« March 2008 | Main | May 2008 »

April 17, 2008

نژاد، نژاد پرستی و سیاست، شهلا صمصامی

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

«براک اوباما» کوشید از ابتدای اعلام کاندیدایی خود برای ریاست جمهوری، خود را آمریکایی بخواند. تمام کوشش او بر این بود که موضوع نژادی اهمیت زیادی پیدا نکند. اوباما می خواست خود را کاندیدای همه مردم آمریکا معرفی کند، نه یک گروه و نژاد ویژه، ولی نامش و رنگ پوستش و مذهب پدرش، از همان روز های اول مشکل آفرین شد. ابتدا در مجامع کنسرواتیوها مانند برنامه های رادیوئی و تلویزیونی مربوط به این گروه «اوباما» و مشروعیت او برای ریاست جمهوری مورد سئوال قرار گرفت و این زمزمه ها به مجامع دیگر نیز نفوذ کرد. تا بالاخره با علنی شدن بخشی از سخنان کشیش کلیسائی که «اوباما»به آن تعلق دارد، مسائل نژادی بار دیگر در سطح وسیعی مطرح شد.

«اوباما» می دانست کشیشی که او را با کلیسا و خدا نزدیک کرده، خطبه عقدش را خوانده و دو فرزندش را غسل تعمید داده بود، می تواند برای او خطرناک باشد.


«جرمای رایت» Jeremiah Wright از بازماندگان جنبش حقوق مساوی برای سیاهان است که سالها در خطابه های خود نه تنها پیروان خود را دعوت به خدا، دین، امید و بخشش کرده بود، بلکه از عدم مساوات و رنج و درد سیاهان سخن گفته و در سخنانش به مسائل مهم سیاسی، اجتماعی پرداخته بود.

مخالفان اوباما توانستند با دست یافتن به چند نمونه از سخنان تند و به نظر برخی توهین آمیز رایت موجی از خشم، عدم اطمینان و تردید در مورد «اوباما »بوجود آورند. چند نمونه از سخنان «رایت» که بطور وسیع در اینترنت و سپس در وسائل ارتباط جمعی پخش شد به نظر می رسد احساسات ضد آمریکائی را تبلیغ می کند. از جمله سخنان معروف «رایت» بعد از 11 سپتامبر است که می گوید: «ما هیروشیما را بمباران کردیم، ناکازاکی را بمباران کردیم، ما تعداد بسیار زیادتری از آن هایی را که در نیویورک کشته شدند، بمباران کردیم. ما از تروریسم دولتی، علیه فلسطینی ها و سیاهان آفریقای جنوبی پشتیبانی کردیم و حالا بر آشفته ایم زیرا آنچه که در خارج از اینجا انجام دادیم به در خانه مان آمده است».

در سال 2003 «رایت» در مورد ظلم سیاهان گفت: «دولت به آنها (سیاهان) مواد مخدر می دهد، زندان های بزرگتر می سازد و آنوقت می خواهد ما بخوانیم خداوند به آمریکا برکت بدهد، نه نه خداوند آمریکا را لعنت کند. این چیزی است که در انجیل آمده برای کشتن انسان های بیگناه».

در مورد «اوباما »در دسامبر گفت: «براک می داند معنی سیاه بودن چیست. او می داند زندگی در یک کشور و فرهنگی که توسط سفید پوستان ثروتمند کنترل می شود یعنی چه. «هلری» هرگز این را نمی داند. «هلری» هرگز یک سیاه زنگی Neger نامیده نشده است».

نمی توانم طرد کنم
جنجالی که با پخش برگزیده ای از سخنان «رایت» بوجود آمد، باوجودی که «رایت» هم اکنون بازنشسته است، «اوباما» را مجبور کرد با قاطعیت اعلام کند که با این نوع سخنان و نظرات تند و غیر منطقی «رایت» مخالف است. با ادامه جنجال و انتقاد که چرا «اوباما» سال ها پیش این کلیسا را ترک نکرد، بالاخره «اوباما» سخنرانی مفصلی ارائه داد.

سخنرانی «اوباما» تحت عنوان «یک وحدت کامل» در «فیلادلفیا» نزدیک به تالار استقلال برگزار شد. در این سخنرانی، «اوباما »بجای این که از خود به مناسبت دوستی و نزدیکی با کشیش «رایت» دفاع کند، موضوع اصلی صحبتش را در زمینه نژاد و نژاد پرستی در آمریکا انتخاب کرد. «اوباما» در مورد کلیسایی که به آن تعلق دارد گفت:

« این کلیسا مهربانی و بی رحمی، شعور بسیار و نادانی تکان دهنده،مبارزات و موفقیت ها، عشق وتلخی و تعصبات که مجموعاً تجربه ی سیاه بودن در آمریکا است را در خود دارد. این شاید بتواند رابطه ی مرا با کشیش «رایت» توضیح دهد. با همه نواقصی که دارد، او مانند یکی از افراد خانواده من بوده است. او ایمان مرا محکمتر کرد. من نمی توانم کشیش «رایت» را طرد کنم همانطور که نمی توانم جامعه سیاهپوست را رها کنم. نمی توانم کشیش «رایت» را طرد کنم و نه مادر بزرگ سفید پوست خود را، زنی که مرا بزرگ کرد، بارها از خود گذشتگی نشان داد، زنی که مرا بیش از هر چیزی در این دنیا دوست داشت، ولی در عین حال یکبار اعتراف کرد که از مردان سیاهی که از کنارش می گذرند می ترسد. بیش از یکبار نظرات نژاد پرستانه ی او احساس حقار ت در من بوجود آورد. این افراد، بخشی از من هستند و آنها بخشی از آمریکا، کشوری که من به آن عشق می ورزم».

«اوباما» در مورد جنجالی که بوجود آمده گفت : «ما می توانیم سخنان کشیش «رایت» را در تمام کانال های تلویزیونی هر روز تکرار کنیم و از حالا تا زمان انتخابات در مورد آن صحبت کنیم و آن را تنها سئوال در این مبارزه ی انتخاباتی قرار دهیم، که آیا مردم آمریکا فکر می کنند من از سخنان توهین آمیز «رایت» پشتیبانی می کنم. می توانیم گمان ببریم که در انتخابات عمومی همه مردان سفید پوست به سوی «جان مک کین» خواهند رفت، صرفنظر از این که چه سیاست و برنامه هایی داشته باشد. ما می توانیم چنین کنیم، ولی اگر این کار را ادامه دهیم من به شما می گویم که در انتخابات بعدی ما همچنان در مورد مسائل منحرف کننده صحبت خواهیم کرد و هیچ چیز تغییری نخواهد کرد. این یک انتخاب است. یا در این لحظه، در این انتخابات ما می توانیم گرد هم آئیم و بگوئیم «این بار نه».
آمریکا می تواند تغییر کند. این اصالت واقعی این ملت است. آنچه که تا کنون به آن دست یافته ایم به ما اجازه می دهد و امید بی باکانه برای آنچه که ما می توانیم و باید در آینده به دست آوریم».

خشم سیاهان
سخنان «اوباما» در مورد نژاد و نژادپرستی در آمریکا با استقبال بسیاری روبرو شد. روشنفکران، استادان دانشگاه و مفسرانی که کمتر در رسانه های گروهی آزادانه در این مورد صحبت و بحث می کردند، فرصت یافتند تا این مسئله بسیار مهم و پیچیده را با شفافیت بیشتری مطرح کنند. «اوباما» در سخنان خود اشاره به خشم سیاهپوستان کرد.

«اِرن آبری کپلَن» Erin Aubry Kaplan یکی از نویسندگان بخش ویرایش «لوس آنجلس تایمز» به این موضوع اشاره کرده و نوشت: «فکر می کنم آنچه که مخالفان «رایت» دوست ندارند، این واقعیت است که او خشمگین است. اگر چه من با همه عقاید و سخنان او موافق نیستم، ولی من خشم او را که ناشی از یک عصبانیت کلی در مورد شرایط سیاهان در آمریکاست می فهمم. شرایطی که «رایت» می گوید هر روز با آن سر و کار دارد. این درست همان چیزی است که غالب سیاهانی که من می شناسم باور دارند. ولی بر عکس «رایت»، سیاهان دیگر به نظر عصبانی نمی آیند زیرا با خشم، ما سیاهان نخواهیم توانست چه از نظر احساسی، چه شرایط دیگر، به زندگی ادامه دهیم. چیزی که برای ما شفافیت کامل دارد به نظر سفید پوستان زننده و نا معقول می آید. عجیب این است که ما در جامعه و فرهنگی زندگی می کنیم که افراد دست راستی مانند «راش لیمبا» Rush Limboughو «دان ایموس» Don Imus پول های هنگفتی می گیرند که در برنامه های رادیویی خود خشمگین باشند. ولی البته خشم سفید بطور کلی بنظر قابل قبول می آید و آمریکا یی ها تقریباظرفیت بی نهایتی برای بخشش این خشم دارند. این شخصیت های دست راستی بارها نظرات نژاد پرستانه ابراز کرده و به سیاهان حتی به «اوباما» توهین کرده اند ولی سر و صدای زیادی نشده و خشم سفید پوستان در لباس روشنفکری توجیه شده است. در حالی که به خشم سیاهان هرگز رنگ روشنفکری داده نمی شود.به این ترتیب در مجامع عمومی جایی برای ابراز آن نیست. مهم است که بدانیم حتا «مارتین لوتر کینگ» که طرفدار صلح و مبارزات صلح آمیز بود، بیشتر از اوقات خشمگین بود».

«اِلیس کاس» یکی دیگر از مفسران سیاهپوست در مقاله ای در «نیوزویک» به خشم سیاهان و زخم هایی که هنوز از زمان بردگی وجود دارد، اشاره می کند و بردگی را گناه بزرگ آمریکا می نامد. «الیس کاس» می گوید: «اوباما بسیار کوشید روی موضوعاتی مانند بیمه بهداشتی، اقتصاد و خروج از عراق تکیه کند، ولی رنگ پوست «او باما»بالاخره بر موضوعات دیگر غلبه کرد. جالب است که در آمریکا «اوباما» همواره بعنوان یک مرد سیاهپوست که مادرش سفید است تعریف شده، نه بعنوان یک مرد سفید با پدر سیاهپوست».

سخنرانی های تاریخی
در تاریخ سیاسی آمریکا چندین سخنرانی بسیار مهم وجود دارد که مسیر این جامعه را تغییر داده است. مانند «مارتین لوتر کینگ» که در سخنرانی هیجان انگیز و ابــدی خود بنام «من آرزویی دارم» I have a dream رویای حقوق مساوی سیاهان را به واقعیت تبدیل کرد.

«تیم راتن» Tim Rutten یکی از نویسندگان معاصر در مقاله ای در «لوس انجلس تایمز» سخنرانی اخیر «اوباما» را با سخنرانی «ابراهام لینکن» مقایسه می کند و می نویسد: « 150 سال پیش در ماه جون یک وکیل باریک اندام از «ایلینوی» که بتازگی وارد سیاست شده بود، سخنانی ایراد کرد که نمونه گفتمان در مورد مسائل نژادی را در آمریکای آنروز تغییر داد. این وکیل «آبراهام لینکلن» بود که با سخنرانیش تحت عنوان «خانه ی شکاف برداشته» House Devided کاندیدایی حزب جمهوریخواه را برای سنای آمریکا پذیرفت. اگرچه او در انتخابات برنده نشد، ولی این سخنرانی، بحث در مورد بردگی را تغییر داد و دو سال بعد «لینکلن» به کاخ سفید رفت.
«جان کندی» در سال 1960 در مورد کاتولیک بودن خود سخنرانی ارائه داد که موضوع مذهب و سیاست را برای همیشه در این کشور تغییر داد. سخنرانی سناتور «اوباما» یک وکیل باریک اندام از «ایلینوی» نمونه دیگری از چنان خطابه هایی بود که ماندنی است. همچنانکه «کندی» در 1960 می بایست موضوع کاتولیک بودن خود را بنحوی مطرح کند، «اوباما» نیز میبایست به سئوال نژادی در این مبارزات انتخاباتی بپردازد. یکی از مفسران سیاسی در تلویزیون این سخنرانی را فرهیخته ترین سخنرانی در مورد نژاد و سیاست نامید. نکته بسیار مهم این بود که به عکس «کندی» که یک گروه از نویسندگان ماهر در اختیار داشت، «اوباما» مانند «لینکلن» تمام سخنرانی را خودش نوشته بود.

