در بخش دوم اين بررسی نوشتيم که: "رمان خانوادهء برومند از يک نظر ارزش فوق العاده زيادی برای ما دارد و آن هم شناخت تفکرات طبری است. تفکرات قهرمان داستان، يعنی مسعود برومند، نمی تواند فاصله ی زياد از تفکرات خود نويسنده داشته باشد. به عبارت بهتر، مسعود برومند که انسانی است ايده آل، نمی تواند زياد با خود طبری و آمال و آرزوهايش فرق داشته باشد. لذا بررسی تفکرات و رفتارهای مسعود برومند می تواند ما را با تفکرات و رفتارهای احسان طبری آشنا کند:
"مسعود در روزنامهء اطلاعات غرق بود. او تازگی ها به حوادث جهان که گاه پدر و شوهر عمه اش، جلال مهدوی، در بحث های خود راجع به آن ها اظهار نظرهای فضل فروشانه می کردند، جلب شده بود و می خواست از «کنفرانس سترزا» «جنگ ايتاليا و حبشه» «بحران جامعهء ملل» و غيره سر در بياورد." (خانوادهء برومند، ص ۴۴) مسعود برومند از اين مطالعات چه نتيجه ای گرفت؟"
هنوز زود بود که اين مطالعات اثر خود را بر روی مسعود نشان دهد. برخورد با زندگی و حقايق آن بايد زمينه های تاثير را آماده می کرد. طبری در رمان "خانوادهء برومند" قهرمان اش را وارد کوچه پس کوچه های زندگی می کند؛ کوچه پس کوچه هايی که اکثرا به بن بست ختم می شوند. مردمان عادی بعد از رسيدن به بن بست ِ تحصيلی، يا کاری، يا زندگی خانوادگی معمولا در همان جا می مانند و تا آخر عمر ساکن می شوند. کسانی که بی نقشه و بی مطالعه وارد لابيرنت زندگی می شوند راهْ به شاهراه تغيير و تکامل انسانی نمی بَرَند: از ميان هزاران راه، تنها يک راه به اين شاهراه ختم می شود و آن هم راهیست تنگ و پر خطر. مسعود وارد هر بن بستی که می شود بلافاصله بر می گردد و راه ديگری بر می گزيند.
"مسعود جوانی با اراده بود؛ تا حدی از قبيلهء کسانی که خواستن را به توانستن بدل می کردند..." (همان، ص ۲۳۴)
حتی عشق مانع جست و جوی او نمی شود. آن چه پيش تر تجربه کرده و در درون اش نهان بوده انگيزه ای می شود برای حرکت و پويايی. شايد تغيير او از اين جا آغاز می شود:
"زن فقيری کودک مريض خود را به علامت وسيلهء جلب ترحم بر سفره خوابانده بود. سيلی از مگس های سمج روی چهرهء زرد و زخم دار کودک مريض می چرخيد و کودک در زير شعاع خيره کنندهء خورشيد و هجوم ذله کننده ء مگس ها، با تن تب دار و استخوان های دردناک، عذاب بزرگی تحمل می کرد. احساس رقت غريبی به مسعود دست داد..." (همان، ص۱۴۵).
