همانگونه که پيش زمينه فکری "سکولاريسم" در اروپا با ظهور مارتين لوتر (۱۵۴۶م- ۱۴۸۳) ، کشيش اصلاح طلب آلمانی، و مکتب اعتراضی او از دل مذهب مسيحيت بوجود آمد، ما نيز بايد با نقد کليت "اسلام سياسی" و دامن زدن به يک نهضت خردگرايی از درون خود اسلام (مشابه آنچه معتزله در گذشته کردند)، اساس يک جريان دينی اعتراضی را که با انديشه "سکولاريسم" سازگاری داشته باشد، پی ريزی کنيم.
"تلفيق ديانت و دولت" ، فکری است ناصواب که ربطی به اصل و ذات اديان توحيدی و گاها غير توحيدی ندارد. در واقع ريشه پيدايش اين فکر هميشه از آنجايی بوجود آمده که مردمانی سودجو و قدرت طلب ضمن بهانه قرار دادن دين توانسته اند با قرائت قدرت طلبانه از دين مردمانی را با خود همراه سازند. در اصول راستين تعليمات دينی اديان ابراهيمی طرح اين مسئله به انحاء مختلف اشاره و گوشزد شده است. بحث چرايی و چگونگی پيدايش انديشه التقاطی دين و دولت در فرهنگ ايران زمين نيز از ديرباز شناخته شده و قدمت آن حتا به تاريخ اسطوره ای ما می رسد. چنانکه اين بحث در داستان جمشيد و ضحاک و همچنين در داستان اسفنديار اشاره شده و حکيم ابوالقاسم فردوسی آن را به زيبايی تمام بيان کرده است. حتا روشن تر از آنها فردوسی در نامه رستم فرخزاد به برادرش اين بحث را باز می کند. (۱)
درعين حال بايد توجه داشت که اساس شکل گيری تمدن ها و دولت ها در گذشته اغلب بر پايه قدرت و حس بقای فردی و قومی بوده است. به عبارت ديگر از آنجايی که در انسان، قدرت نياز بقای فردی و قومی در جهت ادامه زندگی و رسيدن به مواهب طبيعی از ساير نيازهای او، از جمله نيازهای روانی و روحی او، قوی تر است، انسانها در جايی که از فرهنگ و دين سالمی برخوردار نباشند در وهله نخست روی به قدرت می آورند و سعی می کنند در ارتباط با خواسته های زمينی خود هرچه قوی تر گردند. اين باعث شده که آنها حتا دين و آيين شان را که می بايد آنها را برای تعالی روحی و انسانيت تربيت نمايد، وسيله ای می کنند که بتواند آنها را در رقابت با ديگر انسانها در موقعيت بهتری قرار دهد. از اينرو قدرت طلبی و برتری جويی مشخصه اصلی کسانی است که می خواهند از تلفيق دين و دولت (يا ايدئولوژی و قدرت) به همه خواسته های نا مشروع زمينی و توسعه طلبانه خود نائل آيند. بر اين اساس می بينيم که علی رغم انديشه های پاک زرتشت در گات ها، و آشنايی ايرانيان از ديرباز با سرنوشت جمشيد (که در اسطوره های کهن ايرانی از آن ياد شده است)، باز برخی از ايشان (ساسانيان) بر بنيان فکر "تلفيق دين و دولت" دولت تشکيل می دهند و طی ۴۲۷ سال (از ۲۲۴ تا ۶۵۱ ميلادی) حکومت، بر بخش عظيمی از جهان آن روز تسلط پيدا می کنند.
در قرآن کريم نيز در پيوند با مذمت مذاهب قدرت طلب و طريقه هايی که از دين قصد دنيا خواهی دارند (بويژه حاکميت های مذهبی)، بسيار سخن گفته شده که به دلايل روشن هيچگاه فرصت تبليغ و انتشار پيدا نکرده است. دليل اين مسئله هم چيزی نيست جز اينکه بعد از مرگ پيامبر مسلمانان در ارتباط با پيام پيامبرشان خلط مبحث کردند و آخر الامر با رويکرد به قدرت و تلفيق دين و دولت، اسلام را به يک دين سياسی محض تبديل کردند. با ادامه دار گشتن آن اسلام (البته در شکل ها و فرم های گوناگون)، اينک مسلمانان اغلب چنان گمراه گشته اند که قادر نيستند، دروغها ، افتراها و پيرايه هايی که ملاها و مفتی ها و صوفی ها در طی اين قرون و اعصار به اين آيين بسته اند، را از آن باز شناسند. اين است که امروز اغلب جوامع به اصطلاح اسلامی (بويژه ايران ما) در چنبره فکر شيطانی "تلفيق دين و دولت" گرفتار آمده اند و راه نجاتی برای آنها (و ما) متصور نيست.
