یکشنبه 23 بهمن 1384

بررسی و تحلیل تازه ترین نظریه خشونت مصباح یزدی از دیدگاه ابوالحسن بنی صدر (بخش پايانی)، به کوشش: حسن رضایی


2-8. اگر بنا براستقرار حکومت الهی و توحیدی باشد، انسانی که شر ذاتی اوست، چگونه می تواند برای استقرار این حکومت بر خیزد؟ اگر قیام را ﺁن گروه بندگان شایسته خدای متعال باید انجام دهند، چرا نسبت به دیگر آدمیان سرشتی دیگر، پاک از غریزه خشونت دارند (به این تبعیض باز خواهیم پرداخت) و بر فرض محال که، به تزکیه بتوان از بند خشونتی رها شد که سرشت ﺁدمی است و گروهی از چنین ﺁدمهایی پدید ﺁیند، هرگاه چند میلیارد انسان باقیمانده، بنا بر سرشت خود، میل به خشونت داشته باشند، چگونه ممکن است حکومتی الهی و توحیدی را در مقیاس جهان بر قرار کرد به گونه ای که دوران صلح و عمل به حقوق دوام یابد؟ اما اگر حکومت الهی و توحیدی برای استقرار صلح پایدار در جهان و تنظیم رابطه ها بر وفق حقوقی که به زعم او پرتو حق خداوندند نباشد، ﺁیا ادعای او معنائی جز این پیدا می کند که خداوند جهانی و موجوداتی را ﺁفریده و خشونت و جنگ را سرشت ﺁنها کرده است تا، بدان سرشت، کارﺁفریده هایش به نابودی بکشد! اما طرفه این که می گوید:«مقصود از بر افتادن کفر و شرک این نیست که همه انسانهای روی زمین مسلمان و موحد شوند. چرا که با جبر و زور نمی شود در دلها نفوذ کرد ... بلکه منظور اینست که نظام حاکم بر جهان، نظام الهی و توحیدی باشد و حاکمیت از ﺁن خدا گردد.» (ص 153)

اما ﺁیا بر مردمی که نباید به زور مسلمانشان کرد، تحمیل حکومت الهی و توحیدی، اکراه نیست؟ یا که مصباح جانبدار حکومت جهانی لائیک شده است؟ اگر حکومت الهی و توحیدی کاری به کار عقاید انسانها نداشته باشد، اولاً، تحمیل آن به زور کجا با اصل لااکراه می سازد؟ ثانیا،ً هرانسانی برابر اندیشه راهنمای خود زندگی می کند. فساد بر وی زمین، فرﺁورده بیانهای قدرت است که انسانها در سردارند. هرگاه همین بیانها مرامهای راهنمای ﺁنان باشند، حال تحت هر نام مقدس یا غیرمقدسی، همچنان بر روی زمین فساد خواهند گسترد. در چنین وضعیتی حکومت الهی و توحیدی اگر بخواهد تداوم داشته باشد، ناگزیرخواهد شد انسانها را فرا بخواند که بیان ﺁزادی را به مثابه اندیشه راهنما جانشین بیانهای قدرت کنند. حال حکومتی که خود فرﺁورده جنگ و به اکراه برپا است، با وجود سرشت خشونت گرای انسان، کجا می تواند مبلغ چنین بیان ﺁزادیی بگردد؟ و...

9. متصدیان جنگ دائمی

مصباح با تبعیض قائل شدن میان گروه صالحان-مؤمنان و همه انسانهای دیگر، ﺁن گروه را در برابر همه جهانیان قرار می دهد و متصدیان این جنگ دائمی می گرداند. او بر آن است که چند و چون رابطه رهبری شوندگان با رهبری کنندگان را نه رهبری شوندگان که رهبری کنندگان معین می کنند.

بنا بر قولی که از مصباح در بالا نقل شد، دیدیم گروهی از بندگان شایسته خدای متعال متصدی جنگ دائمی هستند. اما هرگاه هدف از «جهاد ابتدائی» استقرار حق خدا و حقوقی باشد که به قول او پرتو حق خدا هستند، لاجرم، این گروه صالحان و مؤمنان می باید سرشتی پاک از خشونت گرائی داشته باشند. اگر مصباح چنین می پندارد، ناگزیر باید بپذیرد که خداوند دو نوع انسان خلق کرده است؛ ﺁنها که ﺁزاد هستند و گرایش به خشونت سرشتشان نیست و ﺁنها که ﺁزاد نیستند و گرایش به خشونت در سرشتشان هست. اما هنوز او پاسخ این تبعیض بلاجهت را نداده، می باید پاسخ تناقض گوئی دیگر خود را بدهد؛ خداوندی که دو گروه انسان خلق می کند، ﺁیا مأمور جنگ دائمی کردن ِصالحان و مؤمنان با بقیت انسانها، ستم بزرگ در حق آن صالحان و مؤمنان نیست؟ این تبعیض (مأموریت برای جنگ دائم) چه پاداشی است که خداوند به گروه صالحان می دهد؟ آیا بهتر نبود تمامی انسانها را بدون سرشت خشونت طلب می ﺁفرید، برخوردار از حقوق ذاتی و ﺁزاد می ﺁفرید؟ مصباح اگر می توانست اسلام را آزاد از خشونت درک کند شاید می توانست بفهمد که به حقیقت، انسانها چنین خلق شده اند (بدون سرشت خشونت طلب) و اگر هم امیدی به ﺁینده حیات بر روی زمین و جهانی پر از دادگری هست، مستند به همین فطرت انسان است.

بنا بر ادعای مصباح، گروه صالحان و مؤمنان بالاخره در روزی سرنوشت ساز مأمور می شوند تا با جهاد ابتدائی خود را به حضور مهدی رسانده و حکومت الهی و توحیدی را در جهان به فرمان امام زمان برقرار کنند: «در ﺁن روز به فرمان ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف جهاد ابتدائی صورت می گیرد تا سراسر جهان بر حق و عدالت و حکومت واحد جهانی ﺁن حضرت گردند.» (صص 142 و 143) در کتاب، کمتر اشاره ای به نقش چند میلیارد انسان و حق ﺁنها بر رهبری و شرکتشان در رهبری نیست. در حقیقت، تمامی نظریه های خشونت، جامعه انسانی را مرکب از مردمی می شناسند که یا دشمنند و با قشون حق می جنگند و یا منفعلانی هستند که از حکومت برقرار شده، اطاعت می کنند. اولی ها بنا نیست که ﺁزادی جویند و بناست حذف شوند و دومی هم، بنا بر بیان قدرت، باید اطاعت کنند چرا که به قول ارسطو خلق شده اند برای اطاعت کردن و بنا بر قول کسانی چون مصباح یزدی - که درکار ناچیز کردن اسلام در ﺁئین خشونت هستند - صلاحشان در اطاعت کردن است.