مسعود چند پشيز روی سفره ی گدا می اندازد ولی اين سوال در ذهن اش پديدار می شود که:
"اين جهان درد و محروميت را کدام صدقه ای می تواند چاره کند؟"
شکست عشقی برای مسعود بن بست به وجود نمی آوَرَد. او بلافاصله از کوچه ی بسته ی عشق بيرون می آيد و وارد کوچه ی بازِ کتاب و مطالعه می شود:
"در آن ايام مسعود و خسرو علاوه بر کتب درسی «مطالعات» مختلف وسيعی داشتند. مدت ها بود که بخش عمدهء کتبی را که در عرض ۵۰ سال اخير در ايران چاپ شده بود، از سفرنامه های شاهان قاجار، ناسخ التواريخ، آثار طالبف، نوشته های ملکم خان و سفرنامهء مراغه ای گرفته تا ديوان های عارف و عشقی و اديب فراهانی و اديب پيشاوری را خوانده بودند. مجلات مهر، خاور، ارمغان و مجلات ديگری که آن موقع ديگر منتشر نمی شد مانند «آينده»، «بهار»، «دانشکده» و غيره به آن ها يک رشته اطلاعات پراکنده در بارهء همه چيز و همه جا عطا کرده بود. عشق خواندن و آموختن در مسعود شگرف و نادر بود و اينک او به سوی همه چيز دست می آخت و با آن که خود رشتهء علوم ادبی کار می کرد، ولی به رياضيات، فيزيک، شيمی، تاريخ، طبيعی نيز علاقه و در همهء اين مباحث از خود استعداد درک مطلب نشان می داد. به همين جهت در دماغ مسعود نوعی معلومات «آنسکليوپديک» گرد آمده و اين خود مايهء ابهت روحی و اخلاقی او بود. در همان ايام چند زبان را، ولو به شکل «منفعل» يا پاسيف، يعنی به شکلی که از آن ها بتواند استفاده کند و آن ها را بفهمد، می دانست: اعم از زبان های کهنهء ايرانی مانند اوستايی و پهلوی يا زبان های زنده مانند فرانسه و انگليسی و عربی و تا حدی آلمانی..." (همان، ص ۲۳۵) [رسم الخط عينا رعايت شده؛ در شيوه ی نگارش -مثلا "آنسکليوپديک"- تغيير داده نشده است]
اين راه را پايانی نيست. تجربه ی زندگی و مطالعه در ذهن او سوال به وجود می آوَرَد:
"اينک در مغز مسعود سوالات بسياری متراکم شده بود. اشکال و شيوه های زندگی اجتماعی و خانوادگی که تا آن روز مسلم و غيرقابل بحث می آمد، اکنون همه و همه تحت علامت سوال قرار می گرفت: چرا؟ چرا؟ چرا؟ احساس می کرد که مداخله در امور سياسی، بر خلاف دعوی «اوليای امور» تنها يک نوع نقض مقررات نيست بل که کاری ضرور برای تنظيم فکر و روح و عمل انسان است. زندگی يک انسان به سمت و هدف نيازمند است. در محيط اجتماعی نمی توان نسبت به آنچه که بر سر شخص می آورند، نسبت به سرنوشت خود خويشان و عزيزان خود بی اعتنا ماند. بايد ديد در کدام کارخانه اين سرنوشت ها ساخته می شود. آری، يک کارخانهء نامريی برای شکل گيری اين سرنوشت ها وجود دارد که نامش نظام اجتماعی و حافظ آن دستگاه دولتی است. شاه، ارتش، شهربانی، وزارتخانه ها، مطبوعات... همهء اين سيل های پرتوان بود که خانوادهء برومند را با خود به ته دره برد. آيا اين «دستگاه»، اين «کارخانه» درست و عادلانه کار می کرد؟ البته نه. آيا بايد در مقابل اين روند بی تفاوت بود؟ باز هم البته نه. عصيان، انتقاد، مبارزه، سرسختی، اين واژه ها، به ويژه پس از عشقی سرخورده، در دماغ مسعود می چرخيد..." (همان، صفحات ۲۳۵ و ۲۳۶)
شايد امروز اين شعارها وسط يک رمان خنده دار به نظر بيايد. در رمان مدرن که نبايد شعار داد! آدم ياد شعارهای اخلاقی و پند و اندرزهای محمد حجازی می افتد: "تندرستی را با پرهيز و ورزش می توان به دست آوَرْد و تنگدستی را با کار و قناعت می توان درمان کرد"! "آزاد کسی است که خود را توانا بداند و بينوا کسی است که پيش دشواريها زبون باشد"! (فرهنگ آثار ايرانی-اسلامی، ص۳۳۴؛ ذيل مدخل انديشه).
اما اين کجا و آن کجا؟ اين برای مرهم نهادن بر درد؛ آن برای درمانِ درد. اگر شعارهای طبری را فريادی ببينيم که از گلوی يک روشنفکر تحصيل کرده بيرون می آيد، روشنفکری که "تنها" به خاطر همين فکر و نظر به طور غيابی به اعدام محکوم می شود، روشنفکری که سال های جوانی اش را در تبعيد می گذراند، روشنفکری که بعد از وقوع انقلاب، با اين تفکر که آن "کارخانه ی نامرئی" در هم کوبيده شده و اکنون در "کارخانه ی جديد" همه چيز درست و عادلانه کار می کند به ايران باز می گردد، آن وقت تحت تاثير قرار می گيريم.