حال اگر برای رفع اين معضل بپذيريم که "سکولاريسم" راه حل نهايی خرد گرايانه ما در جهت بنای يک حکومت دموکراتيک در ايران است، در آن صورت چاره ای نداريم جز آنکه با بررسی سکولار متون دينی از درون خود اسلام، بر پايه مستندات تاريخی و دينی پيش زمينه های فکری پيدايش يک نهضت اعتراضی را بوجود آوريم. نهضتی که بتواند در راستای ايجاد نهاد "سکولاريسم"، ما را در باز شناسی يک اعتقاد سالم اسلامی نيز ياری رساند.
بايد توجه داشت که بين اعتقادات مذهبی "آيت الله" های شيعه و "پاپ" های کاتوليک شباهت های بسيار است با اين تفاوت که جامعه ما (به دليل نوع جغرافيای سياسی آن و گسترده بودن خاستگاه های اقوام ايرانی و قشرهای مذهبی و فکری متفاوت اش) شباهتی با جامعه اروپای آن زمان ندارد. به همين دليل ما هنوز "مارتين لوتر" زمان و جامعه ی خويش را نمی شناسيم و يا اگر بشناسيم بخاطر ارجح بودن مطالبات ديگری که داريم از وجود "مارتين لوتر"های ايرانی خودمان و کمکی که آنها می توانند در اين راستا به ما بکنند، غافليم. درحالی که اگر خواسته باشيم از شر مزاحمت های "پاپ های مسلمان نما"ء وطنی مان رهايی پيدا کنيم، ناچاريم به همان طريق که فرمانروايان آلمانی از فکر و نامه اعتراضی مارتين لوتر حمايت کردند (بخاطر آنکه می خواستند خودشان را از حيطه حکومت پاپ ها خارج سازند) می بايد از همه محققانی که از طريق دين اعتقادات "آيت الله" ها را زير سئوال می برند، مجدانه حمايت کنيم . چراکه بايد بدانيم که در پی انتشار نامه مارتين لوتر به پاپ (ليو دهم- ۱۴۷۵-۱۵۲۱م Leo X) بود که يک نهضت فراگير اجتماعی بوجود آمد، نهضتی که در اصل مخالفتی با اصول اعتقادی مردم نداشت اما تضادهای قدرت طلبانه و سلطه گرايانه پاپ ها را زير سئوال می برد. پيش زمينه جريان "سکولاريسم" در اروپا اين چنين پديد آمد و اين چنين به يک نهضت فراگير خردگرايی تبديل شد. درحالی که در کشور ما پيش زمينه اين فکر هنوز شکل نگرفته و جا باز نکرده است. ايرانيان، ولو آنکه مخالف حکومت آخوندی باشند، اما بيشترشان يا طرفدار "سروش" و "پيمان" و "شريعتی" اند (يعنی اسلام سياسی) يا آنکه از موضع ناسيوناليستی و ايدئولوژيکی (اغلب کينه ورزانه) با دين اسلام و مذهب تشيع مخالفت می کنند.
به نظر من دکتر جواد طباطبايی درست می گويد که:
" نظريهی “وحدت ديانت و سياست”، در ايران، با ايدئولوژيک شدنِ اسلام پيوند دارد."
"جدايی دين و دولت در اسلام، بايد به معنای ايدئولوژیزدايی از آن باشد وگرنه سکولاريزاسيون در مورد اسلام مفهومی يکسره بیمعناست."
متاسفانه به علت اينکه جريان روشنفکری ما از دل اعتقادات مذهبی ما بيرون نيآمده بلکه آن متاثر از جريانات روشنفکری اروپا در اين دو قرن اخير است، اغلب فراموش می کنيم که پيش زمينه های فکری جريانات خردگرايی در اروپا از دل مذهب کاتوليک بوجود آمده است. به عبارت ديگر، اگر از داخل خود مسيحيت کسی ظهور پيدا نمی کرد که ايرادات باور کليساييان و پاپ را (بر اساس تعليمات عيسی) به آنها ياد آور شود ، آنگاه نه جريان خردگرايی نضج می گرفت و نه اينکه احتمالا به اين صورت، اين فرصت برای همه ما بود که اينک در خارج از کشور آزادانه عقايدمان را مطرح سازيم. اين است که وقتی در کشور ما طوفان انقلاب برپا می شود از روشنفکران ما کسی نيست (يا کمتر کسی است) که به درستی آن را بشناسد و يا در شکل دادنش دستی نداشته باشد. قصد من در اين نوشته آن نيست که از روشنفکران مان انتقاد کنم بلکه قصد دارم که بگويم همانگونه که ما نمی توانيم با استفاده از يک جمله از وسط يک متن، کل آن را معنی و تفسير کنيم همين طور نمی توانيم با برداشت از يک بحث روشنفکری منقطع از يک جريان ۵۰۰ ساله خردگرايی کل ميراث فرهنگی بشر از تاريخ اديان (بخصوص اسلام) را مورد انکار قرار دهيم. از اين روست که به نظر من جريان روشنفکری ما بويژه روشنفکری مذهبی ما در راستای سالمی قرار ندارد. چرا که تا به حال نه روشنفکران لاييک مان درک کرده اند که در اين شرايط می بايد از جريانات اعتراضی دينی جمايت کنند و نه اينکه از ميان روشنفکران مذهبی ما کسی مانند مارتين لوتر، پيدا شده که ضمن زير سئوال بردن مذهب "آيت الله" ها، توانسته باشد از مذهب تشيع و دين اسلام قدرت زدايی بکند. در حالی که اغلب آنها علی رغم آنکه در قرآن (۴۲/بقره) خوانده اند و می دانند (ولاتلبسوا الحق بالباطل و تکتموا الحق و انتم تعلمون)، باز هر دم از تلفيق فکر ناصواب خود و فلاسفه غربی، بر ای اسلام "پوستين وارونه" ديگری طراحی می کنند.
