انتخابات رياست جمهوری امريکا سئولات گوناگونی را پيرامون تاثیرات این انتخابات بر مناسبات دولت امريکا و دولت جمهوری اسلامی و همچنين جنبش دموکراسی درایران به پيش نهاده است . بی گمان سياست خارجی دولت امريکا يکی از مولفه های مهم تحولات سياسی خاورميانه و ايران است و از اينرو اين سئوال که پيروزی کداميک از کانديداها به سود جنبش دمکراسی در ايران خواهد بود ، سئوال مهم و بجائی است .
اگر تنها از نقظه نظر آزادی های مدنی، گسترش ارزش های دمکراتيک، رشد اقتصادی، جدائی دين از دولت و محيط زيست در امريکا به اين انتخابات بنگریم، کارنامه دولت بوش آنچنان منفی است که با تکيه بر آن نمی توان توجيهی برای انتحاب مجدد وی یافت. حزب جمهوری خواه نيز خود به اين موضوع واقف است و از اينرو موضوعاتی مانند امنيت ملی و مبارزه با تروريسم را به محور اصلی پلاتقرم انتخاباتی خويش تبديل کرده است.
در مقاله «جنک و نيروهای افراطی در امريکا» ( سايت اينده نگر ) که در آغاز لشگرکشی آمریکا به عراق منتشر گرديد به نقش مهم نيروهای افراطی مسيحی در تدوین سیاست و جهت گیری دولت بوش اشاره اشاره رفته است . امروز به روشنی ميتوان گفت که در انتحابات کنونی، تاريخ ترادیسيون سکولاريسم امريکا از نو به رای مردم نهاده شده است.
ناسيوناليسم در برابر گلوباليسم دومين موضوع مهم جدل انتخاباتی امريکا است . رویداد سپتامبر 11 ، ناسيوناليسم هژمونی طلب را به يکی از مهم ترين مولفه های سياست خارجی و نظامی امريکا تبديل کرده است. چنين سياستی عملا و رسما به اتحاد 50 ساله ميان اروپا و امريکا پايان داده و زمينه پيدايش صف ارائی نوينی را در جهان فراهم اورده است .
جنگ عراق تصوير روشنی از تغيرات سياست خارجی امريکا و اثرات ان بر فضای سیاست بين المللی به دست می دهد . روند دمکراتيک شدن قضای بين المللی که با سقوط دولت شوروی به يکی از مهم ترين روندهای جهانی تبدیل شده بود، در پرتوی سیاست نوین آمریکا اینک به پايان رسيده و برای نخستين بار پس از جنگ ويتنام گقتمان، "جنگ برای امنيت" جايگزين شعار " صلح برای امنيت " گرديده است .
امروزه روشن شده که آنچه به عنوان دلائل حمله به عراق به پيش نهاده می شد ( سلاح های اتمی و مبارزه با القاعده و بن لادن) جز بهانه ای ساختگی از سوی سازمان سيا و وزارت دفاع آمریکا بيش نبوده است . آثار جنگ عراق به شدت خاورميانه را متحول کرده؛ راه کار صلح اسرائيل و فلسطين عملا به خاک سپرده شده؛ دولت های بنیادگرایی مانند ايران و عربستان و جنبش های افراطی اسلامی را تقويت کرده و به کارزار گروه های تروریستی میدان داده است.
پرسش این است که آيا سير تحولات خاورميانه در چند سال گذشته به سود دمکراسی و جنبش ترقی خواهانه بوده است يا نه ؟ آيا ادامه چنان سياست هائی در چهار سال آینده به سود دمکراسی در خاورميانه و ايران خواهد بود؟
برای پاسخ به این سوال اندکی به تاریخ بنگریم.
