تاثیر گذاری دین و روشنفکران دینی در تحولات سیاسی و اجتماعی ایران در بیش از سه دهه گذشته، توجه های بسیاری را به نقد این رویکرد کشانده است. از یک سو، تجربه پایانی سوسیال استالینیزم در شرق موجب شد تا هم عده ای از مذهبی هایی که بیرون از مذهب، هر چیز را «ذنب لایغفر» می شماردند در پوست خود نگنجند، و آن شکست را به حساب اثبات خود بپندارند، و هم پاره ای از روشنفکران اولترا لیبرالیزم ( فوق لیبرال ها) وطنی را واداشت تا بیرون از لیبرالیزم هر چه هست، افسانه ایدئولوژیک بیش نشمارند. به همین سیاق، ناخرسندی که دین و متولیان دین در حکمرانی و دولتداری پدید آوردند، گروه نخست را هر چند هنوز در پوست نگنجانیده، از پوستین وهم بیرون آورد و امروز چاره ای جز تئوریزه کردن خشونت و یکسر بگویم، قلدری و پوست کلفتی برای آنان باقی نگذاشته است، اما گروه دوم را بر آن داشت تا دلیل دیگر و متغن تری بر پنداشته های خود بیابند.
هر چند نمی توان به مدد تجربه شکست و ناکامی یک ایده، دلایل علمی بر بطلان آن پیدا کرد، اما واقعیت این است که تجربه ها می توانند از یک سو، به منزله نادرستی تعابیر و تفاسیری از یک ایده قلمداد شوند و از دیگر سو، به هوشیاری ما می افزایند که راه و روش شکست خورده را دوباره نیازماییم. تا اینجا نویسنده با روشنفکرانی که به ضدیت با ترکیب دین ورزی و سیاست ورزی تلاش می کنند، همراه است. لیکن این همه حقیقت نیست، حقایق بسیار در مخالفت ها و معاندت ها وجود دارد که در اینجا به دو فقره آن، یکی به اشارت اجمال و دوم به افادت اکمل، به بحث خواهم پرداخت.
1- اشاره به این حقیقت ضروری است که، مخالفت ها و موافقت های ما، همه اش از خلال تحقیق و تفحص و بحث و استدلال کسب نمی شوند. چنانچه بارها به تفصیل بحث کرده ام، آرزوها و تمنیات درونی ما همواره مقدم بر استدلال های عقلانی ماست. اگر این گفته فروید را که تمام فلسفه ها، هنر و ادبیات، مذهب و هر نوع آئینی و حتی یک قطعه شعر و یا یک تابلوی نقاشی، محصول تمنیات غریزی سرکوب شده است، که بعدها در هیأت های مبدل تصعید می یابند (یعنی از ناخودآگاه به خودآگاه سرازیر می شوند)، به جد مورد تردید قرار دهیم، و اگر نویسنده همواره پاره ای از مظاهر پست مدرنیزم را به موجب تأثیر پذیری از آراء نیچه به شدت مورد انتقاد قرار داده است، اما نمی تواند این حقیقت را که به باور او، هر فلسفه ای بیوگرافی است که فیلسوفان به قامت بیوگرافی خود برتن می کنند1، مورد تردیدی قرار دهد. دلیل من این است که انسان هرگز نمی تواند، عقیده ای را برتابد که علاقه ای به آن ندارد. همینطور هیچکس نمی تواند، علائق خود را بیرون از دایره تمنیات و حال و هوایی که در آن زندگی می کند بپذیرد. به دیگر سخن، همواره استدلال های ما پوششی بر دستگاه روانی و علائق درونی خود ماست.
ما آدمیان همواره تمنیات خود را پشت عقایدمان پنهان می کنیم. متاسفانه اغلب تحلیل ها سیاسی در دورن و بیرون کشور، متاثر از همین رابطه ها و علائق پنهانی است، که اغلب بی توجه از آن می گذریم. مثلا اصلاح طلبان علائق و منافعی توی حکومت دارند، و خیلی از آنها هم که به موجب کارنامه سیاه شان، بیرون از حکومت تصویر تاریکی از خودشان می بینند، بعد تحلیل می کنند که، چون 80 درصد و لابد 90 درصد امکانات کشور دولتی است، نمی توان راه به آزادی و دموکراسی را بدون نادیده گرفتن این امکانت پیش برد. آن عده از قدیمی ها هم که رمق ایستادن برایشان نمانده، باز یک جوری سعی می کنند، حقایق را در غالب کشش های تبعی خود ترسیم کنیم. پیشتر گفته ام که چنین تحلیل هایی، بدترین تجاوز به حقیقت است.
