تقديم به سهيل آصفی
راجع به مارکسيسم در ايران، بحث های زيادی صورت گرفته و کتاب ها و مقالات بی شماری نوشته شده؛ از اين رو ممکن است انتشار نوشته هايی از اين دست زائد به نظر برسد. در اين مورد فعلا نمی توانم اظهار نظری بکنم و اميدوارم خوانندگان ارجمند در صورت مفيد يافتن اين گونه مباحث، نگارنده را در جريان بگذارند. آن چه در نظر دارم، نگاه به موضوع از زاويه ای متفاوت ست، که می تواند بينش ما را نسبت به حوادث امروز ايران شکلی ديگر دهد. متاسفانه ديد بخش بزرگی از جوانان به آنچه در پيرامون شان رخ می دهد، علیرغم ادعا به مدرن بودن و مدرن انديشيدن، بسيار سطحی و ساده انگارانه است. عمق نگاه گذشتگان در هياهوی فرديت و رشد انسان منفرد گم شده است. فرديت مدرن، با سهل گيری و سهل انديشی برابر گرفته شده و راه هرگونه آفرينش و خلاقيت دگرگون ساز را سد کرده است. اهل فرهنگ و سياست، بخصوص اهل فرهنگ و سياست مارکسيست، در گذشته از خلقت جهان آغاز می کردند و به سياست روز می رسيدند. نگاه عميق و علمی به جهان، شرط لازم برای ورود به عرصه ی سياست بود. انتشار مقالاتی از اين دست و معرفی انديشه و آثار کسانی که چنين ديدگاه هايی را ترويج می کردند، احتمالا باعث تشويق جوانان به تعميق و تدقيق در ريشه و بنيادهای معضلات کنونی خواهد شد.
به غير از اين، مشاهده می شود که برخی تحليل گران، مکتب های فکری را که در زمان خود می توانسته راه گشا باشند، با ديد و ابزار امروزی می نگرند و می سنجند، و به نتايجی می رسند که باعث بيزاری مخاطب از آن مکاتب می شود. مارکسيسم لنينيسم از ديدگاه اين تحليل گران مکتبیست که "فقط" به استالينيسم منجر می شود و تصويری هولناک و ضدانسانی دارد. نه تنها اين شيوه ی تحليل غلط است، بلکه غيراخلاقی هم هست. بسياری از حقوقی که امروز مردم غرب از آن برخوردارند حاصل مبارزات و پايمردی های مارکسيست لنينيست هاست. حتی در کشور ما، که بنيادهای مذهبی و سنتی تا اعماق جامعه نفوذ دارند، نام آورترين اهل انديشه و قلم و هنر از سال ۱۳۲۰ به اين سو کسانی هستند که دوران رشد و شکوفائی شان به نوعی با علاقه يا اعتقاد به مارکسيسم لنينيسم پيوند خورده است. نگارنده اميدوار است انتشار چنين مقالاتی، يکجانبهنگری و ناعادلانه بودن چنين تحليل هايی را نشان دهد.
فعلا بررسی آثار دو کمونيست-ماترياليست ِ ايرانی، احسان طبری و تقی ارانی را در برنامه ی کار خود قرار داده ام که اميدوارم فتح بابی باشد برای مقالات بعدی. سی سال مطالعه و به چشم ديدن ِ دره ی عميق ميان ايده آل های ذهنی و واقعيت، به نويسنده اين جرئت را داده است که به دور از هر گونه تعصب، ضعف ها و قوت های مکتبی را که انسان های بی شماری در راه آن جان باخته اند، تواما بر شمارد و نقد منصفانه را جايگزين تمجيد و يا تقبيح صِرف نمايد. سپاسگزار خوانندگان خواهم بود اگر نظر انتقادیشان را در باره ی اين مطلب برای اينجانب مرقوم فرمايند.
***
پديده ی احسان طبری
در درس نامه های مارکسيستی، اين جملات را می خوانيم: تضاد، رابطه بين متقابل هاست. تضاد رابطه ای است بين گرايش های متقابل و مغاير با هم در درون يک کل که وجود هر يک وابسته به ديگری است و نافی ديگری. هر جا اضداد باشند، نبرد بين آن ها ناگزير است. تضاد، علت حرکت و تکامل است.