اقای امينی در سخنرانی خود کانون سخن پيرامون مناسبات امريکا با ايران یه اين موضوع اشاره دارد که : «دگرگونی های سیاست خارجی ایالات متحده در آغار دهه شست میلادی، زمینه ساز دگرگونی در سیمای سیاسی جامعه ایران گردید. دولت کندی با کناره جویی از سیاست دولت آیزنهاور- نیکسون، پروژه اصلاحات اقتصادی یا انقلاب سبز را به کشورهای درحال توسعه پیشنهاد کرد و این اصلاحات را حربه مهمی در مبارزه با کمونیزم دانست. بیهوده نیست که اپوزیسیون دموکرات ایران نیز تغییر جهت سیاسی آمریکا، شکست نیکسون که آشکارا از کودتای 28 مرداد و سیاست های محمدرضاشاه پشتیبانی کرده بود و روی کارآمدن دموکرات هارا چراغ سبزی برای تحولات سیاسی درایران تلقی کرده و جبهه ملی دوم به میدان مبارزه سیاسی ایران وارد شد. از میانه سال 1339 تا رویداد پانزدهم خرداد 1342، اپوزیسیون سیاسی ایران به این باور که ساکنان تازه کاخ سفید، از فضای بازتر سیاسی درایران استبقبال می کنند جنب و جوش سیاسی خویش را شتابان ساخت و درخواست انتخابات آزاد را به میان کشید. پاسخ شاه، اینک به جانبداری از همان "چراغ سبزی" که جبهه ملی دوم را به آینده خویش امیدوار کرده بود، انقلاب سفید شاه و ملت بود.»
این تاثیر گیری از سیاست خارجی آمریکا و یا برداشت خوشبینانه از آن در سال های بعد نیز ادامه یافت. بسياری از ايرانيان سياست خارجی دولت کارتر را عامل مهمی در سقوط رژيم شاه می دانند. در حاليکه سندی درباره حمايت مستقيم دولت کارتر از اپوزيسيون رژيم شاه موجود نيست، ليکن فقدان چنين سندی به خودی خود از نقش مهم سياست های آن دولت در سقوط رژيم سلطنتی در ايران نمی کاهد . در آنچه که زیر عنوان "مسئوليت کارتر" در سقوط رژيم پهلوی در ايران خوانده می شود، حفيفت مهمی نهفته است . حقيقتی که توجه به آن برای تدوين سياست خارجی اپوزيسيون و هم چنين ارزيابی از آثار انتخابات کنونی امريکا بر تحولات آتی چامعه ايران اهميت فراوان دارد .
هنگاميکه کارتر در 1977 در نطق معروف خود در سازمان ملل اعلام داشت که هواداری ازحقوق بشر به محک اصلی در سياست خارجی امريکا تبدیل شده است، برای دست اندرکاران سياست روشن بود که میان سخنرانی او و سياست های حاکم بر مهم ترين نهادهای سياست خارجی آمریکا و رفتار این کشور، خویشاوندی چندانی وجود ندارد. با اين همه اختلاف ميان دولت کارتر با سازمان سيا و پنتاگون مانع از آن نگرديد که آوای "کشتی بان را سياستی دگر آمد" به سرعت در کشورهائی که در فرهنگ سياسی شان نقش "دسيسه های خارجی" را مهم ترين مولفه تغيرات سياسی در کشور خود قامداد می کنند ، طنين نیاندازد. به زودی بسیاری را گمان این شد که به هر دلیل، دولت آمریکا نسبت به تحولات سیاسی در ایران هواخواهانه می نگرد.
با اینکه رویدادهای سال های پس از آن و رفتار کارتر در دوران بازنشستگی نشان داد که کارتر به راستی به ارتقاء جایگاه سیاست هواداری از حقوق بشر درسیاست خارجی آمریکا باور داشته است، جقيقت این است که احتلافات ميان کاخ سفيد با پنتاگون و دیگر نهادهای دولتی مانع از پيدايش سياست خارجی منظم و همگونی در دوره کارتر گرديد. ليکن اين نيز حقيقتی است که با پيروزی کارتر، دکترين نيکسون - کسينجر ، که مهم ترين استراتژی دولت امريکا به جساب می امد کنار زده شد . اين موضوع از جمله در جدل های سنای امريکا پيرامون کمک های نظامی به فيليپين در سال 1977 به روشنی خود را به نمايش گذارد .