صرفنظر از بسیاری از انتقادهای قابل تأمل برخی از منقدین سکولار به دین و رابطه میان دین و سیاست، اما نمی توان بسیاری از کینه توزی ها و بیان های تخریبی که علیه دین و در دفاع از سکولاریسم وجود دارد، بدون یک رشته مصلحت هایی که در هر حال دین و چهارچوب های اخلاقی را مزاحم تمنیات خودشان می بینند، نادیده گرفت. این حقیقت را می توان از لابلای واژه ها و برخوردهای تخریبی بسیاری از آثار آنان به خوبی مشاهده کرد. بنابراین، همانگونه که دین و مذهب اسباب اقتدار و ارتزاق خیلی هاست، همینطور سکولاریزم و لائیسیتیزم و.. پوشش بسیاری از تمنیات و مکنوناتی است که تهی از دغدغه های روشنفکری است.
اگر نخواهم با اشاره فوق راه را برای هر نوع هوسرانی و شامرتی بازی باز کنم، باز هم اشاره کنم که انطباق عقاید آدمیان بر علائق شان، تمام وجوه حقیقت نیست. وجه دیگر حقیقت، دریافت زور و قدرت (در تمام اشکال آن) به منزله مهمترین عامل از خود بیگانگی انسان است. درک این مهم ، مهمترین عامل دریافت حقیقت به حیث حیقت است. به دیگر سخن، اگر آدمیان درک کنند که بخش مهمی و شاید همه آراء و عقایدشان لباسی است که بر علائق شان می پوشانند، یا در حقیقت تمنیات خود را پشت عقاید پنهان می کنند، و اگر به این حقیقت نائل شوند که با خود انتقادی، با شفاف سازی و ابهام زدایی، با درک خود به منزله منظومه ای از حقوق اساسی و ذاتی و با کشف نیروهای محرکه ذاتی خود، با کنش شدن در مقابل واکنش ها، با امتناع از هر گونه رابطه سلطه، و بالاخره با بیرون کردن حق آزادی از تمام محدودیت های قدرت ساخته، می توان علائق را تصحیح و در نتیجه حقیقت را به حیث حقیقت دریافت کرد، آنگاه می توانند بالنسبه علائق را منطبق با عقاید خود داشته باشند. به میزانی که انسان خود را از رابطه زور آزاد می کند، به همان میزان، همراهی علائق با عقاید ، ابتناء بیشتری بر حقیقت خواهند یافت.
آنچه که در رابطه با امتناع از تفسیر به رای در حوزه های دینی مشهور است، به موجب عدم شناخت کنش ها و واکنش های انسان است. انسان ناگزیر از تفسیر به رأی است، چه آنکه غیر از این قابل تصور نیست. مگر می شود، مفسری بنا به رأی دیگری تفسیر کند، این دیگر نامش تفیبر نیست، بلکه تصدیق است. آنچه در قرآن منع شده است، تفسیر به رأی نیست، زیرا منع از تفسیر ، منع کردن انسان از انسان بودن است. تنها راه صحیح، عمل به همان دعای پیامبر است که می گوید، خداوندا اشیاء را چنان بر من بنما که هستند. یعنی انطباق «اشیاء برای ما» بر «اشیاء برای خود». یا به اصطلاح کانت انطباق فنومن ها (نمودها) بر نومن ها (بودها). یعنی برداشتن عوامل سانسور ذهنی (همان تمنیات و حوائج شخصی)، که مانع تماس مستقیم انسان با واقعیت می شوند.
2- اگر بنا به پاره های از شواهد متقن تاریخی، مذهب یکی از مهمترین عوامل عقب ماندگی ما ایرانیان است، و اگر بنا نباشد تا استدلال و تبیین اینجانب نیمه کاره تعبیر و تفسیر شود، پس اشاره به این حقیقت نیز واجب می آید که، دین را مهمترین عنصر چسبنده فرهنگی ایرانیان باید دانست. همانطور که آقای آرامش دوستدار به عنوان یکی از همین روشنفکرانی که ضدیت خود را با دین ورزی پنهان نمی کند، تصدیق می کند که جدا کردن این فرهنگ از «دین خویی»، کاری است ناممکن. او در مقدمه کتاب خود می نویسد : «مشکل بزرگ اين است که با پشتوانه و ميراث فرهنگي مان که اسلامي يا ايرانيِ اسلامي شده باشد، نه مي توانيم از جاي خودمان تکان بخوريم، گامي پيش گذاريم، و نه می توانيم اين ميراث را اسلام زدايي کنيم.. اسلا م زدايي فرهنگي ما يعني تمام محتويات آن را دور ريختن. آنوقت چه از فرهنگ ما مي مانَد؟2».
