پنجشنبه 7 آبان 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

ده روز با امام حسین در تهران (۴)؛ گریه امام حسین به حال مردم ایران

IMG23322073.jpg

بخش آخر...

ف.م.سخن - خبرنامه گویا

سخن- چقدر جاده چالوس خوش گذشت! چه مردم با صفایی بودند! چه بساطی آقای راننده و خانمش برای ما چیدند! غلط نکنم فهمید که شما یه آدم معمولی نیستید! باور کنید اگر مردم می دونستن شما اونجا هستید٬ محال بود یه لحظه ول تون کنن! دور تا دورتون رو می گرفتن و هزار جور سوال بی جواب مونده از شما می پرسیدن!

امام حسین- ...........................

سخن- امام جان مشکلی پیش آمده؟ کاری کردم که ناراحت شدید؟ از جوک های مردم دلخور هستید؟ باور کنید این جوک ها رو از روی بد دلی نمی گن و اگه کسی همین موضوع های جوک ها رو جدی بگه ممکنه بزنن طرف رو ناکار کنن!

امام حسین: .........................

سخن- امام جون؟! طوری شده؟! چرا این قدر ناراحتید؟! دارید چی کار می کنید؟!... این خورجین رو چرا برداشتید؟! چرا دارید لباس هاتون رو جمع می کنین؟! جایی می خواین تشریف ببرین؟! امشب می خوایم بریم شام غریبان شما! ببینید اون جا چه خبره! بعد هم که تا چهل روز همین جور مردم باید تووی ادارات عزا بگیرن. از خنده و شادی تووی این چهل روز خبری نیست. البته دیدید که بچه های جوون٬ چه جوری زیر علم و کتل شما٬ داشتن دسته جمعی آواز می خوندن و می زدن و می رقصیدن! ولی باور کنید این ها به خاطر بی احترامی به شما نیست! اصلا مردم یه جورای خاصی شماها رو دوست دارند. این ها همه از سر لج این حکومتیای ماست که پوست مردم رو به اسم شما می کنن. به دروغ می گن که دنباله روی راه شما هستن. می گن مذهبی و دین دار هستن٬ ولی بویی از دین و انسانیت نبردن. مگه نه این که دین پدر بزرگ شما برای اینه که مردم خوشبخت بشن و خوب زندگی کنن؟! خب این حکومتیای ما٬ کاری کردن که فقط خودشون خوشبخت شدن و مردم رو به اسم دین شما بدبخت کردن. واسه همین مردم لج می کنن و کارهایی رو که شایسته نیست انجام می دم. به خدا زمان شاه که می گفتن حکومت ضد اسلام هست٬ هم خود شاه و فرح٬ هم خیلی از فامیل و دور و بری های اونا٬ به شدت به دین و مقدسات احترام می ذاشتن. شاه می گفت موقعی که داشتم می مردم٬ یکی از امام ها منو نجات داد... دِ! امام جون چرا حرف نمی زنین... خب یه چیزی بگین!



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


امام حسین [با ناراحتی و بغض]- چی بگم؟! بگم خوشحال ام که مردم رو این طور دیدم؟! بگم خوشحال ام که یه عده آخوند [بییییییپ] به اسم ما و دین ما٬ پوست شما ها رو می کنن! بگم خوشحال ام که همه چی توو جامعه ی شما بر اساس تظاهر و دروغ ه؟! بگم خوشحال ام که جماعتی مریض و روانی با شمشیر [سخن: قمه]... [امام حسین به سخن چشم غره می رود] با شمشیر و قمه می کوبن توو فرق سر خودشون و بچه شون٬ بعد همین آدم ها٬ اصلا انگار نه انگار٬ که زندان های یزید شما٬ این یارو خامنه ای٬ پر از جوون هایی ه که فقط حرف زدن و گفتن ما مخالف دروغ و دغل و حکومت حقه بازها و دین دروغ پرور و بد کردار هستیم؟ اینا اگه راست می گن و ظلم ستیزن٬ چرا نمی ریزن به جای سینه زدن و تووی سر و کله زدن و اشک الکی برای ما ریختن٬ مثه ما٬ برای آزادی این بچه های ضد ظلم و ضد استبداد بجنگن و اگه راست می گن شهید بشن و بیان پیش ما توو بهشت؟! شما که وضع تون هزار برابر بدتر از وضع مردم در زمان من و یزید هست! حالا می گی چی بگم؟!

