متناظر با حرکت های اخير آذربايجان و به چالش کشيدن قدرت مرکزی در استانهای ترک نشين، شفاف سازی مطالبات می تواند مفيد باشد. کاريکاتور روزنامه ی ايران يک جرقه به انبار باروت خشم فروخورده ای بود تا ايران را متوجه ظلم خود آگاه حکومت و نا خود آگاه قوم فارس کند. باشد تا قوم ترک و ديگر اقوام، در فضايی پسا انزوا بتواند مطالبات خود را در جرگه ی مطالبات معقول دموکراسی خواه وارد نمايد و در افق آزادی خود را به عنوان يک جزء بهره مند از حق خويش يعنی امکان وجودی مستقل ببيند.
به راستی آيا شاعری غير از فردوسی و اسطوره ای غير از رستم برای ايرانيان متصور نيست؟ آيا عده ای ديگر در ايران حق ندارند تا اسطوره ای غير از اسطوره های قوم فارس داشته باشند؟ آيا عاشقانه ها همه از زبان سعدی جاری شده است و آيا هنر تنها در نزد فارس هاست؟ متن پيش رو تأملی ناقص و نابهنگام است ناقص از آن رو که آغازين ست ( برای نگارنده ) و نابهنگام چرا که خروش آذربايجان نابهنگام بود. ناهمگونی ايران و طرح معقوليت مطالبات قومی محور اصلی متن حاضر است متنی که سعی داشته است تا ظلم های رفته بر ترک ها، کرد ها و عرب ها را در ايران بيان نمايد. کليت حرکت آذربايجان در کنار کردستان و خوزستان مصداق آشکاری است بر عمق رنجی که بخش بزرگی از ايران تحمل می نماند.
در ايران يک فرهنگ واحد نداريم. زبان، تاريخ اسطوره ای و روحيات متفاوت اند. البته اين عدم وحدت حاکی از تباين بين فرهنگ های موجود نيست، البته حافظه ی فرهنگی ايرانيان شاهد و ناظر تعاملاتی با حکومت و با هم بوده است. سلطه ی واحدی موجود بوده است و حکومت علايق و خواست های مشترکی را بالا آورده است. فرهنگ های ناهمگون ايرانی به شکلی در هم آميخته ايرانی بودن را نيز دارند. و اين ايرانی بودن جدايی مشخصی با فارس بودن دارد. ايرانی بودن بيشتر تغييرات خاص هر فرهنگ است که تحت تأثير ديگر فرهنگ های ايرانی به خود گرفته است.
ناهمگونی فرهنگی موجود در ايران به اندازه ای است که مستعد به رسميت شناخته شدن است. بايد توجه داشت که هيچ کدام از فرهنگ ها نمی تواند قبول کند که چيزی کم دارد. هيچ کدام از فرهنگ ها، البته برتر از همه لحاظ شود. البته کسی که خود را کم نمی بيند مگر اينکه بيماری خاصی داشته باشد و خود بزرگ بينی هم ناشی از بيماری است. بازشناسی تفاوت ها و مزيت های فرهنگی در پرتو علوم انسانی غير از خود کم بينی و خود بزرگ بينی است. در اين جا ابزار ملاک کوچک و بزرگ ديدن خود به تنهايی خود فرهنگ خاص است و نه ملاک های علمی. برابر لحاظ کردن فرهنگ ها از اين رو که فرهنگ اند البته می تواند از فرهنگی ناشی شود که از بيماری تعصب و حقارت خلاصی يافته باشد. بايد اقوام گوناگون در برخورداری از مزايای سياسی، اقتصادی و فرهنگی با هم برابر باشند. و هيچ کدام نبايد به ديگری تحميل شود. لحاظ شدن هر فرهنگی به عنوان محور در حکم برتر لحاظ شدن اوست. فرهنگ برتر تا آنجا پيش می رود که گمان می کند ديگران او را از سر جان و دل می پرستند. آنقدر فرهنگ فارسی در غالب مدرسه و رسانه تبليغ شده است که فارس ها گمان می کنند تنها فرهنگ موجود اند و غير فارس در غيبت خودی، خود را در تصرف غيری می بيند که قصد دارد به آنها بگويد شما غير فارس نيستيد، فارسيد و غير فارس در اين کشاکش برای خود بودنش بايد چارچوب های رسمی و اصلی ساخته شده را ويران کند. بودن در فرهنگی خاص نبايد هيچ حق ويژه ای را ايجاد کند. آيا اينکه برای صحبت کردن يک فارس با يک ترک می بايست آن دو به زبان فارسی صحبت کنند يک حق ويژه برای فارس زبان نيست؟ بچه ی کردی که از کودکی در معرض رسانه ی فارسی زبان قرار ميگيرد از هويت خود توسط جعبه ی جادو ربوده می شود وپيوندی نصف و نيمه ای با فرهنگ خود خواهد داشت. رسانه و آموزش وپرورش رسمی سازان استبداد فرهنگ فارس هستند و اقوام حاضر رسانه و آموزش قومی می خواهند.
