کيهان لندن / ۱۲ ژوئن ۲۰۰۸
در روند «جهانی شدن» که سالهاست پس از پايان «دوران طلايی فورديسم» از اوايل دهه هشتاد آغاز شده است، اگر چه اقتصاد نقش اصلی و محرک را بازی میکند، ليکن مناسبات سياسی و فرهنگی و اجتماعی همگام با آن در سراسر جهان زير و رو میشوند. در اين ميان، اقتصاد در يک چرخش تاريخی و در پاسخگويی به بحران بازار و اشتغال تلاش میکند تا رابطه عرضه و تقاضا، و توليد و مصرف را اساسا به گونهای سازماندهی کند که توليد نه بر اساس تقاضا، بلکه مصرف بر اساس عرضه صورت گيرد و اين در حاليست که مردم به اصطلاح «جهان سوم» و هم چنين کشورهای در حال رشد بايد پيامدهای ناگوار و دردناک اقتصادی، از جمله تورم و بحران اشتغال را مانند اهالی کشورهای صنعتی و پيشرفته تحمل کنند، بدون آنکه از مواهب سياسی و اجتماعی که اينان از آنها برخوردارند، بهرهای برده باشند و يا مانند مردم اين جوامع اميد و چشماندازی برای حل مسائل اقتصادی خود داشته باشند.
يک نامه
در چنين معرکهای نگاهی به آنچه در سطح زمامداران ايران گذشته و میگذرد، بيشتر سبب درک عمق فلاکتی میشود که اين کشور در سه دهه اخير با آن درگير است.
پس از فروپاشی اتحاد شوروی، ذوبشدگان ولايت فقيه تلاش میکردند تا آن را از آثار نامهای معرفی کنند که آيتالله خمينی روز ۱۱ دیماه ۱۳۶۷ در کشاکش «پروسترويکا» يا دوران علنيت به گورباچف نوشت. امروز زمامداران جمهوری اسلامی شب و روز خبر از «اضمحلال غرب» و «نابودی آمريکا» میدهند بدون آنکه غرب از نظر اقتصادی در موقعيتی همانند اتحاد شوروی قرار داشته باشد و يا از نظر فرهنگی دولتهای «خدانشناس» آن مردم را از دين خود محروم کرده باشند.
در لابلای سطور آن نامه که با نثر و زبان روزمره خمينی بسيار تفاوت دارد، بايد به دنبال رد پای کسانی بود که همزمان با سر دادن شعار «نه شرقی، نه غربی» از نظر بنيانهای ايدئولوژيک که غربستيزی يکی از ارکان آن به شمار میرود، به شدت «شرقی» يعنی در پيوند فکری و سياسی با بلوک شرق قرار داشتند و از سوی ديگر پس از چند سال با دست برداشتن از «اقتصاد برنامه» و نقش مسلط دولت در اقتصاد که از همان بلوک شرق تقليد شده بود، دست و دلبازانه دروازههای اقتصاد را به روی انگلیترين نوع سرمايهداری چنان گشودند که نمیتوانست از گزند بحرانهای نابودکنندهای چون تورم و کمبود اشتغال در امان بماند.
وضعيتی که امروز ايران در آن دست و پا میزند در واقع نتيجه بيراهه «هم شرقی، هم غربی» و يک ساختار شترگاوپلنگ در سياست و اقتصاد است که به نام «حکومت اسلامی» بنيه جامعه را فرسوده و آن را دچار انسداد کرده است.
معلوم نيست خمينی از تحولات اتحاد شوروی چه در سر پرورانده بود که به گورباچف نوشت: «شما اگر بخواهيد در اين مقطع تنها گرههای کور اقتصادی سوسياليسم و کمونيسم را با پناه بردن به کنون سرمايهداری غرب حل کنيد، نه تنها دردی از جامعه خويش را دوا نکردهايد، که ديگران بايد بيايند و اشتباهات شما را جبران کنند چرا که امروز اگر مارکسيسم در روشهای اقتصادی و اجتماعی به بنبست رسيده است، دنيای غرب هم در همين مسائل، البته به شکل ديگر، و نيز در مسائل ديگر گرفتار حادثه است».
