فکر سفر مدتها بود که وسوسه ام می کرد. صدايی در گوشم می خواند: حالا که سفری به ۳۰ سال قبل نمی توانی بکنی، بيا و به ۲۰ سال قبل سفر کن؛ به تاشکند .
تدارکات سفر با هجوم احساسات برايم همراه بود. بعد از بيست سال در شرايطی ديگر به تاشکند باز می گشتم. شش سال در اين شهر زندگی کرده بودم. امروز هم من شرايط ديگری داشتم و هم تاشکند به جامعه ای ديگر تعلق يافته بود: ازبکستان مستقل!
اولين نشانه همانا بوی آشنای تاشکند بود که با پياده شدن از هواپيما در برم گرفت. با بستن چشم هايم، سينه هايم را از هوای شبانگاه بهاری نيمه کويری پر کردم. هرآنچه تغيير کرده باشد، اين هوا همان بود که می شناختم. در جای آشنايی فرود آمده بودم.
در مسير فرودگاه تا شهر ديگر نشانی از تاشکند قديم نبود. خيابانهای پرازماشين و پلاکات های تبليغاتی بر سر هر چهار راه، نشان از شهری ديگر داشت. به نظرم تاشکند، شهری غريبه بود.
خانه آشنا
به محله قديمی، به خانه محل سکونتم رفتم. مسير راه از سر خيابان اصلی تا محل مسکونی را که نسبتا طولانی بود پياده طی کردم، هرچند امروز اتوبوسی در اين مسير بکار افتاده بود.
می خواستم با بستن چشم هايم راه را آنطور تصور کنم که بارها و بارها از آن گذشته بودم. ساختمان های مسکونی بسياری در مسير ساخته شده بود. آنزمان اين محل نوساز بود. نهالهای آن زمان به درختان بلندی بدل شده بودند. ساختمان سلمانی و خياطی آشنای بين راه همانطور باقی مانده بود ولی متروکه و خالی. درختها مانع میشدند تا چهره گذشته به راحتی در نظرم نمايانگر شود.
بنای محل زندگیام ولی همانطوری بود که آن زمان ترکش کرده بودم. با اين تفاوت که ۲۰ سال کهنه تر و فرسوده تر شده بود. رونمای ساختمان ها در اروپا بعد از مدتی تعمير می شود. از اين رو، شهر با ساختمان های کهنه به آن معنی مواجه نيست. ولی در اين محل نشانی از نو شدن نبود.
به محله ديگری که ايرانيان در آنجا زندگی میکردند سر زدم. همه چيز مثل قديم بود، ولی ۲۰ سال کهنه تر. بعد از ظهر بود و زنان محل با لباسهای محلی ازبکی روی نيمکتی در محوطه جلوی آپارتمانها نشسته بودند. با ديدن من که چهره غريبه ای در محل بود، پرسيدند دنبال که هستم و با دانستن اينکه ايرانیام و ۲۰ سال پيش در تاشکند زندگی می کردم، در کمال تعجب من، نام بچه های آنزمان را بردند و حالشان را پرسيدند. آنها بزرگسالان را بياد نداشتند ولی نام پسرکی را که ۲۰ سال پيش شيطنتاش همسايهها را بی نصيب نگذاشته بود، از ياد نبرده بودند. ماندگاری خاطره اين بچهها يکبار ديگر نشانه ماندگاری نيروی زنده زندگی بود.
اميرتيمور
بيست سال پيش ازبکستان جزيی از کشور شوراها به حساب می آمد. هر حرکتش از حکومت مرکزی سرچشمه میگرفت. مجسمه لنين در بزرگترين و مرکزی ترين ميدان شهر بهعنوان سمبل ايدههای انقلاب اکتبر به چشم میخورد. مجسمه مارکس انگلس در مراکز ديدنی شهر سمبل ايدههای سوسياليستی بود، موزه انقلاب و سمبل های انقلابی کشور شوراها دستاورهای سوسياليزم را در اين نقطه جهان نشان می داد. ولی گويا قرار بود بعد ازفروپاشيدن کشور شوراها و تغيير سيستم اقتصادی، همان غالب ها به شکل ديگری حفظ گردد.
