[email protected]
www.goftamgoft.com
● نمیپذيرم که «خودمحور»؛ «عيال»اش، مردمش يا کشورش را کمتر از «دموکرات» دوست دارد و کمتر بهشان عشق میورزد. چه بسا «عاشقتر» هم باشد. چه بسا «دوستدار»تر هم باشد. اما حکايت اين است که «مهربانیکردن» بلد نيست. برای «دوستداشتن» و البته «دوستداشتنی خردمندانه و متمدنانه»، آموزش نديده است. وگرنه؛ دوست دارد که دوست داشته باشد و دوست داشته شود. وگرنه؛ خيرخواهمان است.
● شاهد بودهام جبّار کوچکی را که برای زدودن شتههايی تجمع کرده بر برگِ درختی که بسيار دوستش دارد؛ اندکی مايع ظرفشويی را در افشانهای ريخته و سپس بر برگها و ميوهها، افشانده است. تا به گمانش شتهها ليز بخورند و از برگها و ميوهها فرو افتند و درخت، ميوههای سالمی محصول دهد. اما از آنجا که قد کوتاهی داشته است؛ تنها دستش به شاخههای پائينی درخت رسيده و «راهِ چاره»اش را تنها بر برگها و شاخههای پائينی اعمال کرده است.
درخت که ثمر داد و به بار که نشست؛ ديدنی بود!
تا هر کجا که افشانهی او رسيده بود؛ برگها پژمرده و ميوهها پر لک و پيس و چروکيده شدند. اما در هرکجا که از دسترس افشانهی ابتکاری و «خرد بیهمتا»ی او در امان مانده بود؛ درخت، به رغم همهی آن شتهها، ثمری داد شيرين و پر آب و زيبا.
جبّار؛ در ذهن بسته و بسيط اش قياس کرده بود:
«مگر سبزی را نمیگويند با قدری مايع ظرفشوئی، میشود از انگلها زدود؟! پس چرا روی درختِ زردآلو اثر نکند؟!»... و بلافاصله، بیهيچ مشورتی؛ به کارش بسته بود.
بی آنکه بينديشد: «انگلها؛ چون شتهها، هر کدام شصت پای چسبناک ندارند که در جانِ برگ فرو کنند. اين است که در محيطی لغزان، ليز میخورند و از روی سبزی، فرو میافتند».
روزی که پای آن درخت نشسته بوديم؛ به آن «ديکتاتور کوچکِ دوستداشتنی» گفتم:
[تدبيرهايت؛ هميشه چنين بوده اند. نه فقط با اين درختِ زبانبسته و بیپناه؛ که با فرزندانت هم چنين کردی. اگر هرگز ميوه ندادند؛ يا ميوههای خوش و آبدار و شيرين ندادند؛ همه تقصير تو بود. تقصير تو که «مهربانی کردن» بلد نبودی. و نياموخته بودی که دوستداشتن، «محدود کردن» نيست؛ «حبس کردن» نيست؛ «از خطر دور نگه داشتن» نيست؛ «بیاعتماد بودن» نيست؛ «سلب کردن استقلال عمل» نيست؛ «سلب حق انتخاب» نيست... برعکس. دوست داشتن فاضلانه و خردمندانه «آزاد گذاشتن اما راهنمائی دادن» است. «رها کردن اما تدبير» است. «در معرض خطر گذاشتن اما مراقبت» است. «اعتماد کردن و اطمينان کردن» است. «شخصيت دادن» است. «اجازهی بالغ شدن» است. «اجازهی انتخاب کردن» است... از طريق مديريت خطا و نزديکبينانهات و تدبيرهای کهنه و پوسيده ات؛ تو بر فرزندانت هم افشانهای افشاندی که فرصتِ «زيستنی شاد و پرمحصول و مهربانانه» را ازشان گرفت. تو نابودشان کردی. تو فرصت زندگی کردن را ازشان گرفتی. تو آنها را پژمردی. همهی عشق و عطششان برای بزرگشدن را سوزاندی... حالا بنشين و زانوی غم بغل بگير که "چرا پس ثمر ندادند و نمیدهند؟!"... بنشين و مخفيانه، اشک بريز. بنشين و بسوز. بنشين و از خودت بپرس "چه شد که چنين شد. من که چنين نمیخواستم. من که در رويای بزرگیکردن شان بودم؟!"].
● ديکتاتورها؛ قابل ترحم اند.