اين استنتاجات ديالکتيکی، توضيح دهنده ی به وجود آمدن پديده ی احسان طبری در دوران استبداد رضاشاهیست. او که در سال ۱۲۹۵ به دنيا آمد و حدود سال ۱۳۱۶ –يعنی در ۲۱ سالگی- به زندان افتاد، اگر در زمان و مکان ديگری غير از ايران ِ دوران رضاشاه رشد می کرد، احتمالا نه يک اهل سياست، که يک اهل علم تمام عيار می شد. پديده ی طبری، محصول تضاد جوانی آزادیخواه و فراخانديش با حکومتی استبدادی و سرکوبگر بود که در درون يک کل به نام ايران ناچار به همزيستی بودند و هر يک ديگری را نفی می کردند. نبرد ِ بين اين دو ناگزير بود و عامل اصلی حرکت و تکامل شخصی که بعدها از دانشمندان ِ به نام ِ فلسفه ی مارکسيسم شد.
اما اين دانشمند، يک دانشمند معمولی نبود بل ترکيبی بود از فيلسوف، اديب، محقق، شاعر، زبان پژوه، شعر پژوه و بالاخره يک حزبی تمام عيار ِ مروج مرام مارکسيسم لنينيسم. اين جمع بين اضداد، يکی ديگر از عوامل رشد و بالندگی و استثنايی شدن او بود.
شرح ِ"دههء نخستين" ِ زندگی او به شيوايی در کتابی به همين نام آمده. می نويسد:
"اين سرگذشت کوتاه که در دست داريد، يادآور نخستين دههء زندگی نويسندهء آن است. دههء نخستين عمر، دههء نخستين آشنايی شورانگيز با کارگاه معمّايی و معجزه گر طبيعت و جامعه و «کشف» خيال آميز و رويايی پديده های اين دو کارگاه بغرنج است." (۱)
اين داستان که يادآوری های نويسنده را تا بهار ِ ۱۳۰۵ در بر می گيرد، انعکاس جهان اطراف را که بيش تر طبيعی است تا متمدن، در ذهن کودکی حساس می نماياند:
"...تصور خاصی از جهان داشتم: در اين جهان، جانوران و پرندگان سخن می گفتند، چشمه ها، درخت ها و بوته ها جان داشتند، ابرها چهرهء بزرگ آدميزادهايی بودند که شايد زمانی در روی زمين می زيستند، گردش ستاره و پچپچهء باران و زوزهء باد حامل پيام هايی بود. در آن هنگام که هنوز گام ها ناآزموده و نگاه بهت زده است، زندگی در خيال عاجز کودک، مانند خيال نياکان انسان، سراسر چيستان و سرشار از روح مرموزی است و باور اين که همهء اين سنگ ها، علف ها، ديوارها، سايه ها سرگذشتی مانند سرگذشت انسان دارند، امری است بديهی..." (۲)
برای کوتاه نگه داشتن مطلب ناچارم بيش از پرداختن به مسير و چگونگی طی آن، به مقصد اشاره کنم. ذهن پويای طبری، ذهن يک انسان عادی نبود که تنها يک مسير را بپيمايد و به يک مقصد برسد، بل که توانايی پيمودن همزمان ِ چند مسير و رسيدن به چند مقصد را داشت. شايد سردردهای پيوسته ی او به خاطر همين امر بود. پردازش موازی و توامان اطلاعات مختلف و تبديل و ترکيب و تلفيق آن ها، خروجی های متفاوتی داشت که بازتابی از آن را در مجموعه ی آثارش می توان مشاهده کرد.