بجای لنين امروز امير تيمور سمبل سرفرازی و وحدت ازبکستان بزرگ است . در موزه امير تيمور فتوحات او در سراسر آسيا و غنائم جنگیاش به نمايش گذاشته شده. کشتارهای او از صفحات تاريخ ازبکستان پاک شده است تا تيمور بتواند سمبل سرفرازی اين مرز و بوم گردد. بدا به جال ملتی که هر چند دهه يکبار تاريخ را برايش دوباره نويسی کنند. دوستی به طعنه می گفت: کشوری که سمبلش يک خونخوار باشد تکليفش معلوم است. ديگری پاسخ داد بهرحال شکل دهی ازبکستان واحد، نيازمند تاريخ و چهرههای وحدتدهنده است و امير تيمور بهترين و تنها شخصيتی است که میتواند چنين نقشی را ايفا کند. و من فکر میکردم آيا نمیشد شخصيتهای فرهنگی مثل عليشير نوايی چنين نقشی را بعهده گيرند. اين چمله زير مجسمه او نوشته شده بود: در دو کار عجله نکن، اول قضاوت، دوم سياست.
لک لک نشانه امنيت
مجسمه تيمور همه جا به چشم میخورد. جای مجسمه مارکس را کره زمين بزرگی گرفته که ازبکستان در مرکز آن برجسته شده است. سمبلهای انقلاب اکتبر جای خود را به لکلکهايی دادهاند که روی يک پا ايستادهاند. اين لکلکها نشانه اهميتی هستند که حکومت به حفظ امنيت میدهد. با اين فلسفه که لک لک ها وقتی روی يک پا میايستند که از امنيت خود مطمئن باشند.
در اين زمينه شايد بتوان ازبکستان را با کشورهای غربی مقايسه کرد. در دوران سوسياليسم هم ازبکستان نسبتا امن بود ولی در آنزمان، ما مجبور بوديم، در مرکز شهر چهارچشمی مواظب کيفمان باشيم. امروز در آن حد از دزدی و جيب بری خبری نبود. تا نيمه های شب میتوان با خيال راحت حداقل در مناطق مرکزی شهر بدون ترس بيرون ماند.
سرباز وطن
آنچه تغيير نکرده صف مادرانی است که از جلو نام سربازان کشته شده جنگ می گذرند تا بر سر قبر سرباز گمنام گلی که نشانه عشق پايان نيافته آنان به فرزندانشان است، بگذارند.
هر رژيمی، هر سيستمی سر کار آيد، سرباز با هر ايده و مسلکی که به جنگ رود، در هر جنگی کشته شود، برای مادرش همان فرزند عزيز و برای مردم آن کشور سرباز وطن باقی خواهد ماند.
ترافيک
اتومبيل های ساخت کره جای ماشين های کهنه روسی را گرفتهاند که در ميان آنها گاهی بنزهای شيک آخرين مدل خودنمائی میکنند. تعداد ماشينهايی که در خيابان ديده میشدند، غيرقابل مقايسه با آنچيزی بود که من از گذشته در خاطر داشتم.
خيابانهای عريض مرکز شهر که آن زمانها هميشه خلوت بود، حالا اسير ترافيک بودند با انبوهی از اتومبيل های کرهای. اتوبوسهای ساخت اروپا جای اتوبوسهای کهنه دودی آنزمان را گرفته بودند ولی همچنان تعداد مسافران بيش از ظرفيت وسائل نقليه بود.
سوار تراموا شدم. مثل قديم بود. پر از مسافر و بوی عرق. هيچ فرقی با آنزمان نداشت. تنها ديگر مردم بليط های کاغذيشان را از عقب دست به دست برای سوراخ کردن جلو نمیفرستادند و صدای آشنای آنزمان: لطفا بليط را سوراخ کنيد، نمی آمد. بليط فروشی در تمام طول مسير از اين سر اتوبوس به آن سر ميرفت و کرايه را میگرفت. به هر حال، در ميان خيل بيکاران اين يک شغل است.