با کنارنهادن دکترين نيکسون - کسينجر مبنی بر محلی کردن مبارزه با کمونبزم و یافتن ژاندارم های منطقه ای دولت هائی را که مهره های پيشبرد چنان سياستی بودند، به شدت در تنگنا قرار داد. دولت های ايران و قيليپين در ميان آنان قرار داشتند. فراموش نکنیم که دوره رياست جمهوری نيکسون و حمایت بی قیدوشرط او از سیاست های شاه و فروش سرسام آور اسلحه به ایران، یکی از سیاه ترین دوران های استبداد سیاسی درایران است. اين دوره با افزایش نظامی گری، گسترش نقش ساواک و شکل گيری "حزب معروف رستاخير" همزمان است ، که به گفته همگان و از جمله هوادارن رژيم شاه نقش مهمی را در افزایش نارضایی و سقوط رژيم شاه داشته اند. در همين دوران نيز ما شاهد گسترش و نقوذ نگرش های افراطی در اپوزيسيون ايران گشتيم.
پيروزی کارتر در انتحابات امريکا قبل از هرچیز ناشی از شکست سياست دولت تيکسون در ويتنام و بی اعتباری دولت امريکا در ميان افکار عمومی به دليل ان جنگ بود. از اين لحاظ شباهت فراواتی ميان ان دوران و دوران کنونی موجود است. تمام سرشماريها نشان می دهد که متاسقانه به دليل سياست های چند سال گذشته دولت بوش، وجهه جهانی امريکا حتی در کشورهای ارو.پائی عضو ناتو به پائين ترين سطح دو دهه گذشته تنزل يافته و گرايش "ضد امريکائی" مشابه به آنچه در هنگام جنگ ویتنام وجود داشت، از نو در حال گسترش است.
از نحستين روزهای زمامداری کارتر روشن بود که فردی که نهادهای سنتی امريکا او را فردی غير خودی قلمداد می کردند و صرفا به دليل شکست روحی هيئت حاکمه امريکا و فشار چنبش 60 به کاخ سفيد پرتاپ گرديده ، به راحتی نمی تواند، منشا تغيرات اساسی در سياست خارجی امريکا گردد. با اين همه مهم ترين نقش کارتر نه درشکال گیری و دوام سياست های معينی در دولت آمریکا بلکه در آثار سياست او بر قضای سیاست جهانی قابل بررسی است.
روندی که دمکراتيزه شدن امريکای لاتین نام گرفته است با روی کار امدن کارتر آغاز گرديد و در فاصله کمتر از 8 سال بسياری از ديکتاتوری های نظامی در امريکای لاتین از ميان رفتند. روند ياد شده تنها به امريکای لاتین محدود نماند و در اسيا نيز ر ما شاهد سقوط پی در پی دولت های ديکتاتوری گشتيم .
پس از کارتر، گورباچف از مهم ترين شخصيت های نيمه دوم قرن بيستم در گسترش فضای باز سیاست جهانی است . درست در هنگاميکه در دوره دو م رئيس جمهوری ريگان کوشش های فراوانی در احيای سياست های سنتی پنتاگون اغاز گرديده بود، گرباچف با تغيیر جهت سياست خارجی دولت شوروی به انچه که کارتر اعاز کرده بود جان تازه ای بخشيد که به پیدایش دموکراسی های نوپای اروپای شرقی انجامید.
بسياری از ايرانيان دچار اين توهم اند که سياست های افراطی و جنگ طلبانه کشورهای بزرگ و هل من مبارز طلبیدن و تهدید کشورهای کوچک تر به جنگ و تجاوز به سود دمکراسی و به زيان نيروهای استبداد در ايران است . ان موضوع بويژه چند سال پيش با ماجرای عراق رونق فراوان گرفت . و این باور رواج یافت که لشگر کشی آمریکا به عراق، مقدمه سقوط جمهوری اسلامی و برقراری دموکراسی در ایران خواهد شد. با اين همه نه تنها وقايع چند سال گذشته بلکه رويدادهای نيم قرن گذشته ناقض چنين تصوراتی است .
سياه ترين دوران حکومت جمهوری اسلامی با دوران رياست ريگان در امريکا و در فضای شعارهای تند و تيز دولت ريگان عليه جمهوری اسلامی همزمان بوده است. در همين دوران دو دوزه بازی دولت امريکا و دامن زدن به جنگ ايران و عراق نه تنها به تضعیف جمهوری اسلامی نیانجامید که افراطیون را تقویت کرد. به عکس، جنبش دوم خرداد و پیدایش پاره ای از آزادی ها در ایران و در تنگنا گرفتن نيروهای افزاطی در جامعه ايران با روی کارآمدن کلينتون و کوشش های آن دولت در یافتن راهی برای گفتگو با دولت ایران همراه بود و مجددا روی کار امدن دولت بوش در امريکا و بویژه پس از رویداد یازدهم سپتامبر و تقویت افراطیون جنگ طلب در آمریک با تجزیه و فروپاشی جنبش دوم حرداد همزمان شد.
