اين دومين و آخرين نوشته ای است که در باره پروژه گنجی می نويسم. هدف اين نوشته اين است که نشان داده شود پروژه آقای گنجی در ناچيز انگاری انديشه آزادی و استقلال و انکار وجود و حضور جدی حاملان آن در انقلاب ۵۷، دست کم تا زمان کودتای خرداد ۶۰، بدون سانسور خط مصدقی های دين باوری چون طالقانی و خصوصاً بنی صدر امکان پذير نيست. بنابراين، رديابی سير تحول فکری امثال آقای گنجی و موضعش در برابر خط استقلال و آزادی ايران و اسلام به مثابه گفتمان آزادی و حقوق و کرامت انسان، کمکی است به شناخت همه آن کسانی که امروزه مدعی دموکراسی و حقوق بشر برای ايران هستند.
قبل از هرچيز بايد اذعان کنم که اين مقاله هرچند در رابطه با نقد تازه و در-همه- جا منتشر شده گنجی با عنوان "شريعتی: زنان گونی پوش و علم بورژوايی، تبارشناسی انقلاب ۱۳۵۷" است اما در صدد آن نيست تا به معرفی انديشه و روش و منش شريعتی بپردازد زيرا اولاً، در اين باره بی شمار تحقيق روش مند و غير روشمند انجام گرفته و بسيار سخن گفته شده است و دوم آن که برداشت اين جانب از جهت گيری و رويکرد نظری و رفتارهای يک سال اخير آقای گنجی در دوران آمريکانشينی اش اين است که مراد وی از اين رشته مقالات چيزی فراتر از شخص شريعتی و افکار و آرای اوست، او به زعم خود از اين طريق می خواهد از حضور انديشه آزادی و نفی خشونت در انقلاب اسلامی ۵۷ و آموزه های آن به گونه ای دلبخواهی شالوده شکنی کند. نمی توان گفت گنجی دقيقاً به چه منظوری اين کار را می کند، اما شايد او سعی دارد به اين وسيله راهی به سوی رفع مسئوليت اخلاقی و حقوقی از خود و همه آن کسانی باز کند که گرچه چند سالی است از جرگه موافقان به صف مخالفان نظام ولايی تبديل شده اند و با امکانات ارايه شده از سوی تينک تانک های آمريکا از "گذار" ايران به دموکراسی حمايت می کنند-که از اين تحول تا زمانی که ناقض استقلال ايرانی نيست بايد استقبال کرد - ولی هنوز حاضر نيستند از خط استقلال و آزادی و نماد زنده مصدقی آن، يعنی اولين رئيس جمهور ايران، مشی سياسی و فرهنگی او و جوانمردی و استقامت تاريخی اش در برابر نمادهای قدرت و خشونت طلبان راست و چپ ياد کنند. خود آقای گنجی و دوستانش چون آقايان سازگارا و نبوی و ديگرانی که از روی صداقت يا بعضاً از روی فرصت طلبی سياسی، گاه و بيگاه حداقلی از مسئوليت خود را در ايجاد و استمرار استيداد خونين سال های دهه ۶۰ به گردن گرفته اند، در حالی که در خارج هستند و با هر دسته و گروهی نشسته و از انقلاب ۵۷ الکوی خشونت ارايه می کنند همچنان به گونه غيرقابل باوری حاضر به تصديق کودتای خرداد ۶۰ و پوزش از ملت ايران و منتخب او نشده اند.
اين مقاله می خواهد در آن دسته از علل و عوامل ذهنی و روانی و روش شناختی جستجو کند که موجب می شود آقای گنجی و همراهانش در اين همه مقاله و نوشته که در نقد جمهوری اسلامی منتشر می کنند و با اين اشتياق که در امر رفرنس دهی به نظريه اين و آن در داخل و خارج در شناخت گفتمان انقلاب می دهند از نام و ياد يک گروه و يک نماد، يعنی مصدقی های دين باوری چون اولين رئيس جمهور و ياران او را دور می زنند و به طرز شگرفی آن را سانسور می کنند. بنا بر اين، يکی از هدف های اين نوشتار نقد روش بحث گنجی و بررسی دلايل پنهان گری وی و گاه جعل و افترای او در باره جريان های مستقل، آزاديخواه و دموکرات حاضر و عامل در صحنه انقلاب ۵۷ و پس از آن علی رغم همه سرکوب ها و ستمگری های رژيم، از بازرگان و سحابی و فروهر و طالقانی و بنی صدر و کاظم سامی گرفته تا صدها نويسنده و روشنفکر مستقل و آزاد انديش مثل محمد ملکی و عباس معروفی و رضا عليجانی و فرج سرکوهی و سعيدی سيرجانی و ...که تنها به دليل اين که خيلی زودتر از آقای گنجی به ماهيت جانشينان انقلاب ۵۷ پی برده بودند يا به زندان و و شکنجه و جوخه های اعدام سپرده شده بودند و يا سالها برای حقظ جانشان آواره اين کشور و آن کشور شده بودند. هدف اين است که نشان داده شود پروژه آقای گنجی در ناچيز انگاری انديشه آزادی و استقلال و انکار وجود و حضور جدی حاملان آن در انقلاب ۵۷، دست کم تا زمان کودتای خرداد ۶۰، بدون سانسور خط مصدقی های دين باوری چون طالقانی و خصوصاً بنی صدر امکان پذير نيست. بنابراين، رديابی سير تحول فکری امثال آقای گنجی و موضعش در برابر خط استقلال و آزادی ايران و اسلام به مثابه گفتمان آزادی و حقوق و کرامت انسان، کمکی است به شناخت همه آن کسانی که امروزه مدعی دموکراسی و حقوق بشر برای ايران هستند.