"دانشْدوستی مسعود در واقع ناشی از عطش او برای راه يافتن به ريشه ها بود. او می خواست علل همه چيز را در طبيعت و جامعه بفهمد. غالب سخنانی که می شنيد او را، که عنود و پیکاو بود، ارضاء نمی کرد... احساس ويران کردن بساط زنگ زده و بنای شوم ستم در او پديد می شد. ولی چه گونه؟... اين جا نيز حادثه ای «به موقع» روی داد... روزی در سر درس دکتر سخايی معلم تاريخ فلسفهء غرب، ناصر فرزانه که در کنارش نشسته بود مجله ای با جلد آبی به در آورده و مشغول خواندن شد. مدت ها بود دکتر سخايی، مردی مغرور، خشن و کم سواد، می ديد که فرزانه متوجهء درس او نيست و سر در جزوه ای فرو برده است. در همان حال که بيانات مغلوط خود را در بارهء فلسفهء رنه دکارت ادامه می داد، خود را به کنار ميز مشترک فرزانه و برومند رساند و دست را به ناگهان روی مجله ای که فرزانه می خواند گذاشت و گفت: چی می خوانی؟ فرزانه نخست يکه خورد و سپس با تبسمی بی رنگ و عريض گفت: هيچ آقا، مجله! –کدام مجله، بده ببينم! سخايی مجله را از دست فرزانه گرفت و گفت: ها، مجلهء دنيا؟! مجلهء آقای دکتر ارانی! آقای فرزانه شما می دانيد چه می خوانيد؟..." (خانوادهء برومند، ص ۲۳۷)
نهی استاد باعث شد تا مسعود به خواندن "دنيا" علاقه مند شود. شايد طبری جور ديگری با "دنيا" آشنا شده باشد(*) ولی فرقی نمی کند. مهم اين است که طبری نيز راه خود را به سوی شاهراه، با نقشه ای که دکتر ارانی در دنيا نشان می دهد انتخاب می کند (در مورد اين که شاهراه مورد نظر طبری واقعا شاهراه بود يا نه، بعدا سخن خواهيم گفت).
"مسعود و خسرو دورهء دوازده شماره ای مجلهء دنيا را که در سال دوم انتشارش ممنوع شده بود، خواندند. دولت برای جلوگيری از انتشار اين مجله قانونی گذراند داير بر آن که کارمندان دولت حق انتشار مجله و روزنامه ندارند. آن موقع دکتر ارانی مدير کل ادارهء صناعت بود... مجله دست به دست می گشت و به انجيل منطق نوينی که «ديالکتيک» نام داشت مبدل شد. همه می خواستند بدانند منطق ديالکتيک چه منطقی است... مسعود از مقالات «عرفان و اصول مادی»، «بشر از نظر مادی»، «ماترياليسم ديالکتيک» و غيره لذت می برد و آن ها را سخن تازه و منطقی و چشم باز کن می يافت و مکرر در مکرر خوانده بود. به نظر می رسيد آن کليد سحرآميز که با آن بتوان قفل انواع معماها را گشود، ديگر يافت شده است. اين افراد که به نام های مستعار مقالات اين مجله را امضاء می کردند کيانند؟ آن ها اين انديشه های جالب را از کجا به دست آورده اند؟..." (همان، ص ۲۳۹)
پاسخ به اين سوال ها بهايی گزاف داشت. زندان، حرمان، گريختن از ايران، محکوم شدن به اعدام، و در نهايت شکنجه ی سخت در زندان و مرگ غريبانه. درست است که اين سخنان تاثيری بر روی "آکادميسين"های محترمی که در بخش دوم اين مقاله از آنان سخن گفتم ندارد، اما می تواند نقطه ی شروعی برای تحقيق مستقل جوانان کنجکاو باشد تا گذشته را آن طور که بود بشناسند نه آن طور که برخی از "تاريخ سازان" و "تاريخ پردازان" می خواهند.
***
طبری و شعر
دنيای سياست هر چقدر کثيف و ناپاک است، دنيای شعر در عوض زلال و شفاف است. کاش طبری فقط شاعر بود؛ يا فيلسوف؛ يا اديب؛ ولی اين امکان پذير نبود. شاعر، فيلسوف، اديب، ظرف هايی هستند حاوی افکار. اين افکار، شاعر و فيلسوف و اديب را می سازند. کيفيت اين افکار است که انسان والا يا انسان پَست را می سازد. وجه لطيف طبری را در شعرهای او می توان جست و جو کرد. من نه شاعرم و نه از شعر چيز زيادی می دانم فقط به اندازه ی يک خواننده می توانم در اين باره اظهار نظر کنم که می کنم. جا برای تحقيق در اين زمينه بسيار است. شرط تحقيق، البته داشتن منابع است. گمان نمی کنم که منابع لازم در اين خصوص به راحتی در اختيار محققان قرار گيرد. به هر حال، وضع برای هميشه بدين منوال نمی ماند و روزی خواهد رسيد که محققان ما بدون نگرانی به منابع مورد نيازشان دست يابند.