امروز اما، فکر "سکولاريسم" از آنرو مطرح است که در اين عصر انسانها بر حسب خساراتی که از بابت جنگهای برتری طلبانه ايدئولوژيکی بر آنها وارد آمده بيشتر از هر زمانی با موضوع حقوق فردی (شهروندی) و طبيعی شان آشنايی پيدا کرده اند. چيزی که در گذشته تاريخ (به دليل غلبه فکر " تلفيق مذهب و قدرت") و حتا در نيمه اول قرن بيستم (به دليل غلبه انديشه "تلفيق ايدئولوژی و قدرت") اصلا وجود نداشته و اگر در لا به لای متون قديمی و دينی به آن اشاره شده هيچگاه فرصت مطرح شدن پيدا نکرده است.
متاسفانه از آنجايی که بازسازی دوباره کشور ايران (بعنوان يک کشور مستقل و دولت فراگير) بعد از سقوط ساسانيان اول بار به واسطه کوشش های فکری خاندان صفوی تنها با تکيه کردن بر مذهب "تشيع" عملی شده، و بعد از آنها نيز اين سياست به توسط حکومتهای بعدی تداوم يافته، به هر حال (خوب يا بد) تار و پود وحدت ملی ما ايرانيان به نوعی با اين مذهب گره خورده است. مضافا اينکه ما امروز با نسل جديدتری از آن "شيعيان صفوی" روبرو هستيم که توانسته اند، با ايدئولوژی کردن "اسلام " و همراه کردن قشرهای عظيمی از مردم عقده مند و کينه جو کار را از آنچه بود سخت تر نيز بکنند.
در شرايط کنونی که ملاها به ثروت های بی حساب باد آورده دست پيدا کرده اند و پيروان فکر "اسلام سياسی" بهره های مادی کلان از آن می برند، کار آزادی خواهان ايرانی در جا انداختن فکر "سکولاريسم" بسيار سخت خواهد بود، چرا که پيروان فکر "اسلام سياسی" اين سنگر قدرتمند سودآور را ديگر به سادگی رها نخواهند کرد.
بنابراين اينکه ما بگوييم:"ما مخالفتی نه با دين، نه با مذهب و نه با ايدئولوژی داريم، اما معتقديم که همهء اينها را بايد جدا از قدرت سياسی نگاه داشت تا دموکراسی، گوناگونی عقايد، و آزادی بيان مردمان ممکن شود و جامعه از خطر تحميل يک عقيده و رفتار و گفتار رهائی يابد." باعث نمی شود که آنها ار خر "شيطان تلفيق دين و دولت" پايين بيايند(۲). برای اينکه اين موضع با اعتقادات قدرت طلبانه آخوندها و روشنفکران مذهبی درگير نمی شود، در نتيجه در متن جامعه سياست زده و مذهب زده ما، يا بازتاب پيدا نمی کند و يا اينکه از طرف طرفداران فکر "تلفيق دين و دولت" مورد مخالفت شديد قرار می گيرد. به عبارت ديگر، درجايی که آنها به ثروت های باد آورده دست پيدا کرده اند و کليه امکانات تبليغاتی جمعی ما را در اختيار دارند، مشخص است که اين فکر (بخصوص زمانی که از طرف مخالفان به اسلام مطرح شود) در جمع افکار عمومی کشور جا باز نمی کند.