سخن- ...........................

امام حسین: من دارم بر می گردم. دیگه حوصله ی دیدن این مردم و حکومت دو رو را ندارم. شماها از بس اینجا موندین عادت کردین به این کثافت کاری ها ولی من که عادت ندارم با دیدن این اوضاع دچار تهوع می شم. اگه می ذاشتی٬ می رفتیم اونجایی که منو بردی کباب کوبیده دادی کجا بود؟!... [سخن: اراج] آره اراج٬ اون جا یه اسب می گرفتیم٬ می اومدم با لگد می زدم تووی شکم یکی از اینا که با شمشیر [سخن: قمه] [امام حسین: ببین سخن اعصاب ندارم ها] [سخن سکوت می کند] یارو رو می گرفتم یه فصل سیر می زدم شمشیرش رو ازش می گرفتم تنهایی حمله می کردم به طرف زندان اوین یا خیابان آذربایجان! هفتاد و دو نفر هم لازم نداشتم. اهل و عیالم رو هم غلط می کردم بیارم جایی که اونا رو بگیرن ببرن تووی کهریزک بهشون تجاوز کنن! خودم تنهایی می رفتم توو قلب دشمن٬ می گفتم هیهات من الذله! [سخن: من هم در رکاب تون می اومدم... امام حسین نگاه چپ چپی به سخن می اندازد...] بعد فوق اش ما رو با این گوله اندازها می زدن می کشتن٬ می شدم شهید راه ظلم ستیزی! همون کاری که هزار و خرده ای سال پیش علیه یزید کردم... ولی می گی که اگه این طور بشه٬ به ما می گن یارو دیوونه بود و تازه از دیوونه خونه فرار کرده بود! یعنی به جای شهید می شیم یه آدم خل و روانی! اون وقت توو تاریخ چی می نویسن راجع به ما!

سخن [با خنده]: اولا امام حسین جان٬ شما افکارت قدیمی شده و خیلی ببخشیدا توو دوران ماقبل تاریخ که یک کم مردی و مردانگی وجود داشت زندگی می کنی. الان شما تنهایی یا با هفتاد و دو نفر که با من میشیم هفتاد و سه نفر این کار رو بکنید٬ می ریزن همتون رو می گیرن می برن اوین. بعد یه کاری باهاتون می کنن که حداکثر یک ماه بعد می گید ما آماده ایم برای مصاحبه ی تلویزیونی.

امام حسین: مصاحبه تلویزیونی چیه دیگه؟!

سخن [با خنده]: چیزیه که در زمان یزید و معاویه نبود! مصاحبه تلویزیونی یعنی این که می آیید جلوی چند میلیون چشم٬ اعتراف می کنید که شما خائن بودید و از اجنبی پول می گرفتید و یهودی الاصل بودید و با قوم بنی اسراییل رابطه داشتید و جاسوسی برای حبشه می کردید و از حاکم روم شتر شتر سکه ی طلا و درم و دینار می گرفتید. بعد به این ها اضافه می کنید٬ استغفرالله٬ خیلی ببخشید٬ همجنسگرا بودید و همسرتان با اشخاص غریبه رابطه داشته...

[امام حسین در حالی که به خشم آمده می خواهد به طرف سخن حمله کند و او را بزند]: این مزخرفات چیه می گی سخن؟!

[سخن که متوجه شده امام حسین به این حرف ها عادت ندارد و تا به حال از این تهمت ها حتی از بدترین دشمن اش یزید نشنیده دست هایش را به علامت تسلیم بالا می برد]: نه نه! امام جان! اشتباه نکنید! این ها را من نمی گویم! این ها را سربازان گمنام آقای خامنه ای می گویند تا شما رو در هم بشکنن٬ تا شما رو خرد کنن٬ تا شما رو وادار به تسلیم کنن! بخواین فیلم اش هم هست براتون می ذارم. بعد هم اگه مقاومت کنین٬ از پا آویزون تون می کنن و این قدر شلاق به کف پاتون می زنن٬ که بگید اهم اهم... یعنی غلط کردم! بعد شما داوطلبانه می آیید جلوی مردم می گین که من بدترین و کثیف ترین آدم روی زمین بودم و حق من مرگه!