نکته مهم و اساسی در مورد سخنان او این بود که از آمریکایی ها سیاه و سفید خواست که کمبودهای یکدیگر را بویژه در مورد نظراتشان در مسائل نژادی بپذیرند. «اوباما »گفت: «در چنین پذیرشی نهال یک وحدت کاملتر کاشته شده و این کشور بزرگ با عیوب ویژه اش بجلو خواهد رفت».

در ابتدای سخنرانی، «اوباما» اشاره به قانون اساسی آمریکا می کند که اگر چه مانند ایده ی «گناه بزرگ »Original Sin موضوع بردگی در این قانون وجود دارد، ولی در عین حال بر اساس همین قانون، وعده ی آزادی، عدالت و وحدتی که میتواند و باید طی زمان کاملتر شود به ملت داده شده است. ریشه مذهبی گناه بزرگ که موجب سقوط آدم و رانده شدنش از بهشت گردید، نشان دهنده ی طبیعت غیر کامل بشر است. «اوباما» با استفاده از این نظریه به خود و میراث نژادی و فرهنگی مخلوطش اشاره کرد. فرزند یک مرد سیاهپوست مهاجر از آفریقا با مادر سفید پوست که توسط مادر بزرگ سفید پوستش بزرگ شد. «اوباما»این پیام را میدهد که به جهت موقعیت ویژه اش هم سیاهان و هم سفید پوستان را می فهمد. نظر «اوباما» این است که خشم سیاهان موجب نگرانی سفید پوستان و بیزاری آنها است که در نتیجه مایه ی رنج سیاهان می شود.

سخنان«اوباما» بنظر بسیاری برای نخستین بار موضوعی را که در خفا باعث تنش در این جامعه بود، بعنوان یک کاندیدای ریاست جمهوری آشکارا باز کرد. اختلاف بین سیاه و سفید و ظلم تاریخی سفید پوستان علیه سیاه پوستان از مسائل عمده ای است که هنوز در این جامعه حل نشده و زخم های عمیقی است که باید بنحوی التیام یابد.

کاندیدایی«اوباما »بار دیگر این فرصت را بوجود آورده است که آمریکا به ارزیابی گذشته این جامعه و تبعیضات تاریخی علیه سیاهان بپردازد.

Posted by shahin at 03:43 AM | Comments (0)

فرصت و چالش روشنگری ایرانی، داریوش همایون

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

روشنگری ایرانی بسیار بیش از آنچه خود دریابیم ژرف و نیرومند است. ریشه های زرتشتی، میراث سه سده زرین ایران (دهم تا دوازدهم) و خوان رنگین فرهنگ غربی که بر همگان گسترده است و ما آسوده تر از تقریبا همه جهان سومی ها می توانیم در کنارش بنشینیم کار را بر مردم ما آسان می کند

ایران یک حکومت مذهبی است و بیشتر ایرانیان، هرچند هم مذهبی، به معنی «بجای آورنده» observant نباشند، پایبند خرافات بسته بر دین هستند که در درازای تاریخ از سوی توده های مردم پذیرفته و از سوی پایگان مذهبی و حکومت ها تشویق شده است. در جمهوری اسلامی کشاندن دین به سیاست که در دست رهبر و رئیس جمهوری کنونی به بالا ترین ابتذال خود رسیده از یک سو، و دامن زدن به خرافات از سوی دیگر، این ویژگی جامعه ایرانی را پر رنگ تر کرده است. سختی روزافزون زندگی، توده های مردم را از دینی که به نام آن چنین ناروائی های صورت می گیرد دور تر می سازد؛ و در همان حال احساس درماندگی، آنان را بیشتر به چنگ زدن در خرافات و غرق شدن در فرهنگ امامزاده و عزاداری می راند.

جمهوری اسلامی توانسته است به «دیانت ما عین سیاست ماست»در کامل ترین صورت خود تحقق بخشد و میراث مذهبی اش، هنگامی که در چاه های خودکنده سرازیر شود، ضعیف کردن دین، نابود کردن قدرت سیاسی آن تا چشم در آینده می تواند ببیند، و ژرف تر کردن باور های خرافی خواهد بود. این دو پدیده به ظاهر متناقض، فرصت و نیز چالش ایران است. گره تاریخی این ملت با بهره گیری از آن فرصت، و رویاروئی با آن چالش گشوده خواهد شد. روشنگری ایرانی که در سده نوزدهم آغاز شد و پس از یک دوره پیروزی قرون وسطا باردیگر با قدرت تمام به پیش می راند، خواهد توانست سرانجام ما را از کلاف سردرگم سیاست امامزاده ای و دین سیاسی و مصلحت اندیشی پوشیده در تقدس (ماهی خاویار یک روز حرام و روز دیگر حلال) بدر آورد.

این روشنگری ایرانی بسیار بیش از آنچه خود دریابیم ژرف و نیرومند است. ریشه های زرتشتی، میراث سه سده زرین ایران (دهم تا دوازدهم) که رنسانس کوچک سده دوازدهم اروپا از آن برخاست، و خوان رنگین فرهنگ غربی که بر همگان گسترده است و ما آسوده تر از تقریبا همه جهان سومی ها می توانیم در کنارش بنشینیم (ایران همواره همسایه دور آن فرهنگ بوده است) کار را بر مردم ما آسان می کند. اگر عوامل منفی سیاسی نمی بود، ما از ژاپنیان بهتر می توانستیم اروپا را در ظرف ایرانی بریزیم. هیچ ظرف غیر اروپائی به اندازه ما (آنچه از دستبرد مذهب چیره بر سیاست بیرون است) آمادگی ندارد. اسلام و تعبیری که ما از اسلام داشته ایم سیاست و فرهنگ ما را به مقدار زیاد شکل داده و با این جای بزرگی که در زندگی ملی ما داشته،گفتمان تجدد را ناچار زیر سایه خود گرفته است. بیش از صد سال، پرسش بزرگ ملی ما همین بوده است: نقش مذهب در واپسماندگی ما چیست و با آن چه باید بکنیم؟

دین اسلام مسلما گشوده بر تجدد نیست. فرایافت های توکل و مشیت، فرد انسانی را از اراده آزاد بی بهره می کند؛ از او موجودی می سازد تسلیم سرنوشت، که هر لحظه اش به اراده مستقیم خداوند بستگی دارد، خداوندی که او را، شخص او را، برای پرستش و فرمانبری خود آفریده است و حساب هر کمترین کار ها را دارد. حتی کفر و ایمان او نه دست خودش، بلکه خدا خواسته است. اسلام دین حقوق نیست دین تکالیف است (تنها مومنان حقوق محدودی دارند و زنان از آن هم کمتر). انسانی که رفتن او به بهشت یا دوزخ نیز تقدیر شده است، با سلسله دراز باید ها و نباید ها سر و کار دارد. چه، باید ها و نباید هائی که در کتاب آمده است و چه آنها که دویست سالی پس از مرگ پیامبر به نام حدیث نبوی از گفتار و کردار او گردآورده اند و افراد و اجتماعات در هر جا و تا پایان جهان می باید بر روال آنها زندگی کنند.

کار شیعیان البته ده ها بار دشوار تر از بقیه مسلمانان است. یک هزارم احادیث گردآمده در بحار الانوار که خمینی بنیادگرا می گفت همه درست هستند، بس است که زندگی همه اجتماعات انسانی را در پلشتی ایران فتح علی شاه و شاه سلطان حسین غوته ور سازد.

اسلام به انسان چنان که هست می نگرد ــ موجودی که با همه تعارفات«خلیفه خدا بر روی زمین»جز بنده ای نیست و نه می تواند و نه حق دارد روی پای خود بایستد. راه او را، گاه تا جزئیات زندگانی، پیش پایش گذاشته اند و سخت ترین کیفر ها را برای بیرون رفتن از آن هشدار داده اند. بزرگ ترین دستاورد او در زندگی این جهانی (آنچه حقیقتا دارد) فراهم آوردن توشه آن جهانی است (آنچه تنها به نیروی ایمان باور دارد.) اکنون همه اش دنباله، و تا جائی که بتوان، تکرار گذشته است. چشمان او همواره می باید به دهان مراجعی باشد که پیشینه ها را باز می گویند. اگر آن مراجع با او همچون گوسفندان رفتار می کنند شگفتی نیست. در کجا او را دارای خرد مستقل نقاد شناخته اند؟ کجا به او حق شک کردن و از راه پدر و مادر و اجتماع و امت بازگشتن داده اند؟ او به جهان آمده است تا فرائض را بجای آورد. حتی نیکی او نیز فریضه ای است برای رضایت خداوند (یا ابوالفضل). با چنین فلسفه زندگی هیچ تصادفی نیست که به گفته ژنرال مشرف، در آن سال ها که آرزوی آتاتورک شدن داشت،«چرا هر کشوری فقیر تر و واپسمانده تر است اسلامی است؟» امروز البته با پدیده های تازه ای در ترکیه و آن سوی خوشبخت تر خلیج فارس سرو کار می یابیم که نیازمند گفتار دیگری است.

برخلاف اسلام، مسیحیت در گفتار و کردار مسیح و نه کلیسا، مانند آموزه (دکترین) های زرتشت و نه مغان، نزدیکی بنیادی به پاره ای فرایافت concept های مدرنیته دارد و به رغم پایگان مذهبی خود، یک عامل برجسته در مدرنیته بوده است. مسیح حساب دین و حکومت را پاک از هم جدا می کند و نمونه مثالی نفی کلی خشونت است که رواداری (تولرانس) و دوری از تعصب و برابری همه آدمیان، گذشته از تفاوت های نژادی و زبانی و بویژه مذهبی از آن می آید: «همسایه ات را مانند خودت دوست بدار» (که از تورات آموخت.) او نه بر بتان و مشرکان، بلکه اطاعت بنده وار از مقامات، پایگان مذهبی باشد یا امپراتوری، می شورد و بهایش را بر صلیب می پردازد. خداوند او دوستدار انسان است و کاری به امر و نهی ندارد. به آسانی می توان او را از عرصه سیاست و حکومت، و باید و نباید های زندگی روزانه بیرون برد.

در پیام او باور به انسان نه چنانکه هست بلکه چنانکه می باید، نهفته است (هرچند این به پای زرتشت نمی رسد که هیچ کس نرسیده است). زندگی برتر از دلمشغولی های روزانه است: نه تنها از بهر نان. هر انسانی می باید بتواند خود را از محدودیت زایش و پیرامون و فرهنگ بالا تر بکشد. جامعه های مسیحی توانستند بر قرون وسطای خود، بر کلیسا و تفتیش عقاید و جزم مذهبی، بر ارسطو ی جامه کلیسائی پوشیده، چیره شوند زیرا «لوتر» به آنان آموخت که به بنیاد، به خود مسیح، بازگردند. بازگشت به بنیاد، چنانکه می بینیم، در همه مذاهب به چنان نتیجه ای نمی انجامد.

با این مقدمات، آیا می باید نا امید شد یا چاره را در ریشه کن کردن اسلام دید، چنانکه دلخواه پاره ای به جان آمدگان است که هر زمان از یک سر بام می افتند؟ ما نه نیاز به درآوردن ایران به مسیحیت داریم نه بازگشت به ایران زرتشتی. برای رسیدن به پاسخ درست تر می توان به تفاوت میان دین و نگرش دینی نگریست.

Posted by shahin at 02:41 AM | Comments (0)

یک دامن گل، سیمین بهبهانی

چون درخت فروردین، پر شکوفه شد جانم؛
دامنی ز گل دارم، بر چه کس بیفشانم؟
ای نسیم جان پرور، امشب از برم بگذر؛
ورنه این چنین پرگل تا سحر نمی مانم.
لاله وار خورشیدی در دلم شکوفا شد؛
صد بهار گرمی‌زا سر زد از زمستانم.
دانه امید، آخر، شد نهال بارآور:
صد جوانه پیدا شد از تلاش پنهانم.
پرنیان مهتابم در خموشی شبها؛
همچو کوه پابرجا، سر بنه به دامانم.
بوی یاسمن دارد خوابگاه آغوشم؛
رنگ نسترن دارد شانه های عریانم.
شعر همچو عودم را آتش دلم سوزد:
موج عطر ازآن رقصد در دل شبستانم.
کس، به بزم میخواران، حال من نمی‌داند،
زان که با دل پرخون، چون پیاله خندانم.
در کتاب دل، سیمین، حرف عشق می‌جویم؛
روی گونه می لرزد سایه‌های مژگانم...

