چند روز است که از کابل بازگشتهام. اما هنوز مثل کسانی که تازه از هواپیما پیاده شدهاند و گوشهایشان گرفته است، حس میکنم همه منافذ سرم گرفتهاند و تجربه این سفر سههفتهای به سنگینی در وجودم رسوب کرده است. عکسهایی را که در طی سفر گرفتهام به دوستان و آشنایان نشان میدهم. واکنشها همه رنگی از این سنگینی دارند. آن درخشش شوق و امید که یک سال و نیم پیش در پرس و جوها از من مسافر کابل وجود داشت کمتر به چشم میخورد. شاید از این رو که آنچه در افغانستان میگذرد به حلقهای از زنجیره مکرر زد و خوردها و بگیر و ببندها میان باقیمانده طالبان و نیروهای ائتلاف تبدیل شده است و وعده کشفی بدیع در آن نیست. و ویژگی شرایط امروز افغانستان اینست که زندگی در چرخهای پیچیده از تلاش، یأس، حسابگریهای سیاسی و مالی، خلاقیت و چسبندگی به عادات و شیوههای دیرینه، بدون درخشش خاصی و در انتظاری غبارآلود ادامه دارد.
گرد و غبار یک عنصر دائمی در زندگی کنونی کابل است که هم ناشی از بادهای تقریباً همیشگی است که کوچهها و خیابانهای اسفالت نشده و یا تخریب شده را مدام در دایره چرخش خود قرار میدهد و هم به علت کارهای ساختمانی که در گوشه و کنار شهر جریان دارد. بخشی از شهر کابل که اصطلاحاً به «وزیرآباد» معروف شده است حتی هنگامیکه باد نمیوزد در پرده موجداری از ذرات خاک قابل دیدن است. و آنچه در پس این پرده دیده میشود ساختمانهای در حال ساخت است که، در کنار هم، هریک در درشتی و زمختی هیکل با یکدیگر مسابقه گذاشتهاند. اینها ساختمانهای شخصی هستند که از نظر مساحت، با معیارهای غرب، هریک میتواند چهار پنج آپارتمان را در بر گیرد. ستونهای کلفت، سردرهای نیمه گرد، ایوانهای آینهکاری شده، پلههای مرمر رنگی همه عطش مهار نشدهای را برای نمایش نشان میدهند. بر سر در هر یک از این ساختمانهای ناتمام یا عبارت ماشاءالله را نوشته میبینم یا تکه پارچهای سبز یا سرخ را برای دور نگاهداشتن چشم بد. میگویند طرح این ساختمانها از سبکهای پاکستانی الهام گرفته شده است. سیمان و آهنش از ایران و پاکستان میآید. این ساختمانها مال کیست؟ مال کوماندانها (قوماندانها)، وزرای سابق و کنونی، تجار بزرگ. میگویند دولت به وزرایش زمین داده است. ولی پول ساختمان از کجا آمده؟ گفته میشود برخی از این ساختمانها یک میلیون تا یک میلیون و نیم دلار قابل معامله است. هنوز لاشه تانکهای رنگ زده یا خودروهای نظامی اوراق شده در مقابل این ساختمانها دیده میشود و صحنهای تلخ و طنزآلود به وجود میآورد. محله «وزیرآباد» جایی است که بسیاری از واقعیتهای افغانستان را مینمایاند. در لابلای این همه ساختمانهای پرجلال و ابهت. ساختمانی کوچک و ساده میبینم که هنوز کاملاً تمان نشده است ولی از ظاهرش پیداست که مسکونی است. بعداً کشف میکنم که این خانه از آن یک معاون وزیر است. مردی شریف و میهن دوست که پولش کفاف اتمام ساختمان را نمیداده است. رونق بازار ساختمان بهای مصالح و کارگر را سرسامآور کرده است. صاحبخانه میگوید، یا باید در خارج پول داشت و به اینجا آورد یا پولهایی را که بوی اسلحه و تریاک میدهند بکار انداخت. حرکت در شبه خیابانهای «وزیرآباد» با پستی و بلندیهای بسیار مثل جیب سواری در سنگلاخهای پیچ در پیچ و پرتکان است. البته وقتی همه ساختمانها تمام شدند نوبت به صافکاری و آسفالت هم میرسد. ولی خیابانهای بخشهای مرفهنشین و مسکونی شهر هم چندان وضع بهتری ندارند. گودالهای کم و بیش عمیق این خیابانها همراه با سرعتگیرهایی که در اطراف سفارتخانهها یا سازمانهای بینالمللی تعبیه شده است سرعت حرکت را به حداقل میرساند. سرعت اتومبیلها همچنین با تدابیر ساختمانی- امنیتی که به ویژه آمریکاییها در شعاع وسیع در اطراف سفارتخانه خود و یا اماکن اقامت مقاماتشان برپا کردهاند، سخت کاهش مییابد. در اطراف سفارت آمریکا تقریباً نیمی از عرض خیابان را با بستههای سیمانی سیمپیچ شده جدا کردهاند که یک دیوار بلند را تشکیل میدهد و در بالایش سربازان مسلسل به دست نگهبانی میکنند. در برخی خیابانها در نزدیکی سفارت از جمله خیابان رادیو که من هر روز برای کلاسهای کارآموزی به آن میرفتم- حرکت اتومبیلها ممنوع است. و رهگذران پیاده هم باید از مسیر مشخصی که از لابلای سیم خاردار میگذرد عبور کنند.