از اين حيث که «فرصت بالغشدن» را از فرزندانشان میگيرند و در سرانجام؛ در زمانی که چشم انتظار محصول دادن درختی میشوند که عاشق اش بوده اند و هستند؛ تک افتاده و تنها، سر در گريبان و مستاصل، بیچاره و بیکس، مغموم و دلافسرده؛ خود را به دروغهايی دلخوش میکنند که همگان از شنيدنش به خنده میافتند. به خود دروغ میگويند تا اين همه «شکستخورده» نباشند. تا اين همه «تنها» نباشند. تا اين همه نگاههای ملامتبار اطرافيان، روی چشم و دلشان سنگينی نکند.
ديکتاتورها؛ نمیتوانند «بزرگشدن» را شاهد باشند. نه اينکه «بزرگشدن و بزرگیکردن ديگران» را دوست نداشته باشند. نه! بلکه بزرگشدن و بزرگیکردن تو؛ رويای روزان و شبان و چه بسا هر لحظهی آنهاست. اما از ترس آنکه «خطر» تو را در کام خود نگيرد و درهم نپيچد؛ هيچگاه بند نافت را از خود نمیبرند. تا هميشه در «يدِ با کفايت»شان باشی و «زير بال و پرشان» باقی بمانی و از شر خطر (که گويا فقط جبّار آن را تشخيص میدهد و میشناسد نه هيچ يکِ ديگر؛ و تنها او از پس اش برخواهد آمد) دور بمانی!
اين است که اگر از «بندناف مادر»، همين که پا به جهان میگذاری راحت میشوی و «تغذيه» به خودت سپرده می شود؛ اما از «بند ناف پدر» که به «خرد بیبديل و بیمانند او» متصل است، نه هرگز!
تا زنده است و تا زندهای؛ اين «خرد و شعور منفصل از تو»ست که به جايت تصميم میگيرد و «صلاح و مصلحت تو» را تشخيص میدهد:
خودت تغذيه کن، باشد. اما خودت «فکر» نکن. «پدر» هست که به جايت تصميم بگيرد!... «پدرها» هستند!
● با اين حال؛ چه میشود کرد؟!
ديکتاتورهای کوچک و بزرگ؛ «پدرهای عزيز و دوستداشتنی» که عاشق و دلباختهات هستند اما عشقبازی بلد نيستند؛ بخشی از واقعيت محيط اطرافمان هستند. و از بدِ حادثه؛ «بخش بزرگتر ِ محيطِ اطرافمان». اما از بخت و اقبالِ بلند نسل پس از ما: «رو به زوال» و «رو به نزول».
در اين ميانه؛ اين «ما» بوديم که سوختيم و خاکستر شديم. اين «ما» بوديم که «فرصت زندگی کردن» ازمان گرفته شد. «حق بزرگشدن» نداشتيم؛ «حق تصميمگرفتن آزادانه» نداشتيم؛ «حق اشتباهکردن» ازمان سلب شد و «در عين بزرگی» و «در عين قابليت برای بزرگیکردن و به بزرگیرساندن»؛ زندگی حقيرانه و نکبتباری را سپری کرديم. که اغلبش به «جنگيدن با پدرها» گذشت. با جبّارهای خانگی و اجتماعی.
● در آستانهی ۴۵ سالگی؛ خستهام.
از اين همه «جنگيدن و درافتادن با پدرها»ی خانواده و اجتماع؛ خستهام. از اين همه تلاش و ايستادگی برای «اثبات حق استقلالِ عمل»، «حق اشتباهکردن»، «حق زندگیکردن به شيوهای که میپسندم» و اثباتِ «حق انتخابکردن» خستهام.
از اين همه «خودتخريبی دردناک برای نابود کردن يکايک روياهای جبّارها» خستهام. از «تخريب ديکتاتورها» به تاوان آنکه نگذاشتند چنان زندگی کنم که خود میخواستم هم؛ خستهام. از تلاش مذبوحانه و نافرجام برای «تغيير رويه و رفتار آنها» و تفهيم اين مسئله به آنان که «اجازه ندارند به جای من بينديشند، آنها يک نفرند و تنها میتوانند برای خود تصميم بگيرند» هم؛ خستهام. از نفرين کردنشان نيز که نگذاشتند «شرافتمندانه و آبرومندانه و سبکبالانه و همچون انسان» زندگی کنم و از خود «تصويری مايهی سربلندی برای فرزندم» بسازم؛ خستهام.
تنها از خدا میخواهم که خطاهاشان و ستمهاشان را ببخشد.
اغلبشان؛ انسانهايی «خيرخواه» بودند اما هرگز برای «دوستداشتن فاضلانه و خيرخواهی خردمندانه» آموزش نديده بودند. پس چنان کردند که در ذهنهای ساده و بسيط شان؛ صلاح و مصلحتمان میدانستند.
