فستیوال تئآتر کابل یکی از لحظات مبارک و زیبای این سفر است و نشان میدهد در گوشه و کنار آن کارگاه فضاهای روشن و پر امیدی از تکاپوی زندگی به سوی رشد و تعالی شکل گرفته است. نهادهای رسمی فرانسوی و گروههای هنری فرانسوی در کمک به برگزاری این فستیوال نقش داشتهاند. شب اول یک هنرمند ایرانی – فرانسوی همراه با موسیقی نوازان افغانی داستانهایی از شاهنامه را به فارسی و فرانسه و به زبان حرکات اجرا میکند. این نمایش در عین حالی که خلاقیت هنرمندان را نشان میدهد شاید جلوهای نمادین از آن چیزی باشد که در افغانستان میگذرد. آمیزهای از فرهنگ کهن با ابزارهای مدرن بیانی که از سرزمینها و تجربههای گوناگون عبور کرده است و در این مورد خاص با عشق و همبستگی عرضه میشود. نمایش رومئو و ژولیت را که در شب دوم فستیوال اجرا شد میتوان جلوهگاه متعالی چنین آمیزهای دانست: انگار شکسپیر با همه جوهر انسانی خود به کابل آمده است و هنرمندان جوان آغوش افغانی خود را به روی او گشودهاند. در ابتدای نمایش گفته میشود که ژولیت (جولیت) در زندگی واقعی خواهر رومئو است. و این پادزهری است برای همه شائبههای بیحرمتی به ناموس. در واقع ژولیت تنها زن هنرپیشه این نمایش است. بقیه «زنها»، از زنیت تنها لباس و بزک و حریر روی سر را دارند و البته نقش خود را خوب بازی میکنند. کیفیت نقش آفرینی و کارگردانی بسیار بالاست. لذت تماشاچیان و بازیگران نیز. درطول نمایش حیاط قدیمی ساختمان «بنیاد فرهنگ و جامعه مدنی» با درختهای کهن در اطرافش و آسمان سورمهای رنگ و خنکای شب، یک فضای رؤیایی به وجود آورده است که در آن اشباح پر عطوفت خاطرات کودکی و سینماهای روباز تهران در رفت و آمدنند و احساسی از امید و گشایش و همبستگی انسانی را به آستانه باور نزدیک میکنند. باور به پشت سر گذاشتن زشتیهای جنگ و تحجر فکری. باور به پایداری نسیم خوشبوی شب در مقابل گرد و خاک و بوی زباله کوچههای فردا.
سوار تاکسی میشوم. راننده از لهجهام میفهمد که ایرانی هستم. از شهرم جویا میشود و وقتی جواب میگویم، میگوید: «من هم ایرانی هستم. ننهام ایرانی است». بعد نقل میکند که 8 ماه است به زور پدرش به افغانستان بازگشته است. میگوید پدرش در افغانستان یک زن داشته. «وقتی به ایران رفت مادرم را گول زد و با او عروسی کرد. حالا مادرم را ول کرده و دوباره برگشته به افغانستان. او این تاکسی را برایم خریده که ماندگارم کند. ولی من نمیمانم. اینجا جای زندگی نیست.»
او در شیراز کار میکرده. برشکار بوده. دوبار به تهران رفته برای شرکت در مسابقۀ بوکس که در آنها برنده شده. میگوید ه مدالهایش را با خودش آورده. میپرسم در ایران افغانها را اذیت میکنند؟ جواب میگوید: «نه اذیتشان نمیکنیم با کاری که افغانها میکنند، چه کسی میخواهد اذیتشان بکند».
موقع پیاده شدن نمیخواهد پول بگیرد. و دست آخر میگوید: «وقتی رفتی ایران به همۀ بچهها سلام برسون».