مشاهده این صحنهها برای مردم عادی – از جمله رانندگان تاکسی- بسیار ناگوار است. اغلب آنها که دو سال پیش با خوشحالی و حسی از مهمان نوازی و قدردانی حضور خارجیان و به ویژه آمریکاییها را میپذیرفتند، امروز به آنها به عنوان نیروی بیگانه، مزاحم و متفرعن نگاه میکنند. رانندهای میگوید چرا آنها این دیوارهای امنیتی را در داخل باغ سفارت برپا نمیکنند که میآیند محل کار و زندگی مردم را مختل میکنند. قبول، آنها باید امنیت داشته باشند. اما ما نباید به طور معقول کار و زندگی خودمان را بکنیم؟ و بعد سیل شکایت از زبانش جاری میشود. ما هنوز آب لولهکشی نداریم. هر روز قطع برق طولانیتر میشود. آنها که پول ندارند در خانهشان ژنراتور کار بگذارند، چه کنند؟ آنها که چاه عمیق در خانهها ندارند، روزی چند بار باید در صف آب در میدان محله به ایستند؟ مسئله آب و برق به طور حادی مطرح است. تلفن ثابت هم بسیار کم است. در بعضی ادارات، به ندرت در اتاق رؤسای دانشکدهها و یا بیمارستانها تلفن ثابت کار میکند. اما بازار تلفن همراه بسیار پر رونق است. در کلاس درس رادیو تا دوسال پیش فقط یکی از روزنامه نگاران تلفن دستی داشت، این بار همه هر یک یک تلفن همراه در جیب دارند، و گاه دو تلفن.
دو شبکه تلفن موبایل متعلق به دو شرکت حصوصی بازار افغانستان را به خود اختصاص دادهاند و با وسعت و رونقشان یکی از نمونههای بارز موفقیت بخش خصوصی را به نمایش میگذارند. صاحب یکی از این شبکهها یک تلویزیون خصوصی را به راه انداخته است. به نام تلویزیون آریانا. من در مراسم افتتاح آن شرکت میکنم. مراسمی که از آن خاطرهای خوش و غرور آفرین حفظ میکنم.
مراسم در چادر عظیم «لویه جرگه» مجلس بزرگ مشورتی – برپا شده بود. در کمال نظم و پاکیزگی، نزدیک به 500 نفر از اعضای جامعه مدنی، بزرگان اقوام، مقامات عالیرتبه دولت، محافل تجاری، فرهنگی و برخی کوماندانها در صف مهمانان بودند. مراسم با تلاوت تنها یک آیه از قرآن شروع شد. سرود و موسیقی سنتی و مدرن در لابلای سخنرانیها که بسیار کوتاه تنظیم شده بودند اجرا میشد. صاحب تلویزیون آریانا، آقای بیات، مردی خوشرو، در چند جمله کوتاه و صمیمی اهداف رسانه جدید را تشریح کرد: آموزش، پیشرفت، سرگرمی، خبر رسانی حرفهای برای مردم افغانستان. جالب این که او بدون عقده خود را یک تاجر معرفی کرد و پنهان نساخت که موفقیت مالی و خدمت در راه بازسازی افغانستان هر دو را در مد نظر دارد. او معمولاً با همه خانواده پرجمعیت خود در کالیفرنیا زندگی میکند. و برای رسیدگی به کارهایش اغلب بین آمریکا و افغانستان در رفت و آمد است و یک جمع کارآمد و متخصص را اداره میکند. از موقعیت خود به عنوان یکی از ستارههای موفقیت در افغانستان آگاه است و لذت آن را بزرگوارانه تقسیم میکند. به راستی کیفیت سازماندهی این مراسم با مراسم مشابه در کشورهای غربی کاملاً رقابت میکرد.
این تنها تلویزیون خصوصی افغانستان نیست. تلویزیون طلوع یکی دیگر از رسانههای خصوصی است که هم مظهر آزادی بیان و مطبوعات است و هم مظهر اراده بخشی از جامعه به پیشرفت به سوی تجدد، و از همین رو آماج فشار و انتقادهای بیشمار. یکی از انتقادهایی که بر این تلویزیون وارد شده است این است که این تلویزیون برخلاف همه رسانههای موجود برنامههای خود را به هنگام اذان قطع نمیکند. برنامههای موسیقی و (رقصهای زنانه) شوهای تلویزیونی تا اندازهای شبیه برنامههای لوسآنجلسی ایرانیان پخش میکند. و البته برنامههای خبری- سیاسی و میز گردهای آن نیز از کیفیت بالایی برخوردار است. تلویزیون طلوع همچین به خاطر ظرفیت جلب و جذب نیروهای فکری کارآمد یک نمونه بارز از موفقیت بخش خصوصی است. چند تن از شخصیتهای فرهنگی که در ردههای بالای دولت مشغول بودند و سپس کنار گذاشته شدند، با این تلویزیون همکاری میکنند.
عرصه رسانهها در افغانستان صحنه نمایش یکی از تناقضات مهم وضعیت موجود در این کشور است. در این عرصه از یک سو آزادی بیان و مطبوعات با تکیه به قانون و با خواست و دوری از بینشهای طالبان محور به رسمیت شناخته شده است. این آزادی را روزنامههای مستقل و رادیو و تلویزیونهای خصوصی، بدون چارچوب شکنیهای افراطی، مورد استفاده قرار میدهند. از سوی دیگر رسانههای دولتی از ظرفیت لازم برای تحقق این آزادی برخوردار نیستند. مقاومتهای چندلایه در سطوح مختلف تصمیمگیری و کنترل باعث میشود که وفاداری به عادات استبدادی و تقدس تشریفات رسمی سایه خود را بر فعالیت این رسانهها بیفکند. در این نهادها کارها در سطوح مختلف، در جهت عدم تغییر شیوهها، ساختارها، و ارزشهای جا افتاده انجام میشوند و نوعی محافظهکاری مزمن و خاموش از نوآوری در محتوا و شکل جلوگیری میکند. مثلاً همچنان در اخبار رادیو و تلویزیون، صرف نظر از اهمیت آن، اولین خبر باید مربوط به مقام اول یا دوم کشور باشد. یک روزنامهنگار کمحوصله و مردرند میتواند 40 دقیقه برنامه را تنها با پخش سخنرانی فلان وزیر در مراسم افتتاح فلان مرکز پر کند و در سایه قدرت وزیر به ریش شنونده و معیارهای حرفهای بخندد.
