چهارشنبه 18 مرداد 1385

به احمد باطبی، پيش از آن‌که بميرد، ف. م. سخن

...شايد همان روزی بود که تو آن پيراهن خونی را بالای سرت بُردی؛ آن‌روز، ستاد فرماندهی نيروی انتظامی در پاسخ به واحدی که از عدم واکنش جدی نسبت به تحرکات دانشجويان شاکی شده بود با صدايی آرام و لحنی مطمئن گفت: "به‌زودی نوبت ما هم خواهد رسيد!" افسوس که در آن روز هيچ وسيله‌ای نبود تا به شماها خبر داده شود که "بچه‌ها! مراقب باشيد! گرگ‌های تشنه به خون، در کوچه پس کوچه‌های اطراف خواب‌گاه کمين کرده‌اند، تا به محض دريافت فرمان، به شما حمله کنند!" آخر شما اين‌ها را نمی‌شناختيد. شما لبخند ِ خاتمی را ديده بوديد و پيروزی‌ی باشکوه دوم خرداد را. شما نشرياتی را می‌ديديد که در دوران حاکميت اصلاح‌طلبان يک‌به‌يک با مطالب قشنگ و رنگی متولد می‌شدند و تعطيلی "سلام" ِ سياه‌وسفيد به نظرتان عجيب می‌آمد. شما، به حق اميدوار بوديد و باور داشتيد که حاکميت گام‌به‌گام عقب خواهد نشست و شما پيروز ميدان خواهيد بود.

اما شما سال ۶۰ و سال‌های پيش از آن را نديده بوديد يا به خاطر نداشتيد؛ سال ۶۷ را به خاطر نداشتيد. نمی‌دانستيد که حکومت چه راحت تله می‌گذارد، و چه راحت به دام می‌افکند. نمی‌دانستيد که مجاهدين و فداييان و توده‌ای‌ها و پيکار و ده‌ها گروه ريز و درشت ديگر، زير سايه‌ی همين حکومت فعاليت می‌کردند و نشريه در می‌آوردند. سمپات‌های‌شان را برای فروش نشريه و کتاب و نوار روانه‌ی چهارراه‌ها می‌کردند. بساط بحث‌های خيابانی داغ داغ بود و هر کس حرفی داشت، غروب‌ها به خيابان می‌آمد و در جمع‌های کوچک و بزرگ ابراز نظر می‌کرد.

اما چشم‌هايی بود که اين بچه‌ها را زير نظر داشت و کارهای‌شان را به دقت دنبال می‌کرد. قدم‌به‌قدم تعقيب‌شان می‌کرد. خانه‌های‌شان را شناسايی می‌کرد. حکومت از اين که به اين گروه‌ها "کلک" بزند و آن‌ها را با حيله و نيرنگ به دام بيندازد احساس شرم نمی‌کرد. در راه پيروزی‌ی "اسلام ِ حکومتی" همه‌کار جايز بود. هر چيز ِ ديگری جز حاکميت، در رديف دوم و سوم اهميت قرار داشت. می‌شد حتی نماز نخواند؛ می‌شد حتی مساجد را خراب کرد؛ دروغ گفتن و فريب دادن که چيزی نبود. اصل، حفظ نظام بود. تز، تز ِ سردار رحيم صفوی بود: "کاری می‌کنيم مارها سرشان را از لانه بيرون بياورند، آن‌وقت با سنگ بر سرشان می‌کوبيم".