مصباح گویی همچنان متوجه تناقض گوئی خود نیست؛ اگر فرض کنیم امام غایب در این زمان ظهور کند که حدود 6 میلیارد انسان روی کره زمین زندگی می کنند و طبق قول مصباح همگی سرشت خشونت طلب دارند، هرگاه در طبیعت این انسانها انقلابی روی ندهد، ﺁیا ﺁن امام تمامی این 6 میلیارد انسان را قتل عام خواهد کرد؟ اگر چنین طبیعتی را ندارند و تنها از حقوق و ﺁزادیهای خود غافلند، ﺁیا بدون ﺁگاهی از این ﺁزادی و حقوق و شرکت فعال در خشونت زدائی و از میان برداشتن ساختهائی که بر محور قدرت پدید ﺁمده اند، جامعه جهانی حق و عدل، تحقق یافتنی است؟ بدون پیدایش وجدان جهانی بر حقوق و ﺁزادی انسان و بر امکان برقرار کردن رابطه های بی نیاز از قدرت ( = زور )، چگونه رهبری طلایه داران حقوق و ﺁزادی تحقق یافتنی است؟ بدون شعور جهانیان بر مردم سالاری بر اصل مشارکت، انقلاب جهانی کجا میسر است؟ بدیهی است وقتی این 6 میلیارد انسان بی نقش گردند، به خصوص اگر بنا بر این شود که سرشت شریر داشته باشند، احتمال تشکیل حکومت واحد جهانی، یک در میلیون هم نمی شود و بر فرض که ﺁن یک احتمال تحقق پیدا کند، جز استبداد فراگیر نمی تواند شد. چنانکه وقتی بنا شد ولایت جمهور مردم که تعهد آقای خمینی و خواست انقلاب ایران بود، جای خود را به ولایت فقیه دهد، به همان ترتیب که ولایت فقیه مطلقه می گشت، ایرانیان، به عنوان فعال از صحنه بیرون می رفتند. و اینک مردم ایران در رژیم قیمومیت زندگی می کنند و در باره او، حاکمان ولایت قهری مطلق را اعمال می کنند.

10. مجازی به نام کمال نهایی و رابطه هدف و وسیله

مصباح در تقلید از بیان های قدرت فراگیر ساخت غرب، به صورت سازیهای بالا بسنده نمی کند، بلکه مجاز می سازد و جانشین واقعیت می کند. او می نویسد: «در این جا، با کمال صراحت و بدون نگرانی از تعارض و مخالفت با فرهنگ غرب، باید بگوئیم تنها ارزش اصیل و مطلق انسان، وصول او به کمال نهائی خود خواهد بود که چیزی جز تقرب به درگاه الهی و یافتن مقام و منزلت در پیشگاه خدای متعال نیست. بنا بر این، هر چیزی که راه این کمال جوئی و منزلت خواهی و تقرب به خداوند را ببندد و در پیش پای رهروان راه حق، چاهی شود که در ﺁن سقوط کنند و یا سنگی که با برخورد با ﺁن سرنگون گردند و به هر حال سدّی در برابر تحقق کمالات و اهداف والای انسانی باشد، باید از میان برداشت.»(ص 143)

در اینجا او یکبار دیگر بی پروایانه دستور خشونت فراگیر را صادر می کند. باید پرسید کمالی که از رهگذر روش کردن خشونت می توان بدان رسید، کدامین کمال است؟ این همانا کمال جنون خشونت و جنگ است. خشونت را روش برداشتن هر مانع گرداندن، خشونت گرائی مطلق است. کار این خشونت گرائی نه به کمال که به مرگ و ویرانی مطلق می انجامد. کمال جنون خشونت را جانشین کمال رشد کردن، جز با استفاده از منطق صوری کجا ممکن است: «هدف وسیله را توجیه می کند» همان مجاز و دروغی است که هر بیان قدرتی وسیله توجیه به کار بردن خشونت برای رسیدن به هدف (کمال نهائی)، می کند. اگر امثال مصباح عقل خویش را ﺁلت قدرت نمی گرداندند، ﺁسان در می یافتند که هر هدفی در وسیله بیان می شود. زیرا تا وقتی عقل هدف را برنگزیند، وسیله را نمی تواند به تصور نیز بیاورد. از این رو، وسیله ای که ﺁدمی به کار می برد، هدف او را بدست می دهد. جنگ و خشونت وسیله مرگ و ویرانگری و بیانگر اصالت قدرت و غفلت قطعی از خدا و ﺁزادی و دیگر حقوق و بطور قطع ضد رشد است. اگر مصباح نمی گوید چگونه می توان از راه «جهاد ابتدائی» و تجویز خشونت برای برداشتن هر مانعی، به «کمال نهائی» رسید، از این رو است که ممکن نیست بتواند از خشونت به «کمال نهائی» و «تقرب به خدا» راهی بجوید. مگر این که بنا بر تبعیض (ﺁئین نازیها) و یا به دیالکتیک تضاد، بنا را بر تعریف استالین بگذارد و مجاز را به جای واقعیت و ناحق را به جای حق بنشاند.