رضايت و عدم رضايت
آن زمان که من در تاشکند بودم، از هر گوشهای صدای نارضايتی را میشد شنيد. مسئول همه نابسامانیها، سوسياليسم و از نظر ازبکها روسها بودند. ولی اينبار در اين سفر من کسی را نديدم که ناراضی نباشد و از روزگار خوش گذشته سخن نگويد. روزگاری که همه مردم بيمه بودند، همه میتواستند درس بخوانند و به دانشگاه بروند و از همه مهمتر هيچ کس بيکار نبود. کسی از مشکلات آنروزها سخن نمیگفت و يا همه فراموش کرده بودند که در روزهايی که در پرتو بروسترويکا مردم جرات اظهار نظر پيدا کرده بودند، راجع به سوسياليسم و روسها چه میگفتند.
آخرين روزهايی که من تاشکند را ترک کردم، رواج اقتصاد بازار شروع شده بود. در همان اولين گام، هزاران خرده فروش در هر گوشه شهر سر برآورده و جای فروشگاه های خالی دولتی را گرفته بودند. اتوبوسهايی که از فرط شلوغی آدم بعضی وقتها نفسش میگرفت، جای خود را به مسابقه اتوبوسهای نيمه خالی برای شکار مسافر داده بود. همه اميدوار بودند.
فضای نيمه باز سياسی اميدها را افزايش میداد. ولی ليبراليسم اقتصادی در اين ۲۰ سال برای ازبکها ارمغانی نداشت. کارخانههای از نظر تکنيک عقب مانده، آنزمان بسته شدند بدون آنکه کارخانههای کافی جايگزين آنان شود. و تازه اين در حالی اتفاق افتاد که پس از مدتی حکومت مجبور شد برای حمايت از صنايع کشور بار ديگر به محدوديت و کنترل تجارت خارجی روی آورد. دو کارخانه بزرگ تاشکند، هواپيماسازی و تراکتورسازی، تا حد تعطيل پيش رفت و دهها کارخانه کوچکتر مثل تلويزيون سازی و ... بطور کامل بسته شد. ديگر کسی مجبور نبود تلويزيونهای مزخرف ساخت تاشکند را بخرد. کارگران بيکار به صف دستفروشان کالاهای غربی مانند شکلات و نوشابه پيوستند و سر چهارراه، ماشين های شخصی بدنبال شکار مسافر صف کشيده بودند.
دوستی را ديدم که در همان روزنامهای که من در آن کار میکردم تايپيست بود. او در يکی از باصطلاح حلبی آبادهای دور از شهر زندگی میکرد. بخش عمده حقوق او صرف رفت و آمدش از خانه به شهر میشد و گذران زندگی او از درامد کار در چند خانه، قبل و يا بعد از کار در روزنامه بود. تازه او جزو خوش اقبالهايی بود که در اين سالها بيکار نشدهاند. او میگفت آنزمان با حقوقم در روزنامه زندگيم میگذشت ولی حالا با اينکه علاوه بر کار در روزنامه، جای ديگری هم کار میکنم ، گذران زندگيم سخت تر از آن زمان است.
زمانيکه من از تاشکند رفتم دوران پرسترويکا بود. با باز شدن فضای سياسی، اولين اجتماعات و اعتراضات در حال شکلگيری بودند. اولين سازمانهای سياسی که به سرعت فعال شدند، جريانهای مذهبی و سازمانهای خواهان حقوق ملی (تاتارها، تاجيک ها) بودند. هنوز احزاب سياسی مدافع برنامههآی اجتماعی شکل نگرفته بود. در همان دوره من شاهد يکی دو تظاهرات تاتارها بودم. اينبار هيچ اثری از آن روزها و آن اجتماعات نديدم. راجع به سازمان های مذهبی نمیتوانم اظهار نظر کنم ولی به هنگام خروج از ازبکستان شاهد فعاليت تاتارها و بخصوص تاجيک ها بودم. حالا ولی اين تشکلها و اعتراضات همگی سرکوب شده و هيچ اثری از آنان نمانده است. ازبکستان به يک کشور يکپارچه که هيچ صدايی بجز صدای رسمی حکومتی در آن به چشم نمیخورد بدل شده. دولت شوراها جايش را به دولت ازبکستان داده واسم تنها حرب موجود، يعنی حزب کمونيست سابق را حرب دموکراتيک مردم ازبکستان گذاشتهاند. حتی رئيس دولت نيز، همان رهبر حزب کمونيست سابق باقی مانده است.