ما اين سال‌ها را ديده بوديم. وقتی پای بی‌سيم گفته شد که "به زودی نوبت ما هم خواهد رسيد"، حوادث آن سال‌ها يک‌به‌يک از جلوی چشمان‌مان رژه رفت. مثلا مجوزی که برای برگزاری سخنرانی مجاهدين در ورزشگاه امجديه داده شد، و بعد مثل قوم مغول به آن حمله شد. راه‌پيمايی‌ئی که با کسب مجوزهای قانونی، از طرف فدائيان در ميدان آزادی برگزار شد، و حزب‌اللهی‌ها، وسط جمعيت ِ بی‌خبر نارنجک پرتاب کردند. به رهبری حزب توده گفته شد که برای کسب مجوز رسمی‌ی فعاليت، اسم و آدرس تمام اعضای رهبری و کادرشان را اعلام کنند که آن‌ها هم اعلام کردند و يکی دو هفته بعد، به ناگهان با يورش وحشيانه ماموران امنيتی به همان آدرس‌ها روبه‌رو شدند. آفتاب تازه بالا آمده بود که به منازل اين‌ها ريختند و پيرزن و پيرمرد را با پيژامه و لباس خواب از بستر بيرون کشيدند. شما اين حقه‌بازی‌های حکومتی را به ياد نداشتيد. به ياد نداشتيد که در سال ۶۷، در سال حاکميت چپ‌ها –که امروز اصلاح‌طلب ناميده می‌شوند- محکومان بی‌گناه، که مدت محکوميت‌شان تمام شده بود، ولی بايد هفته‌ای يک‌بار خودشان را به دادگاه انقلاب معرفی می‌کردند، مثل بره‌های معصوم و از همه‌جا بی‌خبر، با پای خود به مسلخ رفتند و آنان را همان‌جا گرفتند و يک هفته بعد جنازه‌شان را به‌طور مخفی در قبرستان‌های ناشناس دفن کردند. شما اين جنايت‌ها را نديده بوديد و به ياد نداشتيد.

شما را گرفتند. برای بلند کردن يک پيراهن خونی به اعدام محکوم کردند؛ حکمی که شايد در بدوی‌ترين سيستم‌های قضايی هم عين آن صادر نشود. هيچ‌کس هم نگفت که اگر کسی بايد محکوم شود، عکاس و ناشر ِ خبر است نه کسی که پيراهن را بالای سر گرفته! اما در آن گير و دار، چه کسی به دنبال عقل و منطق بود؟ حکم شما را از اعدام، به ۱۵ سال حبس تقليل دادند. به مرگ گرفتند تا به تب راضی شويم؛ راضی شديم؛ حتی خوشحال شديم. بعد از تحمل هفت سال زندان، شما را به مرخصی فرستادند. بعد از چند هفته، دوباره شما را بازداشت کردند، و شما برای اعتراض، اعتصاب غذا کردی.

احمد جان!
همين چند روز پيش، اکبر محمدی در اثر اعتصاب غذا درگذشت. شما آن زمان در بند ديگری بودی و احتمالا زندان‌بان با خوش‌حالی اين خبر را برای در هم شکستن‌ت به شما اطلاع داد. شايد باور نکردی؛ شايد هم کردی. پيش از شما اکبر گنجی شصت هفتاد روزی اعتصاب غذا کرد. نه محمدی، نه گنجی هيچ‌کدام به خواسته‌های به‌حق‌شان نرسيدند. محمدی، دارو می‌خواست و درمان؛ حتی اين‌ها را از او دريغ داشتند.