بازتوليد اسطوره ها و ادبيات فارسی در اقوام غير فارسی زبان استبداد ناخود آگاه فرهنگ فارسی به واسطه ی استبداد خود آگاه جمهوری اسلامی است. استبداد خود آگاه می داند که رضايت مردم را نمی خواهد اما استبداد ناخود آگاه نمی داند که بدون رضايت عده ای مستبد واقع شده است. فارس زبان از آن رو که فارس زبان است مستبد نيست بلکه از آن رو مستبد است که آموزه هايش و ارزش فرهنگی اش توسط حکومت مستبد ربوده شده است و سعی می شود تفاوت ها در ذيل آن از بين رفته تماميت خواهی فرهنگی به راحتی اعمال گردد. يک فارس زبان ممکن است بسيار دموکراتيک باشد اما آيا آنقدر فروتنی خواهد داشت که قبول کند ديگری مجبور نباشد تا برای ارتباط حياتی بينشان فارسی ياد بگيرد؟ آيا در وضع موجود کاستی های اينگونه بازشناسی شده اند؟ آيا آزادی انسان در حفظ فرهنگ و هويت خود از اصلی ترين حقوق هر انسانی نيست که در کنار حقوق ديگر توسط جمهوری اسلامی گرفته شده است؟
به رسميت شناخته شدن و حذف حقوق ويژه برای يک فرهنگ مستلرم سياست های مستقل فرهنگی باری هر فرهنگ است که در اين صورت کنترل فرهنگ بر ديگران بايد شکسته شود. شکستن سلطه ی فرهنگی نيازمند آزادی بيان و رسانه است که متأسفانه بنا بر ماهيت جمهوری اسلامی نه تنها اقوام نمی توانند آنچه هست باشند بلکه هيچ انسانی در مرز های استبداد دينی نمی تواند خودش باشد و بايد از جان و دل فرهنگ استبدادی را بپذيرد.
تبعيض تنها در حوزه ی فرهنگ خلاصه نمی شود بلکه در عرصه ی قدرت نيز برای بازتوليد فرهنگ سلطه بايد سربازگيری از حوزه ای خاص باشد. استبداد اولا زبان مشترک لازم دارد و نمادهای مشترک استبداد خود را بازتوليد می کند و برنامه ريزی برای يک فرهنگ جهت باروری اش راحت تر از برنامه ريزی برای چند فرهنگ است. سانسور و اخته کردن يک فرهنگ راحت تر از سانسور و اخته کردن چهار فرهنگ است لذا جمهوری اسلامی فارسی را سانسور و اخته می کند و ديگران را جراحی نمی کند به قتل می رساند. تنها ترک ها و کردهايی به قدرت سياسی می رسند و وکيل و وزير می شوند که خود نمانند و در استبداد مستحيل شده باشند و زبان آن را بدانند. قدرت سياسی بايد در يک جا باشد تا سلطه ی سياسی تثبيت و قوام يابد. اقوام نه تنها نمی توانند مرکز ثقل سياسی واقع شوند بلکه خواست های سياسی شان بايد به زبان استبدادی قدرت تقليل يابد تا شنيده شود. در وضع اقوام نمی توانند مثلا درخواست فدراليسم نمايند يا خود را به عنوان خود از فرهنگ استبدادی مستقلا باز شناسی نمايند. گفتگوی استبداد حاکم با اقوام در يک کلمه خلاصه می شود: اسلحه!
در حوزه ی سياسی قدرت حاکمه آن چنان به فرهنگ فارسی چسبيده است که کندن آن از ايران نيازمند آگاهی فرهنگ فارس به اين چسبيدگی ناخود آگاه است. پيش قدم شدن روشنفکران و سياستمداران فارس در درک مسائل قومی می تواند در آمدی اساسی بر اين بازشناسی باشد. مطرح شدن شعار ” روس، فارس ارمنی دشمنان ملت ترک” در شهر های آذربايجان از جدايی ترک ها از تأملات نظری در بازشناسی فارس بودن از مستبدن بودن است.
استبداد موجود ماهيت قومی داشته بلکه ماهيت دينی دارد اما خود را به فرهنگ فارسی چسبانده است. متهم کردن هويت طلبان ترک، کرد و عرب به ” پان” بودن حاکی از چسباندن ميهن پرستی به آپارتايد قومی توسط مستبدين دينی است. مبارزه ی امروز با استبداد کوشش در در جهت بر انداختن کليتی غير عقلانی است اين کليت غير عقلانی ريشه در باورهای سنتی و مقدس نما مانند ميهن پرستی دارد. باورهايی که کهنه شده است و مسخره می نمايد. دو سر قطب ناعقلی گری از يک سو در آپارتايد قومی و از سويی ديگر در جدايی طلبان قومی مشهود است. حد وسط اين دو اصرار بر تأمل در عدالت قومی است. عدالتی که از حق ويژه ی قومی مانع گردد و راه را برای نازل دانستن ديگری ببندد. اگر سرکوب قومی بی عقلی است تأکيد روی آن به جای انسانيت منجر به ملاک يافتن آن برای تعيين حق می شود. سراب نژاد برتر، زبان برتر امروز آنقدر احمقانه است که حاکميت استبدادی. جدايی طلبی بر پايه قوم خاص بودن نه تنها مطرود که باطل و ضد بشری است و هم سنخ با استبداد موجود می باشد.
ميثم قهوه چيان، نوينده مقاله عضو شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشگاه علامه طباطبايی است.