مهم ترين کتاب شعر طبری، "از ميان ريگ ها و الماس ها"ست. نديده ام طبری پيش از انقلاب و بعد از آن، کتاب شعر مستقل ديگری داشته باشد؛ اگر هم داشته باشد من اطلاع ندارم. شعر های او به طور جداگانه در نشريات و کتاب ها و روزنامه ها و سالنامه های حزبی با نام های مختلف و اغلب مستعار منتشر می شد. طبری يک نوار شعر هم همراه با تار استاد محمدرضا لطفی در سال های نخست انقلاب منتشر کرد که تصوير آن را در اينجا می بينيد:
در اين نوار برخی از اشعار حماسی در کنار ترانه های خوابگون با صدای شاعر ضبط شده است. بد نيست در اين جا بگويم که صدای طبری دلنشين و موثر است. شنيدن اشعار با صدای او تاثيری متفاوت از خواندن کتاب دارد. مثل اشعار شاملو که صدای شاعر به آن ها چيزی اضافه می کند که بر صفحات چاپی حس کردنی نيست. اکنون ببينيم طبری در مقدمه کتاب شعرش چه می نويسد:
"اين گزينه را به تشويق دوستان ديرين شاعر و هنرمند خود، نشر می دهم. اين دوستان هنرمند که خود در سرگذشت شعر معاصر فارسی زيسته اند، ترانه های خوابگونه را تا حدی روال ويژه ای در شعر آزاد امروزی ايران شمرده اند، با کششی به سوی شعر ناب و لذا آنها را در خورد انتشار دانسته اند..." (از ميان ريگ ها و الماس ها / ترانه های خوابگونه / احسان طبری، انتشارات حزب تودهء ايران، چاپ اول، ۱۳۶۰، صفحه ۷)
شعر ناب و حتی کشش به سوی آن، موضوعی ست که در احزاب مارکسيستی نمی توان به راحتی به آن نزديک شد. طبری به خاطر شأن و منزلتی که در حزب داشت، از بسياری از سدها گذشت. شايد حزب هرگز اشعار اينچنينی يک هوادار ساده را منتشر نمی کرد يا اجازه ی انتشار آن را نمی داد. طبری در بسياری جاها از خط قرمزهای حزبی فراتر می رفت و آن چه را که علیالقاعده يک فرد حزبی نبايد بپسندد، می پسنديد.
جايی که رضا براهنی در "طلا در مس" اش سهراب سپهری را "يک بچه بودای اشرافی" می نامد (طلا در مس، جلد ۲، چاپ سوم، ۱۳۵۸، انتشارات کتاب زمان، صفحه ۵۱۱) و در باره اش می نويسد: "در اين برج عاج تقدس و صفا، و بر روی اين جزيرهء متروک اشراق و استحاله، سپهری همه چيز را «خوب» می بيند و در گسترهء اين نيکی مطلق، اين نيکی بودائی، برای آن که بتواند از زبان اشيائی حرف بزند که ابدی ترين مصالح و مواد خام شاعرانه هستند، گاهی حتی خود را به حماقت، جنون عمدی و ساده لوحی اختياری می زند" (همان جا)، طبری از اين شاعر –که تازه بعد از انقلاب او را شناخته- شعر نقل می کند و در باره اش چنين می گويد:
"در جهان و زندگی يک نظام موسيقی وار از زيبائی وجود دارد که شاعر آن را به انحاء مختلف صيد می کند و در زبان عصر خود می گنجاند و نمی توان تحول سبک ديد و تعبير شعری را در ادوار مختلف عجيب دانست. به قول شاعر معاصر سهراب سپهری که چون اين روزها با مجموعه آثارش آشنائی يافتم از او در اين سخنرانی باز هم ياد خواهم کرد: چرا مردم نمی دانند / که لادن اتفاقی نيست..." (نوشته های فلسفی و اجتماعی، جلد دوم، انتشارات پيک ايران، چاپ اول، آبان ۱۳۶۱، صفحه ۳۹۵)
و او را چنين بزرگ می دارد:
"می خواهم دو شعر از سهراب سپهری که يکی از بزرگترين شعرای معاصر ماست در توصيف تخيل شاعرانه بخوانم. تخيل را سهراب سپهری با خواب ديدن همانند می کند:
آدميزاد، اين حجم غمناک، روی پاشويه وقت، روز سرشاری حوض را خواب می بيند.