با چند نمونه دیگر نیز از کسانی که بین دورگه ایرانی و افغانی در نوسانند روبرو میشوم. در جشن افتتاح تلویزیون آریانا بخش پایانی برنامه به عهدۀ یک ارکستر موسیقی مدرن گذاشته شده است. همه جوانهایی بین 18 تا 23 هستند. به نظرم میآید خواننده لهجه افغانی ندارد. پرس و جو میکنم. میگویند «اینها در ایران بزرگ شدهاند». بعد از برنامه با آنها از نزدیک آشنا میشوم. 4 برادرند. با مادر ایرانی و پدر هراتی. برادر بزرگتر (خواننده) در ایران در دانشگاه هنر درس خوانده و تحصیل موسیقی کرده. 2 سال است به افغانستان آمدهاند. حالا در کابل دفتری دارند. برنامههایشان پر است. در دوبی و شهرهای مختلف افغانستان برنامه اجرا میکنند. خوش ذوق، فعال و بسیار مهربانند. بیشتر مایلند درباره ملیت خود سکوت کنند. شاید دقیقاً نمیدانند کجاییاند. جوانند و خوشرو و موفق. شاید همین برای تعیین هویتشان کافی باشد. در همین ملاقات آشنایی به روشنایی میافتد و این جوانان از خانمی برایم میگویند که در سفر قبلی با او دیدار داشتم. این زن و خانوادهاش گویا به دلایل سیاسی از ایران به افغانستان آمده بودند که بعد به اروپا بیایند و تقاضای پناهندگی کنند. این بار خبر میشوم که این خانم در یکی از ولایات خود را نامزد نمایندگی پارلمان افغانستان کرده است. میپرسم مگر او افغانی است؟ میگویند گویا پدر یامادرش افغانی هستند. «دقیقاً معلوم نیست». ما درایران هم نمونههایی از این لغزندگی مرزهای ملیتی داشتهایم. درهیأت یک سید جمالالدین اسدآبادی یا جلالالدین فارسی.
شاید این گفته تکراری باشد ولی هر روز زندگی در افغانستان دست کم در کابل، دهها صحنه از تجلی این رفت و آمد و داد و ستد میان ایران و افغانستان، انسان را غافلگیر میکند و گاه قلب را مالش میدهد. یکی از این صحنهها روز اول ورودم پیش میآید. به کتابفروشی رفتهام. همین که وارد میشوم اولین کتابی که به چشمم میخورد «ابلوموف» است. کتابها همین طور جلوی چشم ردیف میشوند. «از صبا تا نیما»، «دیوان شمس»، «کلیدر»، و کتابهای عبدالکریم سروش و محسن کدیور. من دنبال کتابی درباره تاریخ معاصر افغانستان میگردم. نوشته ظاهر طنین. آن را میخرم و می بینم که در یک بنگاه انتشاراتی در مشهد چاپ شده است.
این یادداشتها را در حالتی آغاز کردم که انگار رسوبات کدری در جام خاطراتم نشست کرده باشد. به اینجا که رسیدهام میبینم خیلی لحظهها، آدمها، نگاهها، صداها و عبارات و اصطلاحاتی هستند که به همین زودی دلم برایشان تنگ شده است. از جمله زنی که هر روز صبج موظف بود دم در رادیو کیفها را نگاه کند و احیاناً واردین زن را بازرسی بدنی کند. نگاه درخشان، لبخندی که ردیف مرتب دندانهای سفیدش را با دست و دلبازی آشکار میکرد و حالت مهربان و آشنای رفتارش را هرروز به فال نیک میگرفتم. سلامی و حال و احوالی. روزهای اول میپرسید: «جانت جور است؟» و من این عبارت را مثل خامه و عسل در دهانم میگردانم و هربار از زیبایی و عمق و خردی که در این عبارت نهفته است شگفت زده میشوم. کسی که جانش جور باشد دیگر چه کم دارد؟ روز آخر، شاید چون میداند که فردا دیگر نخواهم آمد، مهربانتر است و میپرسد: «جانکات جور است؟» و من که نمیتوانم حرفی بزنم در آغوشش میگیرم. ماچ و بوسهای و امید دیداری.
پاریس
سپتامبر 2005 - مهر 1384