به نظر من پيشنهاد "سکولاريسم" بعنوان يک راه حل نهايی، تنها زمانی می تواند مفيد واقع شود که از جانب خود مسلمانان مطرح شود. آنهم در جايی که آنها بتوانند با استناد به مبانی اصلی باور اسلامی با پيروان فکر تلفيق دين و دولت بگونه علمی درگير شوند. به عبارت ديگر ما زمانی می توانيم با پيروان فکر تلفيق دين و دولت در گير شويم که بتوانيم با طرح يک "اسلام اعتراضی"، بر اساس خود اصول اعتقادی اسلام، "تشيع آخوندی" و "اسلام ايدئولوژيک" را مورد نقد قرار دهيم.
ما اگر ثابت کنيم که مذهب ملاهای جبل عاملی ربطی به دين اسلام و حتا آيين تشيع (به آن مفهوم که در ۲۰۰ سال اوليه تاريخ اسلام به توسط امامان دور از حاکميت تبليغ می گشته) ندارد، آنگاه با استفاده از تعليمات قرآنی و تفسيراتی که در اين زمينه بسيار است می توان مسلمانان ايرانی را به پذيرفتن اين فکر که دين از حکومت جدا است، قانع سازيم. اگر نيت ما بر صلح باشد و نخواهيم کشورمان ويران شود، بايد بکوشيم تا از راه خود دين و بازخوانی درست متون اسلامی، بويژه قرآن کريم و کتب قديمی تر شيعه (مانند نهج البلاغه و اصول کافی) راهی را بيابيم که بتوانيم به اين هدف نائل شويم.
ما چاره ای نداريم جز اينکه با مبلغان فکری "تلفيق دين و دولت" و همه آنهاييکه پشت قدرت مذهبی (کم رنگ يا پر رنگ) پنهان شده اند، باب يک گفتگوی دوجانبه را باز کنيم. ما براحتی قادريم که نظريه "ولايت فقيه" و همچنين کليه برداشت های مذهبی ملاها را با استفاده از اين متون نقد کنيم. اينکار از عهده روشنفکران مذهبی بخصوص آنهايی که پشتيبان "اسلام ايدئولوژيک" هستند، بر نمی ايد. زيرا آنها افکارشان بيشتر در توجيه فلسفه قدرت است و به همين خاطر آنها هميشه در کنار مذهب قدرت طلب قرار می گيرند. توصيه من به روشنفکران سکولار و روشنفکران لاييک اين است که دست از لجاجت و کينه ورزی نسبت به مذهب بردارند بلکه با بکارگيری يک برنامه مشخص و هدفمند به يک جريان اعتراضی از درون خود اسلام دامن بزنند که بتواند باور رهبران مذهب ولايت طلب (و همچنين طرفداران اسلام ايدئولوژيک) را زير سئوال ببرد. ما اگر به يک پارچگی و وحدت کشورمان علاقه مند باشيم و اگر نخواهيم که کشورمان با عملکرد بد دوستان نادان و بدکنشی دشمنان دانا و غدّار فرو پاشد، آنگاه مجبوريم که در طرح و گسترش يک ادبيات سالم اسلامی بکوشيم و از خود مايه بگذاريم.
ما از "اسلام سکولار" و به دور از قدرت، دور نيستيم. زشتی تلفيق دين و قدرت برای اغلب انديشمندان اسلامی(بويژه برای آنهايی که از قدرت و از قدرتمندان دوری می جسته اند) تا پيش از تاريخ ورود آخوندهای جبل عاملی به ايران و پيروی کامل آنها از مقاصد سياسی پادشاهان صفوی اصلی شناخته شده است. اين موضوع اساس يکی از موثق ترين روايات نبوی است که فرمود: "فقها تا هنگاميکه وارد دنيا نشده اند و از رويه سلاطين و قدرتمندان پيروی نمی کنند، امين پيامبرانند، اما همينکه وارد دنيا شدند، نسبت به دينتان از آنها بر حذر باشيد." (اصول کافی ج اول ص ۵۸).
از اينگونه احاديث در کتب شيعه فراوان داريم. حتا در قرآن موارد بسياری است که می توان آنها را مطرح ساخت. (من خود در اين زمينه بسيار کار کرده ام که هنوز منتشرشان نکرده ام)
با اين حال ممکن است کسانی بگويند که پيامبر اسلام خودش به قدرت نزديک شده و کسی بوده که در شکل گيری تلفيق دين و قدرت در اسلام اول گام را برداشته است. در پاسخ بايد بگويم که پيامبر هرگز به قدرت نزديک نشد و هرگز قدرت را به جهت رسيدن به منافع شخصی و حتا قومی و قبيله ای بهانه قرار نداد. بله، پيامبر حکومت کرد اما مشروعيت حکومتش ناشی از فره ايزدی نبود. بلکه او به اين دليل به حکومت رسيد که بخاطر مهارت هايش در مذاکرات مربوط به برقرار کردن صلح بين قبائل عرب توانسته بود اعتماد و بيعت ايشان را به دست آورد. به همين خاطر مردم زمانه اش با بيعت شان پيامبر را برای آن مدت زمانی که بين شان زندگی می کرد، انتخاب کردند و به او اختيار دادند تا بين شان حکومت نمايد. اين فرق می کند با زمانی که انسانها از طريق روشهای غيردموکراتيک به قدرت می رسند و حکومت می کنند.
