فحش دادن به «چپ» و روشنفکرانِ چپ اگر چه اکنون ديگر چيز تازه و به روزی نيست اما گويی اين ميل به سببِ ارضاء نشدن اش دوباره در حال تکرارشدن است و اين بار در «زمانه ی نو»، در متنِ سياستِ غيرسياسی شدنِ همگانی و حاکميتِ تام و يکپارچه ی راست است که اين ميلِ بيمارگونه فوران می کند و به سر و روی همه شتک می زند. از اين حيث آن چه قابل توجه است خودِ فحش دادن نيست چه همان مسئله ی اصلی «تکرار» آن است: همان چيزی که راستِ حاکم، ليبرال های وطنی، روشنفکران دينی و عرفایِ New Age را در بر هم نشانده است. نوشته ی اخير دوست عزيزم رئوف طاهری، «جدال بر سر اخلاق»، نيز از اين حيث چيزی نيست مگر تجلی و بيانِ ديگری از همين ميل و روح زمانه. اما مقاله ی کذايی از جهت دفاع بی شرمانه، روشن و شفاف اش از عرفان و تجليات آن نمونه ی به نسبت خاص و صادقانه ای است و از همين رو می خواهم در ادامه از نقطه ی عرفان و سياست به اين مورد و نکات مطروحه ی آن بپردازم.
***
عرفان چيزی جز تاريخ آن نيست. عرفان صرفا مجموعه ی ايده ها و مثل ها و ابياتِ ناب، عميق و حکيمانه ی ديوان های اعاظم نيست؛ عرفان بيش از آن همان تاريخ آلوده ای است که اين ايده ها و متون از سر گذرانده اند و اين سرنوشت از ديروز تا به امروزِ ما کش آمده است و تکرار شده. معنای عرفان نيز تنها و تنها با قرار دادن آن در متن اين سرگذشت و سرنوشت است که روشن می شود و تعیّن می يابد؛ يعنی با نشاندن اش در دلِ تاريخ، هم در ديروز و هم در امروزمان و به نقد کشيدنِ موضع گيری ها و سويه های بالفعل و بالقوه ی آن. عرفان در بهترين حالتش چيزی نبوده است مگر بريدن از وضع موجود، فرار به غار و نفی و تحقير آن چيزهايی که در «بيرون» تحقق شان ممکن نيست. در تاريخ آکنده از نکبت و توحش ما، که حتا هر تغيير و اصلاح جزيی پيشاپيش غيرممکن بوده است، عرفان رمز و راز و تکنيکِ دگرگون کردنِ همه چيز بوده است منتها در مرزهای خيال و حياتِ پنهانِ خصوصی و جدا ساختنِ تام و تمام حيطه ی خصوصی از عرصه ی عمومی. عرفان بر لبه ی جدايی و گسستِ زندگیِ درون و بيرون است که زاده می شود: در بيرون «هر چه هست باشد»، يا «هر چه می خواهی باش»، مهم درون و درونِ آدم هاست. آن چه در آن بيرون دربسته به حاکم تقديم / تسليم می شود همان سياست است. عرفان اساسا گفتاری است که با بيرون نهادن و کنار گذاشتن سياست از مرزهايش است که ممکن و محقق می شود و از قضا برخلاف آنچه تصور می شود همواره دستانی آلوده داشته و دارد. اما آن چه مشخصا عجيب است پيش کشيدنِ تهور و بی باکی و راديکاليسم برای گرفتن اين ژستِ عهد بوقی و عتيقه است و از اين مضحک تر و مهم تر آن که کناره گرفتن از سياست و پناه بردن به پستو به مثابه ی کاری سياسی و عليه وضع موجود جا زده می شود، آن هم در زمانه ای که ريشه ی اصلی هژمونی خفقان آور و نفس گير راستِ حاکم چيزی نيست جز همين رفتار عارفانه، وسواس دستان پاک و رها کردن سياست. سويه ی ديگر اين قضيه، نهادينه کردن و تقويتِ همان چيزی است که نيچه آن را «اخلاق بردگان» می نامد: اخلاقی مبتنی بر نخواستن، نفی و واکنش. نخواستنی نه از سر صداقت که از سر محقق نشدنِ خواسته و خواهش، نفی ای نه از سر عظمت و شکوه که از حيثِ حقارت و نتوانستن و رو آوردن به واکنش هايی عاجزانه که دقيقاً همان چيزهايی را تحقير و نفی می کنند که تحقق شان ميسر نيست و نهايتاً کينه توزی و حسادت نسبت به «ارباب» که همزمان ابژه ی عشق / نفرتِ برده است. ميراثِ عرفایِ بزرگِ ما همين ها بوده: کينه توزی، نهادينه کردن رياکاری و فريب و دبنگی در روح ايرانی و دوشقه کردن حيات و ذهن او که مکانيسم اصلی همه ی آن ها هم بدل کردن رنج و درد و فلاکتِ آدميانِ زمينی به زيبايی و حُسن لاهوتی بوده. همه ی آن عرفای بزرگی که کل حقايقی ابدی ازلی را در آن ها می تپانند در کجای اين تاريخ سياه و آکنده از نکبت در برابر ستم و استبداد و توحش حاکمان ايستاده اند؟ مگر نه اين که همواره حتا کاتبِ فتح حاکمان نيز بوده اند؟ مگر نه که در شرافتمندانه ترين حالت سر به غار برده و با ذهنی آکنده از ريا و سرکوب و دروغ، شطحياتِ خود را تقرير فرمونده اند؟ اراجيفی که آن قدر اخته و رياکارانه و مبهم بوده اند که هم با آن ژستِ مخالف خوانی گرفته اند (و گرفته می شود) و هم آن ها را به عنوان سرمشق و سياست نامه ی حاکمان جا زده اند.
در پس زمينه ی اين ميراثِ قدرتمند و کهنه و در تقابل با سياستِ سياست زدايی از جامعه، به عنوان رمز پيروزیِ راستِ وطنی و تداوم وضع موجود، تاکيد بر سياست و انگشت گذاشتن بر ماهيتِ سياسی همه چيز: از سينمای کيارستمی گرفته تا نظريه های سروش و شبستری و نيکفر نه تنها مايه ی شرمساری نيست که از قضا نشانِ تهور و بلوغ و جسارتِ تفکر در اين مرحله ی تاريخی خاص است؛ تفکری که خوشبختانه آن قدر به وضعيتِ انضمامی اش گره خورده است که دست کم هنوز توانِ آن را دارد که حرف های مفهوم و مشخصی درباره ی روزگارش و مردمان آن بگويد و به شطح گويی نيفتد. اين تفکر دست کم مشخص است که چه می گويد و چه می خواهد با همه ی توان ها، اميدها و ضعف ها و عجزها و زخم هايش.
در کجای دنيا کناره گرفتن از سياست و پناه بردن به حيطه ی امن و امانِ خلوتِ درون، راديکال تر و شجاعانه تر و خطرناک تر از دفاع از سياست و تاکيد بر ماهيتِ سياسی همه چيز است؟ آن هم در چنين روزگاری و توسط کسانی که در بزنگاه احتمالا اولين کسانی هستند که بی هياهو و سر و صدا سرکوب می شوند. آن چه «اينجا و اکنون» بيشتر مستحق لعن و نفرين و دست انداختن است وفاداری به سياست است يا وانهادن آن و «بايکوت عرصه ی عمومی»؟ آن هم در زمانه ای که ديگر همه خوب می دانيم که فاتحان تنها و تنها با تعطيل کردن سياست است که به پيش می تازند و می بَرَند. اتفاقا در همين جاست که نفرين سياست و دست کشيدن از آن مايه و سزاوار شرمساری است و اين شرمساری همان چيزی است که تفکر عرفانی هرگز نمی تواند آن را بفهمد و هضم کند، چون پيشاپيش با کنار گذاردن سياست است که متولد می شود.
درک اين نکته سخت نيست که برای امثال فرهادپور (روشنفکرانِ سکولارِ غيردينیِ غيرخودی) خيلی راحت تر، به صرفه تر و کم هزينه تر بوده و هست که از پيگيریِ سياست و دل بستن به نيروهای فعلی برای تغيير وضع موجود دست بکشند و در پس نقابِ کاغذیِ روشنفکر اپوزسيون بياسايند. درحالی که کسانی مثل عباس عبدی، که گويی سکه ی راديکال بودن را به نام شان ضرب کرده اند، خيلی بيشتر از روشنفکران سکولار غيرخودی به وضع موجود، تداوم آن و نيز گذشته اش گره خورده اند و علی رغم همه ی اين ها حتا اين صداقتِ حداقلی را نيز ندارند که بپذيرند نهايتا موجوديت و اعتبارشان دقيقا در گرو ادامه ی همين اصلاحاتِ مشارکتیِ نيم بند و تداوم مشروعيت و هژمونی جهموری اسلامی بوده و هست؛ و با اين همه و در حالی که حساب گرانه خوب می دانند نبايد بندِ ناف خود را از اين مشروعيت ببُرند در قالبِ منتقدِ توخالی، اخته و البته راديکالِ نظام فرو رفته اند. وفاداری کسانی چون فرهادپور به رخداد دوم خرداد و آخرين بارقه ها، اميدها و پس مانده های آن خيلی بيشتر از موضع کسانی چون عبدی و حجاريان کلی تر و غير شخصی تر و از اين حيث حقيقی تر است، به بيان بهتر وفاداری به خودِ سياست است تا وفاداری و تمايل به «نتايج و پيامدهای» سياست و انتخابات. برای اين روشنفکران خيلی سهل تر و کم هزينه تر است که منتقدِ ساده و توخالی وضع موجود، مبلغ تعطيل کردنِ همه چيز و بانی فراخوانِ «سفر به شمال کشور» باشند. اما خوشم که دست کم فرهادپور در ايران سرنوشت متفاوتی داشته و به جای چسناله کردن و دعوتِ همگان به سفر و ساکت شدن، نوشته است و ترجمه کرده است و حرف زده، بی هيچ توهم و حتا شور و شوقی. اما اگر فرصت و بختِ نوشتن و انتشار مقاله و کتاب برای امثال فرهادپور موهبتی است نازل شده از آسمانِ روشنفکری دينی، که به جبران آن بايد تا هميشه و در هر يادداشتی يک پاراگراف به تمجيدِ سروش و شبستری و ديگران اختصاص داد، مسئله دقيقا همان چيزی است که نگارنده ی «جدال بر سر اخلاق» با آه و ناله و فغان به ظاهر از آن می ترسد و شکوه دارد: کسبِ هژمونی. اما آيا نگرانی از «تفوق زودهنگام و خارج از نوبتِ مارکسيسم ايرانی»! دست و پا زدن برای کسب و احيای هژمونی از دست رفته ی روشنفکری دينی است يا نظر کردن به سياست از منظر اخلاق؟! از قضا همان خودفريبی موروثی و تاريخی در اينجا نيز دست اندر کار است و با شامورتی بازی و زير عَلَم دفاع از اخلاق و «کم کردنِ شدت توحش مدرن و کهن و نيز ممانعت از خيره شدن در ثروت و ترويج قناعت و مناعت» در مقام يکی از ابزارها و پياده نظام های نبرد برهنه و عريان قدرت و کسب هژمونی به دست و پا زدن مشغول است.