در حقیقت، هرگاه «مانع» را بزرگ کنیم و ﺁن را متجاوزی فرض کنیم که حیات جامعه اسلامی را به خطر افکنده است، عقل ﺁزاد و عقل قدرتمدار، دو روش در برابر ﺁن اتخاذ می کنند:

1-10. عقل قدرتمدار، در صورتی که در خود توان مقابله با متجاوز را نبیند، همان روشی را در پیش می گیرد که مصباح در دوران شاه در پیش گرفت و در همین کتاب، در توجیه چرایی مقرر نشدن جهاد تا زمانی که مسلمانان قدرت نیافته اند، به توجیه ضرورت تسلیم و سازش می پردازد، ولی بلافاصله می گوید اما در صورتی که توان مقابله داشتند: جنگ. از آنجا که هدفْ خود را در روش بیان می کند، این روش او گزارش می کند که رابطه با قدرت متجاوز، محدوده فعالیت صاحب عقل قدرتمدار گشته است. عقل قدرتمدار پس از انقلاب این گونه شکل گرفت که گروگانگیری انقلاب دوم نام گرفت، جنگ 8 ساله نعمت شد، و از گروگانگیری تا امروز، امریکا محور سیاست داخلی و خارجی رژیم و «سازش و ستیز» روش کار او گشت. خشونت گرائی همین دشمن ساختن و ﺁن را محدوده فعالیت گرداندن است. جنگ سرد و جنگهای گرم در قرن بیستم و «حرکت قسری» و تجویز خشونت فراگیر فرﺁورده همین دیدگاه بوده اند.

2-10. اما ﺁزادی از جمله اینهمانی با هستی است. تقرب به خدا، غفلت نکردن از اینهمانی با هستی هوشمند و دانا و... است. عقلی که از دیدگاه خدا در تجاوز می نگرد، ﺁن را محدوده فعالیت خویش نمی کند. او می داند:

الف - اگر تجاوز ممکن گشته است، دلیلی جز غفلت عقلهای اعضاء جامعه ها و عقل جمعی جامعه ها از ﺁزادی و حقوق خویش و غفلت از رشد ندارد. جامعه مورد تجاوز جامعه ایست که نمی تواند نیروهای محرکه را در رشد خویش به کار گیرد. در حقیقت، جنگها برای ﺁن روی می دهند که نیروهای محرکه را میان دو یا چند جامعه به ترتیبی جهت دهند که از جامعه زیر سلطه به جامعه مسلط جریان یابد. بنا براین، عامل اول تجاوز، نظام اجتماعی بسته جامعه مورد تجاوز است. زیرا این جامعه است که برای باز نشدن، نیاز به تخریب و صدور نیروهای محرکه دارد. چنانکه عامل اول در ایجاد محاصره اقتصادی ایران و تجاوز صدام، رژیم حاکم و نیز نظام اجتماعی بود که هنوز دارای ساخت استبدادی و بنا بر این بسته بود. نیروهای محرکه عظیمی ( از جمله جامعه جوان) که به واسطه انقلاب ﺁزاد شده بودند، یا می باید با باز و تحول پذیر کردن ِنظام اجتماعی، در مسیر رشد، به کار می افتادند و یا از راه تخریب، حذف می شدند تا بازسازی استبداد میسر می گشت. «اعدام باید گردد» و «گروگان گیری انقلاب دوم است» و « جنگ نعمت است » و... خشونت گرائی همه جانبه ای را گزارش می کنند که زمینه ساز قرارگرفتن ایران در حلقه ﺁتش به قصد تخریب نیروهای محرکه است.

ولی عقل ﺁزاد، تجاوز را مشکلی می شمارد که می باید حل کرد و حل مشکل را نیز از خود شروع می کند. با توجه به اینکه ساخت های قدرت در هر جامعه ای دستگاه های تبدیل نیروی محرکه آن جامعه به زور ویرانگرند، بنا بر طبیعت خشونت، راه حل عمومی، خشونت زدائی از طریق تغییر ساخت قدرت است. تغییر ساخت قدرت نیز به کاستن از بار زور در انواع رابطه های فردی و گروهی، ایجاد رابطه های نو با یکدیگر که ترجمان ﺁزادی باشند، لااکراه را فراخنای اندیشه و عمل دانستن و عمل کردن به حقوق انسان و رعایت حقوق انسان و حقوق ملی، تحقق می یابد. بدین تغییرها است که خشونت ویرانگر جای خود را به دوستی و همکاری همگانی می دهد و نیروهای محرکه در راست راه رشد، به کار گرفته می شوند.

ب- عقل ﺁزاد این قاعده را نیک می شناسد که قدرت روئین تن است و در ﺁن تنها یک سلاح کارگر می شود: تسلیم نشدن. ایستادگی بر سر حقوق فردی و ملی، تجاوز را نامشروع و متجاوز را از سلطه بر جامعه ای که از حق استقلال خویش دفاع می کند مأیوس می گرداند. در قرنی که گذشت در تمامی موارد که این یا ﺁن ملت بر سر حقوق خویش ایستاد، متجاوز شکست خورد. جامعه ی ﺁزاد با ایستادن بر سر حقوق فردی و جمعی خویش، رهبری ِجامعه ای را که قوای متجاوز به ﺁن تعلق دارند به ترک تجاوزگری ناگزیر می کند و به جامعه ای که نیروهای محرکه خود را به جای به کار انداختن در رشد، به قوه متجاوز بدل کرده است کمک می کند خود را ﺁزاد کند، و اعضای ﺁن جامعه را به حقوق و ﺁزادی خویش به مثابه انسان، فرا می خواند. بدین گونه روش ﺁزاد شدن را به همه جامعه های روی زمین می ﺁموزد و بانی خشونت زدائی در مقیاس جهان می گردد. عقل گرفتار قدرت فراگیر کجا می تواند اثر شگرف استقامت بی خدشه حسین بن علی (ع) در کربلا را دریابد؟ کجا می تواند؟

11. یکسان انگاریهای بی پایه

مصباح، جای جای، منطق صوری را در یکسان گرداندن دو ضد و نشاندن یکی به جای دیگری بکار می برد. به نمونه ای از به کار بردن قیاس صوری که به منظور برابر نشاندن ِ «جمهوری اسلامی» با «جامعه مدینه» صورت می گیرد در زیر اشاره می کنیم :

او می نویسد: «ﺁری برخی از دشمنان پیامبر اسلام (ص) با وجود ﺁنکه به حقانیت او پی برده بودند و می دانستند که او واقعا پیامبر خدا است، با تمام قوا و با استمداد از همه نیروهای خود تلاش کردند مانع گسترش و پیشروی اسلام در عرصه جهانی و قدرت و قوت ﺁن شوند و راه تعالی را بر ﺁن ببندند. هدف ﺁنان از این تلاشها این بود که بتوانند چند روزی بر عمر حکومت خود بیفزایند و چند صباحی بیشتر از لذت قدرت و ثروت دنیا بهره مند گردند.» ( ص 146)