در نتیجه، اگر تفسیر دینی همین است که هست، و همین است که موجب پس ماندگی جامعه ایرانیان شده و سایر تفاسیر تلاش های لایچسبک اند که تنها ظاهر پوستین را عوض می کنند و هیچ اثری نه در محتوای آن و نه در وضعیت کارکرد اجتماعی و فرهنگی آن ایجاد خواهند کرد، پس باید ناگزیر از پذیرفتن این حقیقت نیز باشیم که، برچسب عقب ماندگی را علی الابد بر پیشانی این فرهنگ تحمل کنیم. تصور ایران بدون اسلام، حداقل بدون یک دیکتاتوری دراز مدت آتاتورکی و رضاخانی و از این دو بدتر دیکتاتوری پل پوتی، آنهم در شرایطی و زمانه ای که دیندار و غیر دیندار، موافق و مخالف، همه حول دموکراسی و آزادی اجتماع کرده اند، تقاضای عبثی بیش نیست. پس لاجرم باید جستجو کرد که آیا تعبیر دموکراتیک و آزادیخواهانه و روشنفکرانه از دین وجود دارد، که اگر نه برای حکمرانی، ولیکن برای دین ورزی ایرانیان، به تقویت این تعبیر و تفسیر پرداخت. و سرانجام به جای منکوب کردن دین ورزی ، نیروی محرکه جامعه دینی را برای تقویت مردم سالاری آزاد کرد.
پس آنچه وظیفه روشنفکری است درک ضرورت زمانه است. ریچارد رورتی از قول هگل می نویسد «فلسفه زمانه خود را اندیشه کردن است». مرحوم دکتر شریعتی نیز در بیان دغدغه روشنفکری و در پاسخ به انتقادات مرحوم احمد کسروی به شیعه گری می نویسد : «من به کتابها و مطالب و حرکت های کسروی کاری ندارم، فرض می کنم، هر چه گفته است درست است و صد درصد منطقی و حقیقت علمی است. اما فراموش نمی کنم و شما هم نباید فراموش کنید که در موقعی و در دوره ای و در شرایط اجتماعی، این مسائل را طرح کرد که هنگام طرح مسائل دیگری بود3».
بنا به پژوهش های هارولد .ج . لاسکی، جریان رفرم، نوسازی و احیای عیسویت بود و نه طرد آن. برای آنکه خواننده محترم را با خود همراه داشته باشم، خوب است اشاره مختصری به جریان اصلاحات و تحولات اروپا بیاندازیم. ماکس وبر در کتاب خود رابطه مستقیمی میان اخلاق پروتستان ها و پیوریتن ها با رشد سرمایه داری لیبرال جستجو می کند. پیوریتن ها یا آنچه خود را به نام آئین پاک دینی معرفی می کردند، تا قرن 16 مهمترین مانع پیشرفت اجتماعی و اقتصادی در غرب به حساب می آمدند. در آغاز پیوریتن ها مخالف تجارت و پیشرفت بودند. رابرت کرولی یکی از پیوریتن های صاحب مقام به پیروی از توماس داکن، معتقد بود که امور جهان را پروردگار اداره می کند، و هم او برای هر فرد نقش و موقعیت ویژه ای قرار داده است، و لذا افراد نمی توانند بیرون از حوزه منزلت و موقعیت خود، نقش دیگری ایفاء کنند. توماس لور و هوگ لاتیمر دو تن از پیوریتن هایی بودند که با تجلیل از ریاضت، با هر گونه پیشرفت مخالفت می کردند. هارولد ج لاسکی در توصیف پیوریتن ها می نویسد : «جوهر تعالیم پیوریتن ها عبارت بود از زندگی به منظور کسب رستگاری و تسلیم شدن در مقابل مقدرات الهی و توصیه به افراد به اینکه وظایف و تکالیف خود را همسان با موقعیتی که در آن قرار دارند، به درستی انجام دهند4».