حکومت و ماموران‌ش به اوج شقاوت و بی‌رحمی رسيده‌اند. پيش‌ترها، وقتی تاريخ می‌خوانديم، تعجب می‌کرديم که مثلا پادشاهی دستور می‌داد، چشم تمام اهالی شهر را ميل داغ بکشند؛ چشم پسران‌ش را از حدقه درآورند. از سر مقتولان مناره بسازند. آدم‌ها را لای جرز بگذارند. دست و پا و گوش و دماغ محکوم را ببرند و او را در دروازه‌ی شهر بر دار کنند. به چيزی که زياد دقت نمی‌کرديم، اين بود که هم حاکم، هم محکوم، هر دو مسلمان بودند. حاکم گاه چنان خشکه‌مقدس و خداترس بود که حتی نمی‌شد در عدالت‌ش ترديد کرد. ما فکر می‌کرديم، اسلام، دين شفقت و رحمت است و کسی که مسلمان است، دعوت به رحم و محبت می‌کند، نه جنايت، آن‌هم به ددمنشانه‌ترين صورت. اما اشتباه می‌کرديم. حاکمان مسلمان ما، امروز به بالاترين درجه‌ی قساوت قلب رسيده‌اند. مثل ِ آن زندان‌بان که به اکبر محمدی گفت: "می‌اندازيمت توی سلول، مثل سگ جان بکنی!" و اکبر برای اين که ثابت کند که انسان است و کرامت انسانی دارد، جان کند و زندان‌بان را کم‌ترين خيالی نبود. به قول جواهر لعل نهرو، بدترين جنايت‌ها هميشه به نام دين می‌شود. محمدی به قول سياوش کسرايی که برای بابی سندز سروده بود، "قطره قطره مُرد"، تا شب جمع به سحر آيد. اما احمد جان! وقتی حکومت به اوج قساوت برسد، اين روش‌ها جواب نمی‌دهد.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


به‌ترين روش برای برخورد با چنين قساوت‌هايی، صبر است. حکومت می‌خواهد شما خودتان را با دست خودتان از بين ببريد. هيچ شرمی هم نخواهد کرد. اعتراض کشورها و نهادهای بين المللی هم اثری بر او نخواهد داشت. مقاومت شما در زندان، صبر است و اعتراض در اندازه‌هايی که منجر به مرگ يا از بين رفتن سلامتی‌تان نشود. مبارزه‌ای اگر هست، بايد در بيرون از زندان صورت بگيرد. بايد از آن‌چه بر سر شما و محمدی‌ها و زرافشان‌ها و ديگر زندانيان سياسی آمده است درس گرفت. بايد به دنبال روش‌های جديد مبارزه بود. بايد از جان ِ اهل انديشه و روزنامه‌نگاران و نويسندگان محافظت کرد. نبايد آن‌چه را که حکومت می‌خواهد، در سينی طلايی به او تقديم کرد. در سال‌های قبل از انقلاب، مبارزان با خود اسلحه حمل می‌کردند تا اگر ماموران بخواهند آن‌ها را دستگير کنند، راحت به دست‌شان نيفتند و پيش از کشته شدن، چند نفری از آن‌ها را بکشند. برخی ديگر، قرص سيانور با خود حمل می‌کردند تا عوض ِ گير افتادن و شکنجه شدن، خودکشی کنند. همان‌قدر که اين روش‌ها به نظر بدوی و غيرعاقلانه می‌آيد، اعتصاب غذا در حکومت اسلامی هم به همان اندازه غيرعقلايی‌ست. شما بايد زنده باشيد که بتوانيد مبارزه کنيد. بايد زنده باشيد که بتوانيد اثر بگذاريد. همان‌طور که از شما و مثلا آقای جهانبگلو يا آقای زرافشان، انتظار نمی‌رود که در زير پيراهن‌تان کلت حمل کنيد، و وقتی مامور امنيتی در ِ خانه‌تان را می زند اقدام به تيراندازی يا منفجر کردن نارنجک کنيد، به همان اندازه انتظار نمی‌رود به جان خودتان با اعتصاب غذا آسيب بزنيد. اعتصاب غذا آخرين راه حل است. راه حلی که نه برای رسيدن به خواسته‌ها، بل‌که رهايی به واسطه‌ی مرگ است؛ اين تنها راه نيست، آخرين راه است. راه‌های ديگری هم هست که با صبر بايد به آن‌ها دست پيدا کنيد. از شما خواهش می‌کنم به اين راه‌ها فکر کنيد...

[وبلاگ ف. م. سخن]

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'به احمد باطبی، پيش از آن‌که بميرد، ف. م. سخن' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016