خوشایند مقامات عمل کردن یک عادت ثانوی است و از این رو منطق نمیپذیرد. روزی یکی از روزنامهنگاران درباره رویدادی که در منطقه غربی کابل اتفاق افتاده بود رپرتاژی تهیه کرد و برای تعیین محدوده جغرافیایی آن از عبارت «غرب کابل» استفاده کرده بود. مدیر برنامه البته مشفقانه به او توصیه کرد که از استفاده از کلمه "غرب" پرهیز کند. با این استدلال که : «غربیها به ما خیلی کمک میکنند خوب نیست این کلمه را در اینجا به کار بری، ممکن است ایجاد سوءتفاهم کند.» !
در رسانههای دولتی سانسور تنها به این شیوه اعمال نمیشود. مطالب قبل از انتشار یا پخش تحت کنترل اداره مخصوصی قرار میگیرد. ناگفته پیداست که صرف وجود چنین ساختاری – روزنامهنگاران را خود به خود به اعمال دستکاریهای قبلی وادار میسازد و مقاله یا برنامه تولید شده پیش از قرار گرفتن در ترازوی اغلب بیمنطق ارزیاب از محتوا سبک میشود.
با این حال مجاورت با رسانههایی مستقل و مشاهده اقبالی که این رسانهها در میان مردم به ویژه قشرهای متوسط شهری به دست آوردهاند، بر تحول رسانههای دولتی بیتأثیر نبوده است. اما نسیم تغییر در نهادهای خبری دولتی بیشتر در عرصه ابزار و فنون ضبط و پخش و نشر محسوس است. و در حیطه بینش و سازماندهی کار حرفهای تجددطلبی به کندی پیش میرود.
در خصوص انتقال برنامههای ضبط شده به کامپیوتر دچار مشکل شدهایم. برای یافتن راه حل با یک روزنامهنگار افغانی راهی پاساژی میشوم که انگار کعبه کارشناسی در امور تعمیر و دستکاری ابزار الکتریکی و الکترونیکی است. میگویند اگر راه حلی باشد آنجاست. این پاساژ در شلوغترین نقطه کابل قرار دارد. ساختمانی است چهارطبقه چهارگوش با یک محوطه مرکزی که از بالا نور میگیرد. اما چون وقت غروب است، فضا تاریک و کدر است. لامپهایی به ندرت در گوشه و کنار روشنند. انبوهی از سیم و موتور و رادیو و تلویزیون و مهرههای فلزی بدون هویت و شکل و نظم خاصی در کارگاههای بیشمار و تاریک این مجموعه فضایی را ایجاد کرده است که انسان را از یک سو یاد غارهای اسرارآمیز افسانهی میاندازد و از سوی دیگر تصویر بازارهای کهنهفروشی را در هند تداعی میکند. پس از بالارفتن از پلکانی نیمهویران و نامطمئن به کارگاه موعود میرسیم. جوانی 20 ساله پشت انبوهی از سیم و پیچ و مهره مشغول تعمیر یک رادیوست. با خوشرویی ما را میپذیرد و به مشکلمان گوش میدهد. آزمایشهای مختلف را با دستگاه ضبط ما میکند. بالاخره درد را تشخیص و راه چاره را نشان میدهد. ما را مطمئن میسازد که آنچه ضبط کردهایم خراب نشده و قابل استفاده است. در این فاصله چشم من به تاریکی و درهم ریختگی فضای کارگاه کوچک عادت کرده است. دو سه نفر دیگر را میبینم که در آنجا نشستهاند. این ویژگی همه جاهائیست که در آن کاری انجام میشود. چه در ادارات چه در خیابان کنار بساط دستفروشها و چه در نانوایی یک نفر که کار میکند چهار پنج نفر همراه خاموش و نظارهگر دارد که پیدا نیست چه اتفاقی را انتظار میکشند. دختر ژولیدهای آستین مرا میکشد و پول میخواهد. به امر و نهی صاحب مغازه توجهی نمیکند و مثل فرفره جملاتی را پشت سر هم میگوید. و هر جمله با عبارت «خالَه جان» شروع میشود. دو سه کودک 6 تا ده ساله هم در بیرون روی ایوان ایستادهاند و در انتظار نتیجه کار. من همیشه از حضور چابک این کودکان در همه جا حتی در جاهایی که به نظر نمیرسد مشتری خیز باشد حیرت میکنم. به نظرم گدایان یکی از پیگیرترین بخش جمعیت «فعال» افغانستانند. با سماجت ولی بدون فشار یا طلبکاری در لفظ یا در لحن درخواست «پیسه» میکنند. بدون آنکه بخواهند نقش بازی کنند یا رهگذر را تحت تأثیر فقر خود قرار دهند، یا جلب ترحم کنند. بسیاری از گدایان، دختربچهها یا پسربچههایی خندان هستند. (این را درباره زنان گدا نمیتوان تشخیص داد، چون صورتشان در چادری پوشیده است) کار خود را بسیار جدی میگیرند. چون براستی هر یک نانآور چند تن از افراد خانواده هستند.