پيامبر به نيابت از مردم و با بيعت گرفتن از آنها بود که توانست حکومت کند. او اگر رسول الله بود، بر اساس خود قرآن، بر طبق آيات ۶ سوره مکی شوری و يا آيه ۱۲ سوره مکی هود و يا آيه ۹۲ سوره مدنی مائده، حيطه رسالتش در اين بود که فقط دين خدا را ابلاغ کند و مردم را با پند و اندرز بشير و نذير باشد. همين و بس. اما بعد از هجرت به مدينه، اگر او جنگ کرده و فرمان قتل و غارت داده صرفا به اين خاطر بود که او جدا از رسالتش، حاکم آن مردمی بود که به او رای داده بودند و از او انتظار داشتند که آنها را در مقابل تعرضات دشمنانشان محافظت کند. مثل هر فرمانداری که برحسب آرای عمومی مسئوليت دارد از شهروندان کشورش در مقابل دشمنان دفاع کند. بنابراين بسياری از احکام پيامبر (که امروز جزو احکام لايتغير دينی محسوب می شوند) مربوط به شرايط زمانی آن سرزمين و آن مردم بود و جا ندارد که در شرايط ديگری مورد مقايسه و حتا اجرا قرار گيرد.
يکی از مهمترين آموزه های شيعيان قرون اوليه تاريخ اسلام نيز اين بود که آنها در مخالفت با سنيان حنفی "تقليد" و "قياس" را باطل می دانستند. در حالی که امروز می بينيم آن آموزه ها همگی فراموش شده و اينک شيعيان با شعار قرار دادن "تقليد" و "قياس" به مذهب ابوحنيفه بيشتر نزديک ترند تا به مذهب علی ابن ابی طالب و امام جعفر صادق.
چرا پيامبر فرمود : " فرزند زمان خود باش؟" يا که در سوره "والعصر"، در قرآن کريم، خدا به عصر و دوره قسم می خورد که " همانا انسان در خسران پيچيده شده است". مشخص است که خسران مربوط به عدم شناخت شرايط زمانی هر عصر و دوره است که اغلب انسانها در اين خصوص ساده انديشی می کنند و بدينگونه با عمل کردن به احکام پيشينان شان، به خود و خانواده و جامعه شان صدمه و خسارت وارد می کنند. منظور اين آيه اين است که انسانها نبايد به شرايط زمانی ۱۴۰۰ سال پيش عمل کنند. شرايط زمانی حتا يک صد سال پيش و ده سال پيش نيز با شرايط زمانی کنونی ما فرق دارد که اگر احکام شان يکی گرفته شوند و مردم بدان عمل کنند جز خسران عايدشان نخواهد شد.
چنانچه پيامبر گفت: "هرکس که بميرد و امام زمانه خود را نشناسد، به عصر و زمانه جاهليت مرده است؟" زيرا شرايط هر زمان فرق می کند و ما از نظر مذهبی موظفيم که شرايط زمانه خودمان را بشناسيم. اين مسائل همه در کلام علمای قدرت طلب "شيعه" (۳)خلط مبحث شده و آنها همه بندگان خدا را با پيش کشيدن داستانهای خيالی و من درآوردی (مثل غايب شدن امام دوازدهم و نواب اربعه و خلط آن با موضوع امام زمان و ...) بکلی گمراه ساخته اند.
پيامبر در طول زندگی خود هرگز نظريه ای مانند نظريه "ولايت فقيه" اختراع نکرده است که حکومت را در عده ای خاص (حتا اهل بيت خودش) محدود و منحصر کند.