۱. در لوای کار "تحقيقی"
اميد می رفت که گنجی در مقالات تکميلی خود در باره شريعتی و انقلاب ۵۷ در رابطه با انتقاداتی که از وی انجام شده بود قدمی به جلو برده باشد و قدری از روش های نقد منصفانه و روش مند در کار اخيرشان استفاده کرده باشند، ولی با انتشار بخش های بعدی گفتار او معلوم می شود وی نه قصد نقد از شريعتی و انقلاب، که قصد تحريف در تاريخ انقلاب و آرمان های آن در پوشش يک کار "علمی" و به ظاهر "روشنفکرانه" دارند. از ديدی روان شناسانه حتی، اين نوعی انتقام جويی می تواند باشد که ريشه اش را نيز شايد بتوان در اين جست که او هنوز توان، شجاعت و صداقت نقد خود در زمانی که هنوز درکی از آزادی نيافته بود و بنابراين در جبهه استبداد عليه گفتمان آزادی نقش بازی می کردند، را پيدا نکرده است. از اين رو به نظر می رسد گنجی نياز دارد تا زمين و زمان را به تقصير گيرد تا شايد اندکی از خود رفع مسئوليت کرده باشند.
يکی از پذيرفته ترين قواعد هرمنوتيک مدرن اين است که هر متنی دو نيمه دارد: نيمه گفته شده و آشکار و نيمه ناگفته و يا سانسور شده. اصولاً تفسير و تحقيق علمی، بيشتر با همين ناگفته ها سروکار دارد. بنابراين متن را نه تنها بايد از ديدگاه سخنان گفته شده در آن بررسی کرد، بلکه مهمتر و گوياتر، اين است که آن را در رابطه با سخنان گفته نشده و سانسور شده جستجو کرد. پرهيز از سانسور و تلاش صادقانه در جهت بيان وجوه مختلف حقيقت، نشانه ای بر وجود فرهنگ آزادی و آزادگی در نزد مفسر است. حال پرسش اين است که در متن بس طولانی گنجی در باره تبارشناسی انقلاب ۵۷ کدام نمادها و چه انديشه هايی به طرز "برجسته و چشمگيری" سانسور شده است؟ در منظومه معنايی و گفتمانی ارايه شده از سوی گنجی اين سانسور دلالت بر چه چيزی دارد و يا به عبارت ديگر، حاوی جه معنايی و چه پيامی است؟
در سلسله مقالات نقد شريعتی و انقلاب وی با تلاشی عجيب باز می کوشد انقلاب ۵۷ را انقلابی ضد دموکراتيک معرفی کند. البته اين معرفی و اين جعل تاريخ بدون سانسور ممکن نبود. او برای پيشبرد اين جعل مجبور می شود حکم همه را يکسان کند و به سادگی نمادهای استقامت ورزی بر خط استقلال و آزادی ايران مانند طالقانی و بازرگان را در کنار نمادهای ديگری مانند دکتر سروش که در آن زمانه نقش فيلسوف استبداد را دارا بود قرار دهد. اما گذشته از اين يکسان سازی های بی انصافانه اش، يک نکته اساسی و پر اهميت ديگر اين است که او در سراسر اين نوشتارهای سلسله ای اش حتی از بردن نام اولين رييس جمهور ايران پس از انقلاب که در تنها انتخابات آزاد با اکثريت بس شگفتی مورد اعتماد ملت قرار گرفت و نزديک يک سال و نيم با هر دشواری ای بود در دفاع از آزادی و استقلال ايران در برابر موجود بسيار مقتدری همچون آقای خمينی ايستاد، پرهيز دارد! آيا می توان پذيرفت که آقای گنجی نمی داند که اين بنی صدر بود که سال ها پيش از انقلاب برای انقلاب تئوری و برنامه داشت و به محض ورود به ايران اين تنها او بود که در حوزه و دانشگاه در ميان جمعيت های انبوه مخاطبان به تدريس مبانی استقلال و آزدی و اسلام به عنوان گفتمانی برای آزادی و استقلال پرداخت و با زبانی همه فهم از اصل "ولايت جمهور مردم ايران" و عموميت دادن رهبری در تمام سطوح جامعه، و مبارزه با انواع سانسورها در برابر چماقداران بنيادگرا و مناديان خشن ولابت فقيه دفاع می کرد؟ واقعاً نمی توان از گنجی پذيرفت که وی نمی داند که بنی صدر پايه گذار بحث آزاد، به عنوان موثرترين روش خشونت زدايی در جامعه ايران پس از انقلاب بود. نمی توان پذيرفت که گنجی نمی داند که بنی صدر با وجود پاره ای اشتباهات "جدی" تاکتيکی در دفاع از آزادی های سياسی، فرهنگی و اجتماعی هيچگاه اين اصول را بر خلاف بسياری، قربانی قدرت نکرد و بر عهد خود با مردم، که همان دفاع از آزادی ها بود، وفادار ماند و همچنان علی رغم زندگی شبانه روزی تحت خطر ترور و وحشت مثل کوهی استوار بر اين خط مانده است و به افشای ماهيت استبداد دينی و غير دينی می پردازد. آيا گنجی نمی داند که اين بنی صدر است که تنها با اتکا به کمک بی دريغ چند تن از دوستانش بيش از ۲۶ سال است با تحمل دشوارترين شرايط مالی و اقتصادی و بدون حتی يک شماره توقف يکی از تحليلی ترين و سياسی ترين رسانه های خارج از کشور را مديريت و منتشر می کند؟ آيا با وجود اين همه سند و مدرک گنجی نمی داند کودتای خرداد ۱۳۶۰ چرا و چگونه بر عليه منتخب و معتمد اکثريت ملت انجام شد؟ چرا، به عقيده من بعيد است گنجی اينها را نداند، ولی گويی توان اخلاقی اعتراف به آن را ندارد و لذا سعی در سانسور آن دارد. اما پرسش دشوارتر اين است که چرا گنجی، که اين همه جايزه حقوق بشری به او تنها با اين درک که او مدافع بی قرار آزادی و حقوق بشرست اعطا شده است، کار خود را با سانسور آغاز و ادامه می دهد؟ او مگر چه سودی در اين کار ماهيتاً ضد دموکراتيک و ضد روشنفکرانه و مغاير حقوق مردم خويش يافته است که اين چنين حتی عليه اعتبار جهانی خود اقدام می کند؟ چرا کار گنجی بايد شبيه کسانی چون آقای مير فطروس و داريوش همايون باشد که برای رسيدن به نتيجه دلخواه خود نقد تاريخ معاصر را با سانسور و جعل تاريخ اشتباه گرفته اند؟ نمی دانم، اما حدس می زنم که يکی از علت های اين کار جز اين نمی تواند باشد که آقای گنجی و دوستانش نيک می دانند که پذيرش بنی صدر به عنوان نماد دموکراتيک انقلاب ۵۷ ، نه تنها پذيرش حضور فعال خود در جبهه استبداد و نبرد بر عليه منتخب ملت و آزادی ها معنا می دهد، و بنا براين گويای اين واقعيت است که در دوران مرجع انقلاب انتخاب راه و روش ديگری ممکن بوده است ولی با اين وچود آنها به همراهی خشونت طلبان برخاسته بودند و راه استبداديان را برگزيدند. آری اين پذيرش به معنی نفی تمامی ديدگاه ها و پايه های تئوريک آقای گنجی در مورد انقلاب و اسلام می باشد. به بيان ديگر روش گنجی نشان می دهد که آلودگی به انديشه قدرت و استبداد او را رها نکرده است و چه بسا به يمن هم نشينی های يک سال اخيرش در آمريکا سود خوبی هم در سانسور بنی صدر يافته است. و البته شايد هم نمی داند که اعتبارش هرگز به واسطه نشست و برخاست با اين شخص يا آن شخص معروف بين المللی و عکس انداختن با اين و آن نيست، بلکه او به واسطه مقاومتش در برابر استبداد اعتبار يافته بود. ولی چون هنوز در درون گفتمان قدرت عمل می کند، سرمايه معنوی را که با بازی مرگ به دست آورده بود چه بی محابا به باد می دهد. گنجی مثل اين که نمی داند که تنها زمانی می تواند با وجدان ملی ايرانيان اربتاط برقرار کند که وارد فضای بی کران گفتمان آزادی شود که بدون چنين ورودی تمام تلاش او آب در هاون کوبيدن است و به جای اعتبار ملی بی اعتباری در پی دارد. نمی دانم شايد رژيم جمهوری اسلامی هم می دانست که اجازه خروج به او را داد تا در فضای خارج بی اعتبار شود و سپس بی مزاحمت و هزينه اضافی برای دستگاه قضايی آرام به داخل برگردد.
