ زدوده نشود وآنها را آنگونه كه هستند، نبينيم، دچار همين سوءتفاهم‌ها خواهيم شد. اي كاش همه‌ي مسائل به همين سادگي بود. اي كاش مي‌شد هنوز انسان مصيبت‌زده‌ و مصيبت‌زاي ايراني را صرف‌نظر از لايه‌ها و پيچيدگيهاي تو در توي رفتار و كردارش تحت عنوان “ملت قهرمان“ به ارش اعلا برد. انقلاب 57 و نزديك به سه دهه حكومت ديني اما گواه از واقعيت تلخ ديگر دارد. نه اين ملت “قهرمان“ است و نه روشنفكرش. نه اين مسئوليت‌پذير است و نه آن. تجربه‌ي سالهاي پس از انقلاب، پرده از چهره‌ي پنهان هر دو برداشت و در وراي آن نقش و نگار زرتاب كه از يكديگر ترسيم كرده بودند، آن تصوير پريشان و بد قواره‌ي هر دو را عريان بنمايش گذاشت. كساني هستند كه هنوز تاب آويختن نگاه در اين تصوير دهشتناك را ندارند. كساني هستند كه آن را ديده‌اند و هنوز در شوك بسر مي‌برند و كساني هستند كه اصلا نديده‌اند و نمي‌خواهند ببينيد.
در چنين جامعه‌اي شما بعنوان روشنفكر، فرهنگ‌ورز، فعال سياسي، هنرمند و كسي كه مخاطبش اين مردم و اين جامعه است، دو راه بيشتر نداريد. يا اينكه براي “محبوب همگان بودن“، تملقشان را بگوييد و نورمهاي معمول و غالب فرهنگ جامعه را سرمشق كار خود قرار دهيد و با تاييد و ادامه‌ي همان نورمها، آنچه بوده و هست را ادامه دهيد و بر آن صحه بگذاريد و به تداوم روزمرگي و فرهنگ تزوير ياري رسانيد و يا اينكه با نقد آنچه هست، بر امكان و ضرورت تغيير تاكيد كنيد و آنچه تاكنون بوده را با نگرشي نقاد و در عين حال پرسشگر مورد ترديد قرار دهيد. اين راه دوم مسلما راه سخت‌تري است، چرا كه در حين اينكه با نفي‌گرايي فاصله دارد، لازمه‌اش كاوش و جستجو است و در عين حال امكان اينكه پذيرفته نشويد يا منزوي شويد، در آن هست. اما اين بهايي است كه براي “فرديت“ يافتن در جامعه‌ي توده‌وار مي‌بايست پرداخت.
بگذاريد يك مثال غيرسياسي اما قابل مقايسه از حرفه‌ام تئاتر برايتان بياورم كه با عرصه‌هاي ديگر نيز بسيار قابل مقايسه است. من با بسياري از كساني كه در اين هنر داراي استعدادي هم بوده‌اند برخورد كرده‌ام كه در دوره‌ي جواني حرفه‌شان را جدي گرفته‌اند و تلاشهاي درخوري نيز در زمينه‌ي تئاتر كرده‌اند، اما بسرعت به تئاتر تجاري روي آورده‌اند و راه سهلتر را برگزيده‌اند. منظورم از تئاتر تجاري، تئاتري است كه چون مردم را مي‌خنداند و براي خنداندن مردم از همان فرهنگ حاكم بر جوكهاي پايين تنه‌ي ايراني بهره برده است، ديگر در آن مهم نيست كه صحنه چگونه است، نور چيست، دقت در جزييات چه مفهومي دارد، دستگاه تئاتري بعنوان يك مجموعه‌ي خلاق و كار تئاتر بعنوان يك كار خلاقه