به نظر نمیرسد کسی که معتقد بود «اقتصاد مال خر است» چيز زيادی از «گرههای کور اقتصادی سوسياليسم و کمونيسم» بداند و يا با مشکلات اقتصادی «دنيای غرب» آشنا باشد. از همين رو بی اعتنا به اينکه اتفاقا چگونه میتوان اين «مسائل» را حل کرد، بر همان چيزی تأکيد میورزد که امروز احمدینژاد مانند طوطی تکرار میکند: «جناب آقای گورباچف، بايد به حقيقت رو آورد. مشکل اصلی کشور شما مسئله مالکيت و اقتصاد و آزادی نيست. مشکل شما عدم اعتقاد واقعی به خداست. همان مشکلی که غرب را هم به ابتذال و بنبست کشيده و يا خواهد کشيد». خمينی آنگاه پس از آنکه تأکيد میکند «از اين پس کمونيسم را بايد در موزههای تاريخ سياسی جهان جستجو کرد» به تفاوت بين نگرشهای مادی و معنوی و «حس و عقل» و «ماده و جسم» پرداخته و با استناد به قرآن، پس از يک شرح طولانی و مفصل از گورباچف میخواهد «درباره اسلام به صورت جدی تحقيق و تفحص» کند و «تنی چند از خبرگان تيزهوش خود را که در اين گونه مسائل قويا دست دارند راهی قم» گرداند. خمينی در اين نامه به تبليغ «ارزشهای والا و جهانشمول اسلام» پرداخته و آن را «وسيله راحتی و نجات همه ملتها» معرفی میکند که میتواند «گره مشکلات اساسی بشريت را باز نمايد».
اين نامه که تنها ده سال پس از انقلاب اسلامی و برپايی جمهوریاش، و تقريبا شش ماه پس از اعلام آتشبس و صلح که خمينی آن را «جام زهر» ناميد، و پس از کشتار مخالفان سياسی و عقيدتی در سراسر ايران، نوشته شد، چنين به پايان میرسد: «در خاتمه صريحا اعلام میکنم که جمهوری اسلامی ايران به عنوان بزرگترين و قدرتمندترين پايگاه جهان اسلام به راحتی میتواند خلاء اعتقادی نظام شما را پر نمايد».
يک آرزو
واقعا منظور خمينی چه بود؟ جهان غرب چه واکنشی به اين نامه نشان داد؟ آن روزها مردم ايران که عدهای داغدار قربانيان و زندگی از دست رفته خود در جنگ و عدهای سياهپوش عزيزان خويش در زندانها بودند، لبهايشان به خنده باز نمیشد ولی به جکهايی که در مورد اين نامهنگاری ساخته شده بود، پوزخند میزدند و نمیدانستند با وجود پايان جنگ و اعدام عزيزانشان، همچنان در حال قربانی شدن در راه تحقق يک آرزوی ناکام هستند.
اما گورباچف چه گفت؟ او در پاسخ خود که ادوارد شواردنادزه وزير خارجه وقت شوروی تقريبا يک ماه بعد در حسينيه جماران به اطلاع خمينی رساند، پس از تعارفات معمول و سخنان رايج از جمله «در راه نيل به يک دنيای عاری از سلاح هستهای» جملهای تاريخی مینويسد که معنای آن در آن دوران نمیتوانست بر کسی روشن باشد. گورباچف از يک سو آب پاکی را روی دست خمينی میريزد و از سوی ديگر بدون آنکه بداند که کمتر از يک سال بعد همزمان با حضور او در برلين نخستين آجرهای ديوار برلين فرو خواهند ريخت تا تومار اتحاد شوروی را برای هميشه در هم بپيچند، مینويسد: «انقلاب شما انتخاب ملت شما بوده است و ما از اين هميشه پشتيبانی کرده و می کنيم. ملت ما نيز انتخاب خود را به عمل آورده و اين در سال ۱۹۱۷ بود!» او اين «انتخاب» را «راست» میشمارد و «گلاسنوست» و «پروسترويکا» (شفافيت و علنيت) را که وی به نماد آن تبديل شده بود، ادامه انقلاب اکتبر میداند که سبب «بازسازی» اتحاد شوروی خواهد شد.