بدین قرار، صغرای قیاس صوری ای که می سازد اینست که دشمنان پیامبر به خاطر افزودن بر عمر لذتی که از قدرت و ثروت می بردند، با علم به حقانیت پیامبر، مانع گسترش اسلام می شدند. بگذریم از اینکه قدرت به لحاظ ﺁنکه فرﺁورده زور ویرانگر و مرگبار است، مانع لذت جوئی و کاهنده توان تن و روان است نه لذت بخش، به کبرای قضیه ای که می سازد توجه کنید: «ﺁری بی سبب نیست که این انقلاب خواب و ﺁرامش از چشم تمامی استعمارگران و نظام سلطه جهانی گرفته و همگی ﺁنان برای از میان برداشتن جمهوری اسلامی ایران دست به دست یکدیگر داده اند. همان قدرتمندان مخالف انقلاب دست به دست هم داده اند برای از میان برداشتن « جمهوری اسلامی.»(ص147) مصباح تقلب اول را با یکی گرداندن انقلابی که هدفش استقرار ولایت جمهور مردم بود و «جمهوری اسلامی» (= ولایت مطلقه فقیه ضد انقلاب ایران) انجام می دهد. بدین سان، بنا بر صغری، صاحبان قدرت ضد بعثت پیامبر بودند. بنا بر کبری، صاحبان قدرت ضد «جمهوری اسلامی» هستند. پس، نتیجه این می شود که جمهوری اسلامی ایران همان نظام شورائی مدینه است: «انقلاب اسلامی ایران در واقع تجدید کننده و احیاگر نهضت جهانی اسلام در این عصر بشمار می ﺁید.»(ص147)

بدین قرار، تقلب دوم را با یکسان کردن مخالفت با «جمهوری اسلامی ایران»، که ﺁن را مساوی انقلاب اسلامی ایران می گرداند، با بعثت پیامبر به عمل می ﺁورد. بدیهی است قصد او فریب دادن عقلها از این واقعیت است که الف - ماهیت مخالفت با انقلاب ایران، غیر و بلکه ضد ماهیت مخالفت با «جمهوری اسلامی ایران» و ماهیت مخالفت با «جمهوری اسلامی ایران» کلاً متفاوت و بلکه ضد ماهیت مخالفت با بعثت پیامبر است. چرا که «جمهوری اسلامی ایران» مظهر خیانت به حقوق انسان و حقوق ملی مردم ایران، ترور، فساد و انواع جنایتها و فسادهای دیگر است. قدرتهای خارجی با ﺁگاهی از محکومیت این رژیم توسط وجدان جهانی، در برابر این استبداد تبهکار، روش تهدید و تحدید و بردن و خوردن حقوق مردم ایران را درپیش گرفته اند. حال ﺁنکه انقلاب ایران را وجدان جهانی تصویب کرده بود و سلطه گران از ﺁن بیم داشتند که اندیشه راهنمای ﺁن انقلاب و روش مردم ایران، رژیمهای زیر سلطه و نظام جهانی سلطه گر – زیر سلطه را از میان بردارد. همین ترس را از بعثت پیامبر داشتند. او، از این نوع تقلبها، با به کار بردن فن «قیاس صوری»، نوبت به نوبت مرتکب می شود.

طنز کار اما این است که زورپرستانی که انقلاب 57 ایران به استبداد وابسته شان بر ایران پایان بخشید، عیناً همین قیاس را برای از اعتبار انداختن اسلام و انقلاب ایران به کار می برند. این گروهها نیز مدعی اند انقلاب ایران همین «جمهوری اسلامی ایران است» زیرا اسلام همین است که این رژیم می کند، یعنی ﺁئین خشونت است. قرﺁن سراسر قاتلوا است و محمد از راه دست کم 60 جنگ پایه های حکمرانی خویش را بر جامعه عرب استوار کرد. نتیجه؟ اسلام ﺁئین خشونت و ضد ترقی است!

طی قرنها، در غرب تبلیغ می شد که اسلام ﺁئین خشونت و خون ریزی است. و در سه قرن اخیر که غرب بساط سلطه خود را بر کشورهای اسلامی گسترده است، این تبلیغ همواره توسعه یافته است تا جایی که این ادعا که مسلمانان انسانهائی هستند که مغزشان ماده خاکستری (کرتکس) ندارد و غریزه خون ریزی دارند و اسلام ایدئولوژی ارضاء کننده این غریزه است، به عنوان «نظریه علمی» و بلکه علم قطعی در دانشگاهها تدریس می شد. حال با وجود امثال مصباح یزدی غرب نیازی به اثبات نظریه کذائی خود نیز ندارد. همانطور که ﺁئین خشونت مصباح یزدی زورپرستان دست نشانده داخلی را از دلیل ﺁوردن بر صحت فرﺁورده قیاس صوری خود بی نیاز می کند.

12. پیروزی جبری خیر بر شر، تشکیل جامعه امام زمانی و پایان دوران خشونت

مصباح مدعی است: «حتی اگر ثابت شود که در همه طول تاریخ اسلام، چه در عهد پیامبر گرامی ( ص ) و چه پس از ﺁن حضرت تا کنون، هیچگاه جنگی با ویژگی ها و علائم جهاد ابتدائی رخ نداده است، با این حال، بازهم در جواز ﺁن تشکیک و خللی راه نمی یابد. سرانجام، روزی فرا می رسد که در ﺁن روز، به فرمان ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف جهاد ابتدائی صورت می گیرد تا سراسر جهان فرمانبر حق و عدالت و حکومت واحد جهانی ﺁن حضرت گردند» (صص 142 و 143)

بدین قرار، همانند دیگر ﺁئین های خشونت، ﺁئین خشونت مصباح نیز «ﺁینده ای رها از خشونت، جهانی فرمانبر حق و عدالت» را وعده می دهد. همانطور که هیچ نظریه پرداز خشونتی نتوانسته است بگوید «تضاد ذاتی» چگونه از میان بر می خیزد و یا جهان خالی از جنگ و سراسر رشد «اصلح ها، برگزیده ها ، نخبه ها و... » چگونه برجا می ماند، مصباح نیز نمی تواند بگوید، همانطور که در کتاب او یک جمله نیز در پاسخ این پرسش نیست، که سرشت خشونت گرای انسان، در جامعه امام زمان، چسان جای خود را به سرشت حق و عدالت طلب می سپرد؟ همانطور که او این پرسش را که با وجود طبیعت شریر و خشن، چگونه حیات انسان و تشکیل جامعه ها میسر شد را طرح نمی کند تا به ﺁن پاسخ دهد، این پرسش را نیز اصلاً طرح نمی کند تا به ﺁن پاسخ بدهد. چرا؟ زیرا می داند که پاسخ خالی از تناقضی برای این پرسش نمی توان یافت.