در کنار ساختمان رادیو با چند تن از این کودکان آشنا شدهام. صبحها مدرسه میروند و از ظهر تا غروب کسب معاش میکنند. این بچهها تنها گدایی نمی کنند. بعضیها کفش واکس میزنند، بعضی کارت تلفن یا روزنامه میفروشند. نوعی مهربانی و معرفت در رفتارشان هست که انسان را به خود جلب میکند. وقتی میبینند عجله دارم و یا میگویم پول خورد ندارم، پافشاری نمیکنند فقط قول میگیرند که موقع برگشتن به آنها برسم. یا حتماً روزنامه را از آنها بخرم. نوعی وقار و اعتماد به نفس در این بچهها میبینم و نوعی توان مذاکره و مصالحه بین خود و با بزرگسالان، که حیرتانگیز است و هر نوع سعی در نصیحت یا توصیه به کتابخوانی یا بازیهای فکری و بدنی را بیجا میسازد. به جرأت میتوانم بگویم که در طی سفرهایم هرگز بچه گدایی ندیدم که نور هوش و زیرکی و شادی در چهرهاش نباشد. حتی گدایان بزرگسال معلول هم ناله و گریه نمیکنند. اصولاً اهل صحنهپردازی و نمایش نیستند. یا در وسط خیابانی میایستند و یا با چوب دست از لابلای اتومبیلها حرکت میکنند، خاموش و مغرور.
دولت بارها برای جمعآوری گدایان طرحهایی اندیشیده ولی به نظر نمیرسد که تا بحال موفقیتی کسب کرده باشد. یک روز یکی از روزنامهنگاران گروه کارآموزی برای تهیه رپرتاژی از مراسم اعلام و اجرای یک طرح نمونه جمعآوری گدایان که قرار بود توسط یک معاون وزیر افتتاح شود به محل رفت. پس از یک ساعت و نیم بازگشت، دست خالی، مراسم لغو شده بود.
برای تمرین تهیه رپرتاژ به «خانه علم و فرهنگ» رفتهایم. این مرکز در زمان اشغال افغانستان توسط ارتش شوروی به وسیله شورویها برای فعالیتهای فرهنگی و سرگرمی ساخته شده است. در آن زمان سینما و کتابخانه و کارگاههای هنری و تآتر را در بر میگرفته. امروز به یک بنای کهن تاریخی میماند. بخشی از دیوارها ریختهاست، قسمتی از سقف و پلکان محو شده است. نه در اثر گذشت زمان بلکه در اثر اصابت توپ و راکت در زمان جنگهای بین مجاهدین در کابل. این ساختمان در فضایی باغ مانند با چندین درخت و چند شیر آب و اتاقکی از حلبی و کارتن که بعداً میفهمیم محل مستراح عمومی است - مورد منازعۀ دولت روسیه و دولت افغانستان است. روسیه طلبکاری میکند برای زمین و خسارات و افغانستان هم خسارات دیگر را پیش میکشد.
به هرحال امروز این ساختمان محل زندگی 170 خانوار بازگشته از مهاجرت از ایران و پاکستان است. هر خانوار حدود 9 تا 11 نفر را در بر میگیرد. بچه و بزرگ و پیر، زن و مرد.
در باغچه «خانه علم و فرهنگ» عدهای کودک و جوان جمعند. بدون کار و یا علت خاصی. وقتی خبر آمدن یک گروه خبرنگار به بزرگترها میرسد. یک ریش سفید جلو میآید و وضعیت زندگی 170 خانوار را تشریح میکند: «دیروز مأموران شهرداری آمدهاند و بساط دستفروشان را که در بیرون نردههای این باغ مشغول کسب و کار بودهاند تار و مار کردهاند. بعضی از دستفروشان از ساکنان این خانه بودهاند». دور و بر ما را جمعیتی از کودکان و جوانان گرفته است. کودکان خندانند و نگاهی باهوش دارند. بعضی از جوانان سر و وضعی بسیار مرتب دارند. با موهای «ژل»زده که با شرایط بد این زندگی هماهنگی ندارد. میگویند جویای کار هستند ولی هر دستمزدی را هم قبول نمیکنند. کار ندارند ولی از حقوقی که اگر کار میداشتند باید از آن دفاع میکردند آگاهند. بعضی از روزنامهنگاران میگفتند که بعید نیست عدهای از ساکنان این خانه خانۀ کوچکی داشته باشند که به علت بالا بودن اجارهها آن را کرایه دادهاند و این چنین زندگی میکنند. احتمالاً قاچاق و خرید و فروش غیرمجاز هم جزیی از فعالیت برخی از آنها میتواند باشد. هیچ زنی در اطراف نمیبینم. جویا میشوم. میگویند زنان در داخل هستند. فقط به من اجازه میدهند همراه با ریش سفید وارد شوم. داخل ساختمان دنیای دیگری است پلههای شکسته. دیوارهای سوراخ شده. در گوشهای که زمانی سالن سینما بوده مفتولهای آهنی، در هم شوریده از سقف آویزان است. مثل موهای پریشان یک زن. یک زن بیصورت. وارد فضایی بیشکل میشوم که با کارتن یا قوطیهای چوبی، زیلو و پردههای برزنتی دوران قدیم به اتاقهای بدقوارهای تقسیم شده است. داخل اتاقها حقاً تمیز و جارو شده است. روی صندوقهای شکسته یا ترک خورده، دستمالها و سفرههای توردوزی شده انداختهاند. و یا یک شاخه گل مصنوعی به دیوار چسباندهاند . در هریک از این «اتاقها» 11 تا 13 نفر زندگی میکنند. گوشهای از اتاق لگن شستشو یا مستراح متحرک با پردهای از بقیه اتاق جدا شده است. پهلوی پرده اجاق غذاپزی است. در گوشه دیگر دوچرخهای قرار دارد و در کنار آن صندوق بزرگی از قوطیهای نوشابه سوراخ شده. این خسارتی است که در جریان حمله دیروز مأموران شهرداری به این خانواده وارد شده است. بر دیوار همین اتاق عکس حامد کرزی از داخل قاب فرسودهای به بازدیدکنندگان نگاه میکند. میخواهم مصاحبه کنم. میگویند صبر کنم تا صنم بیاید که خوب حرف میزند. او میآید و میبینم که واقعاً خوب حرف میزند. بدون لکنت با لحنی محکم و مطالبهگرا. میگوید : «اینجا زمستان دو سه کودک از سرما میمیرند. پنجرهای نیست. وسایل گرم کننده بسیار ناچیز است. مرضهای واگیردار به سرعت پخش میشود». میگوید در انتخابات شرکت میکند و کوشش میکند که جنگسالاران که حالا به سرمایهداران تبدیل شدهاند وارد پارلمان نشوند. خودش معلم است. میگوید ماهی 2 هزار افغانی (50 دلار) حقوق میگیرد. 4 بچه دارد. شوهرش کار آزاد میکند و 3 هزار افغانی درآمد دارد. ولی این حقوق برای یک زندگی عادی با اجارهخانههای سرسامآور کنونی کفایت نمیکند.