۲. روشنفکری به روايت گنجی
گنجی می گويد: "روشنفکر ناقد قدرت است. برای نقد قدرت، بايد ازقدرت های سياسی-اقتصادی –دينی مسقل باشد". اين تعريف ناقص و نا تمامی از روشنفکر است؛ روشنفکر تنها آن کس نيست که بيرون از قدرت به نقد قدرت نشيند، به اين دليل که متفکر چون خود درگير گفتمان های متفاوت قدرت است، نمی تواند قدرت را به نقدی فراگير بکشد، اين تنها از طريق ورود به گفتمان آزادی يست که قدرت به چالش کشيده می شود و منتقد، روشنفکر می شود. بنابراين کار کسی مانند آقای گنجی که از سانسور آغاز می شود و در سانسور ادامه می يابد و در نتيجه اين روند، همان طور که خواهيم ديد، به جعل و افترا هم دست می يازد تا ادعايی را صادق جلوه دهد، از سنخ روشنفکری در گفتمان آزادی نيست.
در مقاله قبل سعی داشتم نشان دهم که آقای گنجی روش علمی نقد را نمی داند و آنرا با ارجاعات انبوه به مطالب ديگران اشتباه گرفته اند. بنظر می رسد که اين بی توجهی به روش علمی نقد، فراتر از عدم آگاهی به مبانی نقد علمی بوده و بيشتر ريشه در تجربيات شخصی وی دارد. به گواه بيوگرافی های منتشز شده از خودش و دوستانش، گنجی به عنوان يک سرباز جزو جبهه استبداد بوده و سال ها در آن به خدمت مشغول بوده است، بسياری از عناصر فرهنگی روانی جبهه استبداد را درونی خود کرده بود و از اين رو هنوز نقد "رقيب" را "تخريب" رقيب می پندارد. اگر ايشان که اينک فرضت کافی برای تامل يافته اند اندکی با دقت به سنت نقد در مراکز پيشرفته علوم انسانی در غرب می نگريستند متوجه می شدند که نقد، تخريب نيست؛ نقد تجزيه و تحليل يک انديشه و نقاط قدرت و ضعف آن می باشد، و اين اصلاً به اين معنا نيست که يک انديشه را گرفته و سپس آن را در سلاخ خانه جزم گرايی باقی مانده دز ذهن خويش از دوران بازی در ميدان بنياد گرايان، به صورت يکطرفه و با کاربرد تهمت و افترا از معنا تهی کرد. برای اين که بحث جنبه انتزاعی پيدا نکند بگذاريد يک نمونه بياورم؛ گنجی در مقاله دوم ادعا می کند که شريعتی به گونه ای عام سخن از اين گفته که زن در دوره تحقق حقوق اسلامی به حقوقش دست خواهد يافت. او می گويد:"شريعتی حقوق اسلامی را حلال مشکلات زنان می دانست. اين حقوق، آن چنانکه فقها بازگو کرده اند، پيامدهای باورنکردنی و ناپذيرفتنی بسيار دارد. به عنوان مثال، آقای خمينی، استفاده شهوانی از شيرخوارگان را هم مجاز می داند: "همبستری با زن قبل از اينکه ۹ سالش تمام شود چه ازدواج دائم باشد و چه متعه جايز نيست. و اما ساير کامجويی ها، مانند لمس شهوت آميز او و در آغوش فشردنش و ران به ران او ماليدن، اشکالی ندارد. و اين قبيل کارها با دختر شير خواره هم می توان کرد"
در اين جا می بينيم که چگونه در اثر کيميای " نقد" گنجی، سخن شريعتی ضد فقيه و ضد فقه سنتی تبديل به پذيرش يکی از شنيع ترين رفتارهای توجيه شده در فقه آقای خمينی می شود. اين اتهام و جعل را حتی از طريق بکار گيری منطق صوری نيز نمی توان انجام داد، تنها با تهمت و افتراست که می شود اين برچسبهای عجيب را به کار گرفت.
۳. شريعتی و زن
آقای گنجی ظاهراً اين بار برای آن که ضد حقوق بشری بودن گفتمان انقلاب را با برهانی قاطع نشان دهد مساله حساسيت برانگيز جنسيت و زن را پيش می کشد. او چهار انتقاد عمده در مورد نگاه شريعتی به زن مطرح می کنند؛ اينکه شريعتی معتقد به چند زنی بوده؛ حجاب را باور داشته حتی در شکل گونی کردنش؛ ديگر اين که زن را فاقد شعور دانسته؛ و بالاخره نگاه مرد سالارانه به موضوع باکره گی زن داشته است. گنجی با اين ادعاهايش به روشنی نشان می دهد که دانش چندانی در مورد موضوع انتقادی خود، يعنی زن و جنيست، ندارد. با اين وجود به خود اجازه داده است که به نمايندگی از فمينيست ها از شريعتی انتقاد کند، در حاليکه محتوا و شکل انتقاد او نشان می دهد که وی اندک اطلاعی هم از مکاتب مختلف فمينيسم ندارد.