و نيز:
خواب روی چشم هايم چيزهائی را بنا می کرد، يک فضای باز، شن های ترنم، جای پای دوست.
و همين شاعر فرود آمدن پرنده سحری خيال را در آشيانه واژه ها زيبا بيان می کند:
بين درخت و ثانيه سبز، تکرار لاژورد، با حسرت کلام می آميزد.
"حسرت کلام" در زبان سهراب سپهری همانست که ما آن را به عطش شعر تعبير کرده ايم. شايد همان باشد که آنرا "رستاخيز زبان" گفته اند." (همان، صفحه ۴۰۰)
چقدر فرق است ميان آن چه براهنی می نويسد با آن چه طبری می گويد. نمی دانم. شايد اگر طبری هم در سال ۱۳۴۷ در ايران زندگی می کرد و می خواست راجع به سهراب سپهری بنويسد، با در نظر گرفتن شرايط سياسی آن روزگار، چيزی شبيه به نظر براهنی را می نوشت.
ولی همين که يک مارکسيست توده ای راجع به کسی که "بچه بودای اشرافی" خوانده می شده، چنين نظری ابراز می کند، نشان دهنده ی شکاف عميقی ست که ميان ذهن طبری با ذهنيت حزبی وجود دارد. اين همان شکاف عميقی ست که در شماره ی پيش نوشتم اعضا و هواداران حزب آن را می پوشاندند و دچار جزم می گرديدند. طبری به لحاظ موقعيتی که در حزب داشت، گاه اين فاصله و شکاف را نشان می داد و اِبايی از انتقاد همراهان سالخورده و "سياسیکار" نداشت. شايد همين شکاف، در زلزله ی زندان و شکنجه های دهشتناک بعدی، باعث جا به جايی لايه های ذهن طبری شد و او را به رانش ناخواسته ی انديشه هايش وادار کرد؛ و اين امری ناگزير بود. ذهنِ امثالِ طبری، پر از ايده های متفاوت است که يکی از آن ها را که درست"تر" می پندارد بر می گزيند و بر روال آن ادامه ی راه می دهد. اما ايده های ديگر در ذهن او به فعل و انفعال مشغول اند و هيچ ديوارکشی متحجرانه ای ميان اين ايده ها وجود ندارد.
امثال طبری، می توانند مثبت هر ايده ای را بگيرند و آن را در ايده مورد قبول خود دخالت دهند و البته، منفی های ايده ی خود را –همان طور که پيشتر نوشتم- به خاطر عوامل مختلفی مثل رودربايستی حزبی و غيره سرپوش گذارند و به آن ها با ديده ی اغماض بنگرند. نه آن که شوک زندان و شکنجه، راه "درست" ايدئولوژيک را نشان می دهد و فرد را به اشتباه خود آگاه می کند، بل که در اثر فشار و اجبار، ايده ی مورد قبول را به زير می راند و ايده ی ديگر را –که شايد بخش های کوچکی از آن را هم قبول داشته باشد- به بالا می کشد. از بحث دور نشويم.
طبری شاعر می نويسد:
"ترانهء خوابگون، تقطير فلسفی-شاعرانهء انديشه های مشخصی است که با منطق مِه آلود و شناور روياها بيان می شود. کسی که نخواهد مضمون آن را دريابد، می تواند به همنوايی واژه ها و شگفتی پندارها بسنده کند. کسی که بخواهد آن را بفهمد، بايد از نيروی تخيل خود مدد گيرد و حجاب حرير را بدرد و در ماورای واژه ها گام گذارد. اين کششی است به سوی شعر ناب، هنگامی که پنداری وارسته از بند، به جوهر اصلی شعر بدل می شود." (از ميان ريگ ها...، ص ۷)
پس بر خلاف نظر آن "دانشمند" محترم که می نويسد: "در شرايطی که شعرای «خلق» شعر را به ابزار ترويج ايدئولوژی تقليل می دادند و زبان شعر را به مقتضای رسالت ايدئولوژيک شعرشان، شکل می بخشيدند و «عامه فهم» بودن شعر را بر جوهر شاعرانه اثر رجحان می نهادند، نيما به هيچ ايدئولوژی باج نمی داد و زبان شعرش را تنها مقتضای سبکی و شعری آن اثر –و نه شعور خواننده فرضی و «خلقی» آن اثر- تعيين می کرد" (به بخش دوم همين مطلب مراجعه کنيد)، قرار نيست طبری "خلقی"، هميشه و همه جا "به مقتضای رسالت ايدئولوژيک شعرش، عامه فهم بودن شعر را بر جوهر شاعرانه اثر رجحان نهد". طبق نوشته ی طبری در اين دفتر ۱۳۰ برگی با اشعاری رو به رو می شويم که خواننده می تواند آن ها را "بفهمد" يا "نفهمد" و شاعر به هيچ وجه خود را موظف به "همه فهم کردن" يا از آن بدتر "عامه فهم کردن" شعرش نکرده است.