كه در تداوم، تمرين، ايده‌ي فكر شده، گسترش دانش تئاتري و به روز كردن آن و بسياري عوامل ديگر كنار گذاشته مي‌شود. اينها به اين نتيجه رسيده‌اند كه تماشاگر ايراني اصلا اين مسائل را نمي‌فهمد و برايش مهم نيست، پس ما چرا بايد بخودمان زحمت بدهيم و براي همين راه سهلتر را برمي‌گزينند. مي‌روند روي صحنه و جوك مي‌گويند و از آنجا كه اكثر اين جوكها اشاره به آلت تناسلي انسان بعنوان محمل خنده دارد، تماشاگرش هم مي‌آيد 60 دلار پول مي‌دهد كه به پايين تنه‌ي خودش يا به لهجه‌ي تركي يا به بدبختي و حقارت ديگري كه مثلا بي‌ريخت است يا پايش كج است، بخندد. باور كنيد، بسياري از كساني كه بعد از يك مرحله كار جدي تئاتر به اين نوع تئاتر رو آوردند، معتقد بودند كه بايد اول چند تئاتر خنده‌آور (به مفهوم ايراني آن) كار كرد تا تماشاگر جلب شود و بعد كار جدي ارائه داد. اما متاسفانه هرگز به اين كارهاي جدي دست نزدند و خود آنچنان در اعماق ابتذال فرو رفتند كه ديگر راه بازگشتي برايشان نماند. البته اينها به يك امتياز بزرگ دست يافتند و آن اين است كه تماشاگر زيادي دارند و مي‌توانند از راه تئاتر زندگي كنند كه اين كم امتيازي نيست. اما كار آنها براي هنر تئاتر چه نتيجه‌اي داشت؟ هيچ! تماشاگري كه از طريق ديدن كارهاي آنها تئاتر را مي‌شناسد، گمان مي‌كند تئاتر يعني جوك گفتن و در همان روزمرگي‌اش خود را تاييد شده مي‌يابد. نمي‌خواهم در بحث تئاتر باقي بمانم. فقط مي‌خواهم بدين نكته برسم: در اين نوع نگاه به جامعه كه شايد بنظر بسياري واقع‌گرايانه بيايد، اساس نگاه و حركت، عقب ماندگي، كليشه‌گرايي و ايستايي است، نه توليد، گسترش امكانات، تغيير و حركت. اين نگاه نتيجه‌ي يك سيندروم عمومي است بنام عوام‌گرايي و مصلحت‌گرايي كه نتيجه‌اش تقويت انواع و اقسام نيروهاي مخالف مدرنيته و بخصوص تئوريسينهاي اسلام سياسي در قالب“اسلام راستين“ در دوره‌هاي گوناگون بوده است. من به اين نگرش مي‌گويم “پراگماتيسم كاذب“ كه با پراگماتيسم مدرن كه در جوامع آزاد و دمكراتيك شكل گرفته است، تفاوتهاي اساسي دارد. اگر در كشورهاي پيشرفته‌ي امروز دنيا نيز چنين نگاهي مبناي حركت در عرصه‌هاي گوناگون مي‌شد، اي بسا هنوز اين كشورها نيز در حال دست و پنجه نرم كردن با قرون وسطاي خويش بودند. اين نمونه نشان مي‌دهد كه اين عدم پذيرش مسئوليت در هر عرصه‌اي موجود است. در عين حال بر اين باورم كه تنها اگر نسبت به مسئوليتي كه داريم احساس تعهد كنيم، مخاطب خود را جدي بگيريم و وجدان‌كاري و حرفه‌اي بيابيم و اصولا معناي كار و توليد را درك كنيم، مي‌توانيم به اين تغيير ياري برسانيم.