لازم به ذکر نیست پیروزی نهائی خیر بر شر که مصباح وعده می دهد، در تمامی نظریه های خشونت تکرار می شود. نه تنها به این دلیل که بدون این وعده داوطلب خشونت ورزی کم می شود، بلکه هر ساده اندیشی نیز می تواند بفهمد که منهای وعده ﺁن پیروزی، خشونت ورزی محکوم شدن به جبر خشونت ابدی است. و بسا خودکشی بر زندگی در جهنمی که هر انسان محکوم است با خشونت روزانه، ﺁتش ﺁن را تیز تر کند، رجحان دارد.

اما عقل معتاد به قدرت و منطق صوری غافل است که این وعده را ﺁئین های خشونت که خشونت طلبی را سرشت انسان می دانند، نمی توانند بدهند. هر عقل سلیمی زود در می یابد که با وجود سرشت خشونت طلب، وعده استقرار عدالت و حق، چیزی جز فریفتن انسان به سراب نیست. از این رو، فیلسوفانی که قائل به وجود خشونت در سرشت انسان شده اند، این وعده ناقض خشونت ذاتی را نیز نداده اند. این وعده را کسی می تواند بدهد که فطرت انسان را از خشونت طلبی پاک می شناسد، انسان را حقوقمند و برخوردار از مجموعه استعدادها می شناسد و نه تولید خشونت، بلکه خشونت زدائی را روش می کند و دائم به انسانها هشدار می دهد: هر زمان از ﺁزادی و حقوق خویش غافل نشوند و استعدادهایشان را در رشد به کار اندازند، جامعه ﺁرمانی را ساخته و رهبری در خور ﺁن را یافته اند.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

13- . خشونت، راه کمال صالحان و مؤمنان

از دیدگاه مصباح، خشونتی که صالحان و مؤمنان به کار می برند راه ﺁنها به کمال است، هر چند به خاطر نظریه جنگ دائمی آنها مجبور شوند تمام زندگیشان را در مدار بسته خشونت به سر کنند. مصباح قائل است انواع جنگ وقتی فی سبیل الله هستند، راه کمال صالحان و مؤمنان بوده و حتی رحمتی است در حق کسانی که برضد ﺁنها جنگ برپا شده است. او آشکارا به نام «تحقق کمالات» خشونت فراگیر را توجیه می کند: «بنا بر این هر چیزی که راه این کمال جوئی و ... به هر حال ، سدی در برابر تحقق کمالات و اهداف والای انسانی باشد، باید ﺁن را از میان برداشت.» (ص 143)

پیش از ﺁن نیز (در ص 120 کتاب )، جنگ فی سبیل الله را جنگی دانسته است «که در مسیر کمال انسان و جامعه باشد و انسان و جامعه را به خدا نزدیک کند.» اما چرا این جنگ به سود غیر صالحان و نامؤمنانی است که کشته می شوند و یا در دولت عدل و حق امام زمان با همان باور سابقشان زندگی خواهند کرد؟ اگر، به قول مصباح، مقصود ﺁن نیست که به زور مسلمان شوند بلکه منظور اینست که حکومت عدل و حق برقرار شود(صص 143 و 153)، ﺁنها که دین حق را نمی پذیرند، چگونه می توانند از «برکات» جهاد ابتدائی برخوردار شوند؟ اگر گفته شود ﺁنان این مجال را می یابند که فطرت خویش را باز یابند، یعنی از غفلت از ﺁزادی و حقوق خویش بدرﺁیند، که یکی از پایه های نظریه خشونت مصباح خود به خود نقض شده است. و اگر بگوئیم ﺁنها بر سرشت خشونت طلب خویش می مانند، با وجود این سرشت، ﺁن دولت حق و عدل چگونه بر جا می ماند و این انسانها چه خیری از جنگ عاید می کنند؟ و هرگاه، دولت عدل و حق دائمی نشود، ناگزیر جنگ دائمی می شود و در ﺁتش خود، مؤمن و کافر را یکسان می سوزاند. از این مدار بسته خشونت چگونه می توان بیرون ﺁمد؟

بدین قرار، سازندگان «نظریه خشونت» از لاینحل بودن تناقض پایه، یعنی تناقض مدار بسته خشونتی که بدون ﺁن نظریه ساخته نمی شود با مدار بازی که خشونت را مأمور ایجادش می کنند، یا ناﺁگاهند و یا غافلند و یا تجاهل می کنند. مدار بسته بد و بدتر هرگز، با به کار بردن خشونت، به مدار باز خوبها و خوب ترها نمی انجامد، بلکه این مدار، گذار دائمی از بد به بدتر و از بدتر به بدترین است. بدین روش، یعنی ارتکاب خشونت، با هدف وصول به کمال، نه تنها مدار بسته خشونت را نمی توان گشود، بلکه خشونت ورزی تا نابودی کامل حیات بر روی زمین ادامه خواهد یافت. برای رها شدن از مدار بسته خشونت، می باید فطرت خویش را به مثابه مجموعه ای از ﺁزادی و حقوق ذاتی حیات باز یافت و خشونت زدائی را روش کرد. به سخن روشن، هرگاه انسان در مدار بسته خشونت بماند، ﺁلت جبر خشونت می شود و تا کشتن و کشته شدن پیش می رود. اما انسان هم می تواند از ﺁن مدار بسته بدر ﺁید و هم حیات او در ﺁزادی و رشد، در گرو، زندانی نشدنش در این و ﺁن مدار بسته است.