از آن تیپ زنهاییست که نمونهاش را در رمانهای به سبک رئالیسم سوسیالیستی میدیدیم. ولی این یکی با پوست و گوشت و زبانی است که از حرکت باز نمیماند. میگوید به زنان این مجموعه سواد یاد میدهد و برای آینده کودکانش نقشه میکشد. نمیخواهد دخترش بیسواد بار بیاید. میگوید باید به مدرسه خوب برود تا بعدها بتواند کار کند و یک زندگی مستقل داشته باشد. صنم مرا به گوشه و کنار ساختمان میبرد و زندگی هر کسی را که میبینم در چند جمله تعریف میکند. «این سبزه نام دارد. دو پسرش در جنگ کشته شدهاند» نمیگوید کدام جنک، فرقی هم نمیکند. جنگ جنگ است. به جرئت میتوان گفت اکثریت جمعیت این خانه روی صلح را ندیدهاند. مگر آنها که خیلی پیرند یا کودکان دو سه ساله. نمیدانم تأثیر روح این ساختمان است یا علت دیگری دارد، وقتی از اندرونی بیرون میآیم مردی به همراهم میآید و آهسته میگوید : «زمان شورویها، کارمندان و سربازان روسی با ما زندگی میکردند. این سیمهای خاردار و دیوارهای سیمانی موازی بین ما وجود نداشت». «شورویها چندین کارخانه درست کردند. آسیابهایی درست کردند که بسیار خوب کار میکرد. ولی حالا همه خراب شده است». «روسها به مردم شهرها بدی نکردند». «زمان نجیب، افغانستان خیلی پیشرفت کرد. پرثمرترین دوره افغانستان معاصر، دوره نجیب بود». (مشابه این جمله ها را دهها بار در طول این سفر میشنوم)
این گفتهها، بیشک با نظرات متداول همخوانی ندارد. البته باید گفت که افرادی که چنین نظر میدهند از ساکنان کابل هستند. در عمق دهات قندهار یا خُست، دوران اشغال افغانستان توسط شورویها به گونهای دیگر تجربه شده است. اما پیداست که تاریخ معاصر افغانستان هنوز باید با قلمهای متفاوت نوشته شود.
برای برخورداری از امنیت بیشتر ترتیبی داده شده است که صبح و غروب رفتن و بازگشتم از کار، با اتومبیل و راننده معینی صورت گیرد. راننده، مردی است حدود چهل ساله، مهربان، خوش زبان و آگاه به مسائل روز. گاهی کت و شلوار میپوشد و گاهی لباس مردانه افغانی که یک شلوار و پیراهن بلند و گشاد است، با یک جلیقه کوتاه. او دربهبوحه رونق کار سازمانهای غیردولتی در یکی از این انجمنها کار میکرده ولی حالا این NGO با مشکل روبروست، لذا بسیاری از کارمندان آن پراکنده شدهاند. به نظرم میرسد که او به تنهایی پازل مینیاتوری است از مجموعه رفتارها و دیدگاههای موجود در افغانستان.
میگوید در شوروی درس خوانده است. زمان شورویها دبیرستان میرفته است. چندماهی در یکی از سلولهای حزبی فعالیت میکرده، کتاب میخوانده، در کارهای دستهجمعی در مدرسه و محله شرکت میکرده ولی وقتی مسئول سلول از او میخواهد در مدرسه و خانه و محله جاسوسی کند و خبر بیاورد، ازحزب بیرون آمده است. او مدام در حال ایراد گرفتن است. از وضع خیابانها، رانندگی مردم، اظهارات مقامات، تبلیغات انتخاباتی. او هم ضد آمریکاییست هم ضد کمونیست، هم ضد طالبان، هم ضد آخوند و هم ضد پاکستان.
در سه هفتهای که تقریباً هر روز دو ساعتی در مصاحبت با او گذراندم، فرصت یافتم استدلالات او را برای هریک از این ضدیتها بسنجم و دریابم. ولی نکتهای که هیچگاه به روشنی مطرح نمیشود و مربوط به حوزه دیگری از زندگی است، دیدگاه او نسبت به زنان است.
روزی در بین صحبت میگوید که چند ماه پیش برای ایجاد شرکتی به روسیه رفته است و در آنجا با کسانی که مدتی است آنجا کار و زندگی میکنند دمخور شده، میگوید: «بعد از چند روز فهمیدم که این بیچارهها همه زن شدهاند. مدام پشت سر هم حرف میزنند». روز دیگری میگوید «آمریکاییها میگویند ممکن است طالبان برگردند. این حرف بیخی (بکلی) نادرست است. مردم افغانستان همه مخالف طالبانند. ولی مردم افغانستان یک آداب و رسومی دارند. نمیتوانند قبول کنند دخترشان یا خواهرشان همین طور همه جا بیایند و بروند. به هیچوجه این را تحمل نمیکنند. الان طوری شده که معلوم نیست کی زن است و کی مرد». او به هیچوجه مذهبی نیست. از مجاهدین هم نیست. در سیاست و اقتصاد تجدد طلب و لیبرال است. ولی سراپا سنت پرست است. و ناموس پرستی محور اساسی سنت پرستی اوست. او عمیقاً معتقد است که جای زنان در اندرونی است.