طبری در مورد شعر خود می نويسد:
"اين آفرينشی است متمرکز و دردناک که در موفق ترين نمونه های خود، به قول فرخی هر تارِ آن به رنج از روان جدا شده است. شايد گاه موزاييکی از آن، اگر در چارچوب سخنی، نثری، نقل قولی جای گيرد، بهتر بتواند هماهنگی درونی خود را نشان دهد." (همان، ص ۸)
و مقدمه دفتر شعرش را اين گونه پايان می دهد:
"در جادهء بی پايان شعر پارسی، اين نيز خاربوته ای است ناچيز که آرزو دارد در متن نقش های با شکوه و شگرفش جايی بيابد. آه، ای آرزوی فريبندهء انسانی!"** (همانجا)
يک شعر از اين دفتر برمی گزينيم و با هم بخشی از آن را می خوانيم:
و من – فرزند «گرگ و ميش»!
ويرژيل: Tacitum vivt sub pectore vulmus ***
هنگامی که شهبازان ابرهای سپيد
بر شهرستان هايی از گل های شيفته رنگ می پرند
و نسيم زايش
از جشن گياهان خرم خبر می دهد
من – فرزند «گرگ و ميش»!
فرزند دمی در آستان ميلاد بامداد
دلخوش به شميم صبح
محروم از پرتو خورشيد
بين درختان غم و سرخس های آشفتهء خيال
گام بر می دارم.
می بينم
در رويای بيدار خويش روز را بر خاورستان فراخ
بر سنگ فرش درگاه
چون اقيانوس جهنده ای از نور
و ارتعاش شادمانی
و هياهوی پرندينه
با وزش های سيراب از سرچشمه هايی که می تپند.
و سپس می بينم روز را بر آستانه فرود می آيد
و بر مهتابی پندارم رويايی دراندشت می گسترد
که از سراشيب سال ها گريخته است.
...............................................
می خواهم چکامه ای بسرايم از سنگ
چکامه ای از مرواريدهای سبز.
و نه ترانه ای مويه گر
که از پيرار و پرير روانم زمزمه کند،
با عطر شوم گياهان مرده
و روايتی از آن زمان های سپنج
که بر شاخسار زندگی خشکيده اند... (همان، صفحات ۷۹ و ۸۰)
اين شعر را می توانيم به لحاظ شکل و محتوا و ساختار تجزيه و تحليل کنيم ولی برای کوتاه نگه داشتن مطلب از اين کار صرف نظر می کنيم. شايد اين سوال پيش بيايد که آيا طبری، با اين طبع لطيف و نگاه انتزاعی، شعر حزبی نداشته است؟ شعر تبليغی و تهييجی نداشته است؟ چرا داشته است و اتفاقا تعداد زيادی از اشعاری که در نشريات و کتاب های حزبی به صورت پراکنده منتشر شده، از اين نوع شعر است. در بخش بعدی، کارمان را با بررسی اين گونه اشعار و نيز دفتر شعر سپيد "با پچپچهء پاييز" پی می گيريم.
ادامه دارد...
* : طبری در مقدمه ی دوازده شماره ی مجله ی دنيا می نويسد: "در سال ۱۳۱۴ که برای نخستين بار مجموعهء کاملی از ۱۲ شماره مجله "دنيا" بدستم رسيد، آيا هرگز می توانستم پيش بينی کنم که در سال ۱۳۵۸، پس از چهل و چهار سال، در شرايط سقوط سلطنت استبدادی هزاران ساله و پيروزی يک انقلاب بزرگ رهائی بخش و خلقی، من ديباچه ای بر تجديد چاپ اين مجله بنگارم؟" (مقدمه، صفحه الف)
** : سخن سيسرون: O! Fallaciem hominem spem
*** : مصرعی از شاعر رومی، ويرژيل از منظومهء آنه ئيد، يعنی «در درون سينه زخمی نهان دارم.»