امام حسین که احساس حقارت و ناراحتی شدیدی به او دست داده شروع می کند به گریه کردن. در سکوت هق هق می کند و اشک می ریزد. سخن از این که این واقعیت ها را به امام حسین گفته ناراحت می شود. ولی چرا او این قدر ناراحت شد. ما که هر روز از این چیزها در کشورمون می بینیم و می شنویم. سخن متوجه می شود که او عادت کرده است. به جنایت٬ به مرگ٬ به شکنجه٬ به اشکی که از دیدگان مادران می چکد٬ به گریه های آن ها در سکوت٬ بر سر خاک عزیزان شان عادت کرده است. اما امام حسین این چیزها را ندیده است. بدترین اتفاقی که برای او افتاده این بوده که او و خانواده اش را کشته اند. آن هایی را هم که زنده مانده اند با ایشان کاری نداشته اند و حتی گذاشته اند خطابه ی خود را بخوانند و برای مردگان شان عزاداری کنند. کاری که اجازه ی آن به اقوام شهدای ایرانی داده نمی شود و حتی جسد آن ها را بدون حضور خانواده می برند و دفن می کنند. صدها جسد افراد اعدام شده را شبانه می برند در گوشه ای دور افتاده در چاله های کنده شده با لودر می ریزند و روی شان را با خاک می پوشانند. یک لحظه تن سخن می لرزد. گریه ی امام حسین بر خلاف گریه ی خامنه ای و دار و دسته ی او واقعی است.

سخن برای این که امام حسین را آرام کند و فضا را عوض کند٬ در حالی که به طرف آشپزخانه می رود می گوید الان برای شما یک چای دبش می ذارم تا با هم بخوریم و بعدش هم بشینیم مداحی این یارو مداح هفت تیر کش٬ که همیشه توو بغل «آقا»ست رو تماشا کنیم. ببینید چه دیوونه بازی یی در می آره مرتیکه! این آب تووی کتری... این کبریت روی گاز... این هم چای داخل قوری... [صدای بسته شدن در می آید].

سخن به اتاق نشیمن می رود. امام حسین آن جا نیست. از خورجین او هم خبری نیست. امام رفته است. بی خداحافظی؟! نره بلایی سر خودش بیاره؟! نره حمله کنه به بیت یزید! نره با قمه کش های لات در گیر بشه! نمی دونه این جا آدم رو نامردی می زنن! این جا کربلا نیست که دشمن چشم تو چشم آدم مبارزه کنه! این جا همه از پشت خنجر می زنن...

چشم سخن به تکه ی کاغذی می افتد که روی میز قرار دارد. امام حسین به خط کوفی چیزی نوشته که چون نقطه ندارد٬ سخن به سختی آن را می خواند:

برادرم٬ عزیز من٬ سخن

می دانم می گویی و می خندی ولی مثل من دلت پر از درد است. چشم ات پر از اشک است. می دانم که با قلم ات با ظلم می جنگی و اگر درست می دانستی یا موقعیت اش باشد٬ با شمشیر [یا همان قمه ای که تو می گویی] خواهی جنگید. قبلا هم جنگیده ای٬ باز هم خواهی جنگید. ولی در زندگی جنگ هایی هست٬ که با شمشیر و قمه نیست. با گلوله انداز و زندان و شکنجه نیست. جنگ هایی هست که با رفتار است. با کردار است. با پندار است. جنگ هایی هست که با حرف و عمل است. جنگ هایی هست که آدم در آن یک باره نمی میرد و خون اش بر زمین ریخته نمی شود اما ذره ذره٬ آرام آرام٬ با درد بسیار٬ دردی بسیار بزرگ تر از سر بریده شدن و تن دریده شدن می میرد و می میرد و می میرد٬ و شما ایرانی ها در چنین جنگی هستید. جنگی که بر روح تان زخم می زند. هر روز زخم می زند. این زخم ها را به اسم ما می زنند. به اسم دین ما. به اسم پدر بزرگ ما. به اسم پدر ما. اگر چیزی که ما برای شما به ارمغان آوردیم نتیجه اش این است٬ صد بار پشیمانیم٬ هزار بار پشیمانیم... کاری که ما در مقابل یزید کردیم٬ حتی به اندازه ی یک ذره ی کوچک در مقابل کاری که شماها در مقابل یزید زمان تان می کنید نیست...

و در آخر آن دو بیتی که تو و آن راننده ی مهربان با هم خواندید:

ای مونس شکسته دلان حال ما ببین

ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین

اولاد خویش را که شفیعان محشرند

در ورطه ی عقوبت اهل جفا ببین...

«پایان»


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016