در ميان کشورهای منطقه، قرقيزستان تنها کشوری بود که به فضای نسبتا باز سياسی روی آورد و احزاب و تشکلهای اپوزيسيون امکان فعاليت يافتند. نتيجه آن سقوط حکومت در نتيجه يک انقلاب مخملی در دو سال پيش بود. انقلابی که با حمايت غرب پيروز شد و تنها يک گروه بندی طرفدار نزديکی به غرب را جايگزين يک گروهبندی طرفدار نزديکی به روسيه کرد، بدون آنکه در ساختارهای سياسی و اقتصادی کشور تحولی پديد آورد. در تاجيکستان هم که در حد ازبکستان به سياست مشت آهنين روی نياورده بود، افراطيون مذهبی موفق شدند کشور را به جنگ داخلی سوق دهند. اين نمونهها بعنوان دليلی برای آنکه فضای باز سياسی در اين منطقه نميتواند کارآيی داشته باشد، مطرح ميشود. بخصوص آنکه در زمينه حفظ امنيت، حکومت موفق بوده. با برخی روشنفکران کشور صحبت داشتم. میگفتند در آنزمان ما ديدی از مکراسی و آزادی نداشتيم، امروز هم نمی دانيم برای چی خوب است.
ازبک، تاجيک، روس در کنار هم
در گذشته مردم بهخاطر وضع زندگیاشان با سيستم مشکل داشتند . امروز هم خواهان بهبود وضع زندگیاشان هستند و در همين رابطه با سيستم مشکل دارند. خواست آزادی سياسی در سطح جامعه مطرح نيست. اگر کسی جرات کند، که فقط در محافل خصوصی ممکن است،میگويد سيستم گذشته خوب بود ولی نه چيزی بيشتر از اين . تصويری از آنچه می تواند بهتر باشد وجود ندارد.
در گذشته مرکز شهر پر بود از خانمهای زيبا و شيکپوش روس. غير روسها در اين مناطق اقليت بودند. اکثريت قشر ممتاز جامعه را روسها تشکيل میدادند. همان روز اول هنگام قدم زدن در مرکز شهر متوجه شدم که بافت شهر تغيير کرده است. خيابانها پربود از دختران و زنان کارمند ازبک با اندامهای لاغر و با لباسهای نسبتا شيک. تک و توک افراد روستباربه چشم میخوردند. در اين بيست سال اکثريت روسها ازبکستان ترک کردهاند. يکی از دوستان قديمی روسمان را ديدم. میگفت روسها فقط بدلايل اقتصادی اين کشور را ترک کردند.
از کريم اوف نقل میکنند که او گفته بود ما با از دست دادن يهوديها بهترين دانشمندانمان را از دست داديم، نبايد کاری کنيم که با از دست دادن روسها بهترين متخصصهايمان را نيز از دست بدهيم. دوستم میگفت تمام روسهايی که امکان زندگی و کار در روسيه را داشتند، اين کشور را ترک کردند و آنها که ماندهاند کسانی هستند که چنين امکانی نداشتهاند و بهمين دليل روسهای باقیمانده نه قشر ممتاز بلکه قشر پايينتر جامعه اند و عمدتا در محله چلنزار، يکی از محلات فقير نشين تاشکند زندگی میکنند.