حافظ و مولانا و خیام را میپرستد، گاه ابیاتی از اشعار آنها را در لابلای صحبت میآورد. با چه احترام آکنده از تقدسی از تاریخ و فرهنگ و ثروت و پیشرفتگی ایران سخن میگوید. میگوید: «مثل قوانین فیزیک و شیمی روشن است که ایران بمب دارد. و حق دارد که بمب داشته باشد. آمریکا فکر میکند ایران هم افغانستان است که میتواند زور بگوید. من یقین دارم که ایران با بمبش خدمت آمریکا و اسرائیل میرسد». آن قدر به هیجان آمده است که یک نفس عمیق میکشد. باز به سراغ حافظ میرود. انگار میخواهد با بمب خیالی و اشعار بزرگان ادب فارسی به همه دنیا دهن کجی کند. وقتی میگویم منطقه نیازمند ثبات و صلح و آرامش است، از آیینه ماشین به من نگاهی میکند. و شاید به احترام موی سفیدم چیزی نمیگوید. شاید در دلش میگوید باکی نیست، زن است.
او در نوعی آژانس اتومبیل کار میکند که بیشتر به خارجیها خدمات میرساند. میگوید شبهای آخر هفته دو سه ساعت بیشتر نمیخوابد. چون در گوشه و کنار کابل خارجیها جشن و میهمانی میدهند. و گاه میشود که هرکسی به دو سه میهمانی و شبنشینی میرود. و این رفت و آمدها هیچ وقت زودتر از 6 صبح تمام نمیشود. داستان شتر را او برایم تعریف میکند. گویا در یکی از این میهمانیها برای نوآوری یا ارضاء حس تفریحطلبی میهمانان، میزبان دو شتر همراه با چند شتربان ملبس به لباسهای سنتی به باغ میآورد. دوست رانندۀ من نمیداند که آیا شترها سواری هم دادهاند و یا فقط به نمایش گذاشته شدهاند.
مردم کابل حضور وسیع خارجیان را رویهم رفته به خوبی پذیرفتهاند. و گمان میکنم اگر روزی این جمعیت خارجی از کشور بیرون رود آنها جای خالیشان را حس خواهند کرد. بخشی از فعالیت اقتصادی شهر به شکرانه حضور این جمعیت رونق گرفته است. هتلها، میهمانسراها، رستورانها، اغذیه فروشیها، از جمله کانونهای رونقاند. کاری که دراطراف فعالیت سازمانهای بینالمللی و غیر دولتی خارجی ایجاد شده است، قابل ملاحظه است. از مترجم، مباشر، راننده و دربان گرفته تا گردانندگان مغازههای خصوصی، کابارهها و حتی زمین گلف و استخر و خدمتکاران در سایه حضور خارجیان درآمدی به دست می آورند که چندین برابر درآمد یک کارمند معمولی دولت است. اما همین فاصله حقوقی و نابرابری به ویژه بر دوش مردم عادی که هیچگونه راهی به دنیای خارجیان مقیم کابل ندارند، به سختی سنگینی میکند. و کم نیستند کسانی که با انگیزههای گوناگون ناهنجاریهای ناشی از ناسازگاری شیوههای زندگی و رفتار خارجیان را با جامعه افغانستان مورد تأکید قرار میدهند.
این ناهنجاریها زمانی برجسته میشود که شفافیت چندانی در حوزه نتایج کار چهارساله سازمانهای بینالمللی و غیردولتی به چشم نمیخورد. حال آنکه افغانستان عرصه مناسبی برای مطالعه و تأمل بر شرایط و دشواریهائی است که در راهِ بهینه سازی نتایج کار این سازمانها وجود دارد. افغانستان مدرسهایست برای آموزش و سنجش تلاشهای بازسازی مادی، انسانی و سیاسی یک کشور عقبافتاده و بحران زده.
در محافل خارجیان کابل گاه انسان حس میکند که بحران زدگی این کشوریک بازار پر درآمد برای صدها کارشناس یا نیمه کارشناس ایجاد کرده که ریتم کارشان تجانسی با شدت بحران ندارد. حقوقهای سرسامآور برخی کارشناسان عالیرتبه موضوعی است که در اغلب مکالمات به آن اشاره میشود. مثلاً 180 هزار دلال حقوق یک مشاور آمریکایی است که محدوده و تعریف معینی برای کار مشاورهاش مشخص نشده است. واین درحالیاست که حقوق ماهانه یک معاون وزیر از صد دلار درماه تجاوز نمیکند. این پرسش بجاست که آیا سازمانهای بینالمللی از بحران تغذیه میکنند یا با ریشهها یا عوارض بحران مبارزه میکنند؟ اگر موازنه و تعادلی بین این دو کفه وجود نداشته باشد علت وجودی این سازمانها زیر سؤال میرود.
در میان ایرانیانی که در این سازمانها در کابل کار میکنند و شمارشان برحسب زمان بین 30 تا 40 نفر در نوسان است، هستند کسانی که به خاطر نزدیکی عاطفی، همزبانی و نزدیکی عادات و فرهنگ، جوانی و آرمانگرایی نگاه بشردوستانه خود را حفظ کردهاند و با جان و دل کار میکنند. کسانی هم هستند که با انگیزههای مالاندوزی یا جبران شکست در محیطهای کاری کشورهای بزرگ به افغانستان آمدهاند. و دو سه سال کار در این کشور را مایه خرید خانهای در ایران یا فرنگ میدانند یا برای تأمین زندگیشان در دوران بازنشستگی دوراندیشی میکنند و یا میخواهند هزینه تحصیل فرزندانشان را تأمین کنند. در هر حال به خاطر نوعی انس فرهنگی، تفاهم و همدلی بیشتری میان ایرانیان فعال در سازمانهای غیردولتی و افغانها به چشم میخورد و به احتمال قوی کارائی فعالیتشان را بالا میبرد.