اول اينکه، او اگر در اينجا باز با بی انصافی متن را ازمولف جدا نمی ساخت و با نگاهی به زندگی شريعتی می فهميد که آيا او به عنوان يک اصل و قاعده به تک همسری باور داشته است يا به چند همسری؟ علاوه بر اين، شريعتی اگر به عنوان يک مصلح اجتماعی بگويد در شرايط و اوضاع احوال نادر و خاصی چند همسری می تواند راه حلی برای يک معضل جدی اجتماعی مطرح شود آيا سخنی ضد زن گفته است؟ برای تقريب ذهن اشاره کنم که دولت آلمان بعد از جنگ جهانی دوم به علت از دست دادن بيش از ۵ ميليون آلمانی که تقريبا تمامی مرد بودند به دنبال اين نظر شد که چند زنی را قانونيت ببخشد و تنها به خاطر مخالفت کليسا بود که ازاين کار صرفنظر کرد. البته در همين زمينه جای اين سوال نيز هست که اگر شرايط بر عکس شود، آيا سيستم اجتماعی و فرهنگی نبايد خود را با نوع جديد خانواده، از نوع چند شوهری، برای مثال، همراه و هماهنگ کند؟ اين سوال درستی می باشد وبايد به بحث گذاشته شود و اصلاً هم يک بحث انتزاعی نيست. برای نمونه، در حال حاضر و در نتيجه تضاد ارزشهای فرهنگی جامعه چين با نيازهای سيستم سياسی اين کشور که سبب شده است چينی ها نوزادان دختر را بيشتر سقط کنند يا بعد از تولد بکشند، بيش از ۱۰۰ ميليون مرد جوان افزون بر دختر وجود دارد. با اين مازاد چه بايد کرد و چگونه با آن برخورد کرد؟
حال آقای گنجی از کجا علم و اطلاع دارند که شريعتی با اين گونه برخورد با موضوع مخالف بوده است؟ ايشان که در نقد متن، "مولف" را می ميراند، از کدام سخن و نظر شريعتی يک چنين مخالفتی را استخراج می کند؟ ديگر اينکه آقای گنجی نمی دانند که هنوز در برخی از کشورهای غربی سيستم چند زنی قانونيت دارد (مثلا در بعضی از ايالات کانادا) . و تازه اگر هم قانونيت نداشته باشد، اصلا از ديد ليبراليسم افراطی آقای گنجی اين چه ربطی به دولت دارد که مانع ازدواج از نوع چند زنی يا چند شوهری شود؟ دولت مبتنی بر ليبراليسم افراطی آقای گنجی چه حقی دارند که در خصوصی ترين روابط انسان ها دخالت کنند؟
۴. موضوع حجاب
دوباره آقای گنجی که سالها مدافع حجاب اجباری بوده است، زيرا مقلد اقای خمينی و مدافع ولايت فقيه نمی توانسته نظر ديگری داشته باشد، با همان روانشناسی جزمی پيشين خود مخالف حجاب شده اند و از اين ديدگاه شريعتی را محکوم می کنند که چرا مدافع حجاب بوده و موافق گونی سر کردن زنان. اينکه در مقاله قبل متذکر شده بودم که آقای گنجی روح کلام شريعتی و جوهر بيانش را درک نکرده و خود را با پوسته های فکر شريعتی مشغول کرده است در اينجا آشکارتر می شود.
موضوع حجاب نزد شريعتی به سوال بزرگتری چون سکسواليته و رابطه آن با سيستم سرمايه داری و حتی بازار مصرف بر می گردد. اين يکی از پرسش های اصلی غالب روشنفکران جدی ای چون شريعتی بوده و همچنان هم هست. در طول تاريخ بشری سکسواليته که ترکيبی از واقعيت- خيال و عريانی– پوشيدگی بدن بوده است. در اين رابطه است که می شود فهميد سکس و بدن همواره بعدی عمومی و اجتماعی داشته است. برای مثال، فوکو که از رابطه قدرت و سکس و بدن سخن می گويد نتيجه می گيرد که سکس در خدمت قدرت است که از خود بيگانه می شود و از فضای طبيعی خود خارج شده و خادم نيازهای روز افزون سرمايه داری می شود.
يکی از کارويژه های اصلی قدرت، "کنترل" ارزشهای فرهنگی و اجتماعی است که پيش شرط افزايش مصرف است و در اين راه است که سکس به خدمت سرمايه داری در می آيد. مصرف، بدون ايجاد نياز به وجود نمی آيد و در اين رابطه است که زن و سکس بيش از هرزمان اين همانی می يابند. استثمار زن هم در رابطه با ايجاد و ارزش مصرف های جديد است که معنی پيدا می کند. بی سبب نيست که تبليغات توليدات نظام سرمايه داری اکثراً بر شانه زنان به عنوان مظهر سکس گذاشته شده است. اولين قربانيان مصرف گرايی بس افراطی نيز البته خود زنان می باشند. کافيست نگاهی به تعداد فروشگاههای لباس زنان در مقايسه با فروشگاهای لباس مردان در غرب بيندازيد.