اگر «مهربانی» نکردند، بلد نبودند و اگر «فرصت بالغ شدن» ندادند؛ به خاطر آن بود که کسی به آنها نيز «اجازهی بالغ شدن» نداده بود. آنچنان که وقتی خواستند شتهها را از دور و اطرافمان برانند، در عوض؛ «ما» را «خشک و پژمرده و بیحاصل» ساختند. در حالیکه شتهها، همچنان باقیاند و روز به روز هم بيشتر میشوند!
● میگويند «پسر که شکست بخورد، پدر هم شکست خورده است». چون بیتدبيری و بیکفايتیاش در تربيت پسر آشکار میشود. اما به گمان من:
دردناکترين و ترحمبرانگيزترين تصويرها، نه تصوير «شکستِ پسران»، که تصوير «پدرانِ شکستخورده»ایست که «ميليونها پسر شکستخورده» دارند. با اين حال؛ همچنان خود را میفريبند و بر حقيقت چشم میبندند و افسانه میبافند و به پيشپا افتادهترينها؛ دلخوشند!
● ايران، با خيز بلندی که بر میدارد؛ بايد که حتا از روی «نسل ما» هم بپرد. «ما» نيز به مثابه «انسانهايی سرخورده و تحقيرشده و آزارديده توسط پدرهای خانواده يا اجتماع»؛ نبايد فرصت حکومتکردن بيابيم.
چون فاجعههايی تازه را رقم خواهيم زد. چون خودکامگی و آمريت بیبديلی را تکرار خواهيم کرد. چون به جبران آنچه بر ما رفت؛ اجازهی بالغ شدن و بزرگشدن و بزرگیکردن را از هر کسی که چون ما نمیانديشد، خواهيم گرفت. حتا چه بسا بدون آنکه بدانيم و متوجهش باشيم؛ از کسانی که عاشقشانيم: از فرزندانمان.
● اين است که به گمانم، نسلی تازه با قواعدی تازه و اخلاقی تازه؛ بايد بازی را به دست بگيرد و آن را چنان پيش ببرد که به «بازتوليد جباريت» در شکل و شمايلی تازه، نيانجامد. تا آن هنگام:
بر «ما»ست که بگذاريم فرزندانمان «بزرگشدن را فرا بگيرند»، «از بزرگ شدن ديگران نترسند» و آنوقت؛ «بگذاريم بزرگی کنند».
● آمارها و رقمها و عددها و جدولهايی که بر وضعيت اجتماعی و اخلاقی و اقتصادیمان دلالت میکنند؛ بيشترشان گواهی میکنند که «ما» و «پدرها»مان در خانه و جامعه؛ همه باختيم. در جريان يک تراژدی غمانگيز، بیحاصل و طاقتسوز که زيباترين و شيرينترين پاره از عمرمان را از «ما» گرفت و «آنها» گرفت.
بیهيچ حاصل معناداری که برای پسينيان خود بر جا بگذاريم و به آن بباليم و گردن برافرازيم که:
«ما» سازنده اش بوديم. تحت تدابير و راهنمائیها و هدايتها و محافظتهای «پدرانمان». پدرانی که بهمان عشق میورزيدند و «دوستداشتن خردمندانه» را هم؛ البته بلد بودند!
پس نخواهيم و «نگذاريم فرزندانمان هم ببازند».
نخواهيم و نکوشيم «پدرها» را تغيير بدهيم. نخواهيم و نکوشيم که شمشير به دست بگيريم و عليهشان بشوريم. و خود يا آنها را تخريب کنيم تا کيفر ديده باشند. تا مجازات شده باشند (مگر از مجازات پدران پيشين؛ درس گرفتيم؟!) بلکه دوستشان داشته باشيم. صبوری کنيم و... «بگذاريم بگذرند».
● میتوان از کنار پديدهها گذشت. همچنان که میتوان اجازه داد تا از کنارمان بگذرند.
من که میگويم: «بگذاريم بگذرند» تا ديگر بازنگردند.
و در فاصلهای که ايستاده ايم (که چندان هم نخواهد پائيد) به فرزندانمان بياموزانيم که «مهربانیکردن مدبرانه» و «دوستداشتن خردمندانه»؛ که «ما» از آن محروم بوديم و برای همين نتوانستيم بزرگی کنيم و چيزی بسازيم و تحويلتان دهيم تا دستمايهی شما برای بزرگیکردنِ بيشتر باشد؛ چگونه چيزیست.
تخريب بيشتر خود يا «پدران»مان؛ بيهوده است.