Posted by shahin at 01:59 AM | Comments (0)

دادگاه فدرال آمریکا، میراث فرهنگی ایران را تهدید می‌کند!، شادی ملک لو

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

شعله‌های خشم میان آمریکا و ایران بر سر برنامه‌های هسته‌ای ایران و همچنین ادعای دخالت این کشور در امور داخلی عراق و افغانستان، زبانه می‌کشد. خیلی‌ها از خود می‌پرسند که آیا هرگز زمانی خواهد رسید که این دو کشور علاقه مشترکی پیدا کنند یا نه؟ اما جالب اینجاست که صدور چند حکم غیرمتعارف از سوی دادگاه‌های فدرال آمریکا، دقیقأ زمینه‌ای برای بروز این علاقه مشترک فراهم آورده است. نظام قضایی و وزارت خارجه آمریکا فعلأ اختلافات خود را با ایران کنار گذاشته‌اند تا از چندین هزار قطعه آثار باستانی که میراث فرهنگی ایران به حساب می‌آید، محافظت کنند.

وضعیت جدید که سبب شده تا ایران و آمریکا به طور موقت اختلافات خود را کنار بگذارند، یک موضوع ظریف و جنجالی است. این مساله، موضوع شکایت بازماندگان (و خانواده‌های قربانیان) یک حمله انتحاری انجام گرفته از سوی «سازمان حماس» است که در سال 1977 در بیت المقدس به وقوع پیوست و طی آن پنج نفر کشته و بیش از یکصد نفر مجروح شدند.

شاکیان مدعی هستند که چندین هزار اشیای تاریخی بسیار ارزشمند که از شهر باستانی تخت جمشید به دست آمده است، باید به حراج گذاشته شود تا بودجه لازم برای پرداخت خسارات ناشی از این حمله تروریستی فراهم آید. شاکیان تا به اینجا موفق شده‌اند در چند مورد حمایت دادگاه را به نفع خود و علیه حکومت ایران بدست آورند. از سوی دیگر، تا همین اواخر، حکومت ایران حاضر نشده بود نماینده‌ای در این دادگاه فدرال آمریکا شرکت دهد و در نتیجه دادگاه نیز حکم کرده است که به علت عدم حضور نماینده یا وکلای حکومت ایران، نمی‌تواند ادعای شاکیان مبنی بر عدم حمایت ایران از حماس را مردود بشمارد و همچنین نمی‌تواند در این مورد که چرا نباید این آثار باستانی را برای پرداخت غرامت به بازماندگان آن به حراج گذاشت، از نظر حکومت ایران مطلع شود.

وظیفه و مسوولیت دفاع از این آثار باستانی به عهده دانشگاه شیکاگو بوده که به مدت بیش از سه ربع قرن، این آثار باستانی را در اختیار داشته است. مقامات این دانشگاه معتقدند که این دادگاه برای سلب مصونیت ملی از آثار باستانی تخت جمشید (که بر آن اساس نمی‌توان میراث ملی کشوری را در معرض تملک ناشی از شکایت شهروندان هر کشور دیگری قرار داد)، صلاحیت ندارد، اما تا به اینجا موفق نشده‌اند که این ادعا را به نفع حکومت ایران در این دادگاه مطرح کنند.

کنگره آمریکا در دوران ریاست جمهوری «بیل کلینتون»، موادی را به تصویب رسانده بود که در تز مصونیت ملی کشورهای حامی تروریسم، استثناهایی قایل می‌شود. این مواد بعدها تمدید شدند و بر اساس آنها به افراد اجازه داده می‌شود تا علیه کشورهای حامی تروریسم در دادگاه‌های آمریکا اقامه دعوا کنند و اکنون این مواد مصوبه بدون اینکه چندان مورد توجه شبکه‌های خبری سراسری آمریکا قرار بگیرند، در بوته آزمایش قرار گرفته‌اند و میراث باستانی ایرانیان را تهدید می‌کنند.

اوضاع فعلی با موارد مشابه قبلی، از خیلی جهات تفاوت دارد. پرونده اخیر حول محور تملک هزاران الواح گلی باستانی بی همتا و دیگر آثار باستانی که قیمتی برای آنها متصور نیست و بیش از هشتاد سال قبل در جریان اکتشافات در تخت جمشید، پایتخت شکوهمند امپراتوری ایران باستان به دست آمده بود، دور می‌زند. این آثار باستانی بیش از هفتاد سال پیش به صورت امانت و برای انجام کارهای تحقیقاتی به دانشگاه شیکاگو وام داده شده بودند و قرار بود که این اواخر دوباره به ایران بازگردانده شوند. اما این کار با شکایت شاکیان متوقف شده است.

تا به اینجا بخشی از 423 میلیون دلار خسارت قابل پرداخت به بازماندگان (و خانواده‌های قربانیان این حادثه) از طریق اقدامات مختلفی، از جمله فروش خانه شاه سابق در تکزاس، تامین و به آنان پرداخت شده است (این خانه که در اصل به پسر شاه داده شده بود، به مبلغی بیش از 400 هزار دلار به فروش رفت.) اما تاکتیک جدید وکلای شاکیان این پرونده، سوء ظن و بدگمانی خاصی را در میان مقامات حکومت ایران برانگیخته و همچنین مایه حیرت زیاد مقامات دانشگاهی و محافل تحقیقاتی شده است. از «گیل استاین» مدیر «انستیتوی شرق شناسی دانشگاه شیکاگو»، در روزنامه «واشنگتن پست» چنین نقل شده است، «مطلقأ هیچ توجیهی برای این وضعیت وجود ندارد. این یک وضعیت خیلی غریب و کم و بیش سوررآلیستی است.»

این دعوای حقوقی یک اقدام ساده تنبیهی را به یک ماجرای بسیار بزرگ بدل کرده و به وضعیتی تبدیل شده است که می‌تواند مبادلات دانشگاهی و تحقیقاتی در سطح بین المللی را مورد مخاطره قرار دهد. «استاین» در مقاله «واشنگتن پست» که در بالا مورد اشاره قرار گرفت، این پرسش را در مورد تاثیر این دعوای حقوقی بر آینده مبادلات دانشگاهی مطرح می‌کند: «آیا فکر می‌کنید که بعد از این ماجرا دولت مصر حاضر خواهد شد آثار باستانی متعلق به «شاه تات» را به هیچ دانشگاهی به امانت بدهد و در عین حال این خطر را هم بپذیرد که این آثار می‌توانند از سوی هر کسی که دلخوری یا شکایتی از دولت مصر دارد، توقیف و تصاحب شود؟»

گر چه این حقیقت دارد که برخی از قوانین مصوب کنگره آمریکا امکان فروش املاک و دارایی‌های متعلق به آنچه «کشورهای حامی تروریسم» خوانده می‌شود را مجاز می‌دارد، اما وضعیت فعلی از حد دستیابی به خسارات مادی به مراتب فراتر رفته و در نهایت همه ایرانیان و از جمله ایرانیان آمریکایی را با چوب حراج زدن به میراث فرهنگی آنان مجازات می‌کند.

دیوید استراکمن وکیل شاکیان این پرونده، در جریان مصاحبه‌ای که «ان پی آر» (NPR) با وی انجام داد، گفته است: «این آثار باستانی چه صد دلار فروش بروند یا صد هزار دلار یا صد میلیون دلار، این پول باید به عنوان خسارت به قربانیان این حادثه پرداخت شود.» او همچنین اضافه کرده است که دانشگاه شیکاگو و همچنین دولت جمهوری اسلامی ایران می‌توانند پیشقدم شوند و رقم‌های مناسبی برای خرید این آثار باستانی پیشنهاد دهند.

«شورای ملی ایرانیان آمریکایی» (نایاک) در واکنش به این تهدید، با استخدام دفتر وکالت «مایر براون»، که یک دفتر وکالت سرشناس در منطقه واشنگتن دی سی است، وارد این دعوای حقوقی شده و در عین حال به عنوان «دوست معتمد دادگاه» ایفای نقش خواهد کرد. «نایاک» به عنوان سازمانی که هیچگونه پیوندی با طرفین این دعوای حقوقی ندارد، از سوی دادگاه مورد مشورت قرار خواهد گرفت.

صرف خروج این آثار باستانی از موزه دانشگاو شیکاگو و به فروش رساندن آنها، به احتمال خیلی زیاد، به ضرر تمامی طرف‌های درگیر در این پرونده تمام خواهد شد. هر چقدر هم که از فروش این آثار باستانی به دست بیاید، نه هیچکدام از قربانیان این حمله «حماس» در سال 1997 زنده خواهند شد و نه غم از دست دادن آنان از یاد خواهد رفت. به همین ترتیب، این حراج نمی‌تواند جلوی تامین منابع مالی برای گروه‌ها و سازمان‌های تروریستی را سد کند. از سوی دیگر، خروج این آثار ارزشمند فرهنگی از تملک دولت ایران و انداختن آنها به دست خریداران خصوصی نیز، هیچ نفعی به ایرانیان در هیچ کجای دنیا نمی‌رساند.

شادی ملک لو - «شورای ملی ايرانيان آمريکايی» ناياک

Posted by shahin at 01:57 AM | Comments (0)

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید، غفور میرزایی

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

راستی چه «مژده ای » از سروش طبیعت به گوش ما می رسد؟ ما که «بهار انقلاب»، «بهار آزادی»، «بهار جوانی»... را پشت سر نهاده ایم، چه چیز مفید و قابل توجهی در جهت بهبود زندگی مادی و معنوی، پیشرفت دانش، کسب تجربه های کار ساز، بهتر شدن روابط جمعی و کار آمدتر و مردمی تر کردن حکومت... نصیب جامعه ما و فرد فرد ما شده است؟

اگر نتیجه انقلاب، محدودیت های بیشتر آزادی های فردی و بستن روزنامه ها، قتل های زنجیره ای و فلاکت بارتر شدن اقتصاد و پائین تر آمدن سطح اخلاق جمعی باشد، حاصل آن تحول نا مطلوب است. اگرتحول یا انقلاب به هدف های اصلی و اساسی خود نرسد، بی گمان در انقلابیون یا هدف ها بایستی اشکالی وجود داشته باشد. در طبیعت، اگر انقلاب یا تحول هوای زمستانی به هوای بهاری با ملایمتر و گرم تر شدن هوا و جوشش برگ ها در شاخه های عریان و شکوفندگی گل و گیاه در کوه و دشت نباشد، دیگر بهاری نیست. اما طبیعت اشتباه نمی کند، سروش بهاری بی گمان «بنات نبات» را در دل خاک می پروراند و «شاخ خشک درختان را به خلعت نوروزی و قبای سبز» زینت می بخشد. بلبلان سر در لای پر کرده ی زمستان گذرانده را از خموشی به نغمه سرائی وا می دارد و با رهانیدن از سکون زمستانی، طبیعت را آماده میوه پروری و بارآوری تابستان و پائیز می کند.

جامعه انسانی به دلیل قدرت خلاقیت و به برکت مجهز بودن به نعمت دانش اندوزی و فرهنگ سازی می تواند زمستان طبیعت را با توان فکری و ابزار سازی در حوزه کارآئی انسانی خود به بهار پیش رس و یا زمستان سردتر و طولانی تر تبدیل کند. انسان توان آفرینندگی دارد و با چنین توانی است که بعضی از جامعه ها توانسته اند با بهره وری از قوانین طبیعت، بهارهای زیباتری بیافرینند و روابط اجتماعی انسانی تر و مفیدتری برای خود برقرار کنند. در برابر، جامعه هایی هستند که زمستان زندگی را طولانی تر و روابط زندگی اجتماعی خود را غم انگیز تر و تاریکتر می کنند. آدمی می تواند شیطان زحمت یا فرشته رحمت بیافریند. آدمی چون طبیعت نیست که از قوانین سرشتی خود از سر اجبار یا بدون اختیار پیروی کند. بهر صورت، وجود هستی به شکلی که می بینیم و می شناسیم نشانگر کارآئی آن قوانین است. اما انسان با شناخت این قوانین و روی ویژگی درک و شعوری که دارد قادر است از این قوانین در جهت بهتر کردن یا بدتر کردن زندگی طبیعی خود بهره گیرد. اگر در جهت طبیعت گام بردارد، به راه تعادل و بقای زندگی و بهتر شدن وضع مادی و معنوی و سعادت و بهزیستی گام بر می دارد و به گفته زرتشت بزرگ، به حمایت اهورامزدا بر می خیزد و اگر در راه آلوده سازی زندگی و طبیعت و تداوم تیرگی گام بردارد، از سپاه اهرمن و اهرمن آفرینان است.