14. خشونت به مثابه امری میان تهی

همانگونه که دیدیم مصباح به رغم سانسور نزدیک به تمام قرﺁن در مورد هر آنچه به انسان و فطرت و حقوق او و رابطه اش با خدا و هستی ﺁفریده و باورها و... مربوط می شوند، چون در ﺁیه ها که نقل می کند، دلیلی برای توجیه مشروعیت ﺁغاز کردن به خشونت نیست، با بی باکی تمام می گوید: «حتی اگر ثابت شود ... باز در جواز جهاد ابتدائی محل تردید نیست.» حال ﺁنکه این جور سخن گفتن ترجمان کوتاه بودن دست او از دلیل است. اگر او دلیل حقی در جواز جنگ ابتدایی از قرآن داشت، چه نیازی به ذکر گزاره بی منطقی چون «حتی اگر ثابت شود ...» پیدا می کرد. چگونه ممکن است قانونگزاری که خداوند است، حکمی بدهد که معلوم نباشد چیست، ﺁنهم با وجود این که تصریح می کند قرﺁن کتاب مبین، و راهنمای شفاف است؟

دلیل حق در حق است. اما دلیل هیچیک از دعاوی مصباح در خود ﺁنها نیست. او جهاد ابتدایی را تکلیف شرعی برای رسیدن به هدفی نامعلوم در آخرالزمان می خواند. حال ﺁنکه؛ الف- تکلیفی که عمل به حقی از حقوق نباشد، حکم زور است و انسان ﺁزاد نباید به ﺁن تن بدهد. ب- و اگر تکلیفی عمل به حقی بود، چنانکه استقامت در برابر زورگو چنین است، همانا عمل به تمامی حقوق می شود. تکلیف می باید همچون حق، در خود، دلیل روشن داشته باشد. و بیان روشن حقی باشد که می باید به ﺁن عمل شود. برای مثال، ﺁزادی حق است. تکلیف، غفلت نکردن از ﺁزادی و تذکر این واقعیت به خویشتن است که به محض غافل شدن از ﺁزادی، خلائی پدید می ﺁید که زور ﺁن را پر می کند و انسان را ﺁلت خویش در خشونت ویرانگر می گرداند. دلیل ﺁزادی، به مثابه هم حق و هم تکلیف، عمل به حق ﺁزادی است و جایش در خود ﺁزادی و تکلیف است. مثال دیگر، جهاد به هنگام تجاوز واجب است. این جهاد، از جمله ترجمان حق زندگی «مستقل» در وطن خویش است. پس دلیل ﺁن در خود ﺁنست. اما دلیل «استقلال» به مثابه حق نیز در خود این حق است. چرا که وقتی هست، اعضای جامعه در ﺁزادی و برخورداری از حقوق خویش زندگی می کنند و چون نباشد، اعضای جامعه از ﺁزادی و حقوق خود محروم می گردند. پرسیدنی است کسی که «جنگ و جهاد در قرﺁن» می نویسد چرا نباید بداند حکمی که موضوع ﺁن کشتن و کشته شدن باشد، در تعریفی که او بدان می دهد، مبهم شده است و چرا دلیل حکم در خود حکم و در هیچ کجای قرﺁن نیست و او ناگزیر است به ضرب «ضروریات فقه اسلام» ﺁن را تحمیل کند؟ ﺁیا او این اندازه غافل است؟

15. خشونت به مثابه امری ناخودانگیخته

فرو رفتن و فروماندن در خشونت، مصباح را گرفتار تناقض گوئی فاحش دیگری نیز کرده است؛ اگر انسان شریر الطبع است، پس می باید به طور خودانگیخته در پندار و گفتار و کردار خشونتش را ابراز کند. اما در تمامی کتاب، از جمله در دو فصل پنجم (از صفحه 155 تا صفحه 200) و ششم (از صفحه 201 تا صفحه 240)، حتی یک مورد خشونت خود انگیخته مشاهده نمی شود. در حالی که اگر گرایش به خشونت در سرشت و طبیعت انسان بود، در فصل پنجم که به «شیوه های انگیزش و پرورش مجاهدان» و در فصل ششم که به «امدادهای غیبی خداوند و پیروزی حق» اختصاص دارند، دست کم نیم صفحه ای و حتی جمله ای به تربیت خشونت طلبی ذاتی به ترتیبی که انسان ﺁن را در راه خدا به کار گیرد، می باید اختصاص می یافت. جالب این که عنوان فصل پنجم «شیوه های انگیزش و پرورش مجاهدان» است. خود این عنوان گذاری تکذیب قول آغازینش بر شرارت طبیعی انسان و تمایل فطری او به خشونت است. بدین گونه، نویسنده ای که در فصل دوم کتاب برای توجیه جنگ، انسان را شریر و سفاک بالطبع کرده بود، در فصل پنجم، روشهای برانگیختن و پروراندن مجاهدان را می ﺁموزد! حال ﺁنکه اگر شرارت و سفاکی در طبیعت انسان بود، خشونت او خود انگیخته می بود، و اگر هم پرورش لازم می شد، ﺁموختن و تمرین دادن افزودن بر اثر بخشی خشونت و سمت «راه خدا» را بدان بنمودن می بود. زیرْعنوانهای فصل «شیوه های انگیزش و پرورش مجاهدان» هم به همین وجه ناقض دعاوی مصباح در فصلهای پیشین هستند. همچون روش تبشیر و انذار، بشارت به نعمتهای اخروی، مژده به نعمتهای دنیوی، ستایش جهادگران، روش تبشیری دیگر برای انگیزش.

مصباح در ادامه همین پریشان گویی ها نمونه هائی از ﺁیات مربوط به «انذار» مؤمنان در مورد جهاد را بر می شمرد: «در نکوهش از ترک جهاد»؛ «در تحریک غریزه انتقام جوئی و احقاق حق» ( باز گویا فراموش می کند که پیشتر مدعی شده است خشونت در سرشت انسان است وبر این اساس اگر تحریکی لازم باشد، تحریک «غریزه خشونت» باید باشد)؛ «تحریک عواطف انسانی»؛ «تبیین اهداف مقدس جهاد»؛ «جهادگران مجرای تحقق اراده الهی»؛ «توجه به عوامل بازدارنده و خنثی کردن ﺁنها»؛ «جبران خسارتهای اقتصادی»؛ «ﺁموزش مسئله قضا و قدر»؛ «توجه به عمومیت و تأثیر مثبت سختی ها»؛ «ﺁموزش حقیقت مرگ و شهادت».

