دو روز است که از مريضخانه بيرون آمدم ، دقيق ترکه بگويم ، درست همان روزی که احمد بورقانی را برای زنده نگهداشتننش به بيمارستان قلب برده بودند ، چند ساعت پيش از آن از مريضخانه ترخيص شدم . و حالا که با جان سختی پشت کامپيوتر نشسته ام تا با دل نوشته ای يادی از او که تنها ياور بی پناهان مطبوعات بود، کرده باشم ، چند ساعتی است که از تشيع جنازه پاکش از انجمن صنفی مطيوعات برگشته ام .
در عالم طريقت مثالی رايج است که می گويند هر چيزی را زکاتی است ، و زکات عشق اندوه طويل است ، مرحوم بورقانی هم عاشقی بود که همواره بر شانه هايش اندوه عظيم ملتی را به جان سختی بر دوش می کشيد .
اولين بار که ديدمش در کسوت نمايندگی ملت بود که علارغم ميل برخی از صاحب منصبان مطبوعات دوران اصلاحات که روزنامه های خود را تنها رسانه مردمی و به اصطلاح اصلاح طلب می دانستند ، از سوی آن آزاد مرد ، به جلسه ای برای هماهنگی بين مطبوعات حامی سيد محمد خاتمی برای انتخاب دوباره او به رياست جمهوری دعوت شدم که بانی آن جلسه هم خود آن مرحوم ( بورقانی) بود ، اينکه می گويم علارغم ميل باطنی برخی از اصحاب مطبوعات اصلاح طلب آن زمان ، به اين دليل است که در تمام دوران سردبيری ام در روزنامه ها و يا نشرياتی که داشتم ، حتی در دوران معروف به دوم خرداد، با اينکه از انديشه های سيد محمد خاتمی حمايت می کردم ، اما هيچگاه به خرده فرمايشات برخی از آقايانی که خود را وکيل و وصی اصلاحات می دانستند و مدام با سرک کشيدن به مطبوعات حامی دولت وقت ، مقالات و يا بيانيه هايی را برای چاپ شدن ، تحميل می کردند ، نبودم که از قضا ی روزگار هم چوب اين طمرد ها را هم ، با نگرفتن آگهی های آنچنانی دولتی ، زياد خوردم وشدم چوب دوسر طلايی که هم از سوی چناح راست مطرود بودم و هم فرزند ناخلف اصلاح طلبان ، چون خوش رقصی در حرفه ام را هرگز نياموخته بودم و اين حقيقتی بود که تنها ياور بی پناهان قبيله مطبوعات مرحوم احمد بور قانی از من دريافته بود و از اين رو تا آخرين روز های حيات پرثمرش ، همواره حامی و پشتيبانم بود تا بدانجا که وقتی برای همين بيماری اخيرم راهی مريضخانه شدم ، اولين کسی که با آن حال بيمار گونه اش با چند جلد کتاب به ملاقاتم آمد، هم او بود که امروز بيادش جزبا گفتن اين خاطره ، گفتن بسياری از خصايص و بزرگواری اين راد مرد را جايز نمی دانم که بلا ها از خصلت مردانگيش کشيد بی آنکه حتا آهی از نامردمی ها ی ياران کشيده باشد چرا که حلاج زمانه بود که هرگزاز سنگ هايی که جماعت به او زدند ، احساس درد نمی کرد ، مگر از کلوخی که جنيد ها زدند و عاقبت اورا کشتند و چه بزيبا سخنی دارد زنده ياد سعيد نفيسی که گاه و بيگاه بر زبان می آورد " انسان فانی است ، مخصوصا در ايران " .
گفته بودم که آخرين ديداری که با مرحوم بورقانی داشتم در مريضخانه بود که با چند جلد کتاب به ديدارم آمده بود و در ميان آن چند جلد کتاب حکايتی را خواندم که نقل آن حکايت را برای پايان دادن به اين شقشقه بی مناسبت نمی دانم چرا که آن زنده ياد از اينکه حقير در نوشتارم همواره به نقل يکی از حکايات تاريخی می پردازم ، خشنود و مشوقم بود ، خاصه که اهل قلم را از بی بضاعتی ، توان دادن خيرات نيست مگر با قلم ، حکايت ذيل را با اميد به آن که مقبول روح آن عزيز از دست رفته باشد و خيراتی محسوب گردد نقل می کنم .
در نصيحه الملوک امام محمد غزالی ، قصه ايی را به حجاج بن يوسف نسبت داده است که خواندنی و ايضا عبرت بر انگيز است ، نقل است که جمعی به نزد حجاج بن يوسف رفتند و او را از عذاب خدا ترساندند و نصيحتش دادند که اين همه جور بر ملت خود نکند .
حجاج که مرد زيرکی بود، فردا به منبر رفت و خطاب به امت ستمديده گفت : ای مردمان ، خدای مرا بر شما مسلط کرده است ، اگر من بميرم از پس من شما هرگز از جور ستم راحتی نخواهيد يافت ، چرا که برای مردمانی چون شما ، خدای تعالی چون من بسيار در آستين دارد ، پس اگر من نباشم يکی از من بدتر بيای
بيژن صف سری
http://www.bijan-safsari.com/