هماهنگی با نیازهای جمعی، در هر زمانی، مستلزم بازنگری سنت ها و افکار ناسازگار گذشته ها است. در جهانی که اداره امور اجتماعی دیگر به شکل بسته و محدود، به دلیل پیشرفت آگاهی ها و فن آوری های بشری نامقدور است، تعمد و تعبد و استبداد و استبعاد در این راه کوششی اهرمنی و در نتیجه ضد انسانی و ضدخدائی است. دیگر قبول این که قدرت حکومتی از سوی خدا و آسمان و یا وراثت و قداست می آید، افسانه ای باور نکردنی و نا پذیرفتنی است. این افسانه، آن اندازه بی پایه است که در هیچ کشوری نیست که حکومتگران سخن از مردم سالاری و رأی مردم بر زبان نیاورند و یا مردم از تحصیل کرده و غیر تحصیل کرده از آن آگاه نباشند و آن را طلب نکنند.

نکته مهم این است که چرا ما مردم پس از یکصد و دوسال بعد از انقلاب مشروطه برای مردم سالاری و حاکمیت قانون و حقوق بشر و آزادی های فردی، در مفهوم دموکراسی های نوین جهانی، هنوز از آن محروم هستیم؟ آیا واقعاً در ایران اکثریتی وجود دارد که معتقد است فکر و دانش و توان یک نفر، از فکر و دانش و قدرت همه مردم ایران بهتر و بیشتر است؟ آیا کسی باور دارد که خودش فهم اداره کردن خود را ندارد و بایستی شخص دیگری او را اداره کند؟ آیا کسی باور دارد که خدا فرد دیگری را بدون اطلاع او برگزیده تا او را اداره کند؟ بی گمان اکثریت قریب به اتفاق مردم این گونه تصوری را ندارند؟ پس چگونه است که انقلاب مشروطه و یا انقلاب سال 1357 که با شعار قدرت از مردم است و حق حاکمیت با مردم است پیروزمند شد ولی مردم عملاً نتوانستند به این حقوق برسند؟ چگونه است که خود کسانی که برای این حقوق مبارزه کردند و زندان افتادند، وقتی به قدرت رسیدند به آن شعارها پشت پا زدند؟

البته کسانی هستند که عامل همه این استبداد و نبود حقوق فردی و انسانی و حتی انقلاب را، استعمار و دولت های بزرگ و کوچک خارجی می دانند.

روزگاری، هر بدبختی ما به تقدیر نسبت داده می شد و روزگاری به روس و انگلیس و امروزه به آمریکا و اسرائیل! شگفتا که امروز دیگر روسیه در همسایگی ما و چین با یک میلیارد وسیصد میلیون جمعیت عامل بدبختی ما نیستند، ولی آمریکا از آن سوی کره زمین و اسرائیل با شش میلیون جمعیت، حکومت ما را می برند و انقلاب می آورند! این چه تصوری است که ذهنیت جامعه ما را فرا گرفته است؟

حقیقت این است که مسئول بد و خوب وضع هر کشوری در حد امکانات و منابع طبیعی خود آن مردم و یا بهتر بگویم فرهنگ و نگرش و خلق و خو و منش و روش آن ملت است. ما نمی خواهیم قبول کنیم که مردم ما از مردمسالاری و استبداد، از حقوق فردی و آزادی، از قانون مندی و بی قانونی...آگاهی لازم و کافی دارند. پس چرا برای رسیدن به آزادی و حاکمیت و قانونمندی انقلاب می کنند و پیروز هم می شوند، اما آن را ندارند؟

دلیلش به نظر من، در حرف، ساده است ولی در عمل، بسیار مشکل. دلیلش این است که خلق و خوی ما، روش و منش ما ،بر خلاف گفتار و نوشتار ما، دموکراتیک و حق طلب نیست. ما از حقوق انسان ها حرف می زنیم، مطلب می نویسیم، درس می دهیم و درس می خوانیم، اما در عمل چنین فرهنگی در روش و منش ما نیست و در ذهنیت ناخودآگاه ما هضم نشده است. استبداد و بی حقوقی با شیر اندرون شده و بیرون راندن و تغییر آن مانند لباس و کفش نیست. بایستی آن عوامل را تک تک شناخت و با پشتکار و حوصله و تمرین کوشید.
ما عادت کرده ایم که هر بلائی به سرمان آمده و می آید به گردن تقدیر یا دیگران بیاندازیم. این دیگران از دولت های خارجی تا زمامداران داخلی، از دولت و همسایه ها ، همسر و همدم،از دشمنان واقعی یا فرضی و توهمی تغییر می کند. ما شهامت مسئولیت پذیری نداریم و شاید استبداد وعقب ماندگی تاریخی در شخصیت ما خلل وارد کرده باشد.

تردیدی نیست که هر فردی آزادی، قانون مندی حق حاکمیت، حقوق بشر، زندگی بهتر، امنیت بیشتر...را طالب است. فهم این مسئله نیز دشوار نیست که چگونه ممکن است همه این نیازها را یک فرد داشته باشد بدون این که آنها را برای جمع بخواهد. پس احترام فردی زمانی تحقق پیدا می کند که دیگری و دیگری...هم دارای احترام باشند و تجاوز به حریم این احترام، احتمالاً ناشی از بی احترامی یا حرمت قایل نبودن واقعی برای خود است. آیا تربیت کودکی ما به این «شخصیت» لطمه نزده است؟ آیا «خود» ما آسیب دیده است؟

همین استدلال را می توان برای همه مسائلی که در زندگی اجتماعی امروزی داشتنش آرزوی ما است و نداریم صادق دانست. بنا براین مطالعه و شناخت تک تک این نکات مفیدتر و ضروری تر از شعارهای بی محتوای سیاسی و داد و فریادهای بی نتیجه است. پس از شناخت این گرفتاری ها، آنگاه بایستی با تصمیم شخصی و تکرار و تمرین، به ایجاد این روحیه و به اصلاح منش خود بپردازیم. علائم این اصلاح فردی تساهل در برابر مخالف در عمل است و نه در حرف. حفظ حرمت و حقوق دیگران دهان بستن از تهمت زدن و تخریب دیگران.

آماده بودن برای شنیدن حرف مخالفان. تغییر دادن ارجحیت های فرهنگی که مسائل سنتی و اخلاقی را بالاتر از حقوق و آزادی افراد قرار می دهد.

توجه به این که حرف و عمل، من مسئولیت دارد و من شهامت پذیرفتن این عمل را در هنگام اشتباه دارم. اگر جامعه ای چنین تفکر و منشی را به راستی پیدا کند، آنگاه مستبدی بر او حاکم نمی شود. چنین جامعه ای به قانونی رأی نمی دهد که ولی فقیه غیرانتخابی حق تصمیم گیری در همه امور قضائی، قانونگذاری و اجرائی در سیاست و اقتصاد داخل و خارج کشور را دشته باشد. چنین مردمی فقط رأی نمی دهند و بگذرند، بلکه بر روی رأی خود نظارت و ایستادگی می نمایند و از کسی که انتخاب کرده اند حمایت کافی می کنند.

بیائید از سنت های نوروزی استفاده کنیم و با خانه تکانی نوروزی، یک خانه تکانی فکری و اندیشگی و فرهنگی نیز بر پا داریم.

Posted by shahin at 01:37 AM | Comments (0)

دوستی چیست و خانه دوست کجاست؟، دکتر محمود شیخ

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

ارسطو دوستی را «یک روح در دو جسم» می بیند.

راستی این دوستی چیست که طی قرن های متمادی از آن سخن رانده شده و در مکالمه های روزانه از آن بصورت دائم استفاده می شود. دوستی شاید یکی از نادرترین پدیده ها است که پس از آزمون ها و فراز و نشیب های زندگی، هنوز با توانمندی پا بر جا مانده است. هنگامی که شخصی می خواهد عشق و محبت و عاطفه ی خود را به دیگری ابراز دارد به او می گوید «دوستت دارم».
جالب است که در زبان اروپــایی همـانند انگلیسی و آلمــانی از واژه دوستی برای اظهــار عشـق (Love vs. Friend) استفاده نمی شود.

این شاید نشان دهنده ی این است که فرهنگ ایرانی ما ارزش و مرتبت خاصی بر روی دوستی گذاشته است. براستی دلیل این که دوستی ها بیش از روابط دیگر چون روابط تجاری و حتی روابط زناشویی پا برجا می ماند چیست؟ چرا وقتی یک زن و شوهر می خواهند از عمیق بودن رابطه ی خود خبر بدهند می گویند که ما با هم «دوستان خوبی هستیم»؟

انسان ها بطور کلی نیازهای مختلفی از جمله نیازهای فیزیکی، اجتماعی، امنیتی و غیره دارند. هرچه وابستگی به این نیازها معتدل تر باشد، زندگی آرامتر و آسایش درونی بیشتر می شود. در روابط دوستی که یکی از نیازهای اجتماعی بشری است، اگر بجای وابستگی دوستی به همبستگی برسیم، دوستی ما پایدارتر و استوارتر خواهد بود.

بجای اینکه برای این نیازها زندگی کنیم، با این نیازها زندگی بکنیم.
بجای اینکه برای تو باشم، با تو باشم. زمانی که برای تو هستم، یک وظیفه در من بوجود می آید که باید حتماً به این وظیفه علیرغم خواسته خود انجام وظیفه کنم و این وظایف در شخص مقابل من انتظاراتی را بوجود می آورد که که اگر به آنها پاسخ مثبت داده نشود، باعث رنجش و حتی سست شدن دوستی می شود. اما وقتی با تو هستم خودم را جزئی از تو می دانم و من و تو بقول حمید مصدق «ما» می شویم و کاری که برای تو انجام داده ام در حقیقت برای خودم انجام داده ام.

انسان ها تعاریف مختلفی از دوستی دارند که از تجارب خود از دوستی های متعدد به دست آورده اند. برای برخی پایه ی دوستی بر اساس اعتماد و احترام متقابل و برای برخی دیگر پایه دوستی بر اساس عشق و محبت است.

پیدا کردن دوست به مراتب آسان تر از نگهداری و پایداری دوستی است. زیرا برای پایداری و ماندگاری دوست، باید سعی و کوشش در پرورش و بهبودی آن کرد.
رابطه ی دوستی نمی تواند پایدار بماند، اگر این جد و جهد دو طرفه نباشد و فقط یک طرف بخواهد بار دوستی را بدوش بکشد.

دوست واقعی کسی است که چراغی در درون دوستش روشن کرده، استعدادها و توانمندی هایش را شناسایی کرده، باعث شود که او آن ها را از حالت خفته و رکود به نیروی فعال و پرباری تبدیل کند. از طرف دیگر، کمبودها و کاستی های دوستش را با انتقادی سازنده و بدون غرض گوشزد کند تا به رفع آنها کوشا باشد.

دوست کسی است که همتای خود را در هنگام ناراحتی و افسردگی به وجد و خوشحالی بکشاند و در شادی او شریک باشد.

در اغلب اوقات دوست واقعی قلب ما را مملو از عشق و شادی کرده و به ما آن چنان اعتماد و حرمت نفسی می دهد که بتوانیم در مسیر زندگی، انسان های شاد و خلاقی باشیم.