مسلما پيدايش و گسترش دوم خرداد در ايران را نميتوان محصول سياست های دولت کلينتون به حساب اورد و همچنين تقويت نیروهای افراطی در ايران را نميتوان تنها نتيجه مستقيم سياست های دولت بوش قلمداد کرد . با اين حال کمتر کسی ميتواند منکر شود که تفاوت ماهوی موجود ميان سياست های کلينتون و بوش در عرصه جهانی باتاب های محلی نداشته است. سیاست اولی به دمکراتيزه شدن فضای پالتيکس جهانی و رشد جنبش های دمکراتيک ياری رساند و دومی با دنبال کردن سياست های افراطی، روند دمکراسی را در بیشتر کشورهای جهان در تنگنا قرار داد.
برونيسلاو گرمك در مقاله ای زیر عنوان "دمکراسی در تنگنا" می نویسد:
« شكی وجود ندارد كه دموكراسی در سراسر جهان با موفقيت روبرو شده است. با اين وجود به نحوحيرت انگيزی طرفداری از دموكراسی تقريباً در همه جا در حال تحليل رفتن است. در سال 2003 پروژهای با عنوان Pew Global Attitude Project كشورهايی را كه در آنها تعداد اندكی از مردم به اهميت انتخابات اذعان داشتند مشخص میكرد: در اردن 28 % ، در روسيه 37% و در اندونزی 40 % از مردم. در انتخاب ميان يك دولت دموكراتيك و يك رهبری مقتدر 70 % از مردم روسيه، 67 % از مردم اوكراين و 44 % از مردم لهستان و بلغارستان به دومی رای میدهند. (يك چنين رويكردی به دموكراسی به ويژه ميان مردم طبقههای كم در آمد بيشتر متداول است). در آمريكای لاتين اين فقط در ونزوئلا است كه جانبداری از دموكراسی غالب است (79 %) . در ساير كشورهای آمريكای لاتين طرفداری از رهبری مقتدر يا از طرفداری از دموكراسی قوی تر است و يا در همان حدود قرار دارد.
يك نظر سنجی در اسرائيل نشان میدهد كه اكثريت مردم خواهان دموكراسی هستند، ليكن در اينجا نيز گرايشی روبه پائين در اين خصوص ديده میشود. پنج سال پيش 90% مردم اسرائيل طرفدار دموكراسی بودند، اما امروز تعداد آنها به 77% كاهش يافته است. بمب گذاران انتحاری، حالت طولانی اضطراب و فشار روحی و تزلزل فراگير برای اميد صلح به كاهش جانبداری از دولتی دموكراتيك انجاميده است.
در آسيا مردم در اكثر كشورها هنوز هم معتقد هستند كه « يك دموكراسی خوب » بسيار مهمتر از « يك اقتصاد قوی » است. هرچند كه در اندونزی دموكرات عكس آن صدق میكند. در اينجا 69% مردم يك اقتصاد قوی را ترجيح میدهند. حتی در تعدادی از كشورهای اروپايی با سنتی ديرينه از دموكراسی، موجی از حزبهای سياسی پوپوليستی و تندرو كه مخالف اقليتها و مهاجرين هستند به موفقيتهايی دست يافتهاند و حتی گاهی توانستهاند كه در بعضی از انتخابات به پيروزی رسند. در ديگر كشورهای اروپايی كه تازه همين اواخر به مسير دموكراسی افتادهاند يك تغيير حقيقتاً حيرت انگيز از فضای كلی مشاهده میشود." برونيسلاو گرمك / برگردان: علی محمد طباطبايی –سايت ايران امروز
تصوير گرمک از تضعيف روند دمکراسی با شفافيت بيشتری در خاورميانه ديده می شود . تقويت شدن نيروهای افراطی اسلامی در چند سال گذشته واقعيت غير قابل انکار خاورميانه و اسيای مرکری به حساب می ايد. تنها اقغاتستان را ميتوان تا حدودی استثنا شمرد. نيروهای افراطی در عربستان و ايران تقويت شده و روند دمکراسی در دو اين کشور ضربه خورده است . شرونيسم جايگزين برنامه صلح فلسطين – اسرائيل گرديده است و تروريسم از يکسو و ميليتاريسم عملا بسياری از کشورهای خاورميانه را در خود می بلعد.