او با گفتن اين مطلب: (حشر/۷): «و ما اتئکم الرسول فخذوه و ما نهئکم عنه فانتهوا و اتقوا الله ان الله شديد العقاب»، (= آنچه را رسول برای شما آورده بگيريد و آنچه را باز داشته از آن دست بداريد و از خدا پروا کنيد که خدا سخت کيفر است) در واقع توضيح می دهد که هر مطلب اضافی (خارج از پيام او مثل نظريه معصوميت و داستان غيبت امام زمان و ولايت فقيه) به دين اسلام ربط ندارد بلکه آنها را قدرت طلبان هر زمان می سازند و به دين او پيرايه می بندند تا به پشتوانه آن چند صباحی با برتری طلبی (ولايت) و قدرت طلبی و ثروت جويی بر مردم حکومت کنند. در حاليکه اگر به سنت پيامبر و کلام خدا در قرآن رجوع کنيم می بينيم که به يقين حکومت از آن مردم است و تا مردم خود وضع و حال خودشان را (در هر زمان و در هر مکان) تغيير ندهند، خدا تغييری در اوضاع و احوال آنها نمی دهد. (۴)
داستان حکومت امويان، عباسيان، غزنويان ، خوارزم شاهيان ، سلجوقيان و عثمانيان و صفويان و ... همچنين "ولايت طلبی" ملايان ما به هيچ رو با سنت محمدی مطابقت ندارد و آن حکومت ها و اين ولايت ها با هيچ چسبی به اسلام نمی چسبد. چراکه اسلام دينی نيست که در آن حاکمان بتوانند به حکومت مطلقه برسند و يا آنکه آن را دست به دست به فرزندان شان و رفقای شان منتقل کنند . امر حکومت در اسلام فقط و فقط به مردم مربوط است و مردمند که می توانند در آن دخل و تصرف کنند. درحالی که رسالت موضوعی است که به خدا مربوط است و امر آن در هيچ حالی در اختيار مردم قرار نمی گيرد. بعبارت ساده تر، بنا به اعتقادات اسلامی، مردم در ارتباط با امر رسالت (دين) همه بيکاره اند درحالی که در ارتباط با امر حکومت آنها همه کاره اند و می توانند به هرگونه که بخواهند رای بدهند و نظر بدهند و آن را تغيير دهند و حتا اگر خطا کنند پای خطای شان نيز بايستند. همين دليل کافی است تا بدانيم موضوع دين و دولت در اصل و ذات اسلام از هم جدا است. ازاينروست که می گويم: موضوع رسالت پيامبر از موضوع حکومت او جدا بوده و پيامبر بعلت داشتن شعور باطنی و علم پيامبری از اين مسئله بخوبی آگاهی داشته است. چه در زمانی که او در مکه بود و در آنجا از جانب خدا به رسالت (نه حکومت) برگزيده شده بود و چه آن موقع که مردم مدينه او را برای حل و فصل مشکلات شان انتخاب کردند و امر حکومت را به دستش سپردند.
پيامبر برای امر دين مردم و تعالی اخلاق و برای روزهايی که هيچ انسان مذهبی رو به قدرت مطلقه نياورد پيش بينی های لازم را کرده و در اين رابطه صدها سخن نغز دارد که امروز از آنها می توان عليه فقهای دنيا طلب و عالمان قدرت طلب و رياکاران اصلاح طلبی که با قدرت مطلقه لاس می زنند، استفاده نمود. بر اين اساس می توان ثابت کرد که تعليمات اسلامی (همه آنهايی را که پيامبر اسلام خود شخصا شرح و بيان کرده) همه با سکولاريسم همآهنگی کامل دارند. آن اسلامی که با "سکولاريسم" همآهنگی ندارد "اسلام ايدئولوژيک" ( اسلام سياسی) است که تاريخ شرح و بيانش مربوط به بعد از حيات پيامبر است و ربطی به دين واقعی اسلام (دينی که مبانی اعتقادی اش بوسيله حضرت محمد تبيين شده و کامل شده) ندارد .
اساس و بنيان باورهای ايدئولوژيک از جمله "اسلام سياسی" همه بر ولايت طلبی و تبعيضات تکبرآميز (جنسی و قومی و صنفی و مذهبی) است. درحاليکه در اصل تعليمات اسلامی تصريح شده که انسانها همه از يک زن و مرد آفريده شده اند و اگر گوناگون اند از آنروست که از هم شناخته شوند، نه آنکه کسی (از نظر جنسی) و قومی (از جهت مذهبی و نژادی) در اين جهان بر ديگری برتری داشته باشد. برتری تنها در جهان بعدی آنهم در نزد خدای يکتا معلوم می شود و آن مربوط است به پرهيزکاری. با توجه به اينکه پرهيزکاران به قدرت نزديک نمی شوند و به ظاهر سازی و ريا کاری دست نمی زنند، مشخص است که اين برتری ناشی از پرهيزکاری هرگز مصداق اين جهانی پيدا نمی کند و در جايی به حساب نخواهد آمد. الا نزد خدا آنهم در آسمان بهشت. (۵)
بنابراين اگر ما خود، در ارتباط با کار اين جهان به "انسان برتر" اعتقاد نداشته باشيم و همه افراد بشر را (اعم از زن و مرد و سياه و سفيد و سرخ و زرد و ... يهودی و مسيحی و مسلمان و بهايی و .... ايرانی و عرب و ترک و فارس و لر و کرد و بلوچ و....) با خود برابر بدانيم، قاعدتا نمی توانيم به باوری روی بياوريم که در آن باور مردمان به خودی و غيرخودی تقسيم می شوند. چراکه در آن صورت در ارتباط با موقعيت های اجتماعی و شيوه حکومت کردن، مجبوريم بخش های وسيعی از مردم را از داشتن حقوق فطری و طبيعی و شهروندی برابرشان محروم سازيم. درحالی که ما بر اساس اعتقادات مان مجاز نيستيم حتا يک نفر را از داشتن آن حقوق محروم سازيم.