یادمان باشد که در دانشگاه، در هنگام دو ره دانشجویی، گرفتاری های درسی خود را ابتدا با دوستان هم دانشگاهی مطرح می کردیم تا با استاد خود.
در سن نوجوانی اغلب موضوعات عاطفی و خصوصی خود را با دوستان خود در میان می گذاشتیم تا با والدین خود، زیرا که خود را به دوستان بمراتب نزدیکتر احساس می کردیم و می دانستیم که آنها بدون حالت پرخاش گرایانه یا مدبرانه دست یاری بسوی ما دراز می کنند.

دوستان منابع واقعی انرژی ما هستند که با قلبی استوار و جسور در پشت سر ما ایستاده اند. بدون دوست، احساس امنیت، کار مشکلی است.
ما ممکن است شجاع نباشیم ،ولی رفاقت و دوستی این شجاعت را در ما بوجود می آورد. دوستی به ما یاری می دهد تا خود را از مشکلات برهانیم. دوستان مشکلات ما را مشکلات خود می دانند.

بین دو دوست، مسئله برد و باخت وجود ندارد. مسئله برد و برد و یا باخت و باخت وجود دارد. برد هر کدام، برد دیگری است و باخت هر کدام باخت دیگری خواهد بود.

دوستان واقعی جزء اولین کسانی هستند که در لحظات موفقیت ما، بدون هیچگونه چشمداشت و بخل و حسدی اشک شادی در چشمانشان جمع می شود و دست ما را با افتخار هر چه تمامتر برای تبریک و تهنیت می فشارند.

اولین دوست واقعی هر شخص، دوستی با خود است. انسان تا دوست خوبی برای خود نباشد نمی تواند دوست خوبی برای دیگران باشد. ما از همه بیشتر با خودمان وقت می گذاریم. سئوال این است که آیا گذراندن این همه وقت ما را در شناسائی به خود کمک کرده است؟ آیا به راستی برای شناسائی از خود این سئوال های را کرده ایم که:

1- آیا شخص مثبتی هستم که بتوانم با مشکلات زنگی با دیدگاهی خوش بینانه برخورد کنم؟

2- آیا شنونده خوبی هستم و از قاعده ای که «چون دو گوش دارم و یک دهان، پس دو برابر شنوا باشم تا گوینده» پیروی می کنم؟
3- آیا استعدادهای خود را شناسایی کرده ام تا بتوانم در روند بهزیستی از آنها بهره مند شوم؟

4- آیا لحظات بیکاری و آزاد خود را به بطالت نمی گذرانم و از وقت خود به بهترین وجهی برای خودسازی و خود شناسایی استفاده می کنم؟
5- آیا از خودم راضی هستم و اگر جواب منفی است چرا؟ آیا بجای سرزنش و فرار از خود، با دید مهربانانه و بزرگ منشانه، در پی علت و چاره جویی هستم؟

برای این که دوست خوبی باشیم باید چیزی برای عرضه کردن داشته باشیم. اگر اساس دوستی بر روی داد و ستد معنوی نباشد، یکنواخت و خسته کنند می شود. پس بیاموزیم و آموزگار دوستان باشیم.

دوستان را بیهوده از خود نرنجانیم. گاهی اوقات با سخنان خود خواسته یا ناخواسته قلب دوستان را جریحه دار نکنیم و به احساسات آن ها لطمه وارد نیاوریم.

سخن انسان همانند سنگی است که به دریا پرتاب می شود و دیگر نمی شود آن را برگرداند، پس چه بهتر که قبل از آغاز هر سخن درباره ی آن فکر و اندیشه کنیم.

در حالی که باید مشوق خوبی برای دوستان باشیم از تعریف و تمجید های گزافه گویانه و غیر واقعی بپرهیزیم. این نوع تعریف و تمجید ها نه تنها به دوستان کمک نمی کند، بلکه آن ها را از واقعیت زندگی گمراه می سازد، نسبت به عقاید خود صادق باشیم بدون این که خواست تحمیل آن ها را به دیگران داشته باشیم.

هنر تفاهم در این است که بتوان خود را در جای دیگری قرار داد و از دید او به مشکلاتش پی برد.

از بحث و جدل خودداری کنیم. اگر دوستی بر سر عقاید خود ایستاده و از خود انعطاف نشان نمی دهد، با بحث و جدل سعی در عوض کردن عقیده او نداشته باشیم.

از غیبت درباره ی دوستان خودداری کنیم. از آن جایی که شخصیت و منزلت دوست شما رابطه ی تنگاتنگی با منزلت و شخصیت شما خواهد داشت، هرگونه وارد کردن خللی به شخصیت او، شخصیت شما را هم در بر می گیرد.

ما می توانیم دوستان متعددی داشته باشیم، هر کدام از آن ها می توانند جوابگوی بخشی از علاقه ها و سلیقه های ما باشند. یک دوست لزوماً نباید بار تمام علائق و خواسته های ما را به دوش بکشد.

از دوست به یادگار دردی دارم کاین درد به صد هزار درمان ندهم.

Posted by shahin at 01:04 AM | Comments (0)

در جستجوی عشق و همسر آینده، دکتر فرزانه خضرائی

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

در شماره گذشته خوانندگان عزیز را دعوت کردم که تعمقی روی موضوع و موقعیت دوران مجرد بودن بکنند و اشاره کردم که:

اولاً، دوران مجردی مخصوصاً وقتی شخص بطور جدی در جستجوی همسر می باشد، تصمیم گیری آسان نیست و می تواند دوران مشکلی باشد.

ثانیاً، دوران مجردی، فرصتی است که باید غنیمت دانست. زیرا که شخص می تواند موارد مهم زندگی خود و انتخاب همسر آینده را از سرفرصت بررسی کند،قبل از اینکه تصمیم نهایی را اتخاذ کند.

ثالثاً، اجتماع ایرانیان و مخصوصاً پدرها و مادرها مرحله ی مجرد بودن جوانان را با روی باز پذیرفته و آن ها را پشتیبان باشند که زندگی را تجربه کنند و از فشارهای غیرضروری بر روی جوانان برای ازدواج خودداری کنند.

در این مقاله می پردازم به وظایف و تعهداتی که فرد مجرد نسبت به خود، به زندگی آینده خود و به شریک زندگی آینده اش دارد. این وظایف بطور خلاصه روشن کردن راستای زندگی و هدف های اصلی زندگی است. قبل از این که این موضوع را بیشتر توضیح دهم می خواهم نگاهی به مجردی در مرحله های مختلف زندگی بیاندازم. در مجردی، اولویت ها تا اندازه ای بستگی به مرحله ی زندگی شخص دارد. من این مراحل را به سه دسته کلی خلاصه می کنم:

1- مرحله ی بین خاتمه تحصیلات دبیرستان تا اواسط 20 سالگی: در این مرحله جوانان چندین سال وقت دارند تا راه و مسیر خود را مشخص کرده و برای ازدواج و تشکیل خانواده تصمیم گیری کنند. آنها نباید برای انتخاب همسر روی خودشان فشار بگذارند، بلکه وقت را غنیمت شمرده، زندگی را تجربه کرده و قدم به قدم بطرف رشد شخصی خویش پیش بروند تا کم کم بتوانند مسیر آینده زندگی شان را روشنتر ببیند.

2-مرحله ی 25 سالگی تا اواخر 30 سالگی (39-38) مرحله ای است که اشخاص جدی تر درباره انتخاب همسر و تشکیل خانواده فکر می کنند و سعی می کنند شخص مناسب را پیدا کنند. در این مرحله، اشخاص چه خانم ها و چه آقایان، فشار انتظارات فامیل را احساس می کنند، در عین حالی که خودشان هم همین انتظارات را از خود دارند. در این مرحله، راستای زندگی و هدف های اصلی زندگی برای بیشتر افراد تا اندازه ای روشن شده است.

3- مرحله ای است که اشخاص بعد از یک رابطه طولانی که منجر به جدایی شده، مجدداً خود را مجرد می یابند، با داشتن فرزند و یا بدون فرزند.

در حالی که همه مجرد ها در هر مرحله ی زندگی که هستند شباهت هایی در موقعیت آنها وجود دارند، موقعیت هر فردی مسائل یکتایی را نیز در بر دارد. تنها هدفی که همه در آن مشترک است، پیدا کردن یک عشق پایدار و یک شریک زندگی است.

در این جا می خواهم توجه شما را به تفاوت بین خانمها و آقایان از نظر بیولوژی بدن خانم ها و سال های محدودی که برای بچه دارشدن دارند جلب کنم. اگر چه به نظر می آید که این موضوع واضحی است، ولی متأسفانه به آن توجه لازم نمی شود. اگر داشتن فرزند یکی از هدف های یک خانم جوان است (مثلاً خانمی در سال های 30 و 35) بطور طبیعی بهتر است که زودتر تشکیل خانواده بدهد. در حالی که آقایان در همین مرحله ی سنی این ضرورت را شخصاً احساس نمی کنند. وقتی آقایی خانمی را که اظهار علاقه به ازدواج و تشکیل خانواده می کند، دوست دارد (واقعاًدوست دارد) باید عمیقاً به موقعیت خانم اندیشناک باشد و به علاقه و آرزوی او اهمیت و احترام بگذارد. اگر مرد قصد ازدواج ندارد و یا احساس می کند که هنوز آمادگی لازم برای ازدواج ندارد، بجا نیست که به رابطه ادامه داده وانمود کند که او هم قصد ازدواج دارد.

این موقعیت ها نشانه آنست که عشق آن شخص واقعی نیست. وقتی دوست داشتن، واقعی است که شخص خاطر معشوق را بخواهد. یعنی به خواست ها و آرزوهای او احترام گذارده و آن چیزی که معشوق می خواهد او هم بخواهد. آقایانی که قصد ازدواج ندارند بجا است که در شروع آشنایی موضع خود را بطور روشن به طرف مقابل بیان کنند. خیلی از مسائلی که زوج ها قبل از ازدواج به مشاوره می آیند کم و بیش به این مسئله ارتباط دارد.

یافتن راستا ها و هدف های زندگی
روشن کردن راستای زندگی فرد قبل از تصمیم به ازدواج و انتخاب شریکی که به همان راستا می رود، محققاً شانس موفقیت رابطه را بیشتر می کند. مثالی برای روشن شدن این موضوع ارائه می دهم:

شما تصمیم به سفری طولانی با قطار به ایالت های شمالی آمریکا دارید، می خواهید همسفری پیدا کنید که تجربه ی این سفر را (زیبایی ها، تازه ها و سختی ها) را با او شاهد و شریک باشید. با کسی برخورد می کنید که خیلی توجه شما را جلب میکند و شما احساس می کنید که این فرد همسفر خوبی خواهد بود. متوجه شده اید که او نیز سفرهای طولانی را دوست دارد. وقتی به ایستگاه قطار می رسید، با دل خوشی مدتی را که دو انتظار قطار هستید به خوشی با هم می گذرانید. وقتی موقع آن می رسد که مسافران باید سوار شوند شما می بینید که همسفر شما قطاری را انتخاب می کند که به طرف جنوب می رود. باوجود این که از هم صحبتی و هم نشینی هم لذت می بردید، ولی راه هایتان در جهت مخالف یکدیگر است و از هم دور و دورتر می شوید.

بدین ترتیب، قبل از انتخاب همسر باید هد فهای زندگی برای شخص روشن باشد. منظور اینجا این نیست که هدف ها با تمام ریز کاری های آن مشخص باشد، مهم است که روی راستا و هدف های زندگی اندیشه کنیم. این اندیشه ی عمیق، شما را به سئوال های کلی تر زندگی می کشاند. سئوال هایی مثل: مفهوم زندگی چیست؟ مفهوم زندگی من در این دنیا چیست؟ چه نوع زندگی می خواهم داشته باشم و چه مسیری را می خواهم طی کنم؟

این سئوالات «هستی» Existential است. این سئوالات «هستی» باید از عمق درون شخص جواب داده شود. همه ما احتیاج داریم که سئوالات «هستی» وجود خود را در اندیشه ی خود داشته باشیم. این کمک بزرگی است که بتوانیم فردیّت خود را پیدا کرده و چیز هایی راکه در زندگی ما اهمیت دارند روشن تر ببینیم.

اندیشه بر سئوال «هستی»، انسان را به تکامل و رشد بیشتری هدایت می کند و در مقابل، اورا قادر می سازد هدف ها و راستای زندگی خود را روشن تر ببیند.