شايد میشد از «۱۹۱۷» به عنوان انتخاب ملت شوروی، آن هم آن ملتی که تقريبا سه نسل قبل از زمان نوشتن نامه گورباچف را تشکيل میداد، نام برد (اگرچه اسناد و مدارکی که در سالهای اخير به ويژه در آلمان منتشر میشوند، نشان میدهند چگونه ويلهلم دوم، امپراتور آلمان، با کمکهای ميليونی و تدارکاتی خود زير بال لنين و انقلابش را گرفت تا به پيروزی رسيد) ولی روند تاريخ نشان داد از يک سو هيچ «انتخابی» يک بار برای هميشه نيست، حتی اگر هفتاد سال طول بکشد، و از سوی ديگر، انتخاب هر نسل را بايد به خود آن نسل سپرد. امروز که تقريبا بيست سال از فروپاشی اتحاد شوروی میگذرد، بهتر میتوان به بیاعتباری و پوچی عباراتی چون «انتخاب ملت» در سخنان سياستمدارانی پی برد که به دليل شرايطی که سالها بر جامعه تحميل شده است، اتفاقا از «انتخاب ملت» خود بیخبرند!
اگرچه غربستيزی جمهوری اسلامی ظاهرا بيشتر جنبه فرهنگی، اعتقادی و ايدئولوژيک دارد، ليکن نمیتوان بر پيکر اقتصاد غرب، جامه اسلام ايدئولوژيک پوشاند و از آن انتظار داشت که بتواند ظرفيتهای خود را که تا کنون آن را از بحرانهای متعدد رهانيده است، به کار گيرد. کما اينکه اين جامه دست و پای اقتصاد شکوفای ايران را نيز بلافاصله با پيروزی انقلاب اسلامی بست. حال آنکه از زمانی که در قرن نوزدهم وعده «عنقريب» نابودی جهان سرمايهداری داده شد، هر بار جهان سرمايهداری توانست با غلبه بر بحرانهای خود نه تنها راههای جديدی برای سود بيشتر و انباشت سرمايه بيابد، بلکه همزمان بر دامنه توزيع عادلانه و گسترش عدالت اجتماعی در چارچوب ملی کشورها بيفزايد چرا که دريافته بود بدون ارضای عاملان اصلی توليد و مصرف، يعنی جامعه، امکان غلبه بر اين بحرانها وجود ندارد. اين سخن نه در ستايش يا توجيه سرمايهداری، بلکه در تأکيد بر واقعيتی است که موافقت يا مخالفت ما نقشی در وجود و چگونگی عملکرد آن بازی نمیکند. نديدن واقعيت و سير و سفر در تخيلات «مدينه فاضله» عاقبتی بهتر از اتحاد شوروی از هم فرو پاشيده، يا کوبا و کره شمالی گرسنه و يا چين با لجام گسيختهترين نوع سرمايهداری، نخواهد داشت.
امروز، تحريکات خامنهای و احمدینژاد که با شادی بلاهتآميز و سادهانگاری فطری خبر از نابودی غرب میدهند، نشان دهنده اين نکته است که مشاوران آنها درست مانند کسانی که نامه خمينی به گورباچف را بر اساس خبرهای جسته و گريختهای که از بحرانهای درونی جامعه شوروی به گوششان رسيده بود، تنظيم کردند، نمیتوانند دريابند نه تنها چيزی از اين بحرانها به سود آنها نخواهد بود، بلکه سرنوشت آنها درست مانند اتحاد شوروی مستقيما به راهحلهايی وابسته است که برای غلبه بر اين بحرانها در پيش گرفته میشوند. آنها نمیبينند فروپاشی اتحاد شوروی و بلوک شرق، بخشی از راه حل جهان سرمايهداری برای حل بحرانی بود که «دوران طلايی فورديسم» با آن روبرو شده بود و تنها با گسترش بازار مصرف و کشاندن سرمايههای مدفون «بلوک شرق» به اين بازار و جهانی شدن بازار کار میشد آن بحران را پشت سر نهاد. کسی در حل توطئه نيست، بلکه اين، روند و منطق سود و سرمايه درون مرز کشورها و هم چنين در عرصه جهانی است.
امروز بلوکه شدن بازار وسيع خاورميانه و دورماندن منابع مادی و انسانی آن از بازار جهانی به دليل عدم ثبات و امنيت، سرمايهداری جهانی را بيش از هر زمان ديگر به فکر چاره میاندازد تا بخشی از راه حل غلبه بر بحرانهای خود را در آن منطقه بجويد. به اين ترتيب شايد حرف آن مسافر ايرانی در مورد فروپاشیها و مسببان آن بيجا نباشد که معتقد بود نه خاتمی بلکه احمدینژاد «گورباچف» ايران است!