از قرن 17 به بعد پیوریتن ها از حالت محافظه کارنه خارج و به آئین اعتراض به حکومت و آئین تسامح و پیشرفت تبدیل شدند. از نظر پیوریتن ها، حکومتی می توانست عقیده مخالفین را تحمل کند، که افراد را در معتقدات خود آزاد بگذارد. ایجاد چنین حکومتی خواست و اراده خداوند است. برای پیوریتن ها مبارزه با محدودیت ها یک امر مقدس تلقی می شد و از همین رو حکومت های لیبرال وقتی در انگلستان و فرانسه بر روی کار آمدند، مورد توجه پیوریتن ها قرار گرفتند. به گفته هارولد. ج . لاسکی : «پیوریتانیزم چون همیشه آئین اقلیت بود، خیلی زود به آئین اندیویدوآلیزم سر تفاهیم پیدا کرد. به طوری که معتقد بودند که افراد در زندگی باید متکی به خود باشند، آزادی و رفاه هر فرد در گرو کوشش های خود اوست5».
موضوعی را که ماکس وبر از آن به عنوان «سازمان عقلانی کار» یاد می کند، چیزی است که به گفته او از دل روحیه ریاضتگرایی مسیحی سر به بیرون آورد. روحیه ریاضتگری که عمدتا خود را درغالب نحله پیوریتانیسم نشان می داد، چیزی جز سلوک عقلانی مبتنی بر ایده تکلیف نبود. این ریاضتگری ابتدا در صومعه های رهبانیت عامل پسرفت محسوب می شد، اما از زمانی که پیوریتانیست ها توجه خود را به ایده پیشرفت معطوف کردند ، امر تکلیف و مشیت الهی را به نحو منطقی با سازمان عقلانی کار ترکیب کردند، به گونه ای که به عقیده پیوریتن ها «اگر خداوند راهی را نشان بدهد که بتوانی به طور قانونی از آن فایده بیشتر کسب کنی (کار مشروع) اما از آن پرهیز کنی و راه نسبتا کم فایده ای را برگزینی ، یکی از مقاصد تکلیف خود را نادیده گرفته ای و از اینکه بنده خدا باشی تمرد کرده ای6».
به تصدیق پژوهشگران، گذار به دوران جدید بدون همراهی و مساعدت کلیسا، امکان پذیر نبود. در تحقیقی که دوست ارجمندم آقای دکتر حسن رضایی از مؤسسه ماکس پلانگ انجام داده است می گوید، بدون موافقت دستگاه کلیسا با برنامه حقوق بشر، عملا موضوع حقوق بشر نمی توانست از محاق سنت های ضد حقوقی پیشامدرن بیرون بیاید. این تحول از شورای دوم واتیکان آغاز شد : «فقیهان کلیسا که تا سال 1964 نمی توانستند مفهوم شخص بودن انسان را درک کنند و لذا تا این زمان مخالف حقوق بشر بودند، به مدد متکلمان نو اندیش مسیحی موفق شدند تا پاسخی قانع کننده برای پرسش های مذبور بیابند. در واتیکان دوم اين نظريه مورد پذيرش فقه كليسا قرارگرفت كه خداوند هر فرد انسان را قطع نظر از نوع مذهب او به عنوان يك شخص ميپذيرد، و اين شخص بودن معنايش اين است كه هر فرد انساني ذاتاً حرمت شخصي دارد و اينحرمت را هم به اين گونه معنا كردند كه او داراي حقوق اساسي اجتماعي و سياسي مساوي با همه انسانهاي ديگر است7».
آقای دکتر حسن رضایی در جای دیگر از مطالعات خود می افزاید :«حتی در قلمرو حقوق جزا نیز که در انحصار دولت مدرن قرار گرفته است، نهضت لغو مجازاتهای خشن و به ویژه الغای مجازات مرگ با کمک و دخالت نهادهای دینی، عمدتاً کلیسا و روحانیون مسیحی، امکان پذیر شد. در این دهه اخیر مباحث زیادی در باره عدالت ترمیمی Restorative Justice ( در برابر عدالت تنبیهی یا Retributive Justice ) یا به تعبیر عربی آن عدالت تصالحی شکل گرفته است، به گونه ای که از پارادایم تازه ای در حقوق جزا سخن گفته می شود. جالب اما این جاست که این نگاه تازه به عدالت بیشتر از سوی حقوقدانان و نظریه پردازان با گرایش های دینی، البته باز هم مسیحی، مطرح شده است8».