به هر رو کیفیت زندگی اینان تابع محدودیتها و دشواریهای زیادیست. زندگی در نوعی شرایط اضطراری و کم و بیش مخاطرهآمیز جریان دارد. برای کسانی که متأهل هستند سفر همسران و فرزندان به افغانستان (برای دیدارهای کوتاهمدت) به بهای اقدامات بوروکراتیک بسیار و قبول باید و نبایدهای چندگانه صورت میگیرد و نوعی زندگی در قرنطینه را تداعی میکند. قرنطینهای که البته خالی از تفریح نیست.
در جشنی شرکت میکنم که شماری از نیروهای آیساف با مسلسل و یونیفرم به آن وارد میشوند. فکر میکنم بمبی یا سوءقصدی را در اینجا سراغ کردهاند. ولی خیر، آنها هم به مهمانی آمدهاند. مسلسلهای خود را در اتاقی میگذارند و درش را قفل میکنند و سپس به شادخواری و بگو و بخند مشغول میشوند. و پس از چند ساعت در زمان مقرر در نقش سیندرلا میهمانی را ترک میکنند. البته نه کفشی و نه سلاحی از خود بجای نمیگذارند.
اما هستند افراد و سازمانهایی که میهمانی را به افغانستان میآورند. مثل سازمان «دلقکان بدون مرز». با چند جوان پرشور فرانسوی آشنا میشوم که برای سومین بار به افغانستان سفر کردهاند. سفر اولشان به چند هفته پس از سقوط طالبان بر میگردد. خیلی حسرت میخورم که آن زمان درمیان تماشاگران نمایش این دلقکها نبودهام، تا لبخند و شگفت زدگی و سرخوشی مردمی را ببینم که تا چند هفته پیش باید در چهره و حرکات خود نمونه «عبوس زهد» میبودند.
باری این جوانان که بین 25 و 30 سال سن دارند نمونه دست و دلبازی بشردوستانه و بیتوقعی شادمانه هستند. در چند میدان کابل نمایشهای خندهآور ترتیب دادهاند. به یک مدرسه کر و لالها رفتهاند و لحظاتی ناب از شادی را به کودکان این مدرسه هدیه کردهاند. دورههای کوتاهی از کارآموزی برای هنرجویان افغانی گذاشتهاند. در چند شهر دیگر هم برنامه اجرا کردهاند. سفرشان دو هفتهای بیشتر طول نکشیده است. خوشحال و سبک میروند تا بار دیگر چند ماه بعد بازگردند.
خیابانهای کابل پوشیده از پلاکارتها، و عکسها و پردههای انتخاباتی است. گویا سنت میتینگهای بزرگ انتخاباتی در اینجا هنوز جا نیفتاده است. نامزدها در درون اتومبیلهای پوشیده از عکس و شعار برای رهگذران صحبت و شرح حال کاری خود را بازگو میکنند. یکی میگوید: «من افتخار میکنم که در تمام سالهای جنگ و پس از جنگ افغانستان را ترک نکردهام و در کنار مردمم ماندهام». دیگری میگوید: «که هیچ ثروتی ندارد حتی یک خانه». این بخش از تبلیغات انتخاباتی به نظر خیلی ساده و مردمی میآید. بعضی نامزدها تندخویانهتر عمل میکنند و مقامات را سخت مورد انتقاد قرار میدهند. در عکسهای بزرگ و کوچکی که به دیوارها زدهاند. برنامهها و شعارها با اختصاری شگفتانگیز بازگو شدهاند. سر راه رادیو هر روز سر پیچ یک خیابان، من با این آفیش انتخاباتی روبرو میشوم که به رویش نوشته است: «خدا، مردم، دمکراسی، وحدت.» و هر روز هزار خاطره و پرسش در ذهنم شکل میگیرد و فکر میکنم این نامزد همه چیزهایی که به روشنی یا به ابهام برایش ارزشی داشته در کنار هم گذاشتهاست، و شاید وحدت که در آخر آورده است تنها وحدت ملی و یکپارچگی افغانستان را برایش تداعی نمیکند بلکه بین خدا و مردم و دمکراسی هم میخواهد وحدت ایجاد کند. برخی عکسها فقط چهره و هیکل نامزد را نشان میدهند. بدون هیچگونه شعار و برنامه و وعده و وعیدی. اسم نامزد و علامت او کافیست که همراه با قیافهاش مردم را به رأی دادن به او ترغیب کند. البته این امر در مورد کسانی مثل «استاد سیاف» یکی از جنگ- دین سالاران بزرگ، میتواند بدیهیتر به نظر رسد. چون او کسی است که همه یا ابهتش را میشناسند یا ماهیتش را. میگویند 30 درصد نامزدها را «قوماندانها» تشکیل میدهند. آنها میخواهند از طریق کرسیهایی که در مجلس به دست خواهند آورد پول، اعتبار و قدرت تصمیمگیری را که در طول دوران جنگها کسب کردهاند، حفظ کنند و به ویژه در مقابل تغییرات مقاومت کنند.