او میگفت، فشار فرهنگی به روسها اعمال نشد. ما مدارس خود را داريم و در همه زمينههای فرهنگی آزاديهای قبل پابرجا مانده. مساله ملی برای روسها در ازبکستان در حد همان مشکلاتی است که در اروپا نيز برای اقليتها وجود دارد و نه بيش از آن. روند ترک ازبکستان هنوز ادامه دارد. سياست دولت روسيه جلب روسهايی است که در خارج از روسيه زندگی میکنند. رشد جمعيت روسها در کشور روسيه منفی است در حاليکه در مورد اقليتها، مثلا مسلمانان ساکن در اين کشور رشد جمعيت مثبت و بالاست و اين برای حکومت کنونی روسيه مطبوع نيست. لذا میکوشد اين کمبود را با جذب مجدد روسهای مهاجرت کرده جبران کند.
در گذشته خرده گرفته می شد که ساکنان ازبکستان همه ازبک نيستنند. روسها ۳۰ درصد بودند، ازبکها ۴۰ درصد، تاجيک ها ۳۰ درصد همراه تاتارها و کرهايها و ... که درکنار هم زندگی می کردند. امروز وزن ازبکها افزايش يافته. خيلی از غير ازبکها مهاجرت کردهاند. ازبکستان از کشورهايی است که اين بافت چندگونه به عنوان يک منبع خطر آنرا تهديد میکند. دوستی میگفت، در شناسنامه ام نوشته که ازبک هستم، در خانه تاجيکی صحبت می کنم، سر کار به روسی حرف میزنم. شما بگوييد چه هستم. در سفری که به سمرقند و بخارا داشتم با اين مشکل بيشتر مواجه شدم. هر چند در طی چند دهه اخير درصد ازبک ها در شهر سمرقند افزايش يافته ولی کماکان تاجيکها در اکثريتاند. ولی بخارا تقريبا يک شهر يکدست تاجيک است. من نمیدانم که دلايل لنين و استالين برای اين تقسيم بندی و قرار دادن بخارا و سمرقند در ازبکستان چه بوده ولی هر سياستی که تعقيب شده باشد، مشکلاتی برای هر دو کشور تاجيکستان و ازبکستان بهيادگار گذاشته که ميتواند در يک شرايط بحرانی فاجعه بار باشد
خانه های اعيانی
در مسير طولانی اتوبوس از مرکز شهر به محل زندگیام در تراکتورنی ميروم. تمام مسير مثل گذشته است ولی با ساختمانهای ۲۰ سال کهنه شده. بهجای يکی از حلبی آبادهای سابق، همه چيز طور ديگری است. ساختمانهای بزرگ نو که در مقابل هر کدام يک اتومبيل آخرين مدل اروپايی ايستاده است.
از دوستم پرسيدم، اينها کی هستند. سرمايه داران اين کشور و يا دولتی ها و يا باندهای مافيا. خنديد و گفت در ازبکستان اين هر سه بر هم منطبقاند. سرمايهدارها و دولتیها آدمهای واحدی هستند. رهبران منتفذ باندهای گذشته را به حکومت جلب کردند و خردهپاها را سرکوب کردند. تضاد ساخمانهای نو اين مناطق و ساخنمانهای بلند و شيک دولتی در مرکز شهر با بافت کهنه شهر همه جا بهچشم میخورد. دوستم میگفت در هيچيک از مناطق اطراف، باندازه ازبکستان راه و ساختمان ساخته نشده. از کريماوف نقل می کرد که گفته است، فقر از ياد ميرود ولی ساختمانها باقی میمانند
زنان و جوانان
حضور زنان در بازار کار محسوس بود. در ادارات، در کالخوز، بازار، رستوران، در کنار خيابان، همه جا حضور زنان را میشد ديد. کار زنان از طرف مردان عادی و پذيرفته شده بود. به نظرم میآمد که در روستاها در اين عرصه فرهنگی نزديک به شمالی های کشور خودمان حاکم باشد. قوانين دوران سوسياليسم در رابطه با زنان، عليرغم فشار نيروهای مذهبی، پابرجا ماند و به نظر می آيد که در سطح جامعه نيز نقش زنان در اقتصاد امری حل شده و پذيرفته شده است.