به اعتقاد اين جانب، دوران کودکی طبری، مسيری بود که به طبری شاعر منتهی شد، و دوران جوانی اش به طبری مارکسيست. دوران کودکی، همراه بود با انعکاس جهان طبيعی، و دوران جوانی همراه بود با انعکاس انديشه های متفکری نوانديش به نام تقی ارانی. همان که طبری در عنفوان جوانی درباره اش چنين سرود:
اگر روزی زمن پرسد جوانی
که در راه شگرف زندگانی
چه را از بهر خويش سازم الگو
بدون مکث خواهم گفت ارانی! (۳)
در جهانی که سال هاست به درد ِ تخصصی شدن دچار شده، ممکن است پرداختن همزمان به چند رشته، مقبول طرفداران تخصص نيفتد ولی ماشين ِ زمان را با اين قبول و رد کاری نيست و آن چه را بايد، انجام می دهد. چه بسا، طبری ِ فقط فيلسوف، فيلسوف ِ فيلسوف تری می شد؛ يا طبری فقط شاعر، شاعر شاعرتری. اما جامعه از اين فيلسوفان صرفا ً فيلسوف و شاعران صرفا ً شاعر زياد به خود ديده بود و نياز داشت به کسی که همه ی اينها را -گيرم يکی دو پله پايين تر از عالی- يک جا در خود جمع کند. چشم های تاربين، تازه با عينک مارکسيسم لنينيسم جهان را روشن می ديد و زود بود که اين ديد ِ نو، نويسنده ی مستقل، شاعر مستقل، فيلسوف مستقل و هنرشناس مستقل بيافريند. طبری از هر کدام ِ اين ها بهره ای داشت و می توانست جای خالی افراد مستقل را پر کند. چسب مارکسيسم اين قطعات را در درون طبری به هم پيوند زد و به او امکان و اجازه مطرح شدن و رشد داد.
***
مدرنيسم رضاشاه؛ آن چه امروز می بينيم، و آن چه ديروز ديده می شد
امروز، حتی سرسخت ترين مخالفان سلطنت، به بزرگی کارهايی که رضاشاه پهلوی انجام داد معترفند. وقتی از تاريخ آن دوران سخن می گوييم بلافاصله اين موارد در ذهن رديف می شود: ايجاد امنيت و دولت مقتدر مرکزی؛ تاسيس راه آهن سراسری؛ تاسيس دانشگاه؛ کشف حجاب و وارد کردن زنان به فعاليت های اجتماعی؛ تاسيس تشکيلات ِ جديد دادگستری؛ تاسيس ارتش نوين؛ تاسيس نيروی هوايی؛ و...
در واقع از نگاه امروز، رضا شاه، آن چه را که نهاد مدرن خوانده می شود پايه گذاری کرد. اين کار البته با مقاومت نهاد سنتی مواجه شد. رضاشاه با زور، اين مقاومت را در هم کوبيد. آن چه ما امروز از آن دوران بر زبان می آوريم، عصاره ی پالايش شده ی کتاب های تاريخ است. حتی با نگاهی به وضع امروز زنان به اين نتيجه می رسيم که اگر فشار و زورگويی آن روز ِ رضا شاه نبود، امروز زنان ما وضع بهتری از زنان برقع پوش زمان طالبان نداشتند.