این تدبیرجوییها بر خلاف آنچه مصباح در پی آنست گویای ﺁنند که نه تنها انسان بنا بر طبیعت خشونت طلب نیست، بلکه حتی وقتی هم جهاد دفاع از حق است، این همه کار (به علاوه «امدادهای غیبی » موضوع فصل ششم) می باید انجام گیرند تا انسانها تن به جهاد دهند! اما نه یک نمونه از بروز خودانگیخته خشونت در کتاب وجود دارد و نه در ﺁموزشها که نویسنده ﺁئین خشونت می دهد، به یاد می ﺁورد که گویا انسان، بنا بر انسانشناسی او، موجودی خشن است.

16. اصل ثنویت بنیاد ﺁئین خشونت و اصل ثنویت تک محوری اصل راهنمای خشونت فراگیر

این کتاب از ﺁغاز تا پایان بر اصل ثنویت تک محوری نوشته شده است. توضیح این که در فصلهای اول و دوم، محور فعال -اما مجبور- خداوند است که می داند دنیا و انسانی که خلق می کند، گرفتار خشونت و جنگ می شود، اما چاره جز خلق ﺁن ندارد. محور فعل پذیر انسان است که بنا بر اراده تکوینی و تشریع خداوند می باید جنگ کند. به این انسان، ﺁزادی می بخشد اما درجا از او باز می ستاند و به ترتیب که به انواع جنگ و از ﺁن به «جهاد ابتدائی» نزدیک می شود، همین انسان را محور فعل پذیر می سازد و صالحان و مؤمنان را محور فعال می کند. به این گروه وظیفه می دهد حکومت الهی و توحیدی را در مقیاس جهان بر قرار کنند. و چون به فصلهای پنجم و ششم می رسد، همین محور فعال را نیز فعل پذیر می کند زیرا روشهای برانگیختن و پرورش ﺁنها را می ﺁموزد.

مصباح، در رابطه انسان و دین نیز ثنویت تک محوری را اصل راهنما می کند. این بار، دین، محور فعال و انسان، محور فعل پذیر می شود. یعنی نه دین برای انسان که انسان برای دین است: «ﺁری در اسلام هیچ چیز گران قدر تر از دین حق نیست. تا ﺁنجا که در صورت لزوم، برای حفظ دین ، حتی از جان نیز - که هیچ چیز به پای ﺁن نمی رسد و در فقه گفته اند که حفظ جان از اهم واجبات است– باید ﺁن را سپر دین کرد.» (ص 151)

اما «دین حق» هرگاه دینی است که شامل حقوق و روش عمل به حقوق است، چیزی در خارج نیست که بتوان به ﺁن حمله کرد تا نیاز به دفاع از آن ولو مسلحانه باشد. هرگاه متجاوز بخواهد به زور انسانی را از حقی از حقوق خویش که انتخاب ﺁزاد دین و عمل به ﺁنست بازدارد، جهاد کردن، دفاع از این حق می شود. هرگاه دین دین حق باشد، محروم کردن حتی یک انسان از پذیرفتن و عمل کردن به ﺁن، محروم کردنش از تمامی حقوقی می شود که ذاتی حیات او هستند. از این رو، نه تنها بر ﺁن انسان است که به استقامت بایستد که بر تمامی انسانهاست که دفاع از حقوق او را دفاع از حقوق خویش بشمارند و به استقامت برخیزند. چنین دینی بیان ﺁزادی و برای انسان و در انسان است (که علی فرمود قرﺁن ناطقم)، جدا از انسان نیست تا انسان مأمور شود برای حفظ ﺁن، از جان خویش بگذرد. ﺁن زمان که دین دیگر برای انسان و در انسان نیست، بیان قدرت است و چنین دینی است که وسیله کار بنیاد دین و دیگر بنیادهای جامعه در فرمانبردار قدرت کردن انسان می گردد، و همان ﺁئین خشونتی می شود که مصباح یزدی می سازد.

17. عقل دربند ِ قدرت فراگیر ریشه خشونت دایمی و فراگیر

اما ثنویت تک محوری پایه که گویای اندیشه راهنمای نویسنده است، نقش محور فعال دادن به خشونت و به تبع خشونت، نقش فعل پذیر برای خداوند و ﺁفریده هایش قائل شدن است. نویسنده قدرت و خشونت را اصل و محور فعالی گردانده است که نقش خداوند را در خلق ﺁفریده ها و مدیریت خود و نقش انسانها را در چند و چون خشونتی که به کار باید برد و این و ﺁن هدف خشونت، همه را و برای همیشه، معین می کند. برای همیشه، زیرا در کتاب کلمه ای حاکی از این که با استقرار حکومت جهانی امام زمان، در جهان صلح برقرار می شود وجود ندارد. هرگاه هدفی که مصباح معین می کند از ﺁن پس نیز می باید تعقیب شود، بسا در ﺁن جامعه جهانی، خشونت فراگیر تر نیز می شود! چرا که ﺁن جامعه جهانی به قول مصباح، برای کمال جوئی انسان است و، بنابر تجویز او، هر مانعی را می باید از سر راه کمال انسان برداشت. ﺁیا می توان به تصور ﺁورد میزان خشونتی را که برای مجبور کردن چند میلیارد انسان– از یاد نبریم که مصباح به خود ﺁنها نقش فعل پذیر می دهد– به منظور رسیدن به کمالی که مصباح می ﺁموزد، چه اندازه باید باشد؟ استبداد فراگیری که نقش خدا و ﺁفریده های خدا را، به جبر، معین می کند، همان استبداد فراگیری می شود که به رژیم فعلی که در حال تحول به رژیم مافیاهای نظامی – مالی است اعتراض می کند که اسلام به طور کامل – یعنی همان که مصباح یزدی در سر دارد- در کشور اجرا نمی شود. به سختی می توان تصور کرد جهنم خشونتی را که اگر طرفداران چنین اسلامی می توانستند به دلخواه خویش به کار برند.