انتخابات یک فرصت و پدیده است. حلقهایست از زنجیره رویدادهایی که از چهارسال پیش با سقوط طالبان در متن جامعه اتفاق افتاده است. مردم برحسب سهمی که در آن دارند یا توقع گشایشی که از آن دارند به آن واکنش نشان میدهند. آنان که فکر میکنند این انتخابات هیچ ارتباطی با آنها پیدا نمیکند و در ضمن از سیر کلی تحولات به دلایلی بسیار متفاوت ناراضیاند. دق دل خود را روی آن خالی میکنند. میگویند این مجلس برای دادن اعتبار به رئیس جمهور «تیار» شده است و نمیتواند عملکرد چندان مستقل و کنترل کنندهای داشته باشد. برخی پیشبینی میکنند که اکثریت نمایندگان مجلس را مذهبیها و قوماندانها تشکیل خواهد داد و قوانین محدود کنندهای را تصویب خواهد کرد و ترمزی خواهد بود برای تغییرات تجدد طلبانه. اما هیچیک از این ناراضیان نمیتواند عمیقاً انکار کند که این انتخابات فرصتی برای انتخاب به وجود آورده است. در همه جا میبینیم که قوماندانهای سابق، کمونیستهای سابق، قدرتمندان تازه، رهبران دینی هریک با غرولند و گله مندی ولی با زیرکی و تلاش سعی در گرفتن جای بیشتر در پارلمان آینده را دارند. یک تحلیلگر میگوید که کشورهای همسایه – ایران و پاکستان- هم آسوده ننشستهاند و میکوشند نزدیکان خود را به پارلمان بفرستند. گاه انسان یاد اولین مجلسهای ایران پس از انقلاب مشروطه میافتد.
آنچه مسلم است این است که امکانی برای یک نوع دمکراسی به وجود آمده است، قشر متوسط شهری که کمبنیه است، این امکان را مبارک میداند. به ویژه زنان از آن استفاده میکنند برای اینکه حرکتی در جامعه به وجود آورند، مطالباتشان را مطرح و حضورشان را ثابت و جایشان را محکم کنند. و خلاصه حکایت لیوان است و نگاه ما که نیمه خالی را میبیند یا نیمه پر را. لیوانی که در دستاندازهای ژئوپولیتیکی منطقه در جایی نسبتاً لغزان قرار دارد.
یکی از سیاسیون میگوید غیر ممکن نیست که لیوان بکلی بشکند. کشور در حالت عدم ثبات قرار دارد. تقریباً شبیه زمانی که شورویها افغانستان را اشغال کرده بودند و جنگهایی علیه آنها در گوشه و کنار افغانستان در جریان بود. امروز طالبان خود را در برخی مناطق تثبیت کردهاند در حالی که در سال اول سقوطشان کاملاً سرگردان و پریشان و از هم گسیخته بودند. حال خود را جمع و جور کردهاند. در گماردن و یا کنار گذاشتن والیها دخالت میکنند. سخنگویشان مداوم در حال تفسیر رویدادهاست». این شخصیت سیاسی معتقد است طالبان گروههای غیرنظامی و غیر رسمی متشکل کردهاند که سر بزنگاه وارد عمل شوند. او میگوید آنها در اطراف کابل جای گرفتهاند. حتی در داخل شهرها. همین دربانها و نگهبانان که امروز در خانهها و تشکیلات NGO ها و سازمانهای بینالمللی مشغول به کار هستند میتوانند هر یک به عنوان یک طالب بالقوه- عمل کنند و روزی که لازم باشد با «چراغ» وارد معرکه شوند.
همه در یک نکته همفکر و همسخنند که ثبات کنونی در افغانستان بسیار شکننده است و اگر روزی آمریکاییها از این کشور بروند عظمت حمام خون و وسعت ویرانیها که از حمله و غارت و تسویه حسابهای دیرینه ناشی خواهد شد در تاریخ افغانستان بیسابقه خواهد بود. این را بسیاری از تحلیلگران یقین دارند. حتی آنان که میانهای با آمریکا ندارند و در رفتار مقامات این کشور رنگی از طالبان میبینند میگویند که آرزو نمیکنند امریکا از افغانستان خارج شود. و شواهد نشان میدهند که آمریکا برای مدت درازی درافغانستان خواهد ماند و ثباتی را بر کشور حاکم خواهد کرد که الزاماً و مصلحتاً شکننده خواهد بود. میتوان برای درک چند و چون این الزامها و مصلحتها مدتها کاوش کرد ولی واقعیت فوری و بلاواسطه این تصویر را پیش چشم ترسیم میکند که آمریکا و مؤتلفینش در چارچوب یک استراتژی دوربرد کارگاهی را در افغانستان گشودهاند که کارایی و رونقش به خودی خود از اهداف اولیه آنان نیست. این کارگاه میتواند تمام وقت یا نیمه وقت کار کند. کالای مفید تولید کند یا خنزر پنزر. خردمندانه اداره شود و یا در چنبره عادات عقب مانده و دزدیهای کوچک و بزرگ تنها به لک و لکی درمانده و خسته ادامه دهد. چالش امروز افغانستان این است که بتواند این کارگاه را که خارج از تئوریهای تحول تاریخ و نمونههای تاریخی جنگهای استعماری یا آزادیبخش برپا شده است با خرد، با اراده و در سایه دمکراسی به پهنه پیشرفت و خلاقیت تبدیل کند.
دانشگاه کابل جایی است سوای دیگر اماکن عمومی شهر. درختان کهن- هرچند خاک گرفته- ساختمانهای محکم و معماری مأنوس و نسبتاً همخوان با دانشگاههای دیگر دنیا، از سرگذشت نسبتاً آرام و متعادل این مکان حکایت میکند. گویا جنگها در آستانه دانشگاه متوقف شدهاند. فرسودگی بجای خود، چندان اثری از خرابی جنگ در آن به چشم نمیخورد. دانشجویان گله به گله در حال گفتگو هستند. رفتارشان آرام و بیشتاب است. درچند ساعتی که در دانشگاه هستم هیچ جمع مخلوطی از دختر و پسر نمیبینم. هیچ دختر و پسری را نمیبینم که کنار هم راه بروند یا با هم گفتگو کنند. در کلاسها دختران دانشجو نسبتاً ساکتند. در راهرو هم صدایشان کمتر شنیده میشود. البته در محیطهای کاری وضع متفاوت است. زنان کارمند، منشیها، معلمان و روزنامه نگاران زن حضورچشمگیری دارند.