اينکه می گوييم قربانی از اين جهت است که قدرت در اثر تبعيض است که به وجود می آيد؛ به اين معنی که اگر قدرت به طور برابر در جامعه توزيع شود ديگر قدرت نخواهد بود، بنابراين بايد عده معدودی آن را دارا باشند و بر عليه ديگران بکار ببرند تا ضرورت به وجود بيايد. چراکه قدرت محصول رابطه است و خارج از رابطه زيست ندارد. در اينجا می بينيم در حاليکه سمبول های زيبايی در زن را بصورت طبيعی تعداد بسيار معدودی از زنان دارا می باشند، ولی اين سمبول ها تحت فشار سرمايه داری به آرزوی اکثريت بدل می شود و چون اکثر زنان نمی توانند آن نوع از زيبايی را که صنعت مد و پوشاک (Fashion) تبديل به ارزش کرده است داشته باشند، با بدن خود ارتباطی از نوع خشم و نفرت برقرار می کنند. مثلاً در انگلستان، سنجش های افکار متعددی نشان داده که حدود ۸۰% از زنان انگليسی يا از بدن خود بدشان می آيد و يا از آن متنفرند.
با اين سازوکارهای مادی و فرهنگی است که بدن به تسخير قدرت در می آيد و نوع پوشش آنرا نيز قدرت بايد "تعيين" کند . بنابراين، اختيار نوع پوشش از اختيار زن خارج شده و در اختيار قدرت قرار می گيرد. چون بدن و پوشش در رابطه با " سکس" است که ارزش می يابد. قدرت که بر مصرف استوار شده است نياز به تبديل انسان ها به موجوداتی دارد که ارزش را نه در توليد و ابتکار که در مصرف هر چه بيشتر می جويند. شعار معروف "تا حد غش کردن خريد کن"(!shop till you drop) بيانگر ايده آل اين موجود مصرفی می باشد. در اينجاست که نوع پوشش و رابطه اش با انسان به مساله "استقلال" و آزادی فرد مربوط می شود ودر همين رابطه است که می توان با شريعتی به جای ستيز، همدلانه سخن گفت و بدون اين که نيازی به تهمت ضد زن بودن به او بزنيم به جوهر نقد او نزديک شويم. شريعتی به گواه رفتار آزادمنشانه اش با خانم و دخترانش نه ضد زن می توانست باشد و نه مردسالار، بلکه از فرو کاستن زن به سکس محض و موجودی مصرف گرا ناليده است.
همين نگاه سطحی آقای گنجی به زن و سکس او را وادار می کند که خود را نماينده فمينست های خيالی قرار دهد و به خود ماموريت دهد از شريعتی ايراد بگيرد که چرا دعا کرده خداوند به زنان شعور عطا کند؟ اگر آقای گنجی الفبای ادبيات گسترده فمينيستی را می دانست می فهميد وقتی سيمونه دوبوار کتاب "جنس (سکس) دوم" را می نوشت چند صباحی پيش نبود که زنان در انگلستان حق رای يافته بودند. تا آن زمان و حتی بسيار بعد از آن اکثريت مردان هم تحت تاثير مسيحيت و هم فلسفه يونانی زن را فاقد شعور و نا توان از آموزش عاليه می دانستند و بنابراين فعاليتشان را در فضای سياسی و اجتماعی را امری خطرناک تصور می کردند. حرکت های فمينيستی هم بر عقب ماندگی زنان آگاه بودند و اصلاً علت اصلی حرکتشان هم همين بود. ولی بر خلاف فلسفه های قدرت رايج اين عقب ماندگی را نه در طبيعت زن بلکه بخاطر شرايط فرهنگی – اجتماعی و اقتصادی می دانستند. بهمين دليل بود که در همان حال که برای گرفتن حق رای مبارزه می کردند. سعی در آموزش و تعليم زنان داشتند. نيک می دانستند که تنها از طريق آموزش و تحصيل است که زنان خواهند توانست اين عقب ماندگی تاريخ را جبران کنند. از استثنائات بگذريم اين حرکتها در جامعه ايران زمان شريعتی شروع نشده بود و بخاطر حاکميت فرهنگ مرد سالارانه زنان از عقب ماندگی تاريخی رنج می بردند. اما همزمان اشتباه نشود مردان نيز از اين عقب ماندگی مصون نمانده بودند ولی سرکوب مضاعف زنان، آنها را در صف عقب مردان قرار داده بود.