آنچه مسلم است تجمع قدرت در يک فرد يا يک حزب و گروه، پديده ای است خطرناک که می تواند همه چيز را پيرامون خود فاسد کند (حتا دين را). از اينرو معنای اتهام "مفسد فی الارض" از ديدگاه دين، جز به آخوند ولايت طلب و و ايدئولوژيست قدرت طلب (يعنی مشرک، کسی که خداگونه حکم می راند) اطلاق نمی شود. چرا که او با اين تداخل کردن دين و قدرت درهم و خلط مبحث در امور دينی، دين را که در واقع بايد نمک اين جهان (برای حفط و حراست از مقام انسانی) باشد، فاسد می کند. او با کشتن انسانها و نابود کردن فرصتها و ظلم (آنهم بنام دين) درواقع همان کاری را می کند که شيطان می کند و بدينگونه انسانها را از دين و خدا گريزان می سازد.
درحالی که اگر انسان دينی بينديشد، به حکم آيات قرآنی (مانند آيه ۱۱ سوره رعد) بايد بداند که حکومت از آن مردم است. آنها هستند که می بايد بتوانند خودشان را تغيير دهند و بر اساس آن بتوانند اساس حکومتی را بنا نهند که بتواند آنها را در راستای بالابردن فهم عمومی و رفع نيازهای مادی ياری شان کند. چراکه خدا وضع و حال آنها را از آنچه بوده و هست تغيير نمی دهند. بنابراين مردم اند که بايد قادر باشند تا نسبت به تغييرات اساسی در شکل گيری حکومت تصميم بگيرند. آنها می بايد شرايطی فراهم آورند که تا از طريق مشاوره و رايزنی هرکس آزادانه بتواند رای و نظر مشورتی خود را بيان نمايد ("وامرهم شوری بينهم" يا"و شاورهم فی الامر")(۶) . اگر مردم حق انتخاب نداشته باشند و يا اگر جزو آن افراد غيرخودی و بيخودی باشند که نظرات شان مهم تلقی نمی شود و در رای گيری ها به حساب نمی آيند، آنگاه آنها چگونه می توانند بر اساس آيه قرآنی به آنچه خداوند آنها را ملزم ساخته عمل کنند.
از اينرو معتقديم که مردم می بايد تک تک شان با هم برابر باشند تا از برابر بودن همه آنها و تقسيم مساوی قدرت بين آنها (بگونه رای دادن) قدرت را بتوان به مهميز اراده جمعی مردم مهار کرد. بدينگونه قدرت می بايد (بدون دخالت و نفوذ و تبلبغ ولايت طلبان و ثروتمندان) با انتخابات و آرای آزاد تک تک افراد هر مملکتی در حول يک دولت سکولاری که مسئوليت قانونی داشته باشد که در جهت توزيع عادلانه امکانات و ثروت عمل کند، شکل گيرد. برای رسيدن به اين هدف، دولت بايد مسئول باشد و وظيفه داشته باشد تا با استفاده از امکانات مملکتی و قانونی کليه شهروندان کشور را (جدا از جنس و مذهب و عقيده ايشان و اکثريت و اقليت بودن شان) به شرکت آزاد و مستقيم آنها در شوراهای محلی و سازمانهای صنفی و حزبی (جهت تشکل منطقی آرا و رايزنی ها و مشاوره های عمومی در امر حکومت) تشويق کند. همچنين عهده دار باشد که به انتشارات آزاد و شکل گيری مطبوعات و رسانه های گروهی و عمومی آزاد جامه واقعيت بپوشاند. در اين موقعيت وقتی هر کسی (بدون دخالت دست قدرتمندان و ثروتمندان) در جای خودش قرار گرفت آنگاه حق (عدالت و برابری) محقق است. والا هر زمان شيطانی با تکبر (برتری جويی) و تشبث به فريب و تکيه بر زور اسلحه و بازوی نيروهای قدرت طلب (بخوانيد بسيجی ، پاسدار و يا ارتشی) بر مردم حکومت می کند و با کشتن انسانها و فرصت ها و نابود کردن امکانات، و پراکنده ساختن مردم، آنها را از شناخت خودشان و حقيقت و يافتن جايگاه شايسته و مناسب شان در جامعه باز می دارد.