اما اگر ماشين زمان را به عقب برگردانيم و در همان اوضاع و احوال اجتماعی قرار گيريم و با "تمام" ِ وقايعی که مردم آن دوران با آن رو به رو بوده اند رو به رو شويم چه خواهيم گفت؟ ماشين زمان را به عقب بر می گردانيم و تهران آن روز را از چشم طبری نگاه می کنيم:
"هنگامی که بين نه و ده سالگی، از ولايت به پايتخت آمدم، در اين شهر سيمای جامعهء دوران قاجار، کاملا و يا تا حدود زيادی، حفظ شده بود. در اين جا نظام ديرندهء رعيتی-عشيرتی، البته با يک بزک ِ ناشيانهء فرنگی مآبی، تمام سرشت قرون وسطايی و آسيايی خود را، نشان می داد. گرچه طبقات نوی جامعهء سرمايه داری ديگر جوانه زده و اشياء و افکار کمابيش دگرگون شده بود، ولی کماکان، سواد اعظم جماعت، فقير، عقب مانده، سرکوفته، پندارپرست و تسليم «تقدير ازلی»، در زير قشر کم عده ولی سنگين بار، متفرعن، سنگدل و تاريک انديشی از اشراف و اعيان و خان و ملاک و روحانی نمايان و بازرگانان توانگر، غالبا بی پرخاش و به مثابهء سير عادی، انبان نظام فرتوت و لهيده ای را به دوش می کشيدند. (۴)
جوان ۱۹ ساله ای را در نظر بگيريد که اوضاع پيرامون اش را چنين می بيند. به ناگهان، مجموعه کاملی از ۱۲ شماره مجله ی "دنيا" به دستش می رسد که فرد تحصيل کرده ای به نام دکتر تقی ارانی در آن چنين می نويسد:
"دنيا در مسائل علمی، صنعتی، اجتماعی و هنری (صنايع ظريفه) از نظر اصول مادی بحث مينمايد و اين اصل رُل تاريخی آنرا واضح ميکند، دنيا و ايران نيز که جزئی از آنست دائما در تغيير و از حيث تمدن رو به تکامل ميباشد. در اين سير ترقی ايران هم بدنبال اروپا (و آمريکا) ميرود. و اين خود اجبار تاريخی است. بايد هم اينطور باشد. و همينطور هم هست. هر قدر هم يک مشت افيونی يا کهنه پرست و مرده پرست فرياد کنند ما اين تمدن اروپايی را نميخواهيم، ما طرفدار سير قهقرائی هستيم، تمدن قديم هند و ايران مافوق تمدن ها بود، برای ما صدای بلبل و بوی گل و آب رکناباد و گلستان سعدی، خط نستعليق، شفای بوعلی سينا و مسافرت با کاروان و غيره و غيره مافوق درجات تمدن است، باز هم کنسرت های امثال بتوون، عطر کارخانهء کوتی،گلخانه های علمی، کتبی مانند کتاب رمارک خط لاتين و ماشين تحرير، علوم و نظريات جديد مانند فرضيه نسبی، اسلوب ديالک تيک، بالاخره اتومبيل، راديو، آئروپلان و غيره و غيره وارد اين سرزمين شده تمام مقدسات آنها را به پشت پنجره های موزه ها خواهد راند..."
"انسان حيوان اجتماعی است. هر فرد هر قدر زندگانی شخصی خود را با نظريات کلی فلسفی خود بيشتر ارتباط دهد کامل تر است. به عقائد کلی بی علاقه بودن علامت تنزل به حد حيوانی است. تنها نظريه کلی که ميتواند ما بين علم، صنعت و اجتماع بشر امروز هارمونی و هماهنگی توليد کند اصول عقائد مادی است!" (۵) [رسم الخط و نقطه گذاری مطابق اصل مقاله است]
و مطالبی را نشر می دهد که در محيط سراسر جهل آن روزگار حکم معجزه را دارد: آتم و بعد چهارم؛ عرفان و اصول مادی؛ جبر و اختيار؛ زندگی و روح هم مادی است؛ ماترياليسم ديالکتيک؛ زن و ماترياليسم؛...(۶)
به راستی شگفت انگيز و جذاب است! کليدی است که هر دری را باز می کند! نوری است که هر تاريکی را روشن می کند! و طبری جوان با راهنمايی دوستش انور خامه ای، جذب اين مدرسه ی فکری می شود. جذبی که در اثر رويدادهای تاريخی بعدی تبديل به جزم ايدئولوژيک می گردد...
ادامه دارد...
۱- دههء نخستين، احسان طبری، چاپ اول، ۱۳۵۸، انتشارات آلفا، صفحه ی ۱۰
۲- همان، صفحه ۲۱
۳- متاسفانه به خاطر ندارم اين شعر را کجا خوانده ام. همان را که در ذهن دارم عينا اينجا می آورم.
۴- مقدمه کتاب راندهء ستم و چهره خانه، چاپ اول، ۱۳۵۸، انتشارات آلفا
۵- دنيا، سال اول، شماره اول، اول بهمن ماه ۱۳۱۲
۶- دوازده شماره ی مجله ی دنيا از ۱۳۱۲ تا ۱۳۱۳