خوشبختانه انسان ها در هر مرحله زندگی، توانایی برای رشد شخصی دارند. رشد شخصی و یادگیری وقتی توقف می کند که خود شخص کوشش خود را در راه آن متوقف کند.

وقتی راستا و هدف های زندگیتان برایتان روشن نباشد و یک احساس گم شدگی و گیجی را تجربه می کنید و به آسانی به هر مسیری که دیگران شما را می کشانند می روید.

در این صورت وقتی ازدواج می کنید متوجه می شوید که شما راستا و هدف های شخص دیگری را که کاملاً با خواسته های شما مغایرت دارد دنبال می کنید واین مسلماً به ناراحتی های درونی می انجامد.

از خود سئوال کنید که آیا می خواهید که زندگی شما در راه و مسیر زندگی فرد دیگری می باشد؟
تا ما آینده، روزهایتان شاد باد. برای همگی آرزوی سال موفقیت آمیزی را در راه تکامل رشد فردی دارم.

دکتر فرزانه خضرائی مشاور و روان درمان فردی و خانوادگی با 25 سال تجربه کاری در New Port Beach به کار مشغول است. برای اطلاعات بیشتر با تلفن 1374 - 709 (949) تماس بگیرید.

دکتر فرزانه خضرائی - مشاور و روان درمانگر فردی و خانوادگی

Posted by shahin at 01:02 AM | Comments (0)

ندای آغاز، سهراب سپهری

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

کفش هایم کو،
چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت می آید:
بالش من پُر آواز پَر چلچله ها ست.

صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد.

باید امشب بروم.

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند.

چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج
(مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است ؟)
باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هایم کو؟

Posted by shahin at 12:58 AM | Comments (0)

وجب به وجب، اشپيگل - برگردان: گلناز غبرايی

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

چگونه زنان ايرانی در قهوه خانه نيروی اعتراضی خود را به نمايش می گذارند ...

شلوغ ترين قهوه خانۀ اصفهان در دو قدمی ميدان «نقش جهان» که امروزه «ميدان امام خمينی» ناميده می شود، قرار دارد. جايی که بازار «مسگران» به پايان می رسد. پسته فروشان بساط خود را پهن کرده و عطرسازان در تلاش برای شبيه سازی مارک های معروف غربی اند. «دانهيل » برای مردان و «جنيفرلوپز» برای بانوان مدرن.

قهوه خانه آخرين بازمانده از نوع خود در اصفهان است . اين شهر سرفراز در انتهای جاده قد يمی ابريشم در ۳۵۰ کيلومتری تهران به سمت جنوب با کوههای بلند، کاخها، مساجد و مدارس قران، کعبۀ آمال جهانگردانی است که آرزوی ديدن تمدن شرقی را دارند و همزمان در معرض بدگمانی غربيان قرار دارد چرا که بيشترين تأسيسات اتمی در اطراف آن بنا شده است. فروشنده ای به نجوا می گويد: باقی قهوه خانه ها را بسته اند. سپاه پاسداران عقيده دارد که مصرف قليان در آنها بيش از حد مجاز است.

با ورود به قهوه خانه گويی به سر زمين چراغ جادويی علاءالدين قدم گذاشته باشيم. به عهد عتيق. از سقف همه جور چراغ نفتی، خنجر، سکه و ... آويزان است و بر طاقچه عکس های رنگ و رو رفته زمان شاه و نقاشی های رنگ و روغن از زنان زيبای ايرانی با سربرهنه و لباسهای دکولته به چشم می خورد. سر ظهر در قهوه خانه جای سوزن انداختن نيست. پيشخدمتها قوری چای داغ را با نبات زعفرانی در سينی های نقره دور می گردانند. قسمت مردانه جلوی در ورودی و قسمت زنانه پشت آن است. کسی روسری از سر بر نمی دارد. صحبت با مردان هم ممنوع است. ارتباط فقط از طريق ايما و اشاره و پچ پچ آن هم از پس رشته هايی از منجوق قرمز برقرار است.

اينجا همه جور آدمی می توان يافت. ايرانيان مهاجر، مسافر، افراد محلی. بعضی از آنها در اين دوره ای که اينترنت به شدت فيلتر می شود و از شمار جهانگردان کاسته شده، به دنبال ارتباط با دنيای خارج اند. در کشوری که با سخنرانی های ضد اسراييلی رئيس جمهوری اش و با برنامه های مختلف اتمی بيش از بيش به جزيره ای جدا مانده از باقی جهان شبيه شده است.

آن ديگران ايرانيان مهاجرند. با دوربين های ديجيتال، عينک های آفتابی مارک دار و روپوش و روسری که به تنشان عاريه می آيد. آنها که از زمان انقلاب در امريکا و اروپا بسر می برند، فقط تعطيلاتشان را در ايران می گذرانند تا با دوستان و آشنايان ديداری تازه کنند. آنها خود را در اين کشور غريبه می بينند و اينک در فضای پر دود اين قهوه خانه و با استکانی چای در جستجوی ريشه های خود و تسکين درد غربت اند. آنان در اينجا بيشتر از کوچه و خيابان احساس امنيت می کنند.

زنی که در تورنتو زندگی می کند در پاسخ به اين پرسش که در اين سالها چه چيزی تغيير کرده، با لبخندی شرم آلود می گويد: خيلی چيز ها. همه جا تيره و تار است و رنگ را به ندرت می توان ديد.

حدود ساعت دو بعدازظهر، پس از آنکه صدای مؤذن مدتی است خاموش شده است، يک هنرپيشۀ زيبا و معروف ايرانی از راه می رسد. چسب زخم سفيد بر بينی دارد که نشانه عمل جراحی زيبايی است که امروزه بسياری از زنان جوان ايرانی به آن دست می زنند. شايد نمی دانند کجا پولشان را خرج کنند. هنرپيشه می گويد: زندگی ما هم چون اين قهوه خانه با رشته های منجوق قرمز به دو بخش تقسيم شده. دنيای برون و درون. پوشيدگی ظاهری برای ملايان و عقب نشينی به پستوی ذهن. زنان ميان اين دو دنيا گير کرده اند. دودوزه بازی بيمارشان کرده.

او از واليوم و قرص های نشاط آور که مجبور به خوردن آنان است حرف می زند. از مواد مخدر و پارتی های افسار گسيخته در تهران. از همه کارهايی که برای کشتن وقت می کنند. هرچند ضربات شلاق و يا مجازاتی سخت تر از آن در انتظارشان باشد. چند بار در ميان صحبتهايش پرسيد: شما هم زندگی در اين کشور را همين قدر غير قابل تحمل می بينيد؟

در انتهای قهوه خانه يک زن پيانيست در گوشه ای نشسته است. او هيچوقت ايران را ترک نکرده و آلمانی را از طريق کتاب آموخته. عاشق بتهوون و باخ است. هرروز به اينجا می آيد تا نواختن پيانو را از ياد نبرد. می گويد: دنيا تصوير غلطی از ما در ذهن دارد. ما نه تروريست بلکه ايرانی هستيم و به فرهنگ خود افتخار می کنيم. با گذشت هرسال روسری ها کمی به عقب می رود. ما در حال پيشرفتيم. وجب به وجب. فقط به کمی فرصت نياز داريم.

بعد يک زن فيلمساز جوان ايرانی هم به جمع ما می پيوندد. شش ماه است از لس آنجلس برگشته. می خواست زندگی جديدی آغاز کند. اما دلتنگی برای کوهستان، خانواده و دريای خزر او را به ايران باز گرداند. حالا دوباره به عنوان پرستار کار می کند و مخفيانه راجع به زنان ايرانی فيلم می سازد. راجع به بکارت، راجع به پزشکانی که به طور غير مجاز مشغول دوخت و دوز پرده بکارت دختران پيش از مراسم ازدواج هستند.

کمی قبل از نماز مغرب، پيشخدمت صورت حساب را می آورد. چای و کلاس مردم شناسی روی هم می شود ۱۰۰۰ تومان يا به قراری ۷۵سنت! بانوی پيانيست مارا به خانه والدينش در حاشیۀ زاينده رود دعوت می کند. اصفهان را در شب پشت سر می گذاريم. همه جا سوت و کور است. زندگی اما پشت ديوار ها جريان دارد. شب را چه شاد و آزاد به صبح می رسانيم. مادر پيانيست بانوی پزشکی است که شرابی را که خود ساخته است در جام های کريستال تعارف می کند. پدر با شخصيت و جذابش پشت سر هم جوک تعريف می کند. بهترينش اينست:

زوج جوانی اسم نوزادشان را احمدی نژاد گذاشته بودند. آشنايان حيران می پرسند: اين ديگر چه نامی است؟! چرا اسم رئيس جمهوری را بر او گذاشته ايد؟ پاسخ می شنوند: خيلی ساده! چون پسرمان از زمانی که آمده کاری جز داد و فرياد و لگد پراکنی و کثافت کاری انجام نداده!

Posted by shahin at 12:54 AM | Comments (0)

بزرگ مردان کوچک، شوكا صحرائى

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

در يکی از خيابان های شرق تهران نوجوانی سرش را به کاپوت ماشين «پرايد» چسبانده و از راننده می خواهد گاز بدهد. راننده با اشاره دست پسرک پا بر گاز می گذارد و باز با اشاره او پايش را از روی گاز بر می دارد. چند باری اين کار تکرار می شود و سر انجام پسرک می گويد: «بسه ديگه گاز نده».

با دستان کوچک و سياهش کاپوت ماشين را بالا می زند و با موتور آن ور می رود. بعد می گويد:«بنزين خوب به موتور نمی رسد، برای همين گاهی تِرتِر می کند. بمانيد درستش می کنم.»

اسمش حسن است. حسن آقا صدايش می کنند. ۱۶ سال بيشتر ندارد و از سه سال قبل، بعد از مرگ ناگهانی پدرش در يک حادثه رانندگی، درس را رها کرده تا به قول خودش کمک حال مادر بيمارش و دو برادر و يک خواهرش باشد. از کارش راضی است. صاحب تعميرگاه نيز می گويد او را به کارگران بزرگسالش ترجيح می دهد.

صاحب تعميرگاه می گويد: «سه سال و نيم پيش، يکی از آشنايان به من گفت آيا حاضرم پسرک ۱۳ ساله ای را به عنوان شاگرد قبول کنم؟ من گفتم که تعميرگاه جای مناسبی برای نوجوانی که می گويی نيست و نمی توانم او را قبول کنم.»

«آشنايم توضيح داد دليل اين پيشنهاد، وضع بد مالی خانواده ای است که پدر را از دست داده، مادر نيز به سختی بيمار است و نمی تواند کار کند. زندگی سختی دارند. اگر ممکن است اورا به عنوان شاگرد بپذيريد و مبلغی به عنوان حقوق به او بدهيد.»

صاحب تعميرگاه اضافه می کند: «با بی ميلی تمام پذيرفتم ،اما اصلا پشيمان نيستم. چون حسن آقا هم کارش را خوب ياد گرفته و هم به اندازه بقيه کارگرهای بزرگسال حقوق می گيرد.»

حسن آقا هم که مثل آدم بزرگ ها حرف می زند، از وضعش راضی است و می گويد: «خدا پدر اوستا حسن را بيامرزد که بانی خير شد و من الان شغلی دارم و می توانم با حقوقم به خانواده ام کمک کنم.»

اين سرنوشت خيلی ديگر از نوجوانان ايرانی است که به دلايل مختلف ناچار شده اند درس و مدرسه را رها کرده برای کمک به خانواده کار کنند. سرنوشت کودکان و نوجوانان افغانی نيز که در مناطق مختلف شهر به کارهای سخت مشغولند همين است.

آمار دقيقی از کودکان و نوجوانانی که نان آور خانه هستند وجود ندارد، اما بدون آمار هم پيداست که تعداد کثيری از آنها به کارهای خدماتی، صنعتی و ساختمانی مشغولند.

در فروشگاه های بزرگ، تعميرگاه های ماشين، آرايشگاه ها و کارگاه های ساختمانی حتا واکسی های سر خيابان، بسياری از اين نوجوانان را می توان ديد که مثل بزرگسالان کار می کنند، هر چند موقعيت کاری خيلی از آنها مثل حسن آقا نيست.