از اين رو، دعای شريعتی درباره عطای شعور به زنان بر دو آگاهی بنا شده است؛ اول اينکه وجود اين عقب ماندگی را به رسميت می شناسد. ديگر اينکه می داند که اين عقب ماندگی نه محصول طبيعت زن که محصول عوامل فرهنگی اجتماعی می داند. بنابراين وقتی اين نيايش شريعتی را در زمينه تاريخی و اجتماعی (xtconte) آن قرار می دهيم، می بينيم که نه، اين شريعتی نيست که بايد انتقاد شود بلکه آقای گنجی است که همچنان با همان نگاه سطحی خود برخورد رو به جلوی شريعتی را به برخوردی ارتجاعی تبديل کرده است.
۵. شريعتی و گفتمان ضد دموکرتيک
آقای گنجی در ظاهر يکی از انتقادهای اينجانب در نقد اول را پذيرفته است و متوجه شده اند که با نگاه دوآليستی نمی توان از شريعتی گقتمان دموکراتيک و يا ضد دموکراتيک استخراج کرد. اين بار يکی از شگردهايی که وی در مقالات جديديش برای رسيدن به هدف خود برگزيده اين است که به جای دوقطبی راديکال (يا دموکراتيک يا ضد دموکراتيک) سخن از "گفتمان غالب" شريعتی به ميان می آورد و بر اين اساس سخنان ديگر او را فرعی و عرضی قلمداد کرده اند. با اين ترفند کماکان ذات گراينه اش ظاهراً او هنوز سعی دارد بگويد ميان شريعتی دموکراتيک و شريعتی ضد دموکراتيک بايد يکی را انتخاب کرد و البته به زعم خودش از شريعتی بيش از هر گفتمان ديگری عناصر ضد دموکراتيک می توان استخراج کرد. انگار که نگاه قشری و جزمی او از ديدن "فضای خاکستری" در افکار هر متفکر انسانی نا توان است.
حال سوال اينست که چگونه و بر چه اساس روش شناختی از فضای خاکستری يک انديشه می توان گفتمان حاکم استخراج کرد و چه معياری به ما اجازه می دهد نظری را نظر اصلی و نظرات ديگر را عرضی و فرعی فرض کنيم؟ و آيا قبول اين امر که در افکار يک انديشمند ممکن است تناقض و فضای خاکستری وجود داشته باشد نشانگر آن نيست که سخن از گفتمان حاکم دست کم در محوطه اين فضای خاکستری بی معناست؟ البته اين يک نتيجه گيری منطقی ساده است که با دوآليسم فکری گنجی نمی تواند فهم شود. او در جستجوی چيز ديگری است.
۶. شريعتی و بکارت زن
گنجی با نقل تمثيلی از شريعتی در رابطه با بکر بودن می خواهد نشان دهد شريعتی نگاه مرد سالارانه به باکرگی زن داشته است. حال ببينيم آيا او در اين برداشتش سخن معناداری ارايه می کند؟
او تمثيل را در جايی از آثار شريعتی که شرف مرد به باکرگی زن تشبيه شده است و اين که اگر شرف يک بار لکه دار شود ديگر هيچ چيز جبرانش نمی کند، پيدا کرده است و از اين جا نتيجه می گيرد که نگاه شريعتی به زن يک نگاه مرد سالارانه و ضد زن بوده است. اينکه گنجی بر خلاف ادعاهای هرمنوتيکی و نظريه تفسيری پست مدرنش حاضر است در اين مورد ويژگی سمبوليک واژه ها و عبارات را در زبان ناديده گيرد و از اين تمثيل شريعتی برداشتی مبتنی بر معنی لفظی (Letters of Text) کند نشانه ديگری بر ضعف روش شناختی اوست.