در عرصه‌ي سياست نيز اين نگاه بازاري، بخصوص در سالهاي اخير بنا بر مصلحت دوباره رشد كرده است. البته رد پاي اين نگاه را بايد در تاريخ سياسي ايراني نيز جست و نقطه‌ي مقابل آن يعني نهيليسم و نفي‌گرايي مطلق را كه زاييده‌ي همين تفكر پوپوليستي است، نيز بررسي كرد. در هيچ جاي جهان، عوام به خودي خود و بطور خودجوش و بدون سلاح تفكر راهي را بسوي دمكراسي نگشوده‌اند. روشنفكران، فرهنگ‌ورزان و متفكرين در همه‌ي جوامع آن حلقه‌ي اصلي انتقال انديشه و پرسش و تحرك اجتماعي به فرهنگ عمومي بوده‌اند. بسياري بر اين گمانند كه در ايران “فرديت“ دارد شكل مي‌گيرد. اينكه اين تمايل، بخصوص در نسل جوان وجود دارد، امري است غير قابل انكار. اما از آنجا كه كمتر كسي تلاش كرده تا تعريفي از فرديت و ارتباط تنگاتنگ آن با زندگي اجتماعي بدست بدهد، منفعت‌جويي‌هاي شخصي كه گاه به بهاي گذشتن از روي نعش ديگران بدست مي‌آيد، از سوي عده‌اي “فرديت“ يافتن معنا شده است. بستر شكل‌گيري فرديت، آزادي است. حقوق بشر فقط يك شعار يا وسيله‌ي مبارزه‌ي سياسي نيست. نگاه حقوق بشري، ريشه در هومانيسم دارد و تا زمانيكه مبناي نگاه ما انسانگرايانه نشود، به اهميت فرديت، حقوق شهروندي و آزادي پي نخواهيم برد. امروز زمان آزمون دوباره است براي همه‌ي نيروهايي كه در هر صفي كه بوده‌اند، بنوبه‌ي خود به بقدرت رسيدن يكي از خطرناك‌ترين و تبعيض‌گرا‌ترين حكومتهاي تاريخ ايران ياري رسانده‌اند. اين درست است كه دمكراسي‌خواهي در حرف، هيچ اعتمادي ايجاد نمي‌كند، اما برخورد امروزين نيروهايي كه به تغيير و ضرورت تغيير معتقدند، با يكديگر و با دگرانديشان، محكي است براي براي تشخيص صحت و سقم ميزان باور نيروها به اين شعارها. ما در اين آزمون تاريخي، يا با تشخيص و طرح درست صورت مسئله در راه درست قدم مي‌گذاريم. ميان دمكراسي و توتاليتاريسم ديني، ميان سكولاريسم و نگاه تبعيض‌گراي دينمدار در عرصه‌ي سياست، ميان ذهن مسئوليت پذير و ذهن مسئوليت‌گريز، ميان دولت مدرن و دولتي كه ابزار مدرن را در جهت تثبيت سنتگرايي و بازگشت به عقب مورد سوءاستفاده قرار مي‌دهد، تفاوتهاي جدي و تضادهاي پر نشدني وجود دارد. مرحله‌ي كنوني مبارزه‌ي سياسي در ايران، در بستر اين چالشها صورت مي‌گيرد. نقش دولت، قوانين و نهادهاي قانوني در تقويت هر يك از اين گرايشها در جامعه، نقشي غير قابل انكار و گاه تعيين كننده است. تغيير در ايران از مسير تحول جدي و اساسي در ساختار سياسي مي‌گذرد و تنها در يك ساختار سياسي دمكراتيك و مدرن است كه توازن قوا ميان فرهنگ سنت‌گرا و ايستا و فرهنگ مدرن و پويا، بسوي دومي و در جهت تحولات جدي در سيستم آموزش و پرورش دمكراتيك و يك سيستم قضايي و سياسي عادل قرار مي‌گيرد و به تقويت حس مسئوليت متقابل ميان دولت و ملت مي‌انجامد.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

ـ در اين گفتگو ـ برخلاف برخي از مصاحبه‌هائي كه در اين شماره داريم و من در حين انجام آن‌ها خود را در دايرة تنگ و بسته‌اي احساس مي‌كردم ـ شما به موضوعاتي اشاره داشتيد كه به نظر من نه تنها امكان گسترده‌ كردن دامنة بحث را فراهم مي‌آوردند، بلكه تعمق جدي و تبادل نظر مسئولانه بر سر آنها مي‌تواند به نيروهاي حاضر در صحنة سياست ايران براي خروج از بن‌بستهائي كه در آن گرفتار شده‌اند، ياري رسانده يا حداقل موجب ارتقاء سطح بحث و برخورد منطقي نيروهاي طرفدار دمكراسي به يكديگر و به مسائل ايران در عمل گرددد. به عنوان مثال؛ بحث در زمينة چگونگي فراهم آوردن شالودة اعتماد، در ميان نيروهائي كه “به تغيير و ضرورت تغيير” معتقدند و اينكه چگونه پراگماتيسم مدرن در چنين عرصه‌اي مي‌تواند به ياري نيروهائي بيايد، كه حداقل در سخن تحقق دمكراسي تضمين حقوق بشر و احترام به آزادي را سرلوحة آماج خود قرار داده‌اند.