در قانون کار ايران، به کار گماردن افراد کمتر از ۱۵ سال ممنوع است و به کار گرفتن کارگران ۱۵ تا ۱۸ سال نيز که قانون کار آنها را کارگران نوجوان می داند تنها با شرايطی امکان پذير است.

کارفرمايان ايرانی اگر بخواهند از کارگران نوجوان استفاده کنند، بايد ابتدا آنها را به سازمان تامين اجتماعی معرفی کرده و بعد از آزمايش های پزشکی و مشخص شدن سلامت و تناسب کاری آنها با توانايی فردی استخدام کنند.

بعد از استخدام نيز قانون کار محدويت هايی برای کار نوجوانان در نظر گرفته است و کارفرمايان حق ندارند به آنها کار اضافی محول کنند. علاوه بر اين، ارجاع کارهای سخت و زيان آور، انجام کار در شب، و حمل بار با دست بيش از حد مجاز، برای نوجوانان ممنوع است.

با وجود چنين قوانين سفت و سختی، کارفرمايان ايرانی يا از آن بی اطلاع هستند يا آن را جدی نمی گيرند. نوجوانان بسياری در حال انجام کارهای سخت و طاقت فرسا هستند که هيچ تناسبی با توانايی هايشان ندارد.

برخی کارشناسان عقيده دارند که وزارت کار بر اجرای قانون کار نوجوانان نظارت کافی ندارد و همين مسئله باعث شده تا برخی کارفرمايان از نوجوانان نيازمند در کارهای سخت استفاده کنند.

با وجود اين، پرسشی هم وجود دارد که نمی توان به سادگی از آن گذشت. اين که اگر سه سال پيش قانون کار در باره حسن آقا در تعميرگاه ماشين اعمال می شد، خانواده اش چه سرنوشتی پيدا می کردند و چطور می توانستند از پس مشکلات زندگی برآيند؟

Posted by shahin at 12:51 AM | Comments (0)

بچه ها و پول، زری صادقی

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

امروز در حال خرید در یک سوپر مارکت، متوجه گریه دختر بچه ای شدم که تقاضای خرید چیزی از پدرش می کرد. پدر سعی داشت که دخترش را آرام کند و ضمناً به او توضیح می داد که امروز برای خرید پولی به کافی ندارد. دخترک در حال گریه مرتباً تکرار می کرد: «خب می توانی از کردیت کارت استفاده کنی!» اصرار او به استفاده از کردیت کارت و تصوری که او از این کارت ها به عنوان پول آسان و آماده و در دسترس داشت رهگذران، از جمله من را به خنده واداشته بود.

متأسفانه این تنها کودکان نیستند که به کردیت کارت اینگونه نگاه می کنند. بسیاری از بزرگسالان هم طریقه استفاده و اداره کردیت کارت را نمی دانند. آگاه کردن فرزندتان و آموزش چگونگی استفاده از کارت ها به آنان می تواند از سنین هشت، نه سالگی شروع شود. و لیکن قبل از تفهیم این موضوع، آنها باید مفاهیم ساده تری مثل بانک، سیستم بانکی و بهره پول را یاد بگیرند.

هیچ زمانی برای آموزش دیر نیست
پس اگر تا کنون کاری در این زمینه انجام نداده اید، حالا وقت شروع است. برای فرزندتان دو ظرف شیشه ای در دار تهیه کنید. یکی از این دو ظرف را ظرف Spending و دیگری را ظرف Saving بنامید. از او بخواهید که هر چه پول تو جیبی و یا هدیه به صورت پول نقد دریافت می کند را به 4 قسمت تقسیم کند. سه قسمت اول را در ظرف Spending و یک قسمت بعدی را در ظرف Saving بریزد. او می تواند از شیشه اول برای خریدهای خود پول بردارد. به او اجازه بدهید که توانایی های خود را محک بزند. بعد از مدتی می بینید که به راحتی قادر است از عهده اداره Spending هفتگی خود بر بیاید. اما در مورد قسمت Saving به او توضیح بدهید که در ازای هر 10دلار که در ظرف Saving جمع بشود شما یک دلار به عنوان بهره به آن حساب خواهید ریخت، یعنی 10 دلار او 11 دلار خواهد شد. بدیهی است که او گهگاه تصمیم می گیرد تا با پول جمع شده در Saving کاری بکند، مثلاً خرید اسباب بازی که چهار-پنج هفته برایش پول جمع می کرده است. حتماً اجازه این کار را به او بدهید، فقط به او یادآوری کنید که وقتی پولی در Saving ندارد مسلماً بهره ای هم دریافت نمی کند. هر چند وقت یکبار از او بخواهید که مقداری پول برای مدت کوتاهی مثلاً 3 روز به شما قرض بدهد. پول را در تاریخ مشخص شده پرداخت کنید و چند سکه هم به عنوان بهره آن پول به او داده و توضیح بدهید که این پول می توانست در حساب Saving او باشد و بهره دریافت کند. حال که آن را به شما قرض داده، باید سودش را هم دریافت کند. این روش برای بچه های بین 5-8 سال مناسب می باشد و بعد از آن سن می توانید کم کم او را به داشتن یک حساب پس انداز بانکی آشنا کنید. معمولاً بانکها به حساب های پس انداز بهره ی مختصری پرداخت می کنند. به فرزندتان توضیح بدهید که این دقیقاً مشابه همان کاری است که شما برای پس انداز او در ظرف شیشه ای انجام می دادید. یک روز در ماه را به انجام کارهای بانکی اختصاص داده و اجازه بدهید او هم در پر کردن فرم های Deposit و Withdrawal به شما کمک کند.

قدم بعدی، آموزش استفاده از ATM کارت می باشد. هر بار که مبلغی را به حساب بانکی خود و یا فرزندتان Deposit می کنید توضیح بدهید که اگر این پول در حساب بانکی شما نباشد شما قادر به استفاده از کارت نیستید، چون پولی در حساب ندارید که برداشت کنید یا به عبارت دیگر Withdraw کنید.

بعد از اینکه متوجه شدید که فرزندتان کارت ATM و چگونگی استفاده آن را می داند، می توانید به او آموزش های لازم برای Credit card را بدهید. می توانید به او به زبان ساده توضیح بدهید که بانک ها مقادیر زیادی پول در اختیار دارند و می توانند آ نرا به ما قرض بدهند. یک راه برای این کار، صدور کردیت کارت می باشد. وقتی که ما از کردیت کارت استفاده می کنیم، در حقیقت از بانک قرض گرفته ایم و باید این پول را آخر ماه به آن برگردانیم، این مسئله، دقیقاً مثل قرض کردن از آن ظرف شیشه ای Saving می باشد که هنگام پس دادن باید بهره پرداخت می کردید. بنابراین در هنگام استفاده از کردیت کارت باید مطمئن باشیم که در آخر ماه قدرت پرداخت آن پول را داریم و گرنه به آن پول بهره بیشتر و بیشتری تعلق می گیرد.

بچه ها در سنین بالاتر از هشت و نه سال می توانند Bank statement را به کمک شما بخوانند. به آنان مقدار پول Deposit شده در هر ماه و مقدار پول Withdraw شده از طریق ATM و یا Payments را نشان دهید و در قسمت Payments مبالغی را که به کمپانی های Credit cards پرداخت کرده اید مشخص کنید و توضیح دهید که این باز پرداخت مبلغی است که از کمپانی قرض گرفته بودید.
موضوع پول و مسائل مالی چیزی است که دیر یا زود فرزندتان باید با آن آشنا شود، پس تعالیم لازمه را هر چه زودتر شروع کنید. از پول و صحبت راجع به آن یک موضوع منفی نسازید. پول فقط و فقط یک وسیله است و نحوه استفاده از آن است که از آنان انسان هایی با تأثیر مثبت و یا منفی در این دنیا می سازد و بس. بنابراین از آن ها انسان های مسئولی بسازید که در آینده دچار مشکلات ناشی از نا آگاهی نشوند.

Posted by shahin at 12:06 AM | Comments (0)

جنگ دلیرانه سلحشوران تبریز با روس های اشغالگر ظرف چهار روز 850 سرباز روسی را بر خاک افکندند، دکتر رحمت مهراز

نظرات و پيشنهادات خود را براي سردبير پيام آشنا ارسال نماييد

...با آن که بنا بدرخواست روس ها مجلس بسته شد و دولت اولتیماتوم آنان را پذیرفت، نسبت به تخلیه نیروهای متجاوز خود از ایران عهد شکنی کردند. با خشونت سابقه دار خود به اشغال تبریز و گیلان نیز همچنان ادامه دادند. در تبریز پی بهانه می گشتند تا جوی خون راه بیندازند. به مردم تنه می زدند. آنان را زمین می زدند. از این حد هم تجاوز کردند. جیب مردان را از پول و ساعت خالی می کردند و سیلی بر سر و صورت شان وارد می نمودند. به مردم از طرف انجمن ایالتی سفارش شده بود واکنشی نشان ندهند تا خون مردم ریخته نشود.

اواخر پائیز بود و مردم در هوای سرد در خانه های خود آسوده بودند که عده ای سالدات به عنوان این که سیم تلفن را میان باغ شمال (محل اقامت سربازان روس) و قنسول خانه درست کنند به در شهربانی رفتند و گفتند می خواهند از بالای بام سیم کشی کنند. پاسبان دلیری بنام حسین به آنان اجازه نداد و گفت باید از رئیس شهربانی اجازه بگیرم. آنان رفتند و با گروه دیگری بفرماندهی افسری به شهربانی بازگشتند. افسر پرسید کدام پاسبان از کار تو جلوگیری کرد؟ آنان حسین را نشان دادند. افسر هفت تیر را از کمر کشید و گلوله ای به مغز او شلیک کرد. خون گرم نگهبانی را هم که وارد ماجرا نشده بود بر زمین سرد ریختند.

روز بعد که مردم از خواب برخاستند و از خانه بیرون آمدند متوجه شدند که پشت بام شهربانی و نقاط دیگر در اشغال سالدات ها و قزاق های مسلح روسی است. در تاریکی سحر هر کس از خانه خارج می شد کشته می شد. آدم کشان با دمیدن خورشید برای خلع سلاح کردن مجاهدان همه کوچه ها و محله ها را به تصرف درآوردند. خانه امیر حشمت رئیس شهربانی را محاصره کردند تا نتواند با افراد تحت فرماندهی خود تماس بگیرد. مردم ناآگاه که ازخانه بیرون می آمدند تا کار روزانه را آغاز نمایند مورد تفتیش قرار می گرفتند. جیب شان را خالی می کردند. عده ای که لباس نوتری به بر داشتند بکلی لخت می شدند. بسیاری را کتک می زدند. اگر به کسانی گمان می بردند که ممکن است اسلحه داشته باشند پیش از نزدیک شدن شان به قتل می رسیدند.