اينطور به نظر می رسد که آقای گنجی اطلاعات پراکنده ای درباره فمينست ها به دستش رسيده و حالا از پاپ هم کاتوليک تر شده است و اعتراض می کند اصلا شريعتی به باکرگی زنان چه کار داشته است؟ تلويحاً منظور آقای گنجی اين می تواند باشد که باکرگی دختر بايد در دست خود دختر قرار داشته باشد و جامعه مرد سالار هيچ حق و نظری در اين امر خصوصی نمی تواند بدهد. اگر منظورش اين است که بايد گفت اين ديدگاهی متين است، اما اين ميزان سخن هيچ روشنی ای ايجاد نمی کند، بلکه لازم است از پيشينه و تبارشناسی آن هم اطلاع داشت تا بی گدار وارد مباحث پيچيده فمينيسم نشد. کوتاه آن که اين نظر بر می گردد به پاره ای از مکاتب فمينستی که چندين دهه است می گويند زن بايد کنترل بدن خود را از کنترل جامعه مرد سالار خارج کرده و خود آن را در دست بگيرد. من نمی دانم که شريعتی دقيقاً در مورد اين سوال چه نظری داشته است زيرا همانطور که در آغاز بحث گفتم من به قصد شرح آرای شريعتی وارد نشده ام، ولی اين را می دانم که آقای گنجی در لوای انتقاد به شريعتی به زنان خواننده مقالات خود می خواهد بگويد که خود چه نظری دارد هرجند جرأت آن را نيز نداشته که اين نظر را صريح اعلام کند و بنابراين در لفافه تلويحاً سخن گفته است؛ آقای گنجی مخالفت با ديدگاه سنتی در رابطه با باکرگی زن را از ديدگاه حاکم بر سرمايه داری غربی انجام می دهند. اما آقای گنجی چون پيچيدگی های رابطه سکس و بکارت با قدرت در جوامع سرمايه داری ليبرال را نمی داند، مانند بعضی از مکاتب فمينيستی اصرار دارد که اگر قدرت در شکل فرهنگ مرد سالار، حق نظر و عمل در مورد زن و روابط جنسی اش نداشته باشد زن قدم بزرگی در آزادی جنسی خود برداشته است. ولی آقای گنجی نمی دانند که قدرت تنها در شکل مرد سالاری نيست که عمل می کند؛مثلاٌ در جوامع سنتی که از دست دادن بکارت دختر عملی شرم آور تلقی می شود، امروزه در بسياری از جوامع غربی و خصوص در طبقه کارگر (rclassunde) "از دست ندادن باکرگی" برای دختران بعد از سن ۱۶-۱۵ سالگی خجالت آور محسوب می شود. پس اگر دقيق شويم تغيير چندانی رخ نداده است زيرا وقتی اين ساختار قدرت است که هم باکره گی و هم باکره نبودن را ناشی از يک فرهنگ ارتجاعی ويا مدرن می داند و خواستار حذف يا بقای آن می شود
درهر دو حال زن کنترل بدن حود را در دست ندارد، فقط ارباب عوض شده است. می بينيم که در هر دو مورد ظاهراً متضاد دختر کنترل بدن و زندگی جنسی خود را بدست نيآورده است، بلکه هنوز در کنترل قدرت قرار دارد و فقط صاحب قدرت از جامعه مرد سالار به جامعه ای عبور کرده که در آن زن ارزش خود را در جذابيت جنسی اش می بيند و ساده ترين را ه اثبات اين جذابيت به خود و ديگران در اين می بيند که هر چه زودتر باکرگی خود را از دست بدهد.
بنابراين توجه شود که بی ارزش شمردن بکارت اصلاٌ مشکل را حل نمی کند. همانطورکه از دست دادن بکارت بالذاته آزادی آفرين نيست. راه اين است زن در سکس، معنی و مفهوم و ارزش نشود و در عين حال نيازهای طبيعی جنسی اش نه مثل جوامع سنتی سرکوب، و نه در خدمت سرمايه داری و يا به اصطلاح فريبنده "جوامع مدرن" قرار گيرد. بلکه زن حق دارد در آزادی کامل ارضا شده و در رابطه با عشق و مأنوس شدن با مرد پايداری و وفاداری بجويد. اين گونه است که سکس از کنترل هر قدرتی خارج شده و در فضای طبيعی خود، در ارضای نيازها و لذت های طبيعی در آزادی کامل و در فضای اعتماد، احترام، فهم و عشق پايدار شود. ولی آقای گنجی از آن جا که در تله انواع گفتمان قدرت گير کرده است از درک اين تمايزات و پيجيد گی ها بس ناتوان نشان می دهد و چنين است که کارش به جنجال عليه شريعتی در رابطه با بکارت می کشد.
نکته آخر آن که اين آخرين نقديست که بر کار آقای گنجی می نويسم، چرا که وی، هم در دو برخورد شخصی در پاريس و لندن و هم در نوشته هايش، به خصوص مقاله دومش که درپی نقد اين جانب درمورد مقاله اول وی منتشر شده است، نشان داد که اهل گفت و شنود آزاد توام با شجاعت اخلاقی و خارج از ملاحظات قدرت گرايانه نيست و البته اين هم بی دليل نيست و قابل فهم است؛ تا آدمی تا از قدرت باوری، جزم گرايی، خود کم بينی در برابر متفکران غربی و راديکاليسم سطحی و بازاری رها نشده است نمی تواند با شهامت اخلاقی وارد گفتمان آزادی شود و به همين دليل است که نوشته ها ملالت آور بوده و چيزی جز مصرف دست دوم از اين و آن نويسنده و مشاوران فکری ای که هر يک به گونه ای با انديشه آزادی و استقلال ايران در ستيزند نيست. از اين رو با مهلت اندکی که هر يک از ما برای کار مفيد در اين زمانه دشوار داريم و در شرايط دشوارتری که ملت و ميهن در آن گرفتارند پرداختن بيشتر به اين گونه مطالب از اولويت برخوردار نيست. خداوند به همه ما روح حقيق جويی و دليری و عزم کافی در دوری از انواع بيان های قدرت عطا کند.
*پژوهشگر جامعه شناسی سياسی در مدرسه علوم سياسی و اقتصاد لندن، دانشگاه لندن
[email protected]