در اينجا ـ با درنظر گرفتن نكتة فوق ـ در پاسخ به آخرين پرسش اين بخش از گفتگويمان، بفرمائيد؛ با توجه به اين كه مدافعان فراخوان رفراندوم و امضا كنندگان بيانية آن كه همگي خود را مدافع جدائي دين از دولت و طرفدار دمكراسي و حقوق بشر مي‌دانند، اما در عمل مهمترين و بزرگترين بخش آن به دو دستة جمهوري‌خواهي و مشروطه‌خواهي تقسيم شده‌اند، بخشي از اين نيرو ـ عمدتاُ جمهوري‌خواهان ـ از همكاري با مشروطه‌خواهان، به دليل دفاعشان از شكل نظام پادشاهي سرباز مي‌زنند. هرچند اين مسئله تنها مانع عملي بر سرراه جنبش رفراندم، كه از سوي هردو نيرو در بخشهاي بزرگ آن پذيرفته شده است، نمي‌باشد، اما يكي از مهم‌ترين آنهاست. برمبناي كدام اصل نظري يا به عبارت ديگر با استناد به كدام يك از مفردات انديشة دمكراتيك مي‌توان اين نيروها را به همكاري دعوت نمود؟ (قابل اغماض نيست كه به هر صورت ـ حداقل در شكل نظام ـ يكي نافي ديگري است.) آيا بيانيه فراخوان برگذاری رفراندم ظرفيت پاسخگوئی به اين مسئله را دارد و راه حل دمکراتيک آن را پيش‌بينی کرده است؟

نيلوفر بيضائی ـ اهميت فراخوان ملي رفراندوم در اين است كه ايرانيان را صرف نظر از نزديكي فكريشان به اين يا آن خانواده‌ي سياسي، به تعريف دوباره‌ي نگرش خود براساس مباني مدرن و دمكراتيك دعوت مي‌كند. محدود كردن آن به يك يا دو گرايش فكري، كمكي به پيشرفت ما نمي‌كند و راهي بسوي دمكراسي و پلوراليسم در ايران نمي‌گشايد. در اينجا سوال اين نيست كه جمهوري بهتر است يا سلطنت مشروطه، بلكه سوال اين است كه آيا اصل جمهوريت را، دمكراسي پارلماني را، اساس قرار دادن اعلاميه جهاني حقوق بشر را براي تبيين ساختار حقوقي و سياسي ايران آينده برسميت مي‌شناسيم يا خير. آيا مي‌توانيم نيروهاي اجتماعي نزديك به گرايش فكري خود را حول اين خواسته‌ها متشكل كنيم يا خير. آيا مي‌توانيم يك نيروي هماهنگ كننده‌ي قابل اعتماد بوجود بياوريم يا خير. ترسيم طرحهايي از آرمانشهرهايي كه هر يك از ما در سر مي‌پرورانيم براي جلب اعتماد و نيروي اجتماعي كافي نيست. فراخوان رفراندوم اين امكان را براي تمام نيروهايي كه دمكراسي و حقوق بشر را بر پايه‌ي جدايي دين از دولت پذيرفته‌اند، ايجاد مي‌كند كه با توضيح دوباره‌ي هويت و دليل وجودي خود، در جهت گذار از حكومت اسلامي و برقراري دمكراسي در ايران گام بردارند. تعيين اينكه آيا چنين ظرفيتي در اپوزيسيون ايران وجود دارد كه از راههاي دمكراتيك به پاسخهاي دمكراتيك برسد يا خير، بر عهده‌ي همين نيروهاست. مسئله اين است: كشوري كه خانه‌ي تمام ماست، رو به اضمحلال است. دو راه داريم: يا اينكه با شانه خالي كردن از پذيرش بار مسئوليت دوباره سازي آن و با قائل شدن حق مالكيت تمام حقيقت براي خويش (و در نتيجه با بي‌عملي)، تعيين سرنوشتمان را بدست ديگران بسپاريم و ويراني كامل آن را نظاره كنيم و يا اينكه هر يك قدمي به پيش بگذاريم تا اين خانه را دوباره بسازيم و طوري بسازيم كه در آن مكاني براي هر ايراني از هر قوم، زبان، تعلق ديني و فكري و فضايي براي زندگي انساني وجود داشته باشد . من راه سومي نمي‌شناسم.

ـ خانم بيضائی با سپاس از شما

---------------------------------
- اين مصاحبه در پايان اكتبر 2005 انجام شده و در نشريه ي “تلاش“ (شماره 24) چاپ شده است.
---------------------------------

[بازگشت به بخش نخست مقاله]

Copyright: gooya.com 2016