در هر حال از آنجايی که اسلام بر اساس پيام برابری شکل گرفته و در جايی که پيامبر آن اذعان دارد که: "او نيز بشری است مثل ساير افراد بشر"،به عنوان يک باور دينی نمی تواند با انديشه "سکولاريسم" و برابر بودن همه انسانها در ايجاد يک حکومت دموکراتيک منافات داشته باشد. بر پايه اين اصول اعتقادی است که معتقدم اسلام در اصل و ذات خود با "سکولاريسم" سازگاری کامل دارد و بر اساس همان اصول باور دارم که می توانيم در ميدان مبارزه فکری و عقيدتی با پيروان نظريه "ولايت فقيه" و ديگرانی که از فکر ناصواب "تلفيق دين و دولت" دفاع می کنند پيروز و کامياب بيرون آييم . ان شاء الله
حسين ميرمبينی
۱۸ آوريل ۲۰۰۸
www.peikekhabari.com
___________
پانويس ها:
۱- شرح نامه رستم فرخ زاد به برادرش که در شاهنامه آمده است. خود به زيبايی معلوم می دارد که عاقبت "تلفيق دين و دولت" چيست. وقتی رستم فرخزاد به برادرش يادآور می شود که گنهکارتر در زمانه منم / ازيرا گرفتار اهرمنم ، خود معلوم می دارد که فردوسی (يا آن سردار) از مسئله تلفيق دين و دولت و عاقبت بد آن در حاکميت ساسانی بخوبی آگاهی داشته است .
يکی نامه سوی برادر به درد
نوشت و سخنها همه ياد کرد
گنهکارتر در زمانه منم
ازيرا گرفتار آهرمنم
همه بودنيها ببينم همی
وزان خامشی برگزينم همی
بر ايرانيان زار و گريان شدم
ز ساسانيان نيز بريان شدم
چنين است گفتار و کردار نيست
جز از گردش کژ پرگار نيست
چو با تخت منبر برابر کنند
همه نام بوبکر و عمر کنند
تبه گردد اين رنجهای دراز
نشيبی درازست پيش فراز
۲- مراجعه کنيد به شرح "مواضع ما" (ماده پنجم) در سايت "سکولارنو"، نوشته دکتر اسمعيل نوری علا:
۳ - ايشان را نبايد " شيعه" ناميد، چرا که آنها با غلو کردن در مباحث دينی و کم و کاست کردن در تعليمات راهنمايان نخستين شيعه، از راستای راستين تشيع واقعی خارج شده اند. به عبارت ديگر آنها بنوعی جزو خوارج محسوب می شوند.
۴- آيه ۱۱ سوره رعد : «ان الله لا يغير ما بقوم حتی يغيروا ما بانفسهم ....»، (خدا وضع و حال هيچ قومی را عوض نخواهد کرد مگر آنکه انسانها به خودشان وضع و حال خودشان را تغيير دهند). معنای اين آيه درواقع اين است که انسانها قادرند هر چيزی را تغيير دهند. بنابراين اگر مسلمانان ايرانی بر اثر پيروی از تز "معصوميت" و "ولايت فقيه" از خود سلب آزادی و سلب اختيار کرده اند، آن از تقصير و گناه خود ايشان است که غيرخدا را می پرستند و اختيار شان را به طاغوت داده اند. به همين خاطر هم هست که اينک به سرنوشت شومی گرفتار شده اند.
۵ – موضوع آيه ۱۳ سوره حجرات
۶ - آيات ۳۸ سوره شوری و ۱۵۹ سوره آل عمران
بايد توجه داشت که در قرآن حيطه و کاربرد امور دنيوی از امور معنوی جدا گرديده است. در امور دنيوی مردم مجازند که با رايزنی و مشورت مسائل خودشان را حل و فصل کنند. در حالی که در امور معنوی هر مومنی مجبور است صرفا از (از سه طريق) از دستور خدا و پيامبر و امام زمان خود (اولی الامر) اطاعت کند(آيه ۵۹/نسا). يعنی اينکه مومنين حق ندارند در اين مورد بخصوص خلط مبحث کنند و يا اينکه به اختيار و انتخاب خود و يا به روش رای زنی و مشورت با ديگران، از چيزی و کسی اطاعت کنند که خداوند مشروعيت اطاعتش را (در قرآن) ذکر و واجب نکرده است. به عبارت ديگر علما و فقهای اسلامی به صرف بستن القاب "آيت الله و حجت الاسلام" به خود (و رفقای خود) مشروعيت دينی و قرآنی پيدا نمی کنند بلکه جميع آنها در اين امور همه بيکاره و ول معطلند. رجوع کنيد به آيه ۳۶ سوره احزاب.