اگر شعارها ی تبليغاتی کنار نهاده شود، تجربه تحولات نيم قرن گذشته به روشنی نشان می دهد که رابطه تنگاتنگی ميان فضای حاکم بر پالتيکس جهانی و رشد جنبش های دمکراتيک وجود دارد. هر اندازه که فضای پالتيکس جهانی بازتر و دمکراتيک تر گردد، به همان اندازه حوزه عمل نيروهای ديکتاتوری و مستبد تنگ تر و امکانات نيروهای دمکراتيک در کشورهای گوناگون گسترده تر خواهد گرديد .
جهان کنونی از دورانی که چنبش های ملی و سوسياليستی از يکسو و جنگ سرد و کلونياليسم مولفه های پالتيکس جهانی را تشکيل می دادند، فاصله بسیار گرفته است. بر عکس نيمه اول قرن بيستم که بحران ها و تشنجات سياسی در فضای پالتيکس جهانی ياری دهنده جنبش استقلال طلبانه قلمداد می گردیدند، امروزه چنان تشنجاتی، جنبش های دمکراتيک و حقوق بشری را در تنگنا قرار داده و انان را به شدت تضعيف ميکنند . به عبارت ديگر تقاوت اساسی ميان بستر و زمينه های لازم برای تحقق جنبش ملی و جنبش های دمکراتيک موجود است .
در نيمه اول قرن بيستم دو جنگ جهانی ضربات خرد کننده ای را بر نظام کلونياليسم جهانی وارد ساخت و زمينه های مساعدی را برای گسترش و پيروزی جنبش های استقلال طلبانه در بسياری از کشورهای اسيا و افريقا فراهم ساخت . از سوی ديگر هيچ نشانی نيست که جنگ و سياست های جنگ طلبانه و اقراطی کشورهای بزرگ در چند دهه گذشته به روند گسترش دمکراسی ياری رسانده باشند.
از ويژگی های مهم جهان کنونی پايان يافتن انحصار دولت ها بر قضای سياست جهانی است. شرکت های اقتصادی ، سازمانهای بين المللی، سازمان های غير دولتی، نهادهای گلوبال دمکراتيک و حقوق بشری و کمون های انترنتی گلوبال، هريک به نوعی حوزه عمل دولت ها را بر سياست جهانی محدود ساخته اند .
با اينکه از پيدايش نهادهای دمکراتيک وحقوق بشری گلوبال چند صباحی بيش نمی گذرد ، انان به اهرم های مهمی در اقشای دولت های استبدادی ، مقابله با سياست های هژمونی طلبانه کشورهای بزرگ ، دفاع از حقوق بشر ، حفاظت از محيط زيست ، مبارزه با فقر تبديل گرديده اند . اينده دمکراسی جهانی با رشد چنين نهادهائی پيوند يافته و بر عکس تصور کسانی که در ميان دولت ها متحدين جنبش دمکراتيک مردم ايران را جستجو می کنند ، نهادهای گلوبال غير دولتی مهم ترين متحدين جنبش دمکراتيک و ترقی خواهانه در کشورهای مانند ما به به حساب می ايند. سياست های افراطی دول هژمونی طلب با محدود ساختن حوزه عمل نهادهای گلوبال غير دولتی ضربه مهمی به روند دمکراسی گلوبال وارد می سازد .
ميان نيازهای جامعه امريکا و نیازهای جنبش دمکراتيک مردم ايران و دمکراسی گلوبال تناقضی موجود نيست . دولت بوش در چند سال گذشته نه تنها دمکراسی و حقوق مدنی مردم امريکا مورد تهديد قرار داد بلکه به موازات ان به روند دمکراسی در مقياس جهانی ضربه های فراوانی وارد نموده است . از اينرو شکست دولت بوش در امريکا نه تنها پيروزی دمکراسی در امريکا محسوب می گردد بلکه همچنين ميتواند زمينه جهانی لازم را برای گسترش جنبش های ترقی در ايران و خاورميانه فراهم اورد .
Ataghvai @hotmail.com