محيط های جمع شدن جوانان کافه های اينترنتی و بازی های کامپيوتری است. ارتباط با اينترنت در خانه ها با مودم و کشش کم شبکه تقريبا ناممکن است و از اينرو جوانان به کافههايی که در سرتاسر شهر پراکنده است می روند.
جوانان میکوشند جين و لباسهای غربی بپوشند و موهايشان را گل میزنند. خيلیها تلفن دستی در دست دارند. نمیدانم با توجه به قيمت بالای تلفن دستی، اين همه جوان هزينه آنرا از کجا تامين میکنند. آيا همه آنها به اقشار بالای جامعه تعلق دارند.
از رسد خانه تا زيارتگاه
پس از فروپاشی سوسياليسم قدرت مذهب بهتر عيان شد. تا آنجا که من برخورد داشتم و شنيدم، بيش از آنکه از نفوذ مذهبیهای بنيادگرا به گونه برخی کشورهای عربی سخن گفته شود بايد از قدرت سنت سخن گفت. گفته میشد که قدرتگيری بنيادگرايان به گونهای که در تاجيکستان رخ داد و اين کشور را بهجنگ داخلی کشاند بعيد است در ازبکستان اتفاق بيافتد. در ازبکستان مدارا ميان افکار مختلف نيرومندتر است. البته امروز قدرت و تسلط حکومت زمينه شکلگيری چنين جريانهايی را نمیدهد و قضاوت در مورد درستی و نادرستی اين برداشتها را تنها میتوان در شرايط بحرانی يا فضای باز سياسی محک زد
صحنه جالبی از اعتقادات مذهبی ديدم. در رصد خانه اولوغ بيک در سمرقند رفته بوديم. اولوغ بيک از نوادگان تيمور بوده و به عنوان سلطانی سليم النفس شهره است. از وی مدارس و مراکز علمی متعددی برجا مانده. وی در يک توطئه درباری، با تحريک متعصبين مذهبی بدست پسرش خفه میشود. يک راهنمای تاجيک برای ما از کارهای وی سخن میگفت و از دقت محاسباتی که او آن زمان با ان وسايل ابتدايی از گردش زمين و طول مدت روز و شب بعمل آورده بود توضيح میداد.
در حين گفتگو يک گروه از زنان سالمند روستايی وارد محوطه شدند. راهنمای مزبور از ما معذرت و چند لحظه فرصت خواست و پيش زنان سالمند رفت. در کمال تعچب ديدم که برای آنان شروع کرد به روزه خوانی و سپس از اولوغ بيک برای همه آنان شفا خواست و همه با او همراهی کردند و هرکدامشان يک اسکناس به او دادند
با خود فکر کردم، اولوغ بيک در زمان خودش بدليل اينکه برخی کار های علمی و اصلاحات او را مخالف مذهب میدانستند کشته شده و امروز از مدرسه او بعنوان امامزاده و زيارتگاه استفاده ميشود
در بخارا به ديدن مسحد و مدرسه بزرگ دينی تاريخی اين شهر رفته بوديم. بر سر در مسجد از قول امام بنيانگزار اين مدرسه نوشته شده بود که « بزرگداشت بزرگان، نه زيارت مقبره آنان، بلکه درک و عمل کردن سخنان آنان است.» چند قدم دورتر يک تکه چوب بود که مردم پول ميدادند و از زير آن رد ميشدند. پرسيديم اين چوب چيست و گفتند اين قسمتی از درختی است که همان امام گوينده سخنان بالا با دست خود کاشته است و رد شدن از زير آن حاجت را برآورده ميکند
همکاران سابق
من در تاشکند در يک روزنامه تاجيکی زبان ازبکستان کار میکردم. ديدار از همکاران سابقم يکی از بهترين بخشهای سفرم بود. همه چيز مثل گذشته بود ولی ۲۰ سال کهنهتر. در آن زمان روزنامه در تيراژ برنامهريزی شده چاپ ميشد و رايگان در اختيار خيلی از ارگانها و موسسات قرار میگرفت. تلاش برای بالابردن تيراژ بیمعنا بود. اصلا معلوم نبود تيراژ واقعی نشريه چقدر است. امروز هيچکس روزنامه را نمیخريد. دوستی میگفت، هيچ روزنامهای خواننده ندارد.