حالا اگر بخواهید، متون مسیحیت را و سابقه حکومت های مسیحی را در باب عقل گرایی و آزادی های فردی با همین وضعیت فعلی ایران مقایسه کنید، انصافا همین آقای احمدی نژاد را در مقایسه با آن متون و اندیشه های اگوستین و سنت آنسلم و لویی فرزند شارلمانی ، چون ژان ژاک روسو نخواهید یافت؟ اکنون به این تفاوت ها اضافه کنید، غزالی ها تا ابن هیثم ها تا ابن حیان ها و تا ابورریحان بیرونی ها و تا خیام ها و تا مولاناها و تا ابوعلی سینا ها و تا ابن خلدون و تا ملاصدارها ، که یکی را از قول دکتر منوچهر بزرگمهری پدر پوزیتویسم جدید و حتی او را فراتر از بارکلی و دیوید هیوم می شناسند و یکی را از قول حنا الفخوری فیلسوف عرب زبان، پدر علم فیزیک می خوانند و یکی را از قول گوستاولوبن پدر شیمی می خوانند و یکی را از قول پژوهشگر زبان شناسی چون جی بوهلر آثار بونانیان را در برابر تحقیق ماللهند ابوریحان، به خرافات شبیه می داند و یکی را از قول ... پدر ریاضی می خوانند و یکی را از قول احسان طبری هگل شرق می خوانند و یکی را از قول آلبرتوس ماکنوس پایه گذار نهضت ارسطوگرایی و نو اندیشی دینی در غرب می خوانند، همچنین عصر جدید را به نام عصر ابن سیناگرایی می نامند و برخی نظرمندان آغاز رفرم در دستگاه علمی غرب را، آغاز عصر ابن سینایی می خوانند و یکی را از قول ارنست رنان پدر جامعه شناسی می خوانند، بدین وصف آیا امکان تحول فرهنگی را در درون نخواهیم یافت؟ نمی خواهم مثل خیلی از منوپل های مذهبی ادعا کنم، ریشه پدر و مادر علوم غربی همه از اندیشمندان مسلمان است، شاید همه اینها که نقل کردم، روایت های ناصواب باشند، اما خواندن آثار غزالی تا ملاصدرا، همه اثبات این ادعا ست که اندیشه های شکاکیت تا خردگرایی، تا چه اندازه سرچشمه همان فرهنگی دارد که در نظر بعضی، باید از درون چون تلی از خاک منفجر شود.
هدف نویسنده از طرح مباحث فوق بیان رسالت روشنفکری در خصوص موضوع مورد بحث است. برای کسی که به آزادی مطلق معتقد است ، جز در پرتو فهم انطباقی عقاید با علائق، قابل فهم نیست که عده بسیاری از روشنفکران به طرفداری از سکولاریزم یا لائیسیسم، رسالت خود را در دین زدایی از فرهنگ و سیاست این سرزمین تعریف کرده باشند. وقتی روشنفکر ما معتقد است که این تل فرهنگی که در آن جا خوش کرده ایم، باید یک جوری از درون منفجر شود، بدین ترتیب راه سیطره غرب پایان می یابد، از خود نمی پرسد که در ازای از دست دادن و بدست آوردن چه چیزی، این سیطره خاتمه پیدا می کند؟ انفجار تل فرهنگی از درون و حتما با هدف دین زدایی، چه معنای جز تهی کردن فرهنگ از تمامت خویش دارد؟ آیا در این معنا پایان سیطره غرب، با ادغام پذیری تمام عیار در فرهنگ غرب به سرانجام نمی رسد؟
پانوشت ها
1- کتاب شامگاه بت ها نوشته فریدریش نیچه ترجمه عبدالعلی دستغیب، نشر رشد ص 12. اما برای مطالعه بیشتر در این رابطه به کتاب اراده قدرت نوشته همان نویسنده، به فصل مربوط به خواست قدرت مراجعه شود.
2- مقدمه کتاب امتناع از قدرت نوشته بابک دوستدار، متاسفانه نویسنده به اصل کتاب دسترسی ندارد.
3- به کتاب روشنفکر و مسئولیت های او نوشته دکتر علی شریعنتی مراجعه شود
4- کتاب سیر آزادی در اروپا نوشته هارولد . ج . لاسکی ترجمه دکتر رحمت الله مقدم مراغه ای ص 41 و 42
5- همان منبع ص 125
6- کتاب اخلاق سرمایه داری و روح پروتستانتیزم نوشته ماکس وبر ص 140
7- به نقل از مطالعات دکتر حس رضایی پژوهشگر مؤسسه ماکس پلانگ
8- همان منبع