مجاهدان وسیله تلفن از امیر حشمت، ثقه الاسلام و ضیاء الدوله کسب تکلیف می کردند. ضیاءالدوله که وظایف حکمران را انجام می داد نامه ای به کنسولگری فرستاد تا روسیان دست از آدم کشی بردارند و به اقامتگاه خود باز گردند. ولی نامه ها تأثیری نداشت و معلوم شد که قونسول روسیه بنا به اوامر دولت متبوع خود دست قزاق ها و سالدات ها را در غارت و ویران کردن و کشتن باز گذاشته است. امیر حشمت تحت فشار تقاضاهای مجاهدان از ثقه الاسلام و ضیاءالدوله نوشته تأییدیه ای گرفت و به مجاهدان اجازه دفاع داد. روسها که معتقد بودند مردم تبریز افراد بی دست و پائی هستند برای مجاهدان هم اهمیتی قائل نبودند. اما ناگهان زندگی خود را در میان آتش دیدند. مجاهدان از هر طرف به آنان حمله می بردند و از ارگ به غرش توپ های دشمن پاسخ دادند. مجاهدان گام به گام پیش می رفتند. می کشتند و کشته می شدند. اگر روس ها یک تن را می کشتند ده بیست تن کشته می دادند. سالدات ها مسلسل به کار می بردند، اما مجاهدان دلیر در سنگر استواری سردسته و چند قزاق را کشتند. بقیه تاب مقاومت نیاورده از برابر دلیران تبریز فرار کردند. فرصت بردن تجهیزات نظامی خود را هم نداشتند. در نتیجه مسلسل، شست تیر و چند اسب قزاق ها و پاره ای از ابزار دیگر جنگی بدست مجاهدان افتاد.
در پیرامون ارگ، روس ها کوچه ها را گرفته بودند. مجاهدان گام به گام پیش می رفتند. در این منطقه شدیدترین جنگ ها در گرفت و تعداد تلفات از دو سو زیاد بود. یک دسته از سالدات در عقب نشینی وارد خانه شدند و هر کس را وارد میشد به آسانی می کشتند. مجاهدان که در جنگ ورزیده و کاردان بودند تصمیم گرفتند راه فرار را برای آنان باز بگذارند. در همان هنگام حاج باباخان اردبیلی با دسته خود رسید و جنگ با آن گروه را بر عهده گرفت. همراهانش خود را به خانه افکندند و در اندک زمانی روس ها را بخاک انداختند. جنگ پیش می رفت و اطراف ارگ از وجود افراد مسلح روسی پاک گردید. امیر حشمت، رئیس شهربانی جنگ کنان تا عالی قاپو پیش رفت و روس ها را از آنجا و دور و نزدیک بانک روس به عقب راند.
گروهی از روس ها در اداره شهربانی سنگر گرفته بودند. مجاهدان به پشت بام ها رفتند و آنان را طوری محاصره کردند که راه گریزی نداشتند. اما میل به کشتن آنان نداشتند. می خواستند به آنان راه گریزی دهند. یکی از مجاهدان جوانمرد که زبان روسی می دانست از سنگر بیرون آمد و خطاب به محاصره شدگان گفت اسلحه خود را زمین بگذارید و اینجا را ترک کنید و مطمئن باشید که موئی از سر کسی کم نخواهد شد. در این حال یکی از روس ها گلوله ای به دهان او زد که همانجا افتاد و جان داد. مجاهدان به جنگ پرداختند. از پنجاه نفر روسی که در آنجا بودند حتی یک تن زنده نماند.
روس ها هنوز کاروانسرای «محمداف» را در اختیار داشتند. از این محل تا باغ شمال را که ستادشان بود در تصرف داشتند. هنوز دلگرم بودند که مرکز شهر را در اختیار دارند. نزدیک غروب مجاهدان قصد آزاد کردن کاروانسرا را گرفتند. «محمد عمواغلی» نیز با دسته ای از سوی«سرخاب» به کمک آمد. روس ها دلیرانه می جنگیدند. با وصف بر این مجاهدان دست از جان شسته حمله کردند. روس ها را ترس فرا گرفت. سنگر ها را ترک کرده به سوی باغ شمال فرار کردند. نعش بسیاری از آنان در کاروانسرا افتاده بود. هوا تاریک شد و جنگ فرو نشست.
روز بعد (30 ذیحجه 1329 ه ق) پیش از طلوع آفتاب روس ها از باغ شمال توپ ها را به کار انداختند و غرش آن ها با صدای تفنگ ها در هم می پیچید. این باغ از سه سو به شهر راه داشت. مجاهدان در همه راه ها می جنگیدند. عده ای از سالدات ها بر خلاف مرسوم در قنسولخانه سنگر گرفته بودند. مجاهدان مایل نبودند به آن محل که مصونیت سیاسی داشت حمله کنند و به سوءاستفاده ناشی از ترس سالدات ها در این موضوع اعتنائی نکردند و تمام کوشش خود را صرف جنگ با ساکنان باغ شمال کردند. روس ها از سوی «مارالان» وارد خانه ها می شدند و زن و مرد و کودک را با شقاوت می کشتند. بسیاری را در تنور می انداختند و بنزین روی شان می ریختند و آتش می زدند. این سنگدلی ها شخصی بنام حاج حسین خانی را برانگیخت و بسیاری از روسها را کشت.
دسته ای از قره باغیان وابسته به روس به ایالت آمده تقاضای تفنگ کردند تا به نام مسلمانی به طرفداری ایرانیان با روس ها بجنگند. سردسته های مجاهدان با سپاسگزاری آنان را باز گردانیدند. مجاهدان می دانستند دولت روس ممکن است سد هزار سرباز دیگر به جنگ بفرستد ولی از ستم های آنان چنان به جوش آمده بودند که اهمیتی به مردن نمی دادند. داستان دیگر جوان هفده ساله بی خانمانی، حماسه ایست. او در بازارچه «نوبر» می خوابید. در شب دوم جنگ می بیند دو سالدات در حال عبور هستند. در پاچال نانوائی پنهان می شود. همینکه سالدات ها می گذرند با کارد بزرگی که در دست داشته از پشت چند زخم به یکی از آنان می زند و تفنگش را می رباید. سالدات دیگر فرار می کند تا جانی بدر برد. جوان نزد مجاهدان می رود و با آنان در جنگ همراه می شود. داستان دیگر سرگذشت یک افسر روسی است که با سازمان سوسیال دمکرات کشور خود در تماس بوده است. وقتی وحشیگری های هموطنان خود را می بیند، به ارتش روسیه پشت می کند و به مجاهدان می پیوندد. نمونه دیگر ماجرای بابا یوف نامی از اعضای کنسول خانه است که در بالای بام سنگر گرفته با روس ها می جنگید.
روس ها بازارچه نوبر و مقصودیه و خیابان را که در دسترس داشتند تاراج کردند. مجاهدان بانک روس و همچنین بانک شاهنشاهی را که متعلق به انگلیس بود و تجارتخانه های خارجیان را با دقت مراقبت می کردند تا روسها با غارت آن ها بهانه تازه بدست نیاورند و مجاهدان را متهم به غارتگری ننمایند. از تهران دستور رسید که جنگ را متوقف سازند. سفیر روسیه در تهران نیز به کنسول تبریز توصیه کرد که جنگ با مجاهدان را در یک روز با هم ترک نمایند. بهمین جهت جلسه ای با حضور کنسول های روس، انگلیس و فرانسه با حضور ضیاءالدوله و ثقه الاسلام تشکیل شد که از روز بعد از جنگیدن باز ایستد اما کنسول روس بهانه آورد که چون بین قنسولخانه و باغ شمال راه وسیله مجاهدان بسته و تلفن نیز قطع است نمی توانم دستور را به آگاهی لشکر روس برسانم.
بامداد اول دیماه، در هوای سرد توپ های روس ها به خانه های میان ارگ و باغ شمال آسیب های زیاد وارد آورد و ساکنان آن خانه ها آواره شدند. چون دکان ها بسته بود نان کمیاب شد. مجاهدان بسوی باغ شمال پیش می رفتند برای روس ها نیروی کمکی همراه با تجهیزات جنگی از «ایروان» رسید. با اینهمه ارتش روس خود را در پرتگاه نابودی می دید. زیرا مجاهدان با پیشروی سریع و عقب راندن دشمن باغ شمال را در محاصره گرفتند. روسها برای ترسانیدن چشم مجاهدان به کشتار بیگناهان پرداختند. دیوار خانه ها را سورخ کردند و با ورود به خانه ها زن و مرد و کودک را نابود می ساختند. ساکنان خانه ها را دو تن دو تن با سیم می بستند، در تنور می انداختند و بنزین رویشان می پاشیدند و آتش می زدند. به محله ای که ثروتمندان می زیستند حمله کردند. ساکنا خانه ها را می کشتند، پس از تاراج با تلمبه بنزین به ساختمان می پاشیدند و آن ها را آتش می زدند. مجاهدان از این وحشیگری ها آگاه نبودند تا به یاری شان بپردازند.
نتیجه نامطلوب این درندگی ها این بود که مردم آسیب دیده از مجاهدان بدگویی می کردند. آنان از خود نمی پرسیدند چرا پیش از جنگ روس ها به آزار تبریزیان می پرداختند و حتی دو تن از پاسبانان شهربانی را بدون گناه کشتند و چرا سحرگاه هر کسی از خانه بیرون می آمد هدف گلوله سالدات ها قرار می گرفت. آیا مطلوب بود که آن متجاوزان جیب مرد ها را می کاویدند پول و ساعت و هر چیز با ارزش را بر می داشتند و با تو سری و لگد رهایشان می کردند. کار به کشتن افراد، منجمله پاسبانان شهربانی کشیده و در ساختمان آن سنگربندی کردند پس مجاهدان ناچار بودند به یاری همشهریان برخیزند و ظرف چهار روز 850 سالدات و قزاق را بقتل رسانیدند و این در حالی بود که گاه راه گریز را برای آنان باز می گذاشتند تا مجبور به کشتن آنان نشوند.
ایران می خواست به اروپائیان و روزنامه هایشان داستان اشغال بدون دلیل روس ها را آگاهی دهد ولی دولت انگلیس مانع شد که اروپا صدای مظلومیت ایران را بشنود. تنها دانشمند ایران شناس و ایران پرستی بنام «ادوارد براون» تلاش خود را بکار برد و در این باره کتابی نوشت. روس ها شایع کرده بودند که «نجیبانه» رفتار می کردند و لی مجاهدان آغاز گر جنگ بودند. دولت هم باور کرده بود، زیرا ارتباطش با تبریز قطع بود. ضیاءالدوله با تلگرافخانه کمپانی به تهران تلگراف فرستاد که در آن خاطر نشان کرد بود‌ «امروز 3 ساعت به غروب مانده شلیک از طرف قزاق و سالدات آغاز گردید. هر کسی از بزرگ و کوچک و طفل را که می بینند می زنند. هر چه شهرت داده اند بی اساس است. کار مجاهدان چیزی جز دفاع و رفع اقدام نیست.»
روز دوم دیماه چهارمین روز جنگ بود. مجاهدان طرحی ریخته بودند که ظرف دو روز باغ شمال را از میان بردارند و به درندگی های روس ها خاتمه دهند. اما مردم اعتراض کردند که وحشیگری روس ها ناشی از جنگ مجاهدان است. در این احوال قونسول های مقیم تبریز با نمایندگان انجمن گفتگو کردند و مجاهدان مجبور شدند غروب چهارمین روز، جنگ را موقوف نمایند. آزادیخواهان می دانستند که روس ها برای انتقام کشی آماده خواهند شد. عده ای از آنان تبریز را ترک گفتند. اما روس ها ثقه الاسلام، شیخ سلیم و ضیاءالعلما و دیگران را به دار کشیدند و چندین سال تسلط خود را بر تبریز ادامه دادند. در حالی که ظلم آنان دامنه دار بود جنگ جهانی اول آغاز گردید و انقلابیون دولت درنده روس را سرنگون کردند و امپراتور و تمام اعضای خانواده اش را اعدام کردند.
پیش از انقلاب 1917 روس، بلافاصله پس از پایان جنگ اعضای انجمن ایالتی با حضور امیر حشمت و ضیاءالدوله سران مجاهدان را احضار کردند و گفتند شما می توانید اسلحه را زمین گذاشته به کار خود برگردید یا از تبریز خارج شوید.
مجاهدان دارای همسر و بچه بودند و دست شان از پول خالی بود. در مدت جنگ دیناری دریافت نکردند. از آنهمه پول که مورد محافظت شان بود با کمال درستی و غیرتمندی بهره ای نبردند. اکنون با وجودیکه خطر انتقام روس ها را درک می کردند ناچار بودند بر سر کار برگردند و برای امرار معاش در شهر بمانند.
در تبریز عده ای که با مشروطه دشمنی داشتند با گروهی که طرفدار بازگشت محمدعلی میرزا بودند همدست شده از روس ها می خواستند شهر را ترک نکنند و شاه مخلوع را به ایران بیاورند و بر تخت سلطنت بنشانند. ملایانی هم که مریدانشان آزادی را بر اطاعت از آخوندهای آزمند ترجیح می دادند از ادامه اقامت روس ها در ایران استقبال می کردند و امید داشتند دولت مشروطه بدست روس ها سرنگون گردد. هنوز پنج سال تا انقلاب روسیه مانده بود و تصور چنین انقلابی وجود نداشت.
در شماره آینده از بدبختی هایی که بر مردم تبریز چیره گردید سخن خواهیم گفت که هنوز پنج سال ستم روس را تحمل می کردند.

بتاریخ 28 مارچ 2008 - سان دیه گو - کالیفرنیا


Posted by shahin at 12:06 AM | Comments (0)