18 . ﺁئین خشونت ﺁئین تحقیر انسان

انسان در قرآن کسی است که خداوند او را گلی سرشت که مجموعه حيات پذير کاملی بود. در او روح خود را دميد، بدو متناسب ترين قواره ها و زيباترين صورت را داد و آفرينش او را به خود تبريک گفت، او و را بر فطرت خود آفريد، بر فطرتی که توحيد است. ﺁفرید چرا که حيات بدون توحيد در وجود نمی آيد، تمامی هستی را در وجود کوچک او خلاصه کرد و خليفه خود بر روی زمين گرداند و هدايت شدن را در عهده خود او نهاد، امانت دار و لایق مسئول شدن و در خور ارسال رسل گرداند. همین انسان در ﺁئین خشونت مصباح یزدی، موجوی می شود که سرشتی خشونت طلب دارد و بالطبع خون ریز است. با ﺁنکه قرﺁن تصریح می کند راه رشد را از راه غیّ باز شناسانده است و با ﺁنکه هر صاحب عقلی به تجربه در می یابد که تا ﺁدمی خویشتن را حقیر نانگارد به یاد زور نمی افتد، در ﺁئین خشونت مصباح یزدی، این انسان و نیز خدا، بازیچه خشونت می شوند. ﺁیا او نمی داند که هدف زور جز قدرت ( = زور ) نمی شود و قدرت از راه تخریب پدید می ﺁید و تخریب انسان ، ناچیز شدن او در ﺁلت خشونت است؟

آری در این ﺁئین خشونت، تحقیر انسان اندازه نمی شناسد.

19 . انسانها فاقد حق ولایت و رهبری

دعاوی مصباح را در باره «استقرار حکومت الهی و توحیدی» شناختیم. و دیدیم که او از این امر غافل است که هرگاه استعداد ابتکار و تدبیر به انسان داده نمی شد و او حق تدبیر را نمی یافت، لایق مسئولیت یابی از سوی خداوند نمی گشت و البته نمی توانست خلیفه او بر روی زمین شود. مصباح که معلوم نیست از چه تاریخ به ولایت مطلقه فقیه قائل شده است، در پیروی از ارسطو (غرب زدگی قدیم) و بنیادگراها و انتگریستهای های مسیحی و لنینیستها و استالینیستها (غرب زدگی جدید)، انسانها را در حکم صغیر و فاقد حق ولایت بر یکدیگر می داند. در حقیقت، به ترتیبی که دیدیم، او «جمهوری اسلامی به مثابه قالبی برای ولایت مطلقه فقیه» را با به کار بردن قیاس صوری، همانند جامعه شورائی مدینه می کند. بدین تقلب، انسانهای مسلمان – غیر مسلمانها که جای خود دارند – را فاقد حقی برولایت بریکدیگر (که به تصریح قرﺁن چنین حقی وجود دارد) اعلام می کند. اما همان سان که پیش از این یادﺁور شدیم ، انسان ِ فاقد استعداد و حق ابتکار و تدبیر، نمی تواند مسئول شود و نه نیاز به بعثت پیامبران است تا به او راه و روش غافل نشدن از استعدادها وحقوق خویش و به کار انداختن استعدادها و عمل به حقوق را یادآور شوند. و هرگاه پیامبری نباشد، فقیهی هم نخواهد بود تا که دم از جانشینی او بزند و خود را صاحب ولایتی مطلقه بخواند. او چرا انسان را از این استعداد و حق تهی می کند؟ زیرا بدون تهی کردنش از این استعداد و حق، ممکن نیست او را به ﺁلت خشونت تبدیل کرد. از این رو است که تمامی ﺁئین های خشونت، انسان را تحقیر می کنند تا قدرت را خدا بگردانند و نماینده قدرت را رهبر بباورانند. این نماینده را معصوم یا تالی معصوم نیز می کنند (معصومیت پاپ، دست پیشوا خطا نمی کند (هیتلر) و حزب خطا نمی کند (استالین) و خمینی انفجار نور و تالی معصوم است و ...). تناقضی مادرزادی که ﺁئین های خشونت بدان گرفتارند همانا فروکاستن انسان در ﺁلت خشونت؛ الف- با سلب حق ابتکار و تدبیر و بنابراین حق شرکت در مدیریت جامعه خویش، و در همان حال، وعده جامعه ﺁرمانی دادن به او است. ب – سلب حق انسانها و دادن اختیار مطلق به یک تن - که، در صورت، بنا بر مرام راهنما، نماینده خدا، حزب تراز نو، نماینده دولت ﺁرمانی و... خوانده می شود - فعال مایشاء کردن قدرت و ﺁلت ﺁن گرداندن رهبر و همه انسانها و در نتیجه، ج – ناچیز کردن دین در «ﺁئین خشونت» می شود و انسانها را به جای جامعه ﺁرمانی به جهنم خشونت راه می برد. محض عبرت ﺁموزی بنگریم به روزگار سیاهی که ولایت مطلقه پاپ در قرون وسطی اروپائیان را بدان گرفتار کرد و به سرنوشتی که نازیسم برای مردم ﺁلمان و استالینیسم برای مردم روسیه ببارﺁوردند و بلائی که ولایت مطلقه فیه بر سر دین و مردم ایران ﺁورده است.

این نقد می باید بیدار باشی باشد برای هر انسان، ایرانی و غیر ایرانی، تا که پیشاروی استحاله اسلام به مثابه بیان ﺁزادی، به ضد اسلام، یعنی بیان استبداد فراگیر، و پیشاروی از خود بیگانه شدن اسلام به عنوان روش خشونت زدائی در آیین خشونت گرائی فراگیر، بی تفاوت نماند. خویشتن را از «فکرهای جمعی جبار» و ترسها که پیوسته القاء می شوند رها سازند و برخیزند، پیش از ﺁنکه ﺁتش خشونت کور هستی ﺁنها را بسوزد.


--------------------

[1] دکتر حسن رضایی پژوهشگر حقوق جزا و جرمشناسی در موسسه ماکس پلانک برای حقوق جزای خارجی و بین المللی، فرایبورگ- آلمان
[2] تأکیدها از نویسنده مقاله اند.
[3]رجوع کنید به خطابه تاریخی پیکودلامیراندولا (1494-1463) تحت عنوان« خطابه ای در باره کرامت انسانی» که تاریخدانان رنسانس به آن مانیفست رنسانس ایتالیایی اطلاق کرده اند. مشخصات این اثر به شرح زیر است:
Pico Della Mirandola: Oration On the Dignità Of Man, available at:
http://www.wsu.edu:8080/~wldciv/world_civ_reader/world_civ_reader_1/pico.html

Copyright: gooya.com 2016