رييس سابقم را که يکی از شناختهشدهترين استادان تاريخ و زبان تاجيکی است ديدم. خيلی پير شده بود ولی مثل قديم دوست داشتنی بود. پرسيد آنروز را که برای استخدام به روزنامه مراجعه کردی، بياد مياوری. گفتم چطور ممکنست فراموش کنم. آنروز کسی که مسئول صحبت با من شده بود از من پرسيد، آيا سابقه کار مطبوعاتی داری. من گفتم نه. گفت آيا میتوانی به تاجيکی بنويسی.گفتم نه. پرسيد. آيا زبان روسی را کامل میدانی و میتوانی از روسی به تاحيکی ترجمه کنی. گفتم نه. خودم هم خجالت کشيدم که چرا برای کار به اين جا مراجعه کردم. تنها انگيزهام اين بود که شغلی خارج از روابط حزبی داشته باشم. میخواستم خداحافظی کنم که پيرمردی که ساکت نشسته بود و فقط به مصاحبه ما گوش میداد، گفت من به اين خانم احتياج دارم. کسی که با من مصاحبه ميکرد با تعجب او را نگاه کرد و گفت وقتی استاد به شما نياز دارد، ديگر مساله حل است. او میگفت همه نگرانند که روزنامه بدليل تيراژ پايينش بسته شود ولی من مطمئنم روزنامه بسته نخواهد شد. اين روزنامه تنها نشريه تاجيکی زبان است و حکومت به آن احتياج دارد. از من پرسيد چرا زودتر به تاشکند سفر نکردی. من جوابی نداشتم. خودم هم نمیدانم که چرا اينقدر دير بفکر سفر افتادم.
راجع به دوست مشترکمان محی الدين عالمپور صحبت کرديم. من با عالمپور در سفری که به دوشنيه بخاطر تهيه گزارشی از برنامه صدسالگی لاهوتی داشتم، آشنا شدم. سفری که بدليل لطف سياوش کسرايی من در عمل نه فقط يک روزنامه نگار بلکه عضو هيات ايرانی شدم. عالمپور مرا هم با هيات ايرانی برای شام به خانهاش دعوت کرد و من همان ابتدای ورود از عکس بزرگ گوگوش که تمام ديوار اطاق مهمانخانه او را پوشانده بود و علاقه او به فرهنگ ايران حيرت کردم. عالم پور چند سال قبل توسط بنيادگرايان ترور شد.
البته در کنار چنين نمونههايی از سنتگرايی، آنچه مرا به شگفتی واداشت، انعطافی بود که در مردم ديدم. کم نبودند خانمهايی شيک با لباس اروپايی در کنار زنانی با روسری و لباس سنتی ازبکی راه میرفتند بدون آنکه در نگاه آنان بيکديگر تحقير و نفی ديده شود. در اين زمينه فکر می کردم که آنان خيلی از مردم کشور ما منعطفترند. نه تنها در ايران امروز بلکه در دوره رژيم گذشته هم در برخی محلات زنان بیحجاب دارای دشواری بودند و در برخی محلات به زنان چادر به سر با ديده تجقير نگاه میکردند
در بخارا اکثر مردم تاجيکاند. وقتی میفهميدند ما ايرانی هستيم، با احترام و احساس نزديکی با ما برخورد میکردند. اين همه محبت و احساس نزديکی، بر من خيلی تاثير مثبت باقی گذاشت و احساس نزديکی متقابل مرا برانگيحت.
آنچه اصلا نسبت به گذشته تغيير تکرده بود همان پلو ازبکی بود. همانطور خوشمزه که در خاطر داشتم.