اگر چه در نيمه اول که من ديدم بيشتر مدت يه نيمه زمين کاملا خالی بود، اگرچه تو نيم ساعت اول هفت تا کرنر نثار دروازه ايران شد، اگرچه دقيقه نهم آرزو کردم کاش علی دايی کله اش رو به جواد نکونام قرض داده بود تا اون توپ قشنگ رو گل می کرد و هزار تا اگرچه ديگه ولی بازهم نيمه اول بهم خيلی خوش گذشت...
مخصوصا که دور و بريهام که اصلا فوتبالی هم نبودن خيلی ذوق زده بودن از اينکه گلی وارد دروازه ايران نشد ... اما بعد از نيمه بازم همون وآش و همون کاسه و من زدم بيرون...
سوار اولين تاکسی سرراهم می شم... يه پسری با تيپ مذهبی ... با سرعت می رونه... ساعت رو از من می پرسه... فکر می کنم نگران نيمه دومه که الان می خواد شروع بشه... می گه نه بابا... " يه قرارداد شش هفت ميليونی دارم" چيکارمی کنيد مگه؟ فاميلش آقای جعفريه می گه:" مهندسی کامپيوتر خوندم، اما از سيزده سالگی وارد بازار کار شدم، الان هم توی يک شرکت تبليغاتی کار می کنم، اگر اين قرارداد رو در اين لحظه از دست بدم خيلی برام بد می شه"
فلکه سراب – خيابان سعدی
نيمه دوم شروع شده، خيابونها از اون چيزی که فکر می کردم خلوت تره، اما تلويزيون فروشی ها تلويزيون های صفحه تخت بزرگشون رو با سخاوت به سمت عابران خيابان در پشت ويترين مغازه ها گذاشتن و تعدادی هم دارن نگاه می کنن...
آخ گل اول رو می خوريم...اينجا هم که خبری نيست... می رم تا بقيه شهر رو گشتی بزنم...
يه تاکسی نگه می داره، يه خانمی پياده می شه... می بينم يه خانمی پشت فرمون نشسته... راننده تاکسيه... می گم خانم منو می بريد تا يه جايی... می گه دربست... می گم منم دربست مخلص محبت شمام... درو باز می کنم و در صندلی عقب می شينم... لبخند می زنه می گه چرا جلو ننشستی.
خنده ام می گيره ، واقعا هم اين که ديگه خانمه ، چه اشکالی داره... از خدا خواسته می يام می شينم پيشش. و حاصل مکالمه پانزده دقيقه ای ما اين می شه.
"خانم محمد زاده هستم، شوهرم راننده تاکسی بود، وضعمون بد نبود، يه روز سال هفتاد وهشت سه نفر سوار ماشين شوهرم شدند، اون رو بردن بيرون شهر، همونجا ماشين و پولهاشو دزديدن و ده ضربه چاقو بهش زدن، ماشين بعد از سه روز پيدا شد، مجرمان تا امروز پيدا نشدند، شوهرم تا حالا مريضه، من مجبور شدم کار کنم، اولين زنی بودم در مشهد که شغل رانندگی رو به صورت رسمی آغاز کردم، يعنی اينکه برای سرويس مدارس کار می کردم، بعد کم کم کار توسعه پيدا کرد. حالا برای يه تاکسی تلفنی کار می کنم."
می پرسم حالا راضی هستيد؟
" راضی؟! نمی دونم...هيچ چيز در زندگی به من لطمه نزد...مريضی شوهرم.فقر خودم و بچه هام...اما بزرگترين ضربه زندگيم وقتی بود که دخترشانزده ساله ام رو به عقد يه جوون درآوردم و بعد طرف معتاد از آب در آمد اين موضوع کمر منو شکست... خيلی شکسته تر و خسته تر از هميشه هستم."
می بخشيد خيلی بی ربطه با اين همه مشکل اين سوال ولی نظرتون در مورد فوتبال چيه ؟
" دوست دارم، فوتبال هيجان و شادی داره، اگر غم دخترم نبود ازش لذت می بردم، حتی با باختن چون پرتغال کجا ايران کجا، اما حالا برام فرقی نمی کنه.باختهای ديگه زندگی به مراتب از اين چيزها دردناک تره."
پياده می شم... به سلامتی خبردار می شم گل دوم رو هم خورديم... خيابون خلوت و ساکت و بی روح بدون هيچ آدمی ... البته سبز پوشان نيروی انتظامی در گوشه و کنار به چشم می خورن.
کنار يه بوتيک دوتا دختر خانم با خانمی که به نظر می ياد مادرشون باشه دارن کفش تابستونی انتخاب می کنن... خنده ام می گيره . می گم سلام شما چطور وسط بازی فوتبال اينقدر خونسرد هستيد که اومديد خريد؟ و حاصلش می شه اين حرفها.
" اسم من مريم واحديه. من عمه نيکبخت واحدی ام. نيکبخت بچه مشهده. خيلی ذوق داشتيم که داره می ره جام جهانی. اما مصدوميتش حال همه فاميل رو گرفت. ديگه حوصله نداريم بشينيم فوتبال نگاه کنيم. البته برامون مهمه که نتيجه چی می شه ولی نمی تونيم همش حرص بخوريم و حس کنيم جای نيکبخت تو زمين خاليه. شما خودتون اگه يه ملی پوش می داشتين حس و حال ما رو می فهميدين."
تهمينه دختر عمه خوشگل نيکبخت هم ميگه:" البته خيلی خوب شد پسر دايی نرفت. اين باخت ها براش خاطرات بدی می شدن. اون جوونه فرصت زياد داره تو زندگيش. می تونه دفعات بعدی باز بره و ان شاء الله پيروز برگرديم دفعه های بعد"
و من هاج و واج از اينهمه داستان رنگارنگ ... ديگه تحمل ثبت اينهمه مطلب متنوع رو در ذهنم ندارم. تاکسی می گيرم. می يام خونه و برای شما می نويسم. به قول بچه های